مونولوگ

‌‌

آدم‌های عصبانی را، اگر عذرخواهی کنند می‌بخشم...

تمام دلشوره و تشویش و غصه‌ات هی بیاید تا بیخ گلویت، هی بخواهی استفراغش کنی، ولی بدانی بقیه فقط حالشان به هم می‌خورد و درکی از حال تو پیدا نمی‌کنند. تمامش را قورت بدهی و تمام شب جلوی عق زدنت را بگیری و صبح زود بزنی بیرون. بروی جایی که یک آدم عصبانی، تمام عقده‌هایت را تبدیل به گریه کند. از سناباد تا هویزه را اشک بریزی، بلیت اولین سانس موجود را بگیری و بروی که بقیه‌ی گریه‌هایت را بکنی!

گاهی هم می‌شود سوژه‌ی پست‌های وبلاگی جماعتی شد که زل زده‌اند به یک دختر و یک جفت چشم که به سنگفرش دوخته شده و اشک‌هایی که قایم‌کردنشان ممکن نیست...


+ وقتی انقد ناراحتی که با اون حالت می‌زنی بیرون، لااقل گوشیت رو خاموش کن.


بعدا نوشت: آدم عصبانی کلی زنگ زده و وقتی جواب ندادم زنگ زده خونه و خونه هم کلی بهم زنگ زده. اما نمیدونستن که افسوس! دیگه دیر شده :( من رفته بودم که خودکشی کنم؛ با یتیم‌خانه‌ی ایران :|

رایحه درمانی

ای کاش می‌شد بو رو هم داونلود کرد. یا لااقل از پشت صفحه‌ی چند اینچی موبایل، آنلاین استشمام کرد :(

  • نظرات [ ۸ ]

فرزند خائن پاییز، که برف را عاشق است...

هدهد گفت: تا حالا دونه‌های برف رو از نزدیک دیدین؟ خیلی شکل‌های قشنگی دارن! هیچ دو دونه‌ای هم شبیه هم نیستن. واقعا عجیب و جالبه :)
یک لحظه با خودم گفتم این سی سانت برفی که نشسته روی زمین، شامل تعداد بسیار زیادی از همین دونه‌های منحصر به فرده. واقعا چه لزومی داشته خدا روی این توده‌ای که هیچ‌کس هنر به کار رفته‌ی توش رو نمی‌بینه، انقد با جزئیات کار کنه (نعوذ بالله انگار خدا مثل ما و با اهدافی شبیه ما کار می‌کنه!) حس کردم این همه ظرافت به هدر رفته! ولی بلافاصله با خودم گفتم چقد خودمحور شدم! واقعا فک کردم اصل این جهان ماییم و بقیه‌ی موجودات و اشیاء متفرعات دنیان؟ ما نبینیم یعنی تمام؟ ما مگه کی‌ایم؟
  • نظرات [ ۸ ]

مهمانید به صرف...

صفحه‌ی گوشیم کم‌کم نوچ میشه! چون دارم لواششششک میخورم 😋 اونم لواشک محلی که از دستفروش خریدم! حیف که طرفدار زیاد داره و احتمال داره ترور بشم، وگرنه عکسشو میذاشتم!

آقای جان، وقتی بچه‌تر بودیم، برای اینکه از این خوشمزه‌ی ناپاک! نخوریم، به شوخی میگفتن اینا چرک کف پاست! نخورین این آشغالا رو...

ما هم برای اینکه ثابت کنیم با این ترفندها ککمان هم نمی‌گزد، با نیش‌های تا بناگوش باز و سر و صورت لواشکی میگفتیم، به‌به چه چرکای خوشمزه‌ای!!! شما هم بفرمایید :)

با این مقدمه فک نکنم کسی تعارف منو برای یه لیس لواشک بپذیره! 😉

  • نظرات [ ۷ ]

:)

نمیدونم بقیه هم همینطورین یا فقط منم. یهو یاد یه موضوع خنده‌دار میفتم بلند شروع میکنم خندیدن! بی‌اختیار ها! تو اتوبوس یا مکان‌های عمومی بیشتر این اتفاق برام میفته. اونوقت اطرافیان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میکنن o_O و احتمالا تو ذهنشون یه "مشنگ" هم بهم میگن! خودم بشخصه اگه همچین چیزی ببینم (که تا حالا ندیدم) ممکنه منم باهاش شروع کنم خندیدن. آخه خیلی جالبه یه آدم که تا چند لحظه پیش مثل چوب خشک کنارت ایستاده بود، پقی بزنه زیر خنده. اصلا روحیه‌ی آدمو عوض میکنه.

گاهی اینجوری بخندین، شاید منم اون حوالی بودم، حال و هوام عوض شد:)

  • نظرات [ ۹ ]

دل تاب تنهایی ندارد/باور نکن تنهاییت را!

مادر بنده دشمنی دیرین دیرین با موبایل بخصوص از نوع هوشمند دارن. دلیلشون هم اینه که این ماسماسک مردم رو از کار و زندگی میندازه و از راه به‌درشون میکنه. تقریبا درست فک میکنن، اما بالاخره الان نمیشه بدون این تکنولوژی زندگی کرد. کما اینکه خودشون هم گوشی هوشمند دارن و هم کاملا به اینترنت وابسته‌ان. البته وب‌گردی و اینا تو قاموسشون نیست، ولی تماس رایگان اینترنتی هر کسی رو وسوسه میکنه. حالا ما چون یه نسل مؤخرتریم، طبیعتا استفاده‌مون از نت و موبایل بیشتره. ولی ایشون زیر بار این منطق نمیرن.
حالا این رو داشته باشین تا یه وجهه‌ی دیگه از این دشمنی رو بگم. ایشون ده‌ها برابر موبایل با "هندزفری" مخالفن! معتقدن هندزفری با ورود مداوم اصوات به مغز آدم، کم‌کم اونو دیوونه میکنه. یه داستانی هم از یه بنده‌خدایی شنیدن مبنی بر همین دیوانه و تیمارستانی شدن یه جوون با هندزفری؛ و اینه که من هرچقد سعی میکنم یه هندزفری رو برای خودم حفظ کنم، بعد از چند روز غیب میشه!! در واقع شمار هندزفری‌هایی که تا حالا داشتم از دستم در رفته! البته همه‌شون رو مامان جان اجی‌مجی نکردن، ولی خوب نفرین که کردن (هندزفری‌ها رو) و "از یو نو" دعای مادرا ردخور نداره :) حالا تنها کاری که میتونم بکنم اینه که امیدوار باشم کسی واسشون قصه‌ی "انتقال جنون گاوی به وسیله‌ی موبایل" رو تعریف نکنه!

+ پست به افتخار پس گرفتن یک عدد هندزفری آش‌ولاش از مادریه که تهدید کرده دفعه‌ی بعد قیچی‌قیچی‌اش میکنه :)
+ عنوان: ذرات جنون که هم‌اکنون به وسیله‌ی هندزفری داره وارد مغز بنده میشه :):):)
  • نظرات [ ۱۰ ]

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید :)

شاید باورش براتون سخت باشه;) ولی من پس از چندین روز به نت دست یافتم! قشنگ همه فهمیدن شدت اعتیاد منو و سعی تمام دارن ترکم بدن!
ما امشب باز مثل هر برف زدیم بیرون. من که به امید شیرموزبستنی رفتم و نامردا مغازه رو بسته بودن... واقعا هوا سرد نیست ولی مشهد برف ندیده است، شرط میبندم واسه همین نیم سانت که تا صبح آب میشه فردا مدرسه تعطیله!
مسیر کاملا خلوت و پاسی از شب گذشته و احتمال خفت‌گیری کمی تا قسمتی بالا و ما هفت تا بچه فسقل بین هشت تا بیست و هفت سال رفتیم که ببینیم کی از ما دیوانه‌تره! البته دو تامون (که هر دو از من کوچیکترن!!!) تا یک ماه آینده ان‌شاالله مامان بابا میشن و به همین علت ترسوها از وسط راه برگشتن! البته زن‌داداش نمیترسه، ولی داداش واسه زن‌داداش میترسه:)
خوشم میاد با این ترساشون هیچ‌کس گوشی برنداشته بود جز من! و من هم انقد ذوق عکس دارم که فقط یه عکس از سیاهی شب گرفتم و تمام😊
تو مسیر یه تصادف دیدیم که پلیس و آمبولانس سر صحنه بودن و من کمی نزدیک شدم ببینم احیانا کمک نمیخوان که خدا رو شکر انگار مشکل خاصی نبود. کمی بعد یه آمبولانس دیگه اومد و از اون تصادف رد شد و احتمالا سر یه تصادف دیگه رفت. تو برگشت هم آتش‌نشانی از کنارمون رد شد! و صدای یه آمبولانس دیگه هم شنیدیم... بی‌احتیاطیم دیگه. وگرنه چرا هر صد سال که دو قطره برف و بارون میاد انقد تصادفات زیاد میشه؟ خدا رو شکر کردیم که پیاده اومدیم. یعنی سوار ماشین هم شدیما، ولی بعدش از رانندگی تو جاده‌های لغزنده بدون زنجیر چرخ منصرف شدیم!
راستش وسطای راه ترسیدم، بخصوص وقتی یه ماشین سرعتشو کم میکرد یا بوق میزد، ولی بخاطر بچه‌ها چیزی نمیگفتم. ترس خیلی بده و امنیت خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنیم خوبه. جنگ خیلی بده و نیاز جهان به صلح بیشتر از هر وقت احساس میشه. من خیلی بدم و خودخواهم و هیچ کاری برای دنیا نکردم، و میخوام بدونم چطور میتونم دنیای کوچیکم رو گسترش بدم و نگاهم رو از جلوی پام فراتر ببرم. میخوام عملی بدونم، نه تئوری صرف...
و اینم میخوام بدونم چرا پست‌هام خودبخود منحرف میشن و آخرش یه چیز دیگه از آب در میاد؟؟؟ الان جنگ وسط برف از کجا پیداش شد، الله اعلم!
  • نظرات [ ۶ ]

لطفا...

چند وقت پیش فهمیدم جدیدا میگرن گرفتم!
همیشه وقتی تو هیستوری میگفتن میگرن دارم، دور از ذهن بود برام که خودمم داشته باشم. کلا من هیچ بیماری‌ای غیر از سرطان نمیتونم برای خودم متصور باشم! سردردهای زندگیم به تعداد انگشتای دستامم نمیرسه. ولی جدیدا وقتی تو باد یا نسیم پیاده‌روی میکنم سردرد خفیف میگیرم، که طبق تعریف میشه یکی از انواع میاگرین!* باید کلاه بذارم، ولی با چادر نمیشه.
پیاده‌روی شیش هفت کیلومتری با شخصی که شبیه توئه ولی اصلا شبیهت نیست، اونم تو نسیم سوزناک خوبه. سردرد نیم‌ساعته به پیاده‌روی چند ساعته می‌ارزه دیگه!
البته یکی بیاد به من و ایشون یاد بده که پیاده‌روی گفتن، نه دوی ماراتون!
دیروز تو تریای دانشکده داشتیم وِیفر میخوردیم، دوستم میگفت دلم واسه دانشکده تنگ شده. واسه کلاسا. واسه درسا. دل من نرماله آیا؟ چرا تنگ نمیشه پس؟ تنها چیزی که منو الان به درس و دانشگاه پیوند میده، فکر ادامه تحصیله و بس.

+ چرا درها بسته است؟
+ یه درو باز کن لطفا!
+ اون دری که میخوام رو باز کن لطفا!
+ اگه دوست داری البته، لطفا!
+ لطفا!
+ ;)

* جمع مکسر میگرن. ضمنا نیاین به کسی که عربی رو حدود نود زده گیر الکی بدیناااا!

  • نظرات [ ۴ ]

تصور کن که می‌کوبد کسی بر در، که‌ای؟؟؟

از کلاس برگشتیم هرچی در زدیم باز نکردن. یعنی کسی خونه نبود. و ما در برف و بوران (بخوانید نم‌نم باران) پشت در ماندیم! چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بریم خونه دایی. (خونه بغلی!)

یک ساعت اونجا بودیم که داداش زنگ زد. اون‌هام اومده بودن خونه ما و پشت در مونده بودن. ما هم دعوتشون کردیم به منزل دایی جان.

حدود یه ربع بیست دقیقه بعد، زنگ در رو زدن. خواهر جان بود با بره‌ی ناقلا و وروجک و مادرشوهرش که اومده بودن خونه‌ی ما و طبیعتا پشت در مونده بودن و طبیعتاتر اومده بودن اینور!

نیم ساعت بعد گوشیم زنگ خورد. دیدم داداش کوچیکه است و از خونه زنگ میزنه. (مجرم اصلی پشت در موندن ما) پرسید کجاییم و... پنج دقیقه بعد اونم پیش ما بود.

اندکی بعد مهندس از شهرستان رسید. ترمش تموم شده و بعد از سه هفته میومد خونه. اونم جلو جلو زنگ زدیم گفتیم بیا همینجا :)

سر سفره فهمیدیم که پدر و مادر گرام هم حرکت کردن به سمت منزل. چیه؟ فک میکنین اون‌هام هوار شدن رو سر خانواده‌ی دایی؟؟؟ خوب درست فکر کردین :)

زن‌دایی بنده خدا هر مهمون جدیدی وارد میشد یه چیزی به شام اضافه میکرد. دیشب شب آخر گروه ۱۳ برنامه دستپخت بود و مثل هر شب یه چالش جدید داشتن. ما هم به زن‌دایی میگفتیم شمام تو یه چالش شرکت کردین! و الحق که تبدیل غذای چهار نفره به غذای شونزده نفره یه چالش واقعیه...


+ چقد خوشحال شدم اونی که میخواستم تو دستپخت اول شد! ولی بنظرم جایزه‌اش خیلی متناسب مسابقه نبود...

  • نظرات [ ۵ ]

ملت من...

در دفتر زمانه فتد نامش از قلم

هر ملتی که مردم صاحب‌قلم نداشت

.

.

.

.

.

این بیت رو خیلی دوست دارم، ولی چه بد که من صاحب‌قلم نمیشم...

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan