- تاریخ : دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۲
- نظرات [ ۹ ]
داشتم از روی خط عابر پیاده و از لاین BRT رد میشدم اونور خیابون. یه موتور هم داشت از اونور میومد. از اونجایی که تو چند ماه اخیر نتونستم تئوری "عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته" رو عملی کنم و کم مونده بود تا جونمو پای این تئوری بذارم!، وسط دو تا خیابون واستادم تا رد بشه. چشمم خورد به گنبد، گفتم تا اون بیاد رد شه بره یه سلام هم بدم. همینطور که سمت حرم برگشته بودم و چشمم به گنبد بود، متوجه شدم موتوره انگار حرکت نمیکنه! نگاه کردم واسه من واستاده تا رد بشم! اگه میشد بهش میگفتم "تو حقوق عابر سواره رو ادا کرده و از خیابون اصلی حرکت کن، رعایت حقوق عابر پیاده پیشکشت!"
- تاریخ : دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۱۸
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : شنبه ۱۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۳۱
- نظرات [ ۱۰ ]
میگه "من وقتی پساندازم به کمتر از یه حدی میرسه استرس میگیرم و دیگه اصلا خرج نمیکنم"
میگم "من خیلی وقتها پساندازم به صفر میرسه!"
شاخاش قلپ قلپ میزنه بیرون :)
میگه "من همیشه به روز مبادا فکر میکنم"
دقیق یادم نیست چی گفتم، ولی الان که فکر میکنم، روز مبادا تقریبا برام تعریف نشده است. تمام روزهای ما روز مباداست، هر روز یه امتحان جدید داریم. فکر نکنیم اگه پول پسانداز کردیم امتحان مالی و اقتصادی نداریم. اگه قرار باشه موقع داشتن n ریال (تومن؟ دلار؟) پول، امتحان بیپولی بدیم، یا سؤالات بر اساس سرمایهی n+1 ریالی (تومنی؟ دلاری؟) طرح میشه، یا کاملا ناگهانی سرمایهمون n_1 ریال (تومن؟ دلار؟) میشه.
یکی دو ساعت بعد میگه "اگه عزرائیل هر لحظهای بیاد بخواد جونمو بگیره، من مقاومت نمیکنم، چون وابستگی زیادی به دنیا ندارم!"
میگم "درک نمیکنم چی میگی"
میگه "من فقط بخاطر مامانم که میدونم خیلی اذیت میشه، شاید نخوام بمیرم. وگرنه مقاومت خاصی ندارم"
میگم "بنظرم در هر حالتی انسان در برابر مرگ مقاومت میکنه، بجز یه حالت. وقتی که اعتقاد عمیق به آخرت داشته باشی، وگرنه میل به جاودانگی خودبخود باعث مقاومت میشه، چه خوب زندگی کرده باشی چه بد، چه وابستگی داشته باشی، چه نه."
حالا که فک میکنم، من اعتقاداتمو به هیچکس عرضه نکردم، چه بسا از ریشه غلط باشه. بچه که بودم (شاید راهنمایی یا حتی کمتر) پرواز روح رو میخوندم که توش یه بچه تحت تربیت یه معلم اخلاق (تا جایی که یادمه) قرار میگیره و رشد میکنه. همهاش با خودم میگفتم کاش منم یه استاد واقعی، یه مراد پیدا کنم، باهاش برم تا تهِ تهِ تهش. از اونروزا خیلی فاصله گرفتم، خیلی!
- تاریخ : پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۱۷
- نظرات [ ۶ ]
نمیرود؛ دستم نمیرود، به نوشتن...
خواهد پاشید؛ مغزم خواهد پاشید، به زودی از هم...
و این منم، ای کاش بشکنم...
+ حیف که راهشو بلد نیستم.
- تاریخ : شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۲ : ۰۳
- نظرات [ ۵ ]
- تاریخ : شنبه ۱۷ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۴۳
- نظرات [ ۱۲ ]
با دیدن کنکوریها و تلاششون دلم میخواد منم کنکوری باشم :) دلم میخواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوریها نبودم و الان حسرتشو میخورم. نه حسرت اینکه کاش میخوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه میکردم. دیوانهی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمیخوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم میرفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو میکردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبهای حدود دو برابر رتبهی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو میگذرونه و من فقط روزامو شب میکنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیهی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همهی اینا بیشتر فکر میکنم این سرنوشتِ ازلنوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشتهای در هر کجا میتونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشتهها رو میشناسم) عجب! اصلا افکارم هی میچرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم میزنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پسگردنی نمیتمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.
. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته میکنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر میکنی؟"
. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور میکنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمیکنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."
+ میدونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی میدونه؟ البته ایشون ارشده و رشتهشم پرستاریه.
+ خودم میدونم از غرب شروع میکنم به شرق میرسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکندهگویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما میباشد و آن را دوست نیز میداریم :)
- تاریخ : جمعه ۱۶ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۱
- تاریخ : يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۰۴
- تاریخ : جمعه ۹ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۵۸
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۸ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۱۳
- نظرات [ ۳ ]