مونولوگ

‌‌

عروسی

بعد چند سال عروسی رفتم شنبه😊 مولودی داشتن.
اولش یادمه از کجا شروع شد که دیگه نرفتم. راهنمایی بودم. یه مؤسسه‌ی فرهنگی مذهبی تازه تأسیس جای خونمون بود که حاج‌آقاشون میومدن تو مدرسه‌ی خودگردان ما و واسمون کلاس میذاشتن. ازمون خواستن با چادر بریم سر کلاسش. کلاس‌های مدرسه‌مون دختر و پسر با هم بودیم، ولی تو کلاس‌های حاج‌آقا جدا بودیم. با حفظ سوره نبأ شروع کردیم و بعد نازعات و... حاج‌آقا خیلی مهربون بود، جایزه می‌داد بهمون، اردو می‌بردمون و... من برای اینکه بتونم برم کلاسشو از مدرسه برمی‌گشتم خونه و چادر می‌پوشیدم و دوباره می‌رفتم مدرسه 😂 همچین آدم خلی بودم! آخه با چادر هم هیچ مشکلی نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا کلا چادری نبودم. خلاصه بعد از مدتی کلاس‌های مدرسه تبدیل شد به کلاس های خود مؤسسه و چند سالی هم ادامه پیدا کرد و من خیلی از چیزایی که دارم رو محصول اون چند سال می‌دونم. از جمله همین محرومیت خودخواسته از عروسی! اولش تک بودم تو خانواده و با توجه به اینکه دختر کوچیک خانواده هم بودم کارهام خیلی محل اعتنا نبود. اوایل برای بردن من به عروسی به زور متوسل می‌شدن که با توجه به سرسختی دوره‌ی نوجونیم موفق نشدن. یعنی اونا میرفتن و من شب تا برگردن تنها بودم تو خونه! بعدا دو تا خواهرهامم به من ملحق شدن 😊 و ما یه اکیپ شدیم! بعدش مادرمم تق و لق شد عروسیاش، ولی خوب قطع نشد. اما مجلس بی سر و صدا، رفته جزء شرایط پدر و مادرم برای عروسی بچه‌هاشون.
مجلس شنبه مال فامیلای شوهرخواهرم بود. همون روز عمه هم می‌خواست برگرده شهرش و بخاطر همین مامان و بابام نتونستن بیان. منِ فراری از جمع غریبه! تنها با خواهرم رفتم.
عروس چهارده سالش بود و داماد بیست! ولی جثه و قیافه‌شون خیلی هم بچه نمی‌زد، و همین‌طور رفتارشون. من که تو مجلس نفهمیدم مادر عروس کدوم بود! چون برخلاف بقیه عروسی‌ها هیچ‌کس از فامیلاش دور و برش نمی‌پلکید! هر چی هم پیش میومد خودش مستقلا با مادرشوهرش مذاکره می‌کرد و تصمیم نهایی گرفته می‌شد!!! یعنی هیچ‌کی نبود بیاد در گوشش بگه "این‌جوری بگو، اون نظرو بده، چرا اینجوری نیست؟ چرا اونجوری نیست؟" و فک می‌کنم همین خصوصیت خانواده‌اش باعث دوام زندگیش بشه.
از مداح مجلس اصلا خوشم نیومد. در واقع مداح نبود، یه خواننده‌ی زن زنده بود که بجای آهنگ با دف می‌خوند و هرچی هم مادر داماد گفت دف نباشه، گوش نداد. انقد هی گفت "هرچی عروس بگه، هرچی عروس بگه" که آخرش عروس هم گفت باشه. وسطاشم یه جوک خونوک راجع به عروس و مادرشوهر تعریف کرد که اگه من جای مادرشوهر داستان بودم دوست داشتم درجا بزنم تو دهنش و از مجلس پرتش کنم بیرون. ولی حیف که حتی اگه جاش می‌بودم هم این کارو نمی‌کردم، بخاطر دل پسرم و عروسم و مجلسشون که خراب نشه 😆
امروز هم یه عروسی دیگه دعوت بودیم که نرفتم. عروس شاید شونزده هفده سالش بود! میگم دوباره سن ازدواج اومده پایین ها! ازدواج قشنگ از روی نسل ما جست زده رفته رو نسل بعدی😂😂😂

+خوشبخت بشن هرچهارتاشون ان‌شاءالله :)
+پراکنده هم خودتون می‌نویسین با اون وبای زشت عجق وجقتون! پز برترشدنم بهم ندین، وگرنه وقتی امکانات جدید بیان بیاد همه‌ی اونایی که برتر شدن رو بلاک می‌کنم ●_○
  • نظرات [ ۹ ]

قانون‌مداری در عین تمرد از قانون

داشتم از روی خط عابر پیاده و از لاین BRT رد می‌شدم اونور خیابون. یه موتور هم داشت از اونور میومد. از اونجایی که تو چند ماه اخیر نتونستم تئوری "عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته" رو عملی کنم و کم مونده بود تا جونمو پای این تئوری بذارم!، وسط دو تا خیابون واستادم تا رد بشه. چشمم خورد به گنبد، گفتم تا اون بیاد رد شه بره یه سلام هم بدم. همین‌طور که سمت حرم برگشته بودم و چشمم به گنبد بود، متوجه شدم موتوره انگار حرکت نمی‌کنه! نگاه کردم واسه من واستاده تا رد بشم! اگه میشد بهش می‌گفتم "تو حقوق عابر سواره رو ادا کرده و از خیابون اصلی حرکت کن، رعایت حقوق عابر پیاده پیشکشت!"

  • نظرات [ ۳ ]

چیزهایی که عضلات صورت را کش و قوس می‌دهند!

یک؛ بانک ملی، شعبه مرکزی:

× ببخشید می‌خواستم اسکناس نو بگیرم.
_ اینجا نیست.
× ببخشید نشنیدم چی گفتین.
_ اینجا نیست.
× آها، یعنی تو این شعبه هست، ولی تو باجه‌ی شما نیست؟
_ کلا تو این شعبه نیست!
(ذهنیات بنده: خانواده هر سال از همینجا می‌گیرن، امسال چطور نمیدن؟)
× بعد از کجا می‌تونیم تهیه کنیم؟
_ آدرس که نداره من بهت بدم!!!!
× O_O


باجه‌ی بغلیِ بغلیِ بغلیش:
× ببخشید از کجا می‌تونم اسکناس نو بگیرم؟
+ می‌تونین از جلوی در آزاد! تهیه کنین، یا یکی دو روز قبل عید بیاین همینجا! توزیع میشه.
× o_O   O_o   o_O   O_o


دو؛ من در حال عبور از ورودی/خروجی بانک ملی، شعبه مرکزی:
یک بنده! خدا با یک عااااالمه بسته اسکناس نو در حال خروج از بانک!
حالتی که اون موقع تو صورتم میشد دید دقیقا این بود:
OOOOOOOOOOOOOOOOOOOO......


سه؛ جلوی در بانک ملی، شعبه‌ی مرکزی:
× اسکناس پونصدی بسته‌ای چنده؟
÷ 87!
گفتنی است حالت صورتم گفتنی/کشیدنی نیست!


+ امسال ان‌شاءالله به جای عیدی به هر کی اسلام اجازه بده، اجازه میدم باهام روبوسی کنه و متبرک! بشه :) (مزاح!)
+ از عزیزانی که عید غدیر از دوست و رفیق سیدشون عیدی می‌خوان، خواهشمندم با رسم شکل توضیح بدن "دقیقا چرا باید سید به غیرسید عیدی بده؟" لطفا به سؤال ده پونزده ساله‌ی من جواب بدید و منو از جهالت برهانید :)

پی‌نوشت: هفته‌ی دوم شهریور هفته‌ی بانکداری اسلامی، و روز دهم شهریور، روز بانکداری اسلامی می‌باشد!
  • نظرات [ ۱۰ ]

یکی بیاد کفالت منو قبول کنه!

میگه "من وقتی پس‌اندازم به کمتر از یه حدی میرسه استرس می‌گیرم و دیگه اصلا خرج نمی‌کنم"

میگم "من خیلی وقت‌ها پس‌اندازم به صفر می‌رسه!"

شاخاش قلپ قلپ میزنه بیرون :)

میگه "من همیشه به روز مبادا فکر می‌کنم"

دقیق یادم نیست چی گفتم، ولی الان که فکر می‌کنم، روز مبادا تقریبا برام تعریف نشده است. تمام روزهای ما روز مباداست، هر روز یه امتحان جدید داریم. فکر نکنیم اگه پول پس‌انداز کردیم امتحان مالی و اقتصادی نداریم. اگه قرار باشه موقع داشتن n ریال (تومن؟ دلار؟) پول، امتحان بی‌پولی بدیم، یا سؤالات بر اساس سرمایه‌ی n+1 ریالی (تومنی؟ دلاری؟) طرح میشه، یا کاملا ناگهانی سرمایه‌مون n_1 ریال (تومن؟ دلار؟) میشه.


یکی دو ساعت بعد میگه "اگه عزرائیل هر لحظه‌ای بیاد بخواد جونمو بگیره، من مقاومت نمی‌کنم، چون وابستگی زیادی به دنیا ندارم!"

میگم "درک نمی‌کنم چی میگی"

میگه "من فقط بخاطر مامانم که می‌دونم خیلی اذیت میشه، شاید نخوام بمیرم. وگرنه مقاومت خاصی ندارم"

میگم "بنظرم در هر حالتی انسان در برابر مرگ مقاومت می‌کنه، بجز یه حالت. وقتی که اعتقاد عمیق به آخرت داشته باشی، وگرنه میل به جاودانگی خودبخود باعث مقاومت میشه، چه خوب زندگی کرده باشی چه بد، چه وابستگی داشته باشی، چه نه."


حالا که فک می‌کنم، من اعتقاداتمو به هیچکس عرضه نکردم، چه بسا از ریشه غلط باشه. بچه که بودم (شاید راهنمایی یا حتی کمتر) پرواز روح رو می‌خوندم که توش یه بچه تحت تربیت یه معلم اخلاق (تا جایی که یادمه) قرار می‌گیره و رشد می‌کنه. همه‌اش با خودم می‌گفتم کاش منم یه استاد واقعی، یه مراد پیدا کنم، باهاش برم تا تهِ تهِ تهش. از اون‌روزا خیلی فاصله گرفتم، خیلی!

  • نظرات [ ۶ ]

و این منم

نمی‌رود؛ دستم نمی‌رود، به نوشتن...

خواهد پاشید؛ مغزم خواهد پاشید، به زودی از هم...


و این منم، ای کاش بشکنم...


+ حیف که راهشو بلد نیستم.

  • نظرات [ ۵ ]

آرتمیس مهربون :)

چند دقیقه قبل تو حوزه‌ی خودم یعنی حیاط نشسته بودم. دیدم یه صدای خفیفی میاد مثل اینکه کسی یواش به در می‌زنه. بیخیالش شدم و باز سرمو کردم تو این ماسماسک. دیدم صدا بیشتر شد، رفتم جلو، یه دست رو بالای در دیدم که درو محکم گرفته و انگار داره میاد بالا! دست یه بچه بود، می‌خواست بره بالا انگورهایی که از تاک آویزون بود رو بکنه!!! آروم گفتم: "کیه؟ آی بچه چیکار می‌کنی؟" دیدم پرید پایین و رفت. اومدم تو خونه به بقیه گفتم. داداشام شروع کردن دست انداختنم! گفتن "ما هم صداتو شنیدیم! مثلا داشتی دعواش می‌کردی؟" بعدم ادای منو درآوردن و با یه لحن مهربون و ملایم هی می‌گفتن "آی بچه چیکار می‌کنی؟" منم گفتم "توقع داشتین داد بزنم آآآآآی دزد؟!؟ یا زنگ بزنم پلیس 110؟ انگور بود دیگه!" مامانم از بیرون برگشت و گفت "همونایی رو هم که کنده افتاده رو زمین زیر پا له شده" باز اینا شروع کردن "از بسسس خشن حرف زدی با بچه، طفلک زهره ترک شده، انگورا رو هم ول کرده فرار کرده!😂😂😂😂😂"
خوبه نمردم و یکی گفت من با ملاطفت حرف می‌زنم!

+ ستاره جان، راستش حوصله ندارم جواب خصوصیا رو بیام وبت بدم! خخخخ همینجا میگم.
1. برای اون نقاشی؛ یک قاشق ماست، نصف قاشق آرد و چند قطره زعفران دم‌کرده رو با هم مخلوط می‌کنیم و بعد با یه سیخ، چوب کبریت یا هر چیزی نقشی که می‌خوایم رو روی قابلمه می‌کشیم، بعد میذاریم رو گاز با حرارت بالا سی ثانیه یا همین حدودا که خشک بشه، بعدم مواد ته‌دیگو می ریزم و می‌پزیم.
2. اون اولی ماسته که توش زرده تخم مرغ و زعفرون ریختم، قبل ته‌چین پزیدن!
3. نمی‌دونی چرا کامنتا بسته است؟ :/ فراموشی داری هر دفعه می‌پرسی؟ :|
4. پولم کجا بود آزاد بخونم بابا! 91 وارد، 95 فارغ‌التحصیل شدم.


والا، بلا من کامنتا رو بستم بخاطر شما! چون عذاب وجدان داشتم رو حرفای بی اهمیت من نظر میذارین. ولی ظاهرا بسته هم باشه شما نظرتونو میذارین. خصوصی هم میذارین که کار من سخت‌تر میشه😅 ضمن اینکه از لطف شما تشکر می‌کنم کامنتا رو هم باز می‌کنم، و مجددا مجددا مجددا تأکید می‌کنم اگه می‌تونین استفاده‌ی بهتری از وقتتون داشته باشین اصلا این صفحه رو باز نکنین. من خاطراتم رو می‌نویسم چون بعدا از خوندنشون لذت می‌برم. اینا برای بعدهای خودمه :) از خوندن وبلاگ‌های شمام لذت می‌برم. ممکنه هر ده بیست پست یه بار کامنت بذارم، دلیلش اینه که حرف قابل عرضی ندارم، ولی می‌خونم و کیف می‌کنم :) از روزمرگی‌های روون دلژین مهربون، از غرغرها و وقایع بیمارستان ستاره جان، از قلم گیرای سِرِک،  از پست‌های مفهومی جناب دچار، از چرندیات جناب الف سین (البته جسارت نباشه، عنوان خیلی از پست‌هاشون چرندیاته، در حالی که اصلا چرند نیستن!)، از خاطرات دفاع مقدس و بخصوص پژوهش‌ها و خرافه‌زدایی‌های جناب اسدپور، از صداقت‌های پرواز، از داستان‌های جناب غمی، از نکته‌سنجی‌های لوسی‌می، از طومارهای مستر مرادی، از نگاه‌های متفاوت جناب هشت‌حرفی، از پست‌های هزار سال یک بارِ تبارک جان ، از زندگی رنگی رنگی ارکیده، از معجون‌های انگلیسی فارسی جناب دایی و در کل از وبلاگ تمام کسانی که دنبال می‌کنم لذت می‌برم. گفتن نداره که از دنبال شدن به علت دنبال کردن و از کامنت گذاشتن به علت کامنت گذاشتن بدم میاد!
  • نظرات [ ۱۲ ]

و ما ادراک ما الکنکور؟؟؟

با دیدن کنکوری‌ها و تلاششون دلم می‌خواد منم کنکوری باشم :) دلم می‌خواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوری‌ها نبودم و الان حسرتشو می‌خورم. نه حسرت اینکه کاش می‌خوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه می‌کردم. دیوانه‌ی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمی‌خوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم می‌رفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو می‌کردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبه‌ای حدود دو برابر رتبه‌ی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو می‌گذرونه و من فقط روزامو شب می‌کنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیه‌ی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همه‌ی اینا بیشتر فکر می‌کنم این سرنوشتِ ازل‌نوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچ‌ام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشته‌ای در هر کجا می‌تونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشته‌ها رو می‌شناسم) عجب! اصلا افکارم هی می‌چرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم می‌زنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پس‌گردنی نمی‌تمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.

. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته می‌کنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر می‌کنی؟"

. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور می‌کنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمی‌کنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."


+ می‌دونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی می‌دونه؟ البته ایشون ارشده و رشته‌شم پرستاریه.

+ خودم می‌دونم از غرب شروع می‌کنم به شرق می‌رسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکنده‌گویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما می‌باشد و آن را دوست نیز می‌داریم :)

آش شله قلمکار

امروز صبح آقای گفتن وصیت‌نامه‌شون و دفتر سر سال شرعیشون رو پیدا کنم از تو کمد و صندوق. اول وصیت‌نامه رو پیدا کردم، شروع کردم به خوندن. مال حدود نه سال قبل بود، قبل از حج رفتنشون. اصلا وصیت احساسی‌ای نبود که آدم گریه‌اش بگیره! :) تنها نکته‌اش که نظرمو جلب کرد این بود که نوشته بودن همسرم مهریه‌شو بخشیده و از این بابت دینی به گردنم نیست. بعدا با مامان بحث کردم که "چرا مهریه‌تون رو بخشیدین؟؟؟ چرا اصلا میذارین که بعد بخواین ببخشین؟"😆 لابلای کاغذای مختلف، یه برگه هم پیدا کردم که بعد از خوندن فهمیدم شجره‌نامه است! اسامی جالب و بعضا آشنایی توشون بود، فک می‌کردم قبلا مثلا تو کتابای تاریخ اسمشونو خوندم :) اجدادمو شمردم، خیلی عجیب بود، تا حضرت علی (ع) 41 نفر و تا حضرت آدم فقط 76 نفر بودن! تا امام علی تقریبا زمان‌بندیش درست درمیاد، ولی از اون به قبل تعدادشون خیلی کمه! ممکنه بخاطر عمرهای خیییلی طولانی‌شون بوده باشه. نمی‌دونم به هر حال. ولی من از وقتی بچه بودم به این موضوع فکر می‌کردم که شاید واقعا سید نباشم! مثلا یکی از اجدادم الکی خودشو سید جا زده باشه و این همینجور مونده باشه! شاید با آزمایش ژنتیک و اینا بشه فهمید. اصلا مهم نیست ولی، باشم یا نباشم. باعث خوشحالیه اگه باشم، ولی صد در صد باعث برتری نیست. اصلا درک نمی‌کنم کسایی رو که با این دلیل خودشونو برتر می‌دونن و مثلا اجازه میدن بقیه دستشونو ببوسن! یا مثلا پدر و مادرم و امثال پدر و مادرم رو درک نمی‌کنم که وصلت سید و عام رو خوب نمی‌دونن. یا مثلا بعضی دوستامو که باهام شوخی نمی‌کنن و مثل بقیه دستم نمیندازن، مبادا گناه کرده باشن!!! بدتر از همه درک نمی‌کنم اونایی رو که می‌شینن و پا میشن میگن ساداتن و طباطبائی‌ان و همیشه یه شال سبز گردنشونه! آخه به چی می‌نازی؟ چیزی که خودت توش هیچ‌کاره بودی؟ عوض این کارا کلاهتو سفت بچسب باد نبره! یادت نره پسر نوح چی شد عاقبتش.

تو ماه رمضون یه گوشه‌ی لبم تب‌خال زده بود. دیده نمی‌شد خیلی، ولی درد داشت و طول کشید خوب شدنش. من وقتایی که ضعیف میشم یا استرس شدید می‌گیرم تب‌خال می‌زنم! ولی معمولا سالی یکی دو بار بیشتر نمیشه. الان باز تب‌خال زدم :/ فک کنم واسه استرس کارمه. یه مسأله‌ی خیلی کوچیک بی اهمیت پیش اومده، ولی از همون آشفته شدم! بچه بودم با استرسم هم‌کلاسیامو دیوونه می‌کردم، قبل امتحان دقیقا مثل اسپندِ رو آتیش، بالا و پایین می‌پریدم! الان هیشکی استرسمو نمی‌فهمه، از بیرون فک می‌کنن خیلی ریلکسم، دستمو که می‌گیرن می‌بینن قندیل بسته! تازگیا برای مبارزه با استرسم یه کاری می‌کنم. میرم تو کهکشان‌ها! از بالای بالای بالا به دنیا نگاه می‌کنم. بعد می‌بینم مشکل من توش گمه! یا تصور می‌کنم دنیا تموم شده. یا با خودم میگم خدا داره از اون بالا نگاه می‌کنه، چرا باید نگاه اینا برام مهم باشه؟ ولی متأسفانه هست :(
"ءَأَربابٌ مُتَفَرِّقونَ خَیرٌ أَمِ الله الواحِدُ القَهّار" ؟؟؟ این آیه یه دلیل محکم آرامش آدمای خدایی رو میگه. هعی، کاش عمل هم به راحتی حرف زدن بود!

+ این پستای شلم شوربای منم که یکی از دیگری بدتر!

جمعه تعطیله :)

اولین جمعه‌ی بعد ماه رمضون و اولین جمعه‌ی تابستون بود. برای ما که دیگه درس نمی‌خونیم البته فرقی با بهار و پاییز و زمستون نداره. صبح بعد صبحانه جمع کردیم رفتیم کوهسنگی. من و هدهد بار دوم بود می‌رفتیم، بقیه بار اول!!! بنظرتون من تو این عمر بیست و سه چار ساله چقد از مشهدو گشته باشم خوبه؟!؟! تابستون اگه هر هفته نباشه، دو هفته یه بار بیرونیم، زمستونم به شرط مساعدت هوا؛ اونوقت سر و ته بیرون رفتنای خانواده‌ی ما رو بزنن، میامی از توش در میاد! خدا می‌دونه چی داره که مامان و آقای حاضر نیستن جاهای جدیدو امتحان کنن. خلاصه امروز خودشون پیشنهاد دادن بریم کوهسنگی :) حالا کوهسنگی هم همچین چیزی نیست، یه پارکه دیگه. رفتیم و از اول تا آخرش، بیشتر مامان و به تبعیت، بقیه غر زدن که "اینجا چه به درد می‌خوره؟ هفته‌ی بعد میریم میامی" :| نهایتا تا ظهر نشستیم و گشت زدیم بعدم بلند شدیم اومدیم سمت خونه. ها راستی اولش که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم بعد نظرمون راجع به جای پارک ماشین عوض شد. بعد از میلیون‌ها سال نوری، من نشستم که جابجا کنم. بعدا هدهد یه آقایی رو نشون داد که هی به ما نگاه می‌کرد، گفت "این آقاهه انقد بهت نگاه می‌کرد، منتظر بود بزنی به یه جایی!" در همون حین حرف زدن رفتیم تو سرویس بهداشتی، چون کامل حرفشو نشنیده بودم پرسیدم "منتظر بود من بزنم به یه جایی؟؟؟" یکم صبر کرد بعد گفت "خااااک، این خانمه که الان رفت بیرون، زنش بود، دوتاشون نگات می‌کردن!" :)
داداشا هم والیبال بازی کردن که دلم آآآآآب شد واقعا! هر ضربه‌ای از چپ به راست و از راست به چپ می‌رفت دلم پر می‌کشید یه ساعد بزنم زیرش :(
یه کلاه هم واسه خودم خریدم، انقد خوبه :)
موقع برگشت هم چهار پرس "قابلی" گرفتیم بجای شیش پرس، آخرم یکیش موند. جالبیش اینجا بود که پول این چهار پرس تقریبا معادل یک پرس غذایی بود که شب افطاری با همکارا، سفارش داده بودم. یعنی پول تزئینات و دکور و پول زور می‌گیرن در واقع! راستی اون شبم دکتر نیومد و خوش هم گذشت. اینطور به نظر میومد که همکارا دلشون می‌خواست دکتر ما رو برسونه. اگرم می‌گفتیم حتما قبول می‌کرد، کما اینکه خودش هم یه اشاره ای کرد. منم یکم قبل رفتن گفتم "زنگ بزنیم آژانس بیاد، دیر میشه ها!" همکارا هم دیگه چیزی نگفتن :)
عکس پروفایلمو عوض کردم. نمی‌دونم چرا بقیه به این عمل واکنش نشون میدن! حتما باید نظرشونو اعلام کنن :| از یه طرف، واکنش مثبت به آدم انرژی میده، از اون طرف بیشتر به آدم هشدار میده که چقد زیر ذره‌بینه. درگیرم با خودم ها!

+ این پست هم قرار بود نظراتش بسته باشه، ولی چون مثل همیشه مطالب یهویی ذهنمو می‌نویسم، آخرش رسید به پروفایل. هیچ خانمی تو فک و فامیل و دوست‌های صمیمیم و اغلب دوست‌ها و همکارام عکس نمیذارن، از من که اصلا انتظار ندارن! ولی من عکس خودم رو پروفایلمه. می‌خواستم ببینم کسانی که مخالف گذاشتن عکس خانم‌ها هستن، یا حداقل موافقش نیستن، چه دلایلی دارن. منطقی می‌خونم و اگه منطقی بود عمل می‌کنم. ممنون میشم نظرتونو بگین.
  • نظرات [ ۴ ]

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

خدایا سلام
بی مقدمه میگم، دوسِت دارم. تو تنها کس منی، اغلب که چه عرض کنم، تقریبا هیچ‌وقت حواسم به این موضوع نیست. نمی‌فهمم، یادم میره. یادم میره فقط تو کس منی. وقتی هیشکیو نداشتم، من بودم و تو، بهم گفتی می‌خوام با چند نفر شبیه خودت آشنا بشی. بهم پدر دادی، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسر، فرزند. بهم خونه دادی، لباس، غذا، عزت، شادی، امید، هدف. یادم رفت اینا رو تو بهم دادی. فک کردم از اول داشتم. فک کردم مال خودمه. فک کردم من مال همین چیزام. یادم رفت مال تو بودم، یادم رفت مال توام. یادم رفت قرارمون این بود برگردم پیشت. خوشیای با تو بودنو یادم رفت، انقد که فک کردم هر چی خوشیه همینجاست، فک کردم اینجا تموم شه خوشی هم تموم میشه، پس هر کاری کردم برای خوشی بیشتر. یادم رفت دوسِت داشته باشم. ولی تو یادت نرفت، واسه همین یه وقتایی مثل الان یادم میندازی. تو اوج توجه دیگران، تو اوج تلاش برای جلب توجه دیگران، وقتی بقیه به من غبطه می‌خورن، وقتی من به بقیه حسادت می‌کنم، وقتی تلاش می‌کنم برای بیشتر داشتن، وقتی خسته شدم از تلاش، وقتی تلاش برام بی معنی شده... یه دفعه به خودم میام، اینجا چیکار می‌کنم؟ اصلا اینجا کجاست؟ چقد نا آشناست. چرا عرق کردم؟ چرا داشتم می‌دویدم؟ داشتم کجا می‌رفتم؟ مسیرم اینوری بود؟ هدفم کو؟ چرا دیگه نمی‌بینمش؟ چرا یادم نمیاد هدفم چی بود؟ آ... یه چیزایی یادم اومد، داشتم میومدم سمت تو، داشتم برمی‌گشتم، یواش یواش. پس چجوری از اینجا سر در آوردم؟ چه بد سرم گرم شد به هدیه‌هات. چه بد حواسم پرت شد. چه نامحسوس زاویه گرفتم از مسیرت. چه سرعتم زیاد شد تو سراشیبی! حالا تو این برهوت چیکار کنم؟ حالا که همه چی سراب شده و تو واقعی؟ حالا که دارم میگم "الهی و ربی، من لی غیرک"؟ حالا که صدام زدی، پسم بگیر از دنیا. پسم بگیر و پس نده.
اِلهی هَبْ لی کَمالَ الْاِنْقِطاعِ اِلَیک، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها اِلَیک، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النّور، فَتَصِلَ اِلی مَعْدَنِ الْعَظَمَه، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک.

+ کپی، پیست!
  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan