مونولوگ

‌‌

از کار

 

یه مامانی هست میاد مطب، همیشه بی‌حوصله و تنبله :) حس خوبی بهش دارم. هی میاد میگه فلان آزمایشمو نرفتم، نمی‌تونم صبح زود پاشم، فلان سونومو گم کردم، هرچی گشتم پیدا نکردم. یه بار هم دو ماه پیش تو مطب زد زیر گریه. همون روزی که منم موقع بیرون رفتن از مطب، بدون کنترل زدم زیر گریه و پرستار اومد بغلم کرد! فک کنین، منو بغل کرد :) این خانم هم مشکل خانوادگی (خانواده‌ی پدریش یعنی) داشت و افسردگی گرفته بود و اینا. همون روز، بعد از گریه‌ش، پایین دیدمش سوار ماشین شوهرش شد و هرهر می‌خندید :) این بارداری دومشه، یه بچه‌ی یک ساله هم داره. دکتر براش دارو نوشت و دفعه‌ی بعد گفت حال روحیش خوبه، ولی همچنان تنبله و نمیره آزمایشاشو بده :) امشب اومده بود. چشمم افتاد به پرونده‌ش، دیدم هجده سالشه!!! گفتم کو ماسکتو بده پایین :)) اونقدر که تو ذهنم بود نه، ولی بازم هجده بهش نمی‌خورد.

چند روز قبل یه پیرزن حدود هشتاد ساله اومده بود مطب. از پیش دکتر اومد پیش من. تا نشست شروع کرد به گریه کردن: خانم جان حواس‌پرتی گرفتم. همه چیزو فراموش می‌کنم. دفترچه‌مو یادم رفته بیارم. گفتم دفترچه‌تون همینجاست که. گفت همون که روش شماره نوشته. همون که هوشمند شده، میریم جدیدشو می‌گیریم. گفتم کارت ملی؟ گفت آره. گفتم بهش نیازی نیست، کد ملی‌تون روی دفترچه‌تون هست. گفت خانم جون چیکار کنم؟ چرا اینجوری شدم من؟ چرا چیزا یادم میره؟ انقدرررر دلم براش سوخت. کاملا آگاه بود که داره کم‌کم آلزایمر می‌گیره. به عبارتی، او خود به چشم خویشتن، دید که داره هویتشو از دست میده :( قبلا حس خوبی به آلزایمر داشتم: رها شدن از قید و بند! حالا که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، هیچ زمانی نیست که آدم بگه خب دیگه کار من با دنیایی که شصت، هفتاد، هشتاد سال ساختمش تموم شده و حالا لطفا یه آلزایمر بهم بدین که برم ریلکس کنم :| یه‌جوریه انگار تمام سرمایه و دستاوردهاتو ازت می‌گیرن. اونی که کلی ثروت اندوخته دیگه تو نیستی، اختیارشم با تو نیست با اینکه زنده‌ای. اونی که کلی افتخار کسب کرده، جایزه گرفته، مقام آورده دیگه تو نیستی، چون اصلا تو دیگه خودت نیستی که بدونی اینا رو. اونی که بچه داشته، نوه داشته، خونه و خونواده داشته هم دیگه تو نیستی، چون هیچ‌کسو نمی‌شناسی و به هیچ‌کس حس تعلق نداری. درواقع با آلزایمر تمام امتیازهایی که تو بازی زندگی جمع کردی صفر میشه. از بیرون که ترسناکه، شاید درونش چندان هم بد نباشه.

 

  • نظرات [ ۲ ]
دُردانه ‌‌
۲۱ آذر ۰۰ , ۱۱:۲۸

سر فرصت اگه دوست داشتی فیلم هنوز آلیس رو ببین اگه ندیدی. مرتبط هست با پستت. دربارۀ یه خانومه که تو میان‌سالی آلزایمر می‌گیره.

پاسخ :

اگه انشاءالله بر اثر آلزایمر زودرس فراموش نکردم می‌بینمش :))
ممنون
پرواز ...
۲۱ آذر ۰۰ , ۱۹:۴۲

بخش نورولوژی ایم الان، همین چند روز پیش استاد داشت میگفت کسی که خودش متوجه میشه داره آلزایمر میگیره و میگه مسائل رو فراموش میکنم قبلش باید کلی علت دیگه رو برسی کنیم و بعد به آلزایمر شک کنیم!

اونی که آلزایمر واقعی میگیره خودش از چیزی شاکی نیست. اطرافیانش میارن دکتر تازه وقتی ازش میپرسن چرا اومدی دکتر نمیگه فراموش میکنم، میگه اینا منو به زور آوردن :))

 

شایدم من خوب به حرفای استاد گوش ندادم، نمیدونم، ولی با این نوشته دوباره ذهنم درگیر شد برم دوباره مطلب آلزایمر رو بخونم دی: 

پاسخ :

البته رو حرف استاد حرف نمی‌زنم، ولی به نظرم کسی که خیلی آلرت باشه متوجه میشه. این خانم معلوم بود جوونیاش کسی بوده واسه خودش. حتی تو همین سن با این حالتش، باز هم تنهایی اومده بود! بعد آلزایمر اینطوری نیست که یهو کلا همه چیو آدم یادش بره. میاد بیرون می‌بینه کلید یادش رفته پشت در مونده، ده بار که تکرار بشه و طرف با خودش صادق باشه می‌فهمه داره چه اتفاقی میفته. چقدم روی حرف استاد حرف نزدم :)))

ولی من کاملا درک می‌کنم اکثریتی رو که در مواجهه با آلزایمر انکارش می‌کنن :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan