مونولوگ

‌‌

درمانگاهانه


مریض‌ها از فیلتر من می‌گذرن و میرن پیش دکتر. یکی بود که دم در اتاق من بود و مریض‌ها رو به نوبت صدا می‌زد که اول بیان اتاق من، بعد برن اتاق دکتر. تا آخرین روزها نمی‌دونستم خواهر یکی از مالکان درمانگاهه. تعادل روانی نداشت. خیلی اذیت می‌کرد، آخرشم با کلی اعصاب‌خوردی مجبور بودم خودم نوبت‌ها رو مدیریت کنم. تا اینکه گفتم یا من اینجا می‌مونم یا ایشون. گفتم حالا که با حضور این خانم باز هم کارش گردن خودمه، از این به بعد خودم مریض‌ها رو صدا می‌زنم اصلا! حالا (از یکی دو ماه پیش) اون رفته و من کار خودم و اونو با هم انجام میدم.
امروز از اون روزهایی بود که همه دیرشون شده، بچه‌شون داره از مدرسه برمی‌گرده و کسی خونه‌شون نیست، یه دوقلو دارن که تو خونه تنها گذاشتن، کار واجب نگفتنی دارن و نمی‌تونن صبر کنن، از شهرستان اومدن و تا فلان ساعت باید برگردن، تا ساعت فلان مرخصی گرفتن و نمی‌تونن بمونن و... زبونم مو درآورد از بس گفتم دست من نیست که شما رو بیست نفر زودتر بفرستم داخل، برین از همه‌ی نفرات جلوتر اجازه بگیرین بعد بفرمایین تو، نه، نمیشه و...  تقریبا نود و نه و نه دهم درصدشون اول ناراحت میشن از کارم، ولی بعدا که طبق نوبت میرن تو، هیچچچ عجله‌ای از خودشون نشون نمیدن و تازه دکتر باید به زور از اتاق بفرستدشون بیرون! چون چنان سفره‌ی دل باز می‌کنن که جمع کردنش کار حضرت فیله. تازه وقتی برمی‌گردن، هم تشکر می‌کنن و هم ناراحتیشون کاملا زایل شده و حتی گرم‌تر و محترمانه‌تر از قبل برخورد می‌کنن و انگار اعتمادشون هم بیشتر میشه. اما قبلش دیگه کله‌ی منو می‌خورن! همه هم فکر می‌کنن کار خودشون مهم‌ترین و اورژانسی‌ترین کار دنیاست و منم شمر ذی‌الجوشنم و حسودی می‌کنم و نمی‌ذارم زود کارشون تموم بشه! معمولا سر صبر بهشون توضیح میدم و به حساب خودم با استدلال توجیهشون می‌کنم که درخواستشون منطقی نیست. اما گاهی هم دیگه آب روغن قاطی می‌کنم. امروز یکیشون که معلم هم هست خیر سرش و خیلی قدیمیه و نه ماه بارداریش رو هم پیش ما بوده و بعد زایمانش هم چند بار اومده ویزیت شده و یه بار هم خیلی قبلنا برای فلانی ازم خواستگاری کرده! و تازه به لطایف‌الحیل شماره‌مم گرفته و فرت و فرت تو تلگرام پیام می‌فرسته و انواع و اقسام سوالات پزشکی می‌پرسه و خلاصه رودرواسی دارم باهاش، امروز میگه منو زود بفرست برم تو! میگم نمیشه؛ اینایی که بیرونن همه میگن کار داریم و باید زود بریم. میگه اینا که نمی‌دونن من نوبت چندم! جوش آوردم دیگه، با عصبانیت گفتم من که می‌دونم ./_\. مظلومانه برگه‌ی نوبتشو گرفت ازم، برد پس داد؛ گفت هفته‌ی بعد میام. گفتم اول وقت بیا که دیگه دیرت نشه! 😂
اول اینکه یه آفرین به خودم میگم بابت اینکه امروز کوتاه نیومدم جلو هیچ کدومشون، دوم اینکه آفرینمو پس می‌گیرم چون سابقه‌م پاک نیست و گاهی شده که وقتی سرم خیلی شلوغ بوده، عز و جزشون گولم زده و بعضی‌ها رو زودتر فرستادم برن. تازه بعدا که تمرکز کردم دیدم فلانی که زود راهش ندادم، از فلانی که زودتر راهش دادم مستحق‌تر بوده! خدایا توبه!

امروز یکیو دیدم، پاشنه‌ی کفشش اندازه‌ی پاشنه‌ی کفشی بود که من هفته‌ی قبل برای اولین بار تو عروسی پوشیده بودم! آخر مجلس به غلط کردم افتاده بودم، می‌خواستم درش بیارم پابرهنه برگردم خونه! این درحالیه که هفتاد درصد تایم مجلس نشسته بودم. کفشی که معمولا می‌پوشم، هفت سانتی پاشنه داره، اون فک کنم چهل پنجاه سانت بلکم بیشتر بود پاشنه‌ش! الان سوالی که پیش میاد اینه که اون خانم چطور به این توانایی خارق‌العاده (خارق از عاده) دست یافته و می‌تونه با داشتن یه بچه‌ی کوچیک با این کفش راه بره؟ O_o خدایا به من بیاموز هرآنچه این‌ها بلدن :)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan