مونولوگ

‌‌

 

روی همه‌ی دردهای این روزام، یه شکل هندسی شبیه تیغه‌ی خنجری که رو نوکش ایستاده هم درونم درد می‌کنه. یه لحظاتی از روز، روحم تو آواره‌ها پرسه می‌زنه، تو هیاهو گم میشه، به درد خیره میشه و اشک می‌ریزه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

جاده

 

صبح با صدای مامان و آقای بیدار شدم که داشتن در مورد تصادفی که منجر به کشته شدن پنج نفر سرنشین یه ماشین شده صحبت می‌کردن‌ و اینکه راننده‌ش زن بوده! اتفاقا دیروز هم تو فضای مجازی یه کلیپ تصادف دیدم که نوشته بود هفت نفر سرنشین سواری فوت کرده‌ن و تو کامنت‌ها همه یا نوشته بودن حتما راننده‌ش زن بوده! یا به شکل خبری نوشته بودن راننده‌ش زن بوده. ما از مرز تا مشهد که اومدیم، یادم نیست دقیق که سه یا چهار تا تصادف به شکل مستقیم خودمون دیدیم. بعضی موارد ماشین کاملا مچاله و له شده بود. تو بعضیاش الکی به همدیگه دلداری می‌دادیم نه اونی که رو جاده افتاده بود زنده بود بابا. ولی خب هیچ کدوم نیومدیم بگیم چهار تا تصادف دیدیم راننده‌شون مرد بود همه!

چرا؟

چون به شکل پیش‌فرض تمام تصادف‌ها رو مردها رقم می‌زنن و وقتی میگی تصادف، همه می‌دونن در بهترین حالت فقط یک، وگرنه دو مرد مقصره/مقصرن 😌 بعله!

از این حرفا که بگذریم، من واقعا نمی‌خوام بگم که خانوم‌ها خیلی راننده‌های خوبی‌ان. احتمالا بهترین راننده‌ها تو گروه مردها باشن و بدترین راننده‌ها تو گروه خانم‌ها، ولی بازم بیاین وقتی از خطاهای رانندگی حرف می‌زنیم، نگیم زن بود، مرد نبود. چه فایده‌ای داره گفتن این جمله؟ باعث چه اصلاح و چه سودی میشه؟ بجز اینکه هر یه جمله‌ی اینجوری اعتمادبه‌نفس چندین زن رو می‌گیره و ترس تو رانندگی خودش عامل خطر و عامل تصادفه. نکنیم اینطوری دوستان، نکنیم.

 

یکی از قسمت‌های خوب سفر اربعین، رانندگی جاده‌ای بود. چند سفر دیگه هم تا حالا نشسته بودم پشت فرمون، ولی این بار بیشتر نشستم. شب هم زیاد نشستم. و جالب اینکه ماشین خودمون هم نبود، ما (من و حجت) با ماشین یکی از اقوام رفته بودیم. حجت که پلیس سرعت بود و دااااائم هشدار کاهش سرعت به من می‌داد. ولی خب آخراش دیگه رها کرده بود. لذت‌بخش‌ترین قسمت رانندگی تو جاده هم کههههه .... سبقت گرفتن‌های فراوانه :))) مخصوصا این شکلی که یه‌جوری به ماشین جلویی نزدیک بشی که خودش بکشه کنار و نیاز به چراغ دادن و بوق زدن نباشه 😁 بگذریم همیشه چند تا احمق هم هستن که حتی با بوق هم راه نمیدن و مجبورت می‌کنن از راست سبقت بگیری. دو تا تریلی هم تو مسیر بودن که یکیشون تو نوبت بنده‌خدای صاحب ماشین، یکی هم تو نوبت من، انگار دید نداشتن و یهو کج کردن، اومدن تو لاین سرعت، روی ما! اون بنده خدا چراغ نداده بود، ولی من چراغ هم داده بودم. خدا رحم کرد واقعا. هر دو بار اونایی که خواب بودن به خاطر شدت ترمز یاابالفضل‌گویان از خواب پریدن.

ولی یه چیزی که تو این سفر هم برای بار هزارم تایید شد، اینه که از نیازهای جسمانی، اولویت اول تا دهم من خوابه! بخوام تنهایی مشهد تا تهرانو رانندگی کنم، بیست‌وچهار ساعت رو شاخشه :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

کلیدر

 

هشت جلد کلیدر رو صوتی خریده بودم از فیدیبو. بعدا جلد نه و ده هم اومد که هنوز نگرفته‌م اونا رو. جلد اول رو روی دور تند گوش دادم. جلد دوم رو برای تمرین صبر و تحمل، با سرعت معمولی گوش دادم. هی دستم می‌رفت تندش کنه، هی نگهش می‌داشتم. چیزی اون جلوها نیست، همین لحظه رو گوش بده. با طمانینه. برداشتی که من از آدما داشته‌م این بوده که فکر می‌کنن من آدم آروم و ملویی‌ام. حتی بار اولی که با جیم‌جیم رفته بودیم کوه کوهسنگی، چشاش گرد شده بود و می‌گفت اصلا فکر نمی‌کردم مثل بز از کوه بری بالا. یعنی بهم نمی‌خوره این حجم ورجه وورجه توم وول بخوره. ولی خب در اصل اسلام دست‌وپامو بسته و نمی‌تونم شوخ‌وشنگ باشم. حالا بعد این همه سال اون حرکات و سکناتِ آروم، شده رفتار غالبم. ولی هنوزم تو وجودم انگار اسپند رو زغال بالا پایین می‌پره و نمیذاره زیاد آروم بگیرم. عجله و تند و تیزی هنوزم جزء ارزش‌هامن. دوست دارم کارها زود به سرانجام برسه. تکلیف همه چیز زود مشخص شه. پرونده‌ها باز نمونن. این جمله‌ی آخرو که جیم‌جیم و میم‌الف هم باهاش آشنان و بهش اشاره می‌کنن که آره تو دوست داری زودتر پرونده‌های باز ذهنیتو ببندی. خلاصه اینکه در راستای کم کردن از عجله‌های غیرضروری، تصمیم گرفتم کلیدرو با سرعت 1× گوش بدم. جلد دو تموم شد. ولی دیگه نخواستم فعلا جلد سه رو شروع کنم. جای بدی تموم شد. اگه دوست دارین بخونین یا گوش بدین بقیه رو نخونین. کتاب در مورد کردهای خراسانه. نه اینکه کتاب قصد قهرمان‌سازی داشته باشه، چون خوب و بد ویژگی‌های آدم‌ها رو با هم میگه، اما چون یه‌جورایی از دو تا شخصیت بیشتر از بقیه یا بولدتر از بقیه صحبت می‌کنه، شاید ذهن خودش دوست داره ازشون قهرمان بسازه. اینا انگار آدم خوبای داستانن. گل‌محمد و مارال. من سال‌ها قبل، از روی داستان مختصری که از شعر ننه‌گل‌ممد شنیده بودم، می‌دونستم مارال که نامزد یکی دیگه است، میشه زن دوم گل‌محمد و گل‌محمد هم یه‌کم بعد کشته میشه. تا اینجای کتاب مارال شده زن گل‌محمد، اما هنوز گل‌محمد زنده است. آخر جلد دو، دو تا از مامورای دولت رو برای فرار از مالیات کشته، به طرز فجیعی. چون سال بُزْمَرگیه و گل‌محمد هرچی به در و دیوار زده، به شهر رفته، مشهد رفته، هر اداره‌ای که رفته، هیچ‌جا کمکش نکرده تا بتونه دارو گیر بیاره و گله‌شو نجات بده، و حالام که پول نداره بده برای مالیات، اون مامورا می‌خواستن ببرنش دادگاه و از قبل هم یکیشون می‌خواسته در نبودش به زن اولش تعرض کنه که البته زنش فرار کرده و نتونسته؛ دیگه برای مجموع این‌ها، اون دو تا مامور رو می‌سوزونه. و وقتی برمی‌گرده سر چادرهاش، چند تا از آشناهاش که از قضا رابطه‌ی خوبی هم با هم ندارن اونجا بودن و احتمال میدم در آینده همینا که بو برده‌ن از قضیه لوش بدن و سر همین کشته بشه. من نمی‌خوام بگم کتاب قصد داره گل‌محمد رو قهرمان من کنه، شاید ذهن من عادت داره به قهرمان‌سازی و تو این کتاب هم اینو گل‌درشت‌تر از بقیه دیده. ولی آقا من به شدت گارد دارم به اینکه گل‌محمد قهرمان باشه یا مارال. همه خاکستری‌ان. گل‌محمد اگر کشته بشه دلم نمی‌سوزه؛ همون‌طور که دلم نمی‌سوخت که اون مامور دولت هرزه رو ادب کنه. نه اینکه بسوزوندش، اونم بعد از اینکه مهمونشون کرد و خوابوندشون تو چادر خودش، ولی خب چون خوی وحشی‌شو می‌دونستم گفتم شاید ساده بکشدش. تازه فقط همون یکیو، نه دیگه رفیقشو. من درمجموع طرف هیچ طرفی‌ام؛ نظاره‌گر جدال دو گروه، جدالی نه به درست، نه کاملا به غلط. هر کدوم یه جاهایی حق دارن و یه جاهایی ناحقن و من که خداروشکر قاضی نیستم، اگه بودم سردرگم بودم تو رای دادن. مارال هم نامزد داره و نامزدش حبسه و این میره خونه‌ی عمه‌ش و دلش برای پسرعمه میره و دل از نامزدش می‌کنه و خودشو تسلیم گل‌محمد می‌کنه و بعدم زن دومش میشه. این آدمم برای من خاکستریه. چه بسا اگه تلاش کتاب نبود سیاه بود برام. به خواهر گل‌محمدم این دختر کمک می‌کنه که با یه درویش دوره‌گرد فرار کنه و ازدواج کنه و عملا بدبخت بشه. یا بدبخت‌تر بشه. به نظرم که اگه از نزدیک می‌دیدمش خیلی هم حرص می‌خوردم از دستش. ولی اونم بیچاره است. دختر جوان و خیلی زیبایی که پدر و نامزدش با نقشه‌ی بزرگ ایل قتل کرده‌ن و افتاده‌ن زندان و بعد مادرش مرده و همه‌ی گوسفند و مالشون رو از دست داده‌ن و اون برای فرار از تعرض پسر بزرگ ایلشون فک کنم، تو سال قحطی، سربار خونه‌ی عمه‌ش شده. عمه‌ای که هیچ‌وقت ندیده بوده به عمرش، چون پدرش باهاش قطع رابطه کرده بوده. در یک کلام، یک دختر بیچاره. یک بیچاره که به زعم من خیانت می‌کنه. به نامزدش و به زن اول گل‌محمد. ترکیب بیچارگی و خیانت خاکستریش می‌کنه. تا حالا بیشتر از هر شخصیتی، بلقیس، مادر گل‌محمد، به دلم نشسته. مااادره. صدای فریبا متخصص نقششو خونده و صداشم دوست دارم و رو نقش قشنگ نشسته به نظرم. جلد سومشو نمی‌دونم کی شروع می‌کنم. فعلا از زشتی آخر فصل دو تو قهرم، دلم یه‌جوریه. باید یه‌کم بگذره بعد بتونم ادامه بدم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

از شش‌ونیم خواب‌وبیدار بودم تا هشت و تا الان هم بجز برای سرویس، از جام پا نشدم و در ادامه هم دوست دارم تا شب دراز بکشم همین‌جا. دوست دارم شش مقاله رو بکوب بخونم و مغزم بپکه. دوست دارم حرکات انفجاری انجام بدم، میرم و میام درها رو محکم بکوبم، وسایلو پرت کنم. دوست دارم فریاد بزنم. از گریه خودمو خفه کنم. ضجه بزنم اصلا. حالا در عمل هیچ کدوم اینا رو که در من نمی‌بینین، بجز گریه‌های پراکنده. اون روز داشتم به جیم‌جیم می‌گفتم ببخشید که من این مدت تو خودمم. گفت وای تو خیلی وحشتناک میری تو خودت! یه جاهایی نگرانت می‌شدم دیگه. جمله‌ی بعدی که می‌خوام بگم ربطی به این وحشتناکی که جیم‌جیم گفت نداره، ولی من آدم وحشی‌ای هم هستم. بازم بی‌ربط به اینا یا شایدم باربط، فقط چیزی که در لحظه میاد تو فکرم رو می‌نویسم؛ اسب‌های وحشی رو که رام می‌کنن، اون اسب‌ها بعد از رام شدن، حالشون بهتره؟ دیدین تو فیلم‌ها یهو اسبه آروم میشه، دیگه تقلا نمی‌کنه، زور نمی‌زنه افسارشو از دست اون آدمه بکشه بیرون؟ یهو به این ادراک می‌رسه که عه، چه حالم اینجوری بهتره و چرا همین‌جور آروم نمونم؟ یا... یا یه درد خورنده تا همیشه تو جونش می‌مونه؟

نه واقعا چرا اینقدر خوی وحشی در من هست؟ چرا از هر جور رام شدنی سر باز می‌زنم؟ چرا گاهی به کردار وحشی‌ها، دوست دارم کولی‌وار و آواره‌ی شهربه‌شهر زندگی کنم؟ چرا اون روانشناسه گفت میل به آزادیت، پنج از پنجه که یعنی فوق‌العاده بالا و اینو نگفت، اما فهمیدم این می‌تونه چیزی معادل فاجعه باشه. تنها شانسی که تو این مسیر آورده‌م شاید اینه که پدرومادرم نه خودآگاه و آموزش‌دیده و این‌ها، ولی احتمالا خیلی زود اینو فهمیده‌ن و تقریبا برای هیچ چیزی بهم اصرار نکردن، تحمیل نکردن. حجاب رو؟ اصلا اصرار نکردن و خودم انتخاب کردم. درس رو؟ کمی اصرار کردن و وقتی داشتم انصراف می‌دادم رها کردن و بعد من ادامه دادم. تو زندگی روزمره هم که ریز میشم، توصیه می‌بینم، اصرار نمی‌بینم. حتی خواهش می‌بینم، ولی اصرار نه. مثلا من از بچگی مهمونی نمی‌رفتم و تو خانواده‌ی سنتی پرجمعیت ما، اینکه من، یه بچه، مثلا راهنمایی یا دبیرستان، شب تا یازده دوازده تنها بمونم تو خونه و هفت نفر دیگه برن مهمونی، اصلا چیز پذیرفته‌شده‌ای نبود، اما با من راه میومدن، چون هر اصراری نتیجه‌ی عکس داشت رو من. گاهی میگم من بچه‌ی آسون و سربه‌راهی برای پدرومادرم بوده‌م، ولی اینو نمی‌بینم که اگه دردسری نداشته‌م، چون بلد بوده‌ن خوب باهام تا کنن. چقدر من ممکن بود جای متفاوتی باشم و آدم دیگه‌ای باشم اگه اون‌ها جور دیگه‌ای می‌بودن. من انگار همیشه آماده‌باشم که کسی بهم بگه تو باید دقیقا فلان‌طور باشی تا دیگه اون‌طور نباشم!

من از وحشی درون خودمم خسته‌م. ولی از اینکه رام بشم بیزارم. یک بار جیم‌جیم گفت تو این مدت که دوستیم، بیشتر خواسته و کمتر ناخواسته، چقدر تغییر کردی. بعد زیاد به این حرفش فکر کردم. به نفس تغییر که نمی‌دونم خوبه یا بد و به روند تغییر که تقریبا همه‌ش خواسته بوده و خودآگاه. من اگر انتخاب نکنم، پژمرده میشم. شاید اسب‌هایی که ما می‌بینیم و همه رام هستن، نجیب نیستن، اون آرامش چشماشون از نجابت نیست، از پژمردگیه. دیگه قرمز با زرد براشون فرقی نداره. بی‌تفاوتن.

کاش می‌دونستم چمه. یه پرنده‌ی کوچولو درونم هست که خودشو به در و دیوار تنم می‌کوبه. زخم‌وزیلی شده. خسته شده. می‌ترسم بالش بشکنه و وقتی در قفسشم باز میشه نتونه پرواز کنه. کاش می‌دونستم این پرنده می‌خواد بیاد بیرون چیکار کنه؟

 

 

پشت وانت نوشته بود: "خدایا تو درست کن، تو درست کنی قشنگ‌تره".

 


 

این هم سیر رشد این جوجه :)

 

 

 

 

 

این جوجه تو بیست‌وشش روز شد کبوتر!...

 

  • نظرات [ ۵ ]

به بهانه‌ی رمضان

 

خواهرم ناظم مدرسه‌ی خودگردانه. مدرسه‌ی خودگردان مدرسه‌ایه که زیر نظر آموزش و پرورش نیست. یک یا چند نفر موسس داره که میرن یه خونه‌ای رو که چند تا اتاق داره اجاره می‌کنن، معلم استخدام می‌کنن و مبادرت به ثبت‌نام بچه‌ها می‌نُمایند :) البته خب طبیعتا بچه‌های معمولی نمیرن اونجا درس بخونن. بچه‌هایی میرن که مدارک شناسایی ندارن و تو مدارس معمولی ثبت‌نامشون نمی‌کنن، به عبارت دقیق‌تر بچه‌هایی که تازه از افغانستان اومده‌ن. چند روز پیش خواهرم اومد گفت اگه کمکی چیزی دارین، بچه‌های مدرسه‌ی ما نیازمندن، هم به آذوقه، هم به لباس و هم به کمک برای تسویه کردن شهریه‌ی مدرسه‌شون. از اون طرف هم من توقع نداشتم محل کار عیدی رو بده، یعنی می‌گفتن که نمیدن، اما روز آخر دادن. هم‌زمانی این دو تا باعث شد به این فکر بیفتم که این عیدی رو بذارم برای اون کار. البته انقدر همه چیز گرونه که کلا پنج تا بسته بیشتر نشد که بردیم با آقای دادیم. حالا چون خودم اصلا تو فکرش نبودم و تذکر خواهرم باعثش شد، گفتم منم به عنوان تذکر بگم، شاید یکی دیگه هم بود که مثل من حواسش نبود کنار ماهایی که خوراک و پوشاک و مسکن و تفریحمون سرجاشه، هستن کسایی که حتی تو اجاره خونه موندن و حتی مرغ هم هر چند ماه یک بار می‌خورن، اونم اگر کسی بهشون بده، گوشت که دیگه هیچ. خیلی حس ضعف و ناتوانی می‌کنه آدم وقتی می‌بینه نهااایت تلاشش می‌تونه کمک به فقط خوراک چهار صباح چهار پنج تا خانواده باشه. تو کل جامعه و بین این همه نیازمند که نگاه کنی این تقریبا برابر با هیچه. اینجور وقتا بجز حس ضعف، حس خشم هم دارم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

به خودم

 

به ۱۴۰۱:

زیاد منو گریوندی. فشارهای زیادی بهم وارد کردی. با یه دل فشرده و پردرد شروع شدی. حسرت زیاد داشتی، ناامیدی هم. اما به عبارت دقیق، سرد و گرم روزگار رو درهم داشتی. تجربه‌های بدیع و شگفت داشتی. چند تا اولین رو در تو تجربه کردم. بعضی جاها رشدم دادی. آدم متفاوتی ازم ساختی. ارتباطاتم کیفی و کمی جهش قابل‌توجهی داشت در تو. خوشی‌های زیادی بهم تقدیم کردی، غالبا توام با درد؛ که وجه افتراق خوشی‌های اصیل با خوشی‌های فیکه. درس هم کم نداشتی. چند تاش خیلی مهم بود، یکی اینکه هیچ چیز نه تنها از هیچ کس بعید نیست، که از خود تو هم بعید نیست.

 

به ۱۴۰۲:

دوست دارم ببینم چی داری تو چنته. به نظرم خودتو واقعا آماده کن. من تسنیم ۴۰۰ی که وارد ۴۰۱ شد نیستم. دستامو ستون‌وار برده‌م بالا. اگه تا حالا هی سعی کرده‌م مدل خودمو رو زندگی پیاده کنم، حالا دارم مدل زندگیو رو خودم پیاده می‌کنم. می‌خوام ببینم به قول آقای، وقتی کسی نباشه که باهات بجنگه، تو چه جوری یک‌طرفه می‌خوای باهاش بجنگی؟ نه تنها برات لیست اهداف سال جدید ردیف نمی‌کنم، بلکه به هیچ هدفی هم نمی‌خوام فکر کنم.

 

به جیم‌جیم:

تک بودی. خاص بودی. نزدیک بودی. شجاع بودی. رقیق بودی. قدرتمند بودی. جدید بودی. متفاوت بودی. هیجان‌انگیز بودی. زیبا بودی. مهربون بودی. تو ۴۰۱ همه‌ی این‌ها بودی. و همه‌ی این جمله‌ها با فعل "هستی" هنوز هم. بارها دلم رو لرزوندی. بارها دلت رو شکستم. به مو رسید، پاره نشد. گره خورد، محکم‌تر شد. فاصله‌ی زمین تا آسمون بینمون رو با محبت و علاقه پر کردیم. خیلی گریه کردم با تو، گاهی هم برای تو. و خیلی هم خندیدم با تو و به دلیل وجود تو. چند بار دل‌درد گرفتم از شدت خنده که قبل از این‌ها برمی‌گشت به چند سال قبل! و گریه‌هام این دو سال اخیر، خیلی زیاد بود قبل از تو. حل کردنت سخت‌ترین مسئله‌ی امسال بود که امیدوارم تو ۴۰۲ بالاخره از پسش بربیام. ساعت‌ها باهات راه رفتم، گاهی پادرد گرفتم از راه رفتن زیاد. خیلی حرف زدم باهات، خیلی خیـــــــــــلی خیلی زیاد. حرف‌های الکی و باری‌به‌هرجهتِ لذت‌بخش و حرف‌های نگفتنی و خط قرمز و مدفون تو عمق شیارهای مغزم. چند بار به ذهنم خطور کرد شاید بهتر بود اول من رو مثل بقیه می‌شناختی و بعد اینجور حرف‌ها رو بهت می‌زدم، چمدونم محض اینکه بدونی جنس این حرف‌ها رو و جای خودتو تو دلم. ولی خب تو، تو بودی و این هنر تو بود که من، جلوی تو، من باشم. انقدر این چهار ماه، نوسانی و پر از چالش گذشت و درعین‌حال انقدر خوب گذشت، که نمی‌دونم حالا برای ۴۰۲ آرزوی آرامش و ثبات کنم یا تلاطم و خنده‌های بین گریه؟

سال نو برات شاد شاد بگذره. موفق بشی. اونایی که اذیتت می‌کنن رو نبینی یا کمتر ببینی، بجز من البته :)) و آرامش واقعی، حقیقی، ژرف، قوی و دائم برات آرزو می‌کنم عزیزدلم ♡

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

کی می‌دونه آخر قصه چیه؟

 

دردانه نوشته:

__نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟__

 

و من نوشتم:

__دنیاهای ندیده‌ام، آغوش‌های نگرفته‌ام، لبخندهای نزده‌ام، عشق‌های نثارنکرده‌ام...__

 

چنین آدمی شده‌م. و کارهای نکرده‌م شده‌ن اینا. روزگار عجیبی است نازنین.

 

  • نظرات [ ۴ ]

اون قسمتی از پست قبل که حذف کردم و قراره کلا هیچ‌وقت منتشر نشه.

 

گاهی بین حرف زدن یا وسط چت، جیم‌جیم یه چیزی از چتای قدیمی میگه یا اسکرین می‌فرسته و میگه رفته مثلا چتا رو از اول خونده و انگار کیف هم می‌کنه با این خاطره‌بازی. چند بار پیش اومده تا حالا این موضوع. من اهل برگشتن به گذشته و مرورش نیستم زیاد، فقط گاهی چیزی پیش بیاد میام پستای قبلی وبلاگ رو می‌خونم. حتی گالری گوشیم و عکس و فیلم و اینارم نگاه نمی‌کنم هیچ‌وقت. این وقتا که جیم‌جیم میگه برگشته چتا رو از اول خونده، من حتی بعد از این حرفشم برنمی‌گردم چتا رو بخونم. برام موضوعیتی نداره. ولی بعضی وقتا هست که دلم می‌خواد برگردم با دقت و چندباره چیزی که حتی همین الان نوشته رو بخونم، ولی یه چیزی محکم جلومو می‌گیره انگار. وقتی جیم‌جیم ازم تعریف می‌کنه. وقتی می‌نویسه صدات خوبه حتی برای گویندگی! درحالی‌که من تصورم از صدام یه چیز وحشتناک بدی بوده تا حالا و حتی پیش اومده واضح بهم گفته باشن اینو. وقتی می‌نویسه هنرمندم. وقتی می‌نویسه همه‌جوره کارم درسته. وقتی می‌نویسه این همه فضائلی که دارم! کوفت کسی بشه که می‌خوام بگیرمش! وقتی از کلامم و سنجیده حرف زدنم تعریف می‌کنه. آقا وقتی این همه حضوری و مجازی ازم تعریف می‌کنه می‌خوام گوشامو بگیرم و نشنوم، یا چشامو ببندم و نخونم. منم ازش تعریف می‌کنم و فکر می‌کنم خوشش بیاد. خب تعریفی هم هست و منم صادقم باهاش. ولی برعکسشو نمی‌تونم قبول کنم انگار. می‌خوام بهش بگم ببین دختر، شاید من واقعا یه طبل توخالی باشم، مواظب باش نخوره تو پرت. بهش هم گفتم دیشب. گفت قبلا فقط فکر می‌کرده من فلانم، هر چی می‌گذره مطمئن میشه که من فلانم! آقا من می‌ترسم. نباید میذاشتم اینجوری فکر کنه. نباید میذاشتم فکر کنه من حالا یه چیزی حالیم هست. من اصلا نمی‌خواستم اینطوری بشه. فقط هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت‌ها در روز با هم حرف زدیم. و بعد من دیروز، دقیقا دیروز فهمیدم که چی فکر می‌کرده و شاید می‌کنه. کنار ویترین کتاب‌فروشی ایستاده بودیم و از کتاب‌ها حرف می‌زدیم و گفت باورت میشه من وقتی باهات آشنا شدم رفتم نشستم از سر نو پادکستامو گوش دادم؟ گفتم چرا؟ با مکث گفت که آدم بهتری بشم. و من فروریختم. نفهمید ولی من ریختم. خب جیم‌جیم قبلا هم گفته‌م که آدم فرهیخته و باسوادیه. من نمی‌دونم حالا چیکار کنم. دیشب هم که اون‌طوری گفتم و اون‌طوری گفت دیگه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم. اصرار به اینکه بابا من فلان‌طور نیستم شور قضیه رو درمیاره فقط. یه اعتراف کنم و اون اینکه می‌ترسم. نه از اینکه اون منو آدم خاصی بپنداره، بلکه از این می‌ترسم که وقتی فهمید هیچ خاصیتی هم ندارم، اون وقت دلسرد بشه. بله خب، من از اینکه کسی منو کنار بذاره می‌ترسم. همیشه منم که آدما رو کنار میذارم و راستش رو بخوام بگم کنار گذاشتن هیچ‌کس برام سخت نیست. اینکه دیگه جیم‌جیم نباشه برام سخت نیست. فقط با طای مشدد، کنار گذاشتن کسی که کنارم گذاشته برام سخته. خلاصه من نمی‌خوام واسه چیزی که نیستم باهام دوست شده باشه و بعد که بیاد نزدیک ببینه من اون شکلی که فکر می‌کرده نیستم و بره عقب.

 

نمی‌دونم، دارم خیلی خزعبل می‌بافم، بسه دیگه.

 

 

+ عنوان: اما شد!

 

  • نظرات [ ۰ ]

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan