مونولوگ

‌‌

این روزهای من

 

بعد مدت‌ها تو خونه چایی خوردم، طعم فوق‌العاده‌ش غافلگیرم کرد 😃 روزهاست که چای کارگاه که انگار چیزی قاطی آبشه و کدره رو سردشده و ازدهن‌افتاده می‌خورم. گفتم به‌به چه چاااایی! آقای گفتن شما باید همون چایی‌ها رو بخورین تا قدر چایی خونه رو بدونین و بدو بدو نرین آب معدنی بخرین بجای آب شیر بخورین! :)))

این‌ها رو امروز درست کردم =))

 

 

مشخصه خودمم ذوق کرده‌م؟ فک نمی‌کردم همچین چیزایی بلد باشم :) در معدود اوقاتی که بهم اجازه میدن برم سمت کیک‌سازا، سعی می‌کنم تک تک کارا و حرکاتشونو قورت بدم. با خودم فک می‌کنم ممکنه منم یه روز انقد ماهر و سریع باشم و انقد راحت کارای خفن کنم؟ زمان نشان خواهد داد.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

خشک‌کار، کیک‌پز، ترکار و کیک‌ساز، چهار تا بخش مجزاست اینجا. من به ترتیب به کیک‌سازی، ترکاری، کیک‌پزی و خشک‌کاری علاقه دارم. حالا درسته گذاشته‌نم بخش خشک‌کار، ولی دلیل نمیشه وقتی یاد می‌گیرم با دو دست، در یک ثانیه، چهار تا شیرینی برنجی رو جفت کنم ذوق‌زده نشم. سرعتم هنوز کمه فک کنم، سه هزار و خرده‌ای شیرینی رو تو دو ساعت چیدم، ولی خودم به آتیه‌ی خودم امیدوارم 😎 روز دوم یکی از اوستاها فک کرد دارم یه کاری رو اشتباه انجام میدم، گفت عه، خانم فلانی از شما بعیده، از شما بعیده، که البته بعد دید نهههه، دارم درست انجام میدم :)) و امروز هم یکی دیگه از اوستاها گفت اینجوری بچین، اولش به نظرم سخت اومد، گفتم اگه بتونم، گفت چرا نتونی، وقتی استعدادشو داری حتما می‌تونی. حالا من نمی‌دونم شیرینی چیدن چه استعداد خاصی نیاز داره، ولی تلویحا گفتم نظر اوستاها بدجوری روم مثبته :))
نمی‌دونم کی راهم به کیک‌سازی باز میشه، ولی بدتر از اون اینه که وقتی می‌بینم یکی یازده سال فقط تو همین قنادی بوده و هنووووز بردسته، یا یه اوستایی از عقد دقیانوس اینجا بوده و قنادی خودشو نداره، نمی‌دونم باید چطور امیدمو حفظ کنم که یه روز نه چندان دوری، هدفم محقق بشه.
این همون خبری بود که قرار بود هفته‌ی بعدِ هفته‌ی پیش بدم :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

بد؟ خوب؟ معلوم نی :)

 

چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبه‌شبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه ساله‌ای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمی‌شد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار می‌خوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاه‌ها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمی‌دونستم برم خونه چی بگم. سه‌شنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشت‌ونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچ‌کس هیچ‌جا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمی‌زنن. هیچ سوالی نمی‌پرسن. دلم می‌خواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمی‌شینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکرده‌م که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونه‌ی اون آقاهه هم همین‌طوری باهاش سنگینن؟

 

 

چند روز پیش از یه کوچه‌ی تنگ رد می‌شدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازه‌ی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه می‌رفتم تو جوب. یه‌کم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزه‌ش که محکم و قرص بود دلبری می‌کرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]

رو به حسیــــــن (ع)

 

من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی، چه فراقی

بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی، چه فراقی

.

دوری و دوستی، سرم نمیشه وُ، هیچ‌کجا واسه‌م، حرم نمیشه وُ، دارم می‌میرم

کربلا واسه‌م ضروریه حسین، اربعین اوضاع چه جوریه حسین؟، دارم می‌میرم

.

.

.

این مدت این مداحی توی ماشینم رو تکرار بود...

و عمرا فکر نمی‌کردم امسال برم...

حالا تو خاک عراقم...

.

.

.

علی مدد :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

روزمره

 

امروز در مجموع روز خوبی بود. کیک‌هام خوب شدن. بحث بیرون اومدنم از کارگاه بسته شد و بالاخره صابکارم با اصرارهای من آگهی جذب نیرو زد. یه کیک برای خونه هم درست کردم که البته هدهد گفت برش می‌داره. رفتم جیم‌جیم رو دیدم. اولش یه‌کم چالشی شد و موضوع قابل بحثی پیش اومد، ولی آخرش خوب بود. منِ آدمِ بغل‌ندوست، دلم برای بغل کردن جیم‌جیم تنــــگ میشه همه‌ش، ولی وقتی هم می‌بینمش نمی‌تونم اونقدری که دوست دارم بغلش کنم و توان چلوندنشم ندارم متاسفانه 😁 بعد رفتم شصت تا ظرف فریزری خریدم برای مرتب و تمیز کردن فریزر که مدت‌هاست تو ذهنمه. احتمالا ظرفارو با هدهد نصف کنیم. ممکنه البته همین نصف هم جا نشه تو فریزر. آقای یه بار گفته بودن از این فریزرای مغازه‌ای باید بگیریم برای خونه. ایشالا اگه چند سال دیگه! ایده‌شونو عملی کنن اون وقت می‌تونم از این ظرفا استفاده کنم. الان خیلی، یعنی خعلی فریزر شلخته و بهم‌ریخته است. چون همه چیز تو پلاستیک فریزره که کج‌وکوله میشه. ساعت شیش از شدت ضعف لرز گرفته بود دست و پام که بالاخره یه بشقاب غذا خوردم. از صبح بجز سه چهار لقمه نون پنیر و یه برش براونی و یه دونه کوکی چیزی نخورده بودم. بعد چای هم خوردم و کم‌کم داره لرز دست و پام برطرف میشه. چقد واقعا با مرتب کردن فریزر انرژی خواهم گرفت. ایشالا که بشه با این ظرفا یه کاری کرد.

دیروز ماشینمو بردم نمایندگی برای پاره‌ای تعمیرات. تسمه‌ش صدا می‌داد و ساعت و ضبط از کار افتاده بود و سنسور در ماشین تو سرعت بالا هشدار باز بودن می‌داد. به آقای و ته‌تغاری گفتم یکی با من بیاد ولی هیچ‌کدوم نیومدن، چون سر کار بودن. دیگه صبح با جیم‌جیم رفتم. گفت گارانتی نداره، چون مالک قبلی باید تو پنج هزار کارکرد می‌آورده برای سرویس که نیاورده. گفتم با هزینه درستش کنن. همه‌شو درست کرد، فقط ساعتش گفت سوخته و هزینه‌ش یک‌وخرده‌ای میشه :| گفتم نه، دس شما درد نکنه، ساعت لازم ندارم :)) اینم اولین تعمیرگاه که خودم تنها رفتم و هیچی هم سردرنمی‌آوردم، نمی‌دونم خوب درست کرد یا بد درست کرد :)))

امروز قرار بود با مامان و آقای بریم سمت سبزوار و جمعه برگردیم که آقای گفتن کار دارن و مامان هم گفتن بدون آقای نمیرن و نتیجتا کنسل شد. اون هفته با مامانم و خواهرم و بچه‌هاش یک روزه رفتیم نیشابور، درود. تو همون مسیر ضبط و سنسور و اینا خراب شد. مامان میگن چون سرعتت بالا بود :| اصلا سرعت چه ربطی داره؟ تازه با ۱۳۰ تا بخواد خراب شه که اصن چیشششش واقعا -_- بعد از اینکه دادم درستش کنن، انگار گاز ماشینمو کم کرده آقاهه. بهش گفتم ۱۱۰ تا میرم هشدار در میده، فک کنم با خودش گفته این دختره رانندگی بلد نیست نباید با این سرعت بره بیا گازشو کم کنم :| مامان که خوشحاله میگه دستش درد نکنه!

تو برنامه‌م هست همین مسیرای نزدیک چند ساعته رو برم و بیام تا اطمینان خانواده رو جلب کنم. تو ذهنم هست تا تبریز و اردبیل از مسیر شمال شهر به شهر برم و برگشت هم از یه مسیر دیگه برگردم. شاید اگه بیکار بودم و همراهمم بیکار بود، سمت خرم‌آباد و اینا هم برم. شایدم اونو بذارم برای یه سفر دیگه. حالا اینا برای شاید حتی یک سال بعده، فعلا همین شهرای دور و اطراف هم اجازه نمیدن بهم که تک‌راننده برم.

 

  • نظرات [ ۷ ]

حســـــــــــــــین

 

هر کسی یه قسمتی براش خاصه. برای من اونجایی که مداح تپق می‌زنه یا آهنگ نوحه‌ش از دستش در میره و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه، بعد فقط صدای سینه‌زنی میاد، ناگهان یکی از بند دلش نعره می‌زنه "علــــــــــــی" جمعیت جواب میده "مولا"، باز نفر اول میگه "مولا" جمعیت جواب میده "علـــی"...

 

  • نظرات [ ۲ ]

گل گل گل گل، گل اومد...

 

این هم جریان گلی که قرار بود نپرسین :)

 

 

جناب مهدی المهندس به همراه همسر :)

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

به روایت تصویر

 

گرفته و پکر و بی‌حوصله‌م. چند تا عکس بذارم فک کنم بهتره تا حرف بزنم.

 

کار جدیدم اینه:

 

 

امروز خیلی پرکار نبود. با صابکارم اختلاف شخصیتی دارم که باعث میشه تو روند کار من اختلال ایجاد بشه. چند بار مشکلاتی که تو کار پیش اومده رو بهش گفته‌م، ولی خیلی کند داره اصلاحشون می‌کنه. و داره تلاش می‌کنه نگهم داره. هنوز هم تصمیم نگرفته‌م. میگم شاید درست شد.

دستمم نمی‌دونم داشتم چیکار می‌کردم امروز که اینطوری شد. من چون ناخن بلند نمی‌کنم، تجربه‌ی شکستن ناخن ندارم. ولی حالا از جایی که اصلا به گوشت وصله شکسته! یا تقریبا شکسته. ناخن‌هام به شدت شکننده شده‌ن. این یکی الان به قول ما دَکَه‌خور شده. دکه = کوچکترین تماس بین دو چیز. یعنی انقدر حساس شده که کوچکترین تماسی که چیزی باهاش پیدا کنه، درد می‌گیره و انگار برمی‌گرده و دلم ریش میشه.

 

 

اگه سوال نپرسین یه عکس دیگه‌م نشونتون بدم!

 

 

اینم جمعه که رفته بودیم چالیدره، حانیه سادات:

 

 


 

از دعای عرفه:

 

الهی الی من تکلنی؟

الی قریب فیقطعنی؟

ام الی بعید فیتجهمنی؟

ام الی المستضعفین لی؟

و انت ربی و ملیک امری...

.

.

.

انت کهفی حین تعیینی المذاهب فی سعتها و تضیق بی الارض برحبها

.

.

.

اللهم اجعل غنای فی نفسی

و الیقین فی قلبی

و الاخلاص فی عملی

و النور فی بصری

و البصیرة فی دینی

و متعنی بجوارحی

و اجعل سمعی و بصری الوارثین منی

 

  • نظرات [ ۷ ]

به خداحافظی تلخ خودم سوگند

 

دیروز سی‌ویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیم‌جیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویه‌حسابم هم انجام شد. به بچه‌ها می‌گفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پس‌انداز کنم 🙄

صبح یکی از بچه‌ها، درواقع کسی که تو کلینیک و احتمالا بیمارستان جایگزینمه، من و جیم‌جیم رو به صبحانه دعوت کرد، تو کلینیک. پنیرخامه‌ای و مربای سیب و گیلاس (خونگی) و حلواشکری و عدسی آورده بود. بعدم کلی ازم تشکر کرد که چیزمیز یادش دادم و گفت فقط شما پشتم بودین و این حرفا. منم می‌گفتم نه بابا، من نبودم یکی دیگه یادت می‌داد و همزمان تو دلم هم یه‌طوری بود. اوایل یعنی از حدود ۹ ماه قبل که اومد تا همین اواخر، حس مثبتی بهش داشتم. این اواخر یه نمه حس کردم قابل اطمینان صددرصد نیست یا نه، شاید هم فقط حس کردم به اصطلاح دم همه رو می‌بینه؛ یه‌جورایی اگر کاری می‌کنه یا حرفی می‌زنه یکی از عللش، محکم کردن جای پاشه. و خب وقتی باز جاش می‌رسه که یه لطفی می‌کنه، مثل صبحانه‌ی امروز یا اینجور تشکر و اینا، باز ته دلم میگه نه، احتمالا اشتباه کردی. حالا اشتباه هم نکرده باشم، جفایی در حق من که نبوده، فقط من دوست ندارم به خاطر موقعیت، با هر کسی سازش کنم و این به مذاقم خوش نیومده، وگرنه اون بنده خدا که شاید کار بدی هم نکرده. من فکر کنم استانداردای سخت‌گیرانه‌ای دارم. جیم‌جیم که بحثش جداست و بارها مفصل گفته‌م چه موجود خاصیه. غیر از اون، بجز میم‌الف، واقعا ارتباط گرفتن با بقیه سخته. یعنی سخت بود :) میم‌الف هم واقعا دختر خوبیه. باسواد، ادبی :)، کاری، باوجدان، عاقل، هنرمند. خلاصه من این دو تا بشر رو دیده‌م، دیگه توقعم از ارتباطاتم رفته بالا و کار بیش از پیش بر من سخت گشته! دلم خوشه میم‌الف هست تو کلینیک، گاهی میاد پیش جیم‌جیم. امیدوارم کلینیک خیلی بهش سخت نگذره 💔

دوشنبه‌شب وسط کار رئیس زنگ زد که جیم‌جیم بره پیشش. بعد که برگشت گفت باید برم مطب دکتر فلانی یه هماهنگیایی انجام بدم. من هم متعجب بودم، چون کلینیک کارپرداز داره و اینجور کارا رو ایشون انجام میده، هم عصبانی شده بودم که چرا جیم‌جیم؟؟؟ ولی جلوی دوربین و شنودهایی که دائم چک میشن دیگه نتونستم چیزی بگم. سه‌شنبه قرار بود رئیس بره سفر و دیگه آخر ماه نبود. به خاطر همین من نیم ساعت به آخر شیفت رفتم اتاقش که خداحافظی کنم، گفت اگه کار ندارین، یه ربع دیگه صداتون کنم باهاتون صحبتی دارم. گفتم خب، باشه. داشتم فکر می‌کردم احتمالا چون نیروی بیمارستانش آماده نیست، می‌خواد بگه تو یه مدت دیگه‌م بیمارستان برو. یه‌کم فکری شدم که چی بهش جواب بدم. می‌خواستم قبول کنم، چون می‌دونستم نیروش که آماده نباشه به جیم‌جیم فشار خواهد اومد. اون یک ربع گذشت و صدام نکرد. یه ربع دیگه‌م گذشت و آخر وقت شد و بازم صدا نکرد. یا بیمار داشت یا کارای دیگه. من لباس عوض کردم، چادر پوشیدم، کیسه‌های وسایل اضافی و کیفمو دستم گرفتم، تو سالن واستادم تا به محض صدا زدن برم صحبت کنم که زود تموم شه که زود بریم. بعد جیم‌جیم که اونم همینجور واستاده بود، گفت یه لحظه بیا و منو برد تو اتاق کنفرانس. تا جمع بچه‌ها و کیک و اینا رو ندیدم نفهمیدم چه خبره! بعدم رئیس از اتاقش اومد و بعله! گودبای‌پارتی؟ مهمانی یا دورهمی خداحافظی؟ گرفته بودن برام. آقا واقعا غافلگیر شدم. بعدا جیم‌جیم گفت وسط شیفت که صداش زده گفته برین برای خانم تسنیم کیک بگیرین، منم یه هدیه‌ای براش در نظر گرفته‌م. هدیه ساعت بود :) گرچه خیلی ظریفه و من انقدر ظریف دوست ندارم، ولی روی دست قشنگه و جیم‌جیم میگه مارکه، من که نمی‌شناسم. ولی ورای همه‌ی اینا، اصل حرکتش برام جالب و خوشایند بود. اینکه خودش به فکر بوده و با وجود مشغله‌هاش تاریخ رفتن منو یادش بوده، چون من تقریبا یه نیروی نامرئی بودم براش و خیلی خیلی به ندرت منو می‌دید تو این مدت که براش کار کردم. من حتی به جیم‌جیم اصرار کردم که برام تولد نگیره که پشت اون میز، پشت اون کیک، واینستم و به کف زدن همکارام به مناسبت تولدم نگاه نکنم و معذب نشم، اما با این حرکت با اینکه دقیقا همون مدل مراسم بود، به همون شکل و شمایل، نه تنها معذب نشدم، بلکه خوشحال هم شدم :) خب، دستش درد نکنه :) خدا رو شکر که قضیه بدون اعصاب‌خردی، بدون حرمت‌شکنی و بالا رفتن صداها و تازه با این روی باز و گشاده تموم شد. من اون استعفانامه‌ی طول و دراز رو در اصل برای همین نوشته بودم که همه چی با احترام تموم بشه و اتفاقا از مدل استعفادادنم هم خوشش اومده بود و تعریف کرد همون موقع.

دیشب تو کلینیک از ته دل گریه کردم. و دوست داشتم به گریه کردن ادامه بدم. چون دیگه با جیم‌جیم کار نمی‌کنم. گاهی هشت ساعت در روز با هم بودیم و الان یهو دیگه نیستیم. قطعا همدیگه رو می‌بینیم، قطعا ارتباطمون ادامه خواهد داشت، ولی دیگه این حجم از روز با هم نیستیم و این یه خالی بزرگه تو روزام. برای اونم سخت خواهد بود، حداقل تا مدتی. گاهی فکر می‌کنم خودخواهم که با اولین فشارها، سریع کشیدم کنار و تنهاش گذاشتم. گاهی زندگی یه چیزی بهت میده، بعدا با همون تو فشار می‌ذاردت. به من جیم‌جیمو داد، حالا داره جاهای سخت این دوستی رم نشونم میده.

 

پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت

بسیار رود بود در آن برزخ کبود

اما دریغ زهره‌ی دریا شدن نداشت

در آن کویر سوخته، آن خاک بی‌بهار

حتی علف اجازه‌ی زیبا شدن نداشت

گم بود در عمیق زمین شانه‌ی بهار

بی تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت

دل‌ها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت

 

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan