مونولوگ

‌‌

روز تعطیل است، هوا آفتابی است.

 

من در عین بیش‌فعالی، آدم تنبلی هستم و در عین تنبلی، آدم بیش‌فعالی هستم. مثال می‌زنم که متوجه بشین. یه روز جمعه که خونه‌ام و خیلی هم خسته‌م، قصد می‌کنم که بجز کارای روتین خونه و بجای استراحت، کیک درست کنم. از ته‌تغاری، کلی خواهش می‌کنم که بره شیر بیاره. بعد وقتی که برمی‌گرده، وقتی هنوز تو اتاقم، تو دلم میگم کاش شیر تموم کرده بوده باشن و نیاورده باشه تا استراحت کنم! و وقتی میرم تو آشپزخونه و می‌بینم شیر رو اپنه، خوشحال میشم که داشته‌ن و آورده و می‌تونم کیک درست کنم 😃🤣

چند روز پیش، یعنی شب قدر دوم، دچار سندروم سروتونین شدم که تا دیروز هم درگیرش بودم. چهار شات قهوه پشت سر هم خوردم و بعدش هم یه دونه سرترالین. نمی‌دونستم اینا با هم تداخل دارن و بعد که تهوع و بی‌قراری و سرگیجه و اسهال اومد سراغم، با سرچ فهمیدم. تا دیروز گیج بودم و یه حال بدی داشتم که نگید و نپرسید! به کسی هم جز جیم‌جیم نگفتم. یعنی اگه به خانواده می‌گفتم احتمالا دیگه از خوردن قهوه محروم می‌شدم، با اینکه ربط مستقیمی نداشت.

 

دیشب که اومدم خونه، دیدم ریحانه اینو رو تخته نوشته :) خونه‌ی ما بوده‌ن و قبل از من رفته بودن.

 

 

خیلی وقت پیش‌هام یه روز رفتم خونه اینو دیدم رو تخته. به مامانم گفته بودم مربای هویج برام بگیرن، چند روز یادشون می‌رفت. اینو نوشته بودن که یادشون بمونه :)

 

 

 

دیروز دو تا سفارش داشتیم، یه تر، یه رولت. تر رو بدون دخالت و نظارت خودم زدم :) یک ستاره به خودم بابتش :)

 

اینم عکس چند هفته پیشه که برف اومد و رفتیم تیوب‌سواری و خیلی خوش گذشت. اینجا دارن با برف ما رو ترور می‌کنن!

 

 

ماشینم انقدری کثیفه که گاهی به جیم‌جیم میگم اگه این ماشین تو بود و باهاش میومدی پیش من، من سوارش نمی‌شدم، خجالت می‌کشیدم :))) ایشالا خدا یه کارواش قسمتش کنه تو ۴۰۳ :))

 

مامان نذاشت برم راهپیمایی. یعنی گفت یه روز خونه‌ای بشین یه کم به درد من بخور. اینطوری شد که توفیق نداشتم امروز شرکت کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

اول سال گفتن هر کی تا دوازدهم بیاد سر کار و تعطیل نکنه پنج روز حقوق اضافه بهش پرداخت میشه. خیلی جایزه بزرگی نبود، ولی خب قرار بود فقط دو تا جمعه بیشتر برم دیگه، واسه همین تصمیم گرفتم اون دو تا جمعه رو هم تعطیل نکنم. دیروز به شکل غیرمنتظرانه‌ای گفتن که فردا، یعنی دوازدهم تعطیلین. سیزدهم هم که تعطیلیم. بالاخره استراحت می‌کردم :) دیروزم ساعت سه تعطیل کردیم. بعدم با جیم‌جیم قرار داشتم. تا امروز صبح ساعت هشت‌ونیم با هم بودیم :) شب یه کم راه رفتیم، یه کم تو ماشین نشستیم، کافه رفتیم، بازی کردیم، پادکست گوش دادیم، یه کم خوابیدیم و من بیشتر :)) جیم‌جیم هم یه کم ناراحت شد که من خودم پیشنهاد دادم شب بریم بیرون و بعد خودمم یک ساعت تنهاش گذاشتم نصف شب و خوابیده‌م :) سحر رفتیم حرم و من رفتم تو، جیم‌جیم هم شاکی شد که چرا بهش نگفته‌م برنامه‌م چیه که چادر برداره و نتونست بیاد تو، تو ماشین موند. بعد برگشتم و رفتیم بیمارستان، چون جیم‌جیم شیفت بود. منم رفتم تو بیمارستان و اتاق به اتاق باهاش رفتم و کمی کمکش کردم :) یک سال از این کارم می‌گذشت. دو سال هم از زمانی می‌گذشت که همین‌جا اتاق به اتاق با هم می‌رفتیم و به من آموزش می‌داد. چه روزایی بود.

اومدم خونه خوابیدم تا حدود دو سه. بعدم یه لیست بلند بالا نوشتم و شروع کردم کلی از کارامو کردم تا شب. یه تعدادی هم هنوز مونده. قصد دارم که امشب هم بیدار بمونم، اگه بتونم. ولی خب می‌خوام خیلی پافشاری رو بیدار موندن نکنم، با اینکه خیلی توصیه شده. ایشالا یه سری از اعمال رو حداقل انجام بدم. و می‌خوام خودمو با لاته خفه کنم امشب :))

تا اینجای ماه رمضون، دووخرده‌ای کیلو وزن کم کرده‌م. سایزمم قشنگ کم شده! من به مدت حدود ده دوازده سال یه سایز ثابت بودم تا امسال که ده کیلو وزنم زیاد شد و یه سایز هم رفتم بالا. من هیچ‌وقت درگیر وزن و چاقی لاغری نبوده‌م، الان هم تو رنج نرمالم و از نظر بقیه خیلی هم متناسبم، ولی خب اون مدل قبلمو بیشتر دوست دارم.

قصد دارم جمعه که روز قدسه ایشالا برم راهپیمایی. فکر می‌کنم تا حالا فقط یک بار رفته‌م راهپیمایی روز قدس. ولی امسال با اتفاقات غزه، احساس بی‌مصرفی می‌کنم. نیت که کرده‌م برم حداقل راهپیمایی رو، ایشالا که بتونم.

موهامو کوتاه کردم :) خواهرم گفته بود به محض کوتاه کردن پشیمون خواهی شد. ولی نشدم. خیلی الان موهای کوتاهمو دوست دارم. بلند هم دوست داشتم و دارم، ولی بازم بلند میشه دیگه :) موهامو تو ظرف بردم به جیم‌جیم نشون دادم، دو وجب بود. گفت نگهش می‌داره. بافتیمش و برد.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود. کاش یه‌کم بیشتر استراحت می‌داشتم. کاش بتونم همین بهار یه سفر برم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این‌چُنین

چند وقته چیزی ننوشته‌م؟ نمی‌دونم واقعا. ده ساعت کاری، به انضمام بقیه‌ی زندگی، وقتی نمیذاره واسه آدم. هنوز تو ترکاری‌ام. تعداد جنس‌هایی که تنها و بدون هیچ دخالتی می‌زنم داره بیشتر و بیشتر میشه. وقتی برمی‌گردم فکر می‌کنم، می‌بینم گاهی مسیر کند بوده برام، ولی هیچ‌جاش درجا زدن نبوده. و اینم می‌بینم که اوستاها، واقعا اصلا خساستی تو آموزش نداشته‌ن. یه زمینه‌ی مستعد دیده‌ن و سعی هم کرده‌ن پرورشش بدن. خرابکاری هم داشته‌م، ولی واقعا به نسبت پنج ماه، تعدادشون کمه؛ شاید بتونم بشمارمشون حتی. ایشالا که بعد از این حرف، فردا یه خطای گنده نکنم :)))

برای نوروز ایشالا می‌خوام برم نون رولت آماده‌ی فافا بخرم از در شرکتش و خامه بکشم و برش بزنم. یکی دو مدل تی‌تاپی هم میشه با رولت زد. و حتی تر و دسر. تو هر کارتنش حدود هیفده هیجده تا رولت داره، مجموعا شاید سیصد چارصد تا شیرینی بده یه کارتن، بسته به مدل و سایز شیرینی. به خواهر برادرا هم می‌فروشم ایشالا، زیر قیمت بازار، آی خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیلو بردار و بیار. نه که حالا بخوام سود ازش دربیارم، فقط چون واسه خودمون زیاده و می‌خوام نمونه و زدنش هم به صرفه دربیاد.

یه اتفاق خوبی که این مدت برام افتاد، افزایش حقوقم بود. حالا می‌تونم بگم حقوقم غیرمنصفانه نیست دیگه. و می‌تونم بگم کمترین حقوق کارگاه مال من نیست، با اینکه کمترین سابقه مال منه. این یعنی خودمو ثابت کرده‌م :) ولی کاش بتونم یه‌کم نگه دارم پولامو. واقعا بعدا لازمم میشه. ولی خب از اون طرف، چطوری نگه دارم وقتی به عنوان مثال، شیش هفت تومن تو همین فروردین باید بدم برای تمدید پاسپورتم؟ مثال زدم، وگرنه خرج زیاده، با اینکه من نه زن دارم نه بچه! واقعا متعجبم، مردایی رو می‌شناسم با حقوق کمتر از من، دارن زندگی متاهلی‌شونو می‌چرخونن. ووی بر من پس 🤦🏻‍♀️

 

 

رمضان مبارک :)

ایشالا اگه تونستیم به یکی چند نفر کمک کنیم هر کدوم. کاشکی واقعا هیچ‌کس به کمک احتیاج نمی‌داشت. کاااااش...

فعلا که گوش معده‌م کر دارم روزه می‌گیرم. خدایا میشه لطفا اجازه بدی تا آخر بگیرم؟ همون یازده روز پارسال بسم بود. تا قبل رمضان کلا فقط پنج روزشو گرفتم متاسفانه. دو روز هم از پارسالش داشتم، یعنی هشت روز دیگه هنوز قضا دارم.

وزن خودم و خانواده رو نوشته‌م رو تخته، که آخر رمضان مقایسه کنم. خودم که فکر نمی‌کنم تغییری کنم.

 

تو رانندگی هم به مرحله‌ای از عرفان رسیده‌م که بدون لایی کشیدن روزم شب نمیشه =) البته کار خطرناک نمی‌کنم، به نظر خودم که از ظرفیت‌ها و فضاهای خالی اتوبان که هرز میره، استفاده‌ی بهینه می‌کنم به نفع کاهش ترافیک! خیلی حال میده دو سه تا تخس تو هر مسیری باشن که از لای درز و دورزا راهشونو باز کنن و برن و یکیشون تو باشی :))) ببخشید می‌دونم شایسته نیست! ولی خب تا وقتی حرکت خطرناکی نزنی، به نظرم اشکالی نداره.

 

دلم یه استراحت عمیق می‌خواد. یه سفر. جاده. با ماشین خودم. یه راه دور. تا تبریز. تا بندرعباس. با جیم‌جیم. انقد حرف بزنیم از صدای هم سیر بشیم =) جیغ‌وویغ کنیم. خطر کنیم. تجربه کنیم. قبلا که دوست داشتم تنها سفر کنم و می‌کردم، چون با کسی انقد صمیمی نبودم. ولی هیشکی نمی‌تونه انکار کنه سفر با پایه‌ترین رفیق دنیا، یه چیز دیگه است.

 

  • نظرات [ ۳ ]

عروسی

 

نگفتم سیزده دی، ولادت حضرت زهرا، عروسی مهدی بود، نه؟ خب بود :) بسیار هم خووووب برگزار شد. اصلا فوق خوب. الحمدلله... والا نمدونستم ممکنه عروسی‌ای هم باشه که توش ناراحتی پیش نیاد، حرف پیش نیاد، به هر دو طرف واااقعا خوش بگذره، هر دو طرف واااقعا راضی باشن. خداروشکر. بعد از اون همه روزهای سختی که مامان بابام گذروندن، مهندس گذروند، من که چند سال پیر شدم گذروندم، بقیه، تک‌تکمون گذروندیم، این حق همه بود. یا حق هم نبود، جایزه که بود :)) بی‌شمار خدا رو شکر... الحمدلله...

ولی بیاید از حق نگذریم و بگیم که پول تاثیر زیادی تو اینکه اینجور مراسمات چطور بگذرن داره. ولی حقیقت دیگه‌ای که هست اینه که اشخاص قطعا نقش‌های مهم‌تری دارن. فاکتور اولی که گفتم تو ازدواج اول مهندس هم وجود داشت، ولی چی تک‌تک فعالیت‌ها رو برامون مثل زهرمار تلخ می‌کرد؟ چی ماجرا رو به اون جاهای وحشتناک کشید؟ جواب با شما :)

 

حالا اینا به کنار، الان عروسی‌ای هستیم که من از خوشحالی چند بار بغض کردم و نزدیک بود گریه‌م بگیره. نسبت نزدیکی هم باهاشون نداریم. گمونم هر دو تو دهه‌ی چهارم زندگیشون هستن. مطمئنم عروس و داماد و خیلی از نزدیکانشون خیلی خیلی تلاش کرده‌ن و از خیلی چیزها کوتاه اومده‌ن تا این وصلت و عروسی انجام بشه. عروس رو بسیار دوست دارم و از اعماق قلبم دوست دارم خوشبخت‌ترین بشه. همون اندازه‌ای که دوست دارم مهندس و خانم گلش خوشبخت باشن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

کمی تعریف تمجید

 

این هفته یه سری خوشایندها داشتم که نشد بنویسم.

یکی اینکه یه قناد مسن داریم که ۵۳ سال سابقه کار داره و بازنشسته است اما همچنان کار می‌کنه و سرپرست سابق کارگاه بوده. یه بار رفتم کنارش واستادم قطاب پیچیدنشو نگاه کردم. چند تا داد دستم بپیچم ببینم چطوریه. انقدرررررر ازم تعریف کرد که نگم براتون :))) از قطاب پیچیدنم نه ها، که خیلی جالب نشد، اولیا بود به‌هرحال؛ ولی گفت شما فقط یک روز نیاز داری تا تو این کار ماهر بشی. گفت استعدادت خیلی خوبه ماشالا. گفت خانوم زیاد اومده‌ن اینجا کار کنن، ولی مثل شما سابقه نداشته. یه استاد نسبتا بداخلاقی هم بوده سابق. الان که چون بازنشسته است همیشه نمیاد و بردست هم نداره و تنها کار می‌کنه کلا، نمیشه خیلی به اخلاقش پی برد. ولی خب کسی با این سابقه این حرفا رو بهم زد، اصن کیلوکیلو قند تو دلم آب شد :)

الان هم که تو ترکاری‌ام همچنان. از چند روز قبل، یه سری کارای حرفه‌ای‌تر دستم میدن. مثلا دیروز سفارش سولی داشتیم، بجز پخت نونش، بقیه‌شو از صفر تا صد کاملا تنها خودم زدم. باز کردن تخته‌ای و تگرال*، نمی‌دونم دقیق، ولی فک می‌کنم جزء کارای حرفه‌ایه. هر بار باز کرده‌م، خیلی خوب شده. و همین‌طور برش آخر شیرینی که همه یک اندازه و تمیز باشه. خداوکیلاتی خیلی خوب زدم. من که هیچ‌وقت از خودم و کارم راضی نیستم و عیب و ایرادات کارم خیلی بیشتر به چشمم میاد، از سولی دیروز خودم، ۸۰ درصد رضایت داشتم ^_^ و خب اینم بگم مثلا از سولی چند روز پیش اون یکی بردست که چند ساله کار می‌کنه، ۷۰ درصد رضایت داشتم 😁 خببب، البته معمولا آدم کارای اولش که شاید با تمرکز صددرصد انجام میده بهتر درمیاد، ولی ایشالا که من رو به پیشرفت باشم، نه پسرفت.

 

 

* تخته‌ای و تگرال، کیکایی هستن به ابعاد فک کنم ۴۰×۶۰ به ارتفاع بین دو تا چهار سانت. از وسط که نصفشون کنیم، یعنی ارتفاع کیک نصف بشه، میگیم باز کردن لای تخته‌ای یا تگرال. و باید همه‌جاشم یک اندازه دربیاد.

 

  • نظرات [ ۱ ]

سرعت

 

تو صدمتری همینجور تو حال خودم میومدم و جلومم محو و تار می‌دیدم که یهو توجهم به آینه جلب شد. یه ماشین چسبونده بود پشت ماشینم و داشت با سرعت من میومد. نگاه کردم تعجباتی جلوم تا صدها متر خالیه. حواسم نه به جلو بوده نه عقب. منم رفتم پنج و صدوبیستو پر کردم. شاید یه‌کمی هم بیشتر، چون دائم نگاه نمی‌کردم به کیلومارشمار که. دوربینم حتی رد کردم. اون ماشینه هم کماکان سپربه‌سپر میومد. حتی چراغ هم نمی‌داد، فقط میومد :))) تا دیگه باید من می‌رفتم از خروجی بیرون که به خدای باری تعالی سپردمش و راهنمازنان رفتم راست.

عجیبه، چرا بعدش حالم بهتر شد؟ مدت‌ها بود دیگه تا صد تا بیشتر نمی‌رفتم تو شهر. اندازه‌ی اون صدوهشتاد وسط جاده حال داد.

 

+ بگم تا حالا دو تا پیامک جریمه‌ی سرعت گرفته‌م؟ واسه تیر و مرداد! فک کنم به بعدشم کم‌کم درمیارن حالا 🤣

+ خداروشکر بیشتر دوربین‌ها نمایشیه :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

کیک و خرید و اینجور چیزا 😁

 

قناد شدن اینطوریه که تو میری جایی که حرفه‌ای بشی، ولی بعد از دو ماه تو خونه می‌خوای کیک درست کنی و خمییییر میشه 🤣🤣 حالا چرا؟ چون فک کردی بیکینگ‌پودر داری و نداشتی :) و چون بعد از تخم‌مرغ، شیر و روغن رو زدی، بعد یادت اومده شکرو جا انداختی 🤣🤣 خدایی کودو افسر ...ای به من گواهینامه داده؟ o_O
چند روز اخیر قسمت تر و کیک بودم ^_^ دستم تو کیک تا حدود قابل‌قبولی راه افتاده. البته یه‌کم، نه زیاد؛ هم کیفیت هم کمیت. کیفیت که متوسط، کمیت هم از تقریبا ۹ تا ۲، ۱۷ تا کیک صاف کردم که فقط سه تاش البته سفید بود (سفید سخت‌تره، چون چاله چوله‌ها رو واضح نشون میده). به علاوه‌ی مقداری کارای بردستی که روی هم شاید یک ساعت شد. میشه به عبارتی هر یه ربع یه کیک. صاف کردن هم که می‌دونین با تزئین متفاوته. کیکو که صاف کردی، یه مقدار خرت و پرت روش بذارن، مثلا شکلاتی میوه‌ای چیزی، اون وقت کامل میشه.
شب، بعد از کار، با جیم‌جیم رفتم لوازم قنادی ترانه و یک‌میلیون‌وششصدوبیست‌وسه هزار تومن وجه رایج مملکت لوازم خریدم. چی؟ سه تا رینگ گرد و دو تا رینگ مربع و یه مولد و یه قیف غول‌آسا و یه کاردک و یه رول کاغذ روغنی ۲۴ متری و یک کیلو بیکینگ‌پودر و نیم کیلو وانیل و یه قوطی کوچیک ژله بریلو و کپسول کاغذی ۴۰۰ تایی برای شیرینی و پنج کیلو خامه قنادی. از بین اینا فقط قیف و رینگ‌ها و کاردک و مولد برام می‌مونه، یعنی وسیله است، هشتصدوخرده‌ای. نصف دیگه مصرفیه و فوت کنی رفته. خلاصه که ایطوری.

 

+ هر روز برام مسجل‌تر میشه که اصل قنادی، یا شاید به عبارت درست‌تر، قسمت سخت‌تر و مهم‌تر و وسیع‌تر قنادی، خشک‌کاریه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

ذوق اندک رو به متوسط

 

یک یا شایدم دو نفر دارن تو دلم کردی می‌رقصن. درسته مثل بنز تو کارگاه کار می‌کنم، استراحتم از همه کمتره، کارایی که وظیفه‌م نیست هم انجام میدم، ولی خداوکیلی اوستامم حسابی دمش گرمه. کلا طوری بهم کار یاد میده، انگار داره اوستا تربیت می‌کنه، نه اینکه من بردستشم. یادتونه گفتم یکی یازده ساله اینجا کار می‌کنه؟ همون آقای نوک‌مدادی پنجاه‌وچهار ساله است. می‌گفت سه سال اول بجز ظرف شستن و دیس تمیز کردن هیچ کار دیگه‌ای نکرده. اجازه نمی‌داده‌ن دست به جنس (منظور محصوله) بزنه. فک کنین، سهههههه ساااااااال!!! یعنی داشت به من می‌گفت رتبه‌ی تو الان، دیس‌شستنه و توقع نداشته باش کار بدن دستت. ولی چی بگم خدای من، این ذوقو نمی‌تونم مخفی کنم که الان، بعد پنجاه روز از شروع کارم که احتمالا ده دوازده روزشو تعطیل بوده‌م، اوستام، به اسم مستعار کله‌سفید دیوونه‌خونه! کاریو داد دستم که فقط خود اوستاهاشون انجام میدن و نه حتی بردستای چند ساله‌شون و گفت عالی انجام دادی. نمیگم بردستاشون یاد ندارن، حتما دارن، ولی این کار تو این قنادی، مختص اوستاهاست. من هم احتمالا قرار نیست دائم انجامش بدم، ولی اینکه به این زودی به این قسمتش رسیدم به نظر خودم فوق‌العاده است. و حالا به رسم این حرفه، به خاطر این اتفاق، باید فردا شیرینی بدم بهشون :)

فعلا همچنان تو خشک‌کاری‌ام. دارم بهش علاقمند میشم. البته مشخصا من تو هیچ کار تکراری‌ای دووم نمیارم. ولی خب قدم قدم باید پیش رفت. با این مدلی که من تو کارگاه بوده‌م، تا حالا یه اوستا گفته من خلیفه میشم در آینده، یه اوستای دیگه هم خلیفه خطابم کرده. خلیفه اوستاییه که به تمام قسمت‌های قنادی، اعم از تر و خشک و فر مسلطه. الان رسم خلیفگی ورافتاده و دیگه معمولا کسی خلیفه نمیشه. تو کارگاه ما هم کسی خلیفه نیست. خود صاحب اصلی قنادی هست که خب کار نمی‌کنه، فقط سر می‌زنه و غر می‌زنه :)) الان هر کسی سعی می‌کنه تو یک رشته خدا بشه. منم نه اینکه نخوام خدا بشم! ولی اولویت برام دووم آوردنه که با تکراری شدن و هر روز یه کار انجام دادن فکر نکنم محقق بشه. دیگه تا ببینیم چه شود.

چند روز پیش، جناب کله‌سفید، یه دفترچه بهم داد که دستورای شیرینی‌هاش توش بود! واقعا باورم نمی‌شد اینو داره بهم میده ببرم بنویسم برای خودم. فکر می‌کردم دستورپخت‌ها سرّیه و همه تلاش می‌کنن برای خودشون نگه دارن. خدا جناب کله‌سفیدو حفظ کنه ایشالا :) خدا رو سر دیوونه‌خونه نگهش داره. خدا رو سر بچه‌هاش نگهش داره. و ایشالا حداقل تا وقتی من کامل مسلط نشده‌م، بازنشسته هم نشه :)

 

* دیوونه‌خونه، اسمیه که خود بچه‌های کارگاه بهش میگن.

* کله‌سفیدِ ...، بجای ... اسم قنادی رو باید بذاریم، اسمیه که خودشون رو اوستای من که سرپرست کارگاه هم هست گذاشته‌ن. نمی‌دونم برای اینجا همین اسم براش خوبه یا اسم دیگه‌ای انتخاب کنم. دوست ندارم بی‌احترامی به نظر بیاد.

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

نمی‌دونم عموم مردم چطور راجع به این موضوع فکر می‌کنن، اینکه یک زن و یک مرد که تو یه رتبه از یه کاری هستن، هر کدوم چه مسیری رو طی کرده‌ن تا به اونجا برسن. البته خب شغل به شغل متفاوته، ولی تو خیلی از مشاغل، واقعا مسیر خانم‌ها پیچیده‌تر، طولانی‌تر و سخت‌تره. مثلا تو کار من، از بیرون که نگاه کنی، تعدادی دیس وجود داره که باید تمیز بشه و تعدادی آدم که این کارو انجام بدن. یکی از اون آدم‌ها من باشم، یکی دیگه، هر کدوم از بقیه پرسنل کارگاه، با بدن درشت‌تر، عضلات قوی‌تر و زور بیشتر. آدم‌ها می‌بینن من هم می‌تونم همون کارو انجام بدم، تو همون زمان و به همون خوبی و اینطور فکر می‌کنن که پس کار برای من هم به همون سختی یا آسونیه که برای بقیه هست، ولی نیست. من انرژی بیشتری صرف می‌کنم، خسته‌تر میشم و درد (کتف و گردن و دست و پا و کمر) بیشتری رو تحمل می‌کنم. یکی دو بار اون اوایل از شدت درد می‌خواستم گریه کنم تو کارگاه 😆 و حالا هنوز که اول راه هم حتی نیست، ولی اگه یه زمانی قناد بشم، به خدا که قیمت شیرینی‌ها و کیک‌هام باید دو برابر قنادای مرد باشه 🤣🤣 چون سر کوچه‌مون یه مغازه‌ی خدمات اینترنتی، برگه چسبونده که من سال‌ها تلاش کردم تا بتونم تو چند دقیقه کار شما رو انجام بدم، شما هزینه‌ی این چند دقیقه رو پرداخت نمی‌کنین، هزینه‌ی سال‌ها تلاش من رو پرداخت می‌کنین! لذا منم بعدا قراره پول این خستگیا رو از شماها دربیارم :)))

این جمعه سر کار بودم. چون آقای نوک‌مدادی (اسم مستعار، اسمی که گاهی به شوخی صداش می‌زنن) رفته روستاشون و نبود. واقعا برام غیرقابل‌تحمل بود، ولی مجبور بودم دیگه. دیروز ولی سه‌ونیم تعطیل شدم و نزدیک بود بال دربیارم تا خونه پرواز کنم. کلی کار داشتم چون تو خونه. تا ساعتای ده شب دیگه کارای خونه و خودم بالاخره تموم شد و یه نفسی از سر آسودگی کشیدم. احساس ژولیدگی و شلختگی و درهم‌برهمی زیادی داشتم. ولی خداروشکر خونه هم قشنگ مرتب شد، لباسامم شستم، روپوشامم شستم اتو زدم، راحت شدم.

یه بار به جیم‌جیم هم گفتم، تمام وقتی که تو کارگاهم، یک لحظه هم یادم نمیره چرا اینجام. چیزی که به خاطرش اومدم اینجا رو فراموشم نمیشه. همه می‌تونن وقت‌کُشی کنن، استراحت کنن، حتی خوش بگذرونن، ولی من وقت این کارا رو ندارم. باید دائم حواسم باشه که دلم نخواد مثل اونا بشم، چون اونا یا خیلی شرایطشون خوبه و جایی هستن که دوست دارن باشن، یا کلا تصمیمی ندارن که جای خاصی باشن.

دیگه اینکه پنج‌شنبه، جمعه، شنبه با ماشین رفتم. بعد از شاید یک هفته، انگار وحشی شده بودم 😁 مخصوصا وقتی تنهام خیلی بد میرم متاسفانه. ریسک‌هایی می‌کنم که برای راننده‌ای که دست‌فرمون خوبی داره، شاید خطرناک نباشه، ولی من خیلی هنوز تازه‌کارم. البته اغلب کارایی نمی‌کنم که بوق‌برانگیز باشه! یعنی اعتراض در پی داشته باشه. شایدم چون مردم عادت کردن به حضور تعداد قابل توجهی وحشی در خیابان، دیگه زحمت بوق زدن هم به خودشون نمیدن :))) ولی شما رو به خدا بیاین گواهینامه‌ی منو پس بدین، من واقعا عاشق رانندگی‌ام. امروز دلم تنگ شده بود براش :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

کارگاه، اتوبوس، تولد و چیزهای دیگر

 

حال این روزهای ما را اگر جویا باشید، با تعدادی قناد بعضا نفهم و بعضا بفهم سروکله می‌زنم و هنوز هم نمی‌دونم ته این مسیر چیه.

حال امروزمو اگه جویا باشین، خسته، کوفته، کمی تا قسمتی گرفته بابت همون سروکله‌ها و یه‌کم گیج بابت اینکه از امروز باز دارم با اتوبوس و مترو میرم. ۹ آذر زمان گواهینامه‌م تموم شد و تمدید هم که نمی‌کنن دیگه. واقعا نمی‌دونم با ۱۰ ساعت کاری و این نوع کار و این مسیر و فاصله و عوض کردن سه تا خط، آیا دووم میارم اینجا یا نه. بعضی وقتا به همین همکارای تو کارگاه (که همه‌شون آقا هستن) حسودیم میشه که میرن خونه هیچ کاری ندارن احتمالا و من همچنان مقداری از کارهای خونه منتظرمه که برسم.

از حال‌وهوای ماه تولدم اگه پرسیده باشین :) خدمتتون بگم که جیم‌جیم عوضی بیشششششور برام دستگاه اسپرسوساز آبی خریده :)) و باز چون نمی‌خواسته به میم‌الف که قرار بوده باهاش شریکی برای من کادو بخرن بگه که چی خریده، با اونم شریک شده و دو نفری برام یه تراول‌ماگ، یه ستِ وست و روسری، یه گارد، یه گلس، کیک و گل خریده‌ن! البته من حدودی سعی کردم حساب کنم سهمش چقد شده که بهش بدم و بعد قهر و آشتی و تلاش‌های فراوان موفق شدم :)) قهروآشتی‌های ما هم الکیه ها، یک ثانیه هم طول نمی‌کشه :))) خلاصه من الان صبحا لاته درست می‌کنم می‌برم با خودم :) قطعا وقت آرت زدن که ندارم، بلد هم که اصلا نیستم، ولی خود لاته عالیه و اصلا فکرشو نمی‌کردم یه روز انقد در دسترسم باشه.

 

+ خدایا بشه وقتی هنوز شوقشو دارم به چیزی که می‌خوام برسم؟

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan