مونولوگ

‌‌

پرده را برداریم/بگذاریم که احساس هوایی بخورد


هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است...

پنجره

فکر

هوا

عشق

زمین!

مال من است...

چه اهمیت دارد، گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

.

.

و نپرسیم کجاییم

بو کنیم اطلسی تازه‌ی بیمارستان را

و نپرسیم که فواره‌ی اقبال کجاست

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته‌اند!

پشت سر نیست فضایی زنده...

پشت سر مرغ نمی‌خواند

پشت سر باد نمی‌آید

پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است

پشت سر خاطره‌ی موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد...

.

.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!



از نوشتن اون متن طولانی و بیریخت و به‌درد نخور که فقط انفعال ازش میبارید، دویست درصد پشیمون شدم. (: تنها کاری که میشود کرد :)

  • نظرات [ ۲ ]

تولدانه!

خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمره‌ام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...

جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سال‌های مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادت‌ها و شهادت‌ها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!

دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونواده‌ی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)

امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفره‌مون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان ته‌چین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)


تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زن‌داداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دی‌ه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دی‌ه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بی‌پول چجوری این کادوها رو پس بدم؟

  • نظرات [ ۲ ]

جایی که نوشتنم میاد: اتوبوس!

جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.

چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایه‌مون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برف‌بازی.

الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغ‌التحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.

دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغ‌التحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!

چقد این زوج‌های جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانم‌ها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)

اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بی‌خانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آب‌جوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.

چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازه‌هایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازه‌ها رد شه؟

الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...

  • نظرات [ ۱ ]

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...

- خانم...
+ بله؟
- بفرمایین پاسپورتتون. ثبت نام شما قطعی شد.
+ ... آیکون جیغ، داد، هورا!
  • نظرات [ ۰ ]

رفقای بیخیال


خدا از این رفقا قسمت همه کنه:)

یکی من میگم دقیقا، یکی اون!

  • نظرات [ ۰ ]

ذهنیات خوفناک

مکان: سرویس بهداشتی پارک آرامش

زمان: هشت و نیم شب

موقعیت آبجی: تو یکی از سرویس‌ها

موقعیت من: در حال قدم زدن تو سرویس بهداشتی منتظر آبجی

مود آبجی: ؟

مود من: متفکر

من به آبجی: فرض کن الان یه قاتل زنجیری بیاد تو سرویس بهداشتی و بفهمه تو توی یکی از سرویس‌هایی و بعد بفهمی قصد داره از پشت در بسته بهت شلیک کنه. حالا تو توی چه پوزیشنی قرار میگیری که با احتمال بیشتری زنده بمونی؟

آبجی به من: من مثل تو خودآزاری ندارم که به همچین چیزایی فکر کنم!

من به آبجی: اگه وایستی که مطمئنا به سمت سرت شلیک میکنه و بعد تمام. پس بهتره بشینی و سرت تو دستت باشه. اگه به پهلو بشینی کلیه و ریه و خصوصا اگه پهلوی راستت سمت در باشه کبدت بدون محافظه و خطرناکه. اگه پشت به در بشینی ممکنه زنده بمونی ولی احتمالا قطع نخاع میشی و همچنان احتمال آسیب به کلیه و ریه و اینا وجود داره. (الان که بهتر فکر میکنم میبینم اگه سر بین پاها و دست‌ها محافظت بشه و رو به در بشینم احتمال زنده موندن با کمترین ناتوانی در آینده بیشتره)

آبجی از سرویس میاد بیرون...

من به آبجی: من از شهرداری کمال تشکر رو دارم، بخاطر این میله‌های آهنیِ محافظ شیرهای آب! (چندین بار سرویس بهداشتی پارک تعطیل شد چون مرتب شیرهای آب رو میدزدیدن و شهرداری جایگزین میکرد و دوباره و دوباره...) معلومه شهرداری میفهمه بخاطر چند تا دزد نباید کل مردم فرهیخته‌! این منطقه محروم بشن. من به این شهرداری تبریک میگم.

آبجی به من: منم به شما تبریک میگم.

من به آبجی: به کی؟

آبجی به من: به شهرداری و به تو بابت این همه فلسفه که بافتی!


  • نظرات [ ۰ ]

خزرآباد، دریا، اسکله، هفتِ هشتِ نود و پنج

دریا


حس فوق العاده‌ای از این عکس میگیرم:)

  • نظرات [ ۰ ]

از این روزها خدا قسمت همه کنه...

این چند روز آب و هوا فوق‌العاده و دریا مواج بود و زیباتر از دریای آرام. امیدوارم دفعه بعد هم تو پاییز و همچین هوایی برم. ما رو برده بودن پردیس ناجا و خوب با وجود اینکه سوئیت‌هاش به گهرباران نمیرسید ولی سلفش خیلی بهتر بود. غذا به صورت سلف‌سرویس سرو میشد و کیفیتش هم بهتر از سال‌های گذشته بود. برخلاف دفعه قبل که رفته بودم، سخنرانی‌ها کمتر و برنامه‌های تفریحی بیشتر شده بود.
در مجموع خیلی خوش گذشت... از تمام سفرهایی که تا بحال رفتم بیشتر. فقط دوستم رو میشناختم تو اون جمع ۶۰ نفره، و ما با سه نفر دیگه که نمیشناختم، پنج نفری هم‌اتاق شدیم و خدا رو شکر خوب هم مچ شدیم با هم؛ البته اینطور نبود که مثل هم بوده باشیم، بلکه تونستیم با هم کنار بیایم و مخل آرامش هم نشیم و حتی بودن در کنار هم رو به بودن در کنار بقیه ترجیح بدیم. یکیشون دختر خیلی خوب و مهربونی بود، فقط موقع آماده شدن برای بیرون رفتن یک ساعت طول میکشید آرایش کنه و حاضر شه. یکی دیگه که خوره‌ی عکس و ست کردن لباس و اینا داشت، چهره‌اش خیلی معصوم و ناز و در کل دختر خوبی بود. یکی دیگه هم خیلی سرزبون‌دار و دارای روابط اجتماعی قوی و کمی هم تو پوشش راحت‌تر از ما بود و بعدا فهمیدم نماز نمیخونه! هیچ کدوم این‌ها لباس یا آرایش یا رفتار زننده نداشتن و شاید همین بود که میشد از بعضی کارها چشم‌پوشی کرد. در عوض یکی از شب‌ها رفتیم سوئیت روبرویی جهت مهمانی دانشجویی و خوب چی دیدیم؟ رفتارهای زشت و جوک‌های بی‌مزه‌ی بی‌ادبانه و اشارات وقیحانه به بعضی چیزها. ما پنج نفر، حتی همون سرزبون‌دارمون لال شده بودیم. امکان همراهی کردن اون‌ها تو صحبت وجود نداشت و همه از رفتن واقعا پشیمون شدیم.
یکی از مسئولینی که باهامون بود میگفت یکی از جاهایی که دعا مستجاب میشه کنار دریاست و من هم کلی دعا کردم اونجا... امیدوارم برآورده بشه.
یه کار فانی هم که اونجا انجام دادیم این بود که یکی از هم‌اتاقی‌ها فال ازدواج میگرفت برای بچه‌ها. به این صورت که یه تار موی هر کسی رو به انگشتر عقیق میبست و بعد داخل لیوانی فرو میبرد که تا نصفه آب بود، جوری که به آب برخورد نکنه. انگشتر کم‌کم شروع به حرکت میکرد و حرکاتش تا جایی تند میشد که به دیواره‌ی لیوان برخورد میکرد و به تعداد خاصی این برخوردها ادامه پیدا میکرد و بعد می‌ایستاد و این تعداد در واقع همون سن ازدواج شخص صاحب تار مو بود. خود ایشون که ازدواج کرده بود میگفت من قبل ازدواجم این فال رو گرفتم و درست دراومد. از اونجایی که بین بچه‌ها فقط من انگشتر عقیق داشتم من هم در مراسمشون حضور یافتم بدون هیچ اعتقادی. ایشون خودش سعی کرد بگیره دستش میلرزید و گفت من بگیرم فال بچه‌ها رو چون آرامش دستم بیشتره. بعد من یک عدد آدم بی‌اعتقاد به فال، فال همه رو گرفتم و همه رو به زندگی امیدوار کردم:) دوستم چند ماهی از من بزرگتره و الان ۲۳ سالشه. براش ۲۳ سالگی دراومد. حالا تا ۹ ماه آینده که اون ۲۴ سالش میشه اگه ازدواج کنه یا نکنه، معلوم میشه درسته یا غلط. واسه همه من گرفتم واسه من همون خانم دست‌لرزون! و حدس بزنین چند شد؟ همه حول و حوش ۲۳ و ۲۴ و نهایتا ۲۵ میچرخیدن و من شدم ۳۳!
ما هی فال میگرفتیم و هی میگفتیم نچ‌نچ از ما دخترای تحصیل‌کرده بعیده این چیزا... میگفتیم اگه پسرا بفهمن ما دخترا چه کارا میکنیم چقد بخندن بهمون و چقد مسخره‌مون کنن:))) ولی این برای ما یه کار تفریحی محسوب میشد تا یه کار اعتقادی و مسلما پسرا هم وقتی با هم هستن کارای خنده‌دار و مسخره میکنن، چه بسا خیلی بیشتر از ما...
  • نظرات [ ۰ ]

وروجک پس از ۴۱ هفته و ۱ روز به دنیا قدم رنجه میکند

قضایای تلگرافی:

تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبت‌نام کنم، اما صبح مامان هول‌هولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)

تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتی‌بازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.

تولد نیمه‌شب ۲۷ مهر:):) دختری هم‌نام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرف‌شنو!

صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از هم‌کلاسی‌های خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!

مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)

بره‌ی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.

وروجک زردی گرفته.

مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن ان‌شاالله.

آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهده‌ی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

آذرِ مهرْآبان، بهمن تیر خرداد مرداد.

انقدر تو عمرم هی شنیدم که پاییز اله و بله و فلانه و بیساره و انقدر خوبه و و و ... با اینکه فرزند پاییزم اما هیچوقت چنین احساساتی بهش نداشتم؛ تا دیروز و بیشتر امروز.

انقدر عاشق این هوا بودم خودم نمیدونستم؟ یا شاید هم چون در تمام عمرم بجز امسال، این موقع یه دل‌مشغولی بهتر (مدرسه یا دانشگاه) داشتم هیچوقت متوجه این هوا نشدم؟ نظریه دوم اینه که شاید اصلا این حسی که به این هوا دارم بخاطر همون دل‌مشغولی مورد علاقه است و اونو واسم تداعی میکنه؟ سومیش اینه که شاید امسال برای من واقعا فرق داره، کی میدونه;)

این حس خوبی که الان به این هوا دارم شبیه حسیه که همیشه به اولین برف داشتم. بله من فرزند خائن پاییزم که بوی برف رو عاشقه:)

رفتم بافت و پالتومو درآوردم این موقع سال. نه بخاطر سرما، بلکه چون لباسای مورد علاقه‌ام هستن. امروز 15 درجه بود. مامان هم به اجبار بخاری رو به راه کردن، آخه هواشناسی گفت درجه حرارت هوا دوشنبه به کمینه‌ی خودش میرسه. کاش فردا بشه بریم پیاده‌دوی تو این هوای عالی...

+ ماه تولدم تو جمله‌ی تیتر هست. خیلی راهنمایی بزرگی کردم دیگه;)

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan