مونولوگ

‌‌

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی...

چند شبه تنهایی تو حیاط می‌خوابم. چون خانواده از طرف مامان خانوم ممنوع الکولر شده. حیاط خیلی خوبه، فقط مشکلی که هست اینه که حشرات گونه‌گون داره. اون شب آقای می‌گفت مارمولک هم هست تو حیاط!!! خلاصه که یه چیزی شبیه سرخک‌گرفته‌ها شدم، بس که حشرات مهمان‌نوازی کردن! البته من خوابم سنگینه، راهپیمایی حشرات رو حس نمی‌کنم، فقط صبح ردپاشونو می‌بینم. بین هر قدمِ قرمزشون حدود یک میلی‌متر فاصله است! (اغراق!) بین اعضای خونواده، من کمتر هدف نیش پشه قرار می‌گیرم، به قول دوستم تو حیاط تنها گزینه‌شون بودم، حسابی از خجالتم دراومدن! شاید امشب حوصله‌ام کشید، پشه‌بند رو درآوردم و نصب کردم. آخ که چه کیفی بده. اگه شرایطشو دارین حتتتما برین زیر آسمون بخوابین، گوسفند بشمرین تا خوابتون ببره :) شایدم مثل من نصفه شب مجبور شدین از زیر بارون فرار کنین بیاین تو. بعد قطع بشه، دوباره بساطو جمع کنین برین بیرون، باز بارون بیاد باز بیاین تو! :)

یه خبر استرس وارد آورنده! امروز تو کلینیک فشار خودمو گرفتم "15" بود! اصلا باورم نمیشه! چرا 15؟ همیشه رو 12 بودم، نه بالا می‌رفت نه پایین. چیکار کنم حالا؟ خراب هم نبود فشارسنج. البته یکم استرس رد کرده بودم قبلش و در حالت ایستاده هم گرفتم فشارمو، کافم یکم محکم‌تر بسته بودم. چقد این استادا بهم گفتن کم جوش بزن، کم استرس بگیر، ریلکس باش، یکیشون قشنگ برداشت گفت "تو ریسک بیماری قلبی و فشار خونت بالاست!" 😭😭😭

عوضش قندم از همه پایین‌تر ولی نرمال بود، 72 ، بعد 14/5 ساعت ناشتایی. بقیه 81، 88 و 108! بودن.

وزنم هم که هفته پیش گرفتم نیم کیلو تو ماه رمضون کم کردم، اگه نیم کیلو دیگه هم تا الان کم کرده باشم، بازم اشکال نداره، خوبه :)

باز خانم "ص" رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی هست در موردش که نمی‌تونم اینجا بگم، ولی خیلی اذیتم می‌کنه. کاش می‌تونست باهاش کنار بیاد، کاش اینطوری نمی‌شد براش. کاش این کارو نمی‌کرد باهاش. کاش بتونه سفت و محکم وایسته و پسش بزنه. کاش قدرتشو پیدا کنه. کاش حداقل یکی بود که بتونه روراست این حرفا رو بهش بزنه.

روانشناس2 هم اون روز بهش گفته بودن روی پا (یا به اصطلاح فقهی همون پشت پا) دیده بشه گناه داره! امروز جوراب مشکی شیشه پوشیده بود!!! وقتی گفت بخاطر همون حرف بوده، خیلی تعجب کردم. آخه نصف موهاش که بیرونه، آرایش غلیظ هم که می‌کنه، لباس آنچنانی هم که می‌پوشه. بعد اونوقت بهش گفتن پات دیده بشه گناه داره، رفته جوراب مشکی نازک پوشیده که از گناه جلوگیری کنه؟!؟! اصلا فکر نمی‌کردم به گناه از نوع پوششی! فکر کنه.

قراره ان‌شاءالله فردا شب، با مددکار و روانشناس1 بریم بیرون افطاری. بعد اون روز اینا هی به دکتر می‌گفتن شمام بیا بریم، دکتر هم هی می‌گفت من چیکار بیام، خودتون برین. دیروز بهشون گفتم انقد به دکتر اصرار نکنین، من با یه مرد نامحرم نمیرم رستوران سر یه میز بشینم شام بخورم. تعجب کردن و گفتن دکتر که همکاره و تازه سنی ازش گذشته و و و... گفتم پس من مزاحم نمیشم. قرار شد دیگه نگن به دکتر. بعدش "ص" برداشت به دکتر گفت "شما نمیاین دیگه؟" دکترم گفت "قول نمیدم، شاید نتونستم بیام!!!" اینم شانس من! تازه باز بعدش "ص" گفت "همینجا براتون یه ساندویچ درست می‌کنیم برای افطارتون!" خیلی ضایع بود. نه به اون اصرارش نه به حالا! احتمال 99% نمیاد، ولی اگه همون لحظه‌ی آخر تصمیم بگیره بیاد، نمی‌تونم نرم. خیلی تابلو میشه و صددرصد از رفتن منصرف میشه و جو از اینی که موجوده سنگین‌تر میشه، تُن‌ها! اگه زودتر بگه می‌تونم یه بهانه‌ای جور کنم. حالا بنده خدا مسن هم هست، ولی اگه بیاد و مجبور به رفتن بشم، کوفتم می‌کنه فردا شبو.

خوب خیلی حرف زدم، برم به شب پر ستاره‌ام برسم، شبم بخیر :) و شب شما نیز :)

مساحت زیست

یه پستی گذاشته جناب غمی مبنی بر راه انداختن چالشی به نام "مساحت زیست"

نمی‌خوام شرکت کنم، فقط می‌خوام دو نکته راجع بهش که راجع به خودمه بگم. این پست منو به این فکر انداخت که ببینم من بیشتر با چه چیزایی می‌زیم، هرچی بیشتر گشتم، کمتر یافتم! بیشترین چیزهایی که باهاشون در ارتباطم، گوشی و هندزفری و ساعت و انگشترم هستن و خلاصصصص. به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک آرتمیس :) اما نه! به این سادگی نیست. برام خیلی عجیب و سخت بود که اینو باور کنم.

یک؛ چرا من انقد کمرنگ شدم تو زندگی؟ چرا فقط این چارتا؟ چرا انقد محدود دارم عمل می‌کنم؟ این گوشی منو بد عادت کرده! اکثر نیازهای روزانه‌مو مرتفع می‌کنه و من خنگم به همین بسنده کردم. توش از شیر گاو تا جون مرغ پیدا میشه. یادمه تو کارآموزیا دوستام بهش جعبه‌ی جادو می‌گفتن! چون در لحظه براشون جزوه، کتاب، دستورالعمل، کلیپ آموزشی، برنامه‌های درسی، وویس‌های اساتید، نرم‌افزار و هرچی که مورد نیاز بود رو رو می‌کردم. هر چیزی که قابل راه یافتن به گوشی بود، به گوشی من راه میافت! تازه دست اینترنت و گوگل هم درد نکنه که خیلی از چیزا رو نمی‌خواد نگه داری دیگه. بقول آقای قرائتی، کم مونده بجای قرآن به سر، گوشی به سر بشم شبای قدر با این استدلال که قرآن دارم توش!!! یادمه امیرخانی تو "جانستان کابلستان" نوشته بود، هر افغان می‌تونه با یه پتو و یه گوشی و یه شارژر زندگی رو بگذرونه! یعنی خونه و وسایل و اینا هیچیا! فقط همین سه تا! اون برای یه منطقه‌ی خاص تو افغانستان نوشته بود، ولی فک کنم اینجا برای منم صدق کنه. یعنی در این حد محدودم الان! که خوب آزاردهنده است و متأسفانه است و بد است و اَخ است و باید ترک کنم این روش ناپسند مذموم را! ان‌شاءالله تعالی دیگه نت نمی‌خرم و با مودم سر می‌کنم بلکه شدتش فروکش کرد. این بره پایین، یه چیزای دیگه میاد بالا. باید صبر کنم ببینم این درون من سمت چی میره. امیدوارم هر چی هست رنگی رنگی باشه :)


دو؛ من تو زندگیم سعی کردم به چیزی وابسته نشم و اگه حس کردم دارم وابسته میشم، زود کلکشو بکنم. اونم رو حساب اینکه نقاط ضعفم کم بشن نه اینکه به مراتب عالی عرفان برسم و اینا! مثلا اون وقتا که بچه بودیم، جشن تولد نداشتیم. خودمون خواهر برادرا هم که بودجه برای راه‌اندازی مستقل جشن نداشتیم. در همون زمان من و یکی از همکلاسیام که صمیمی بودیم تولدا برای هم کادو می‌گرفتیم فقط. یادمه یه بار اون یه دفتر خاطره بهم داد. منم هیچوقت تا اون موقع و هیچوقت بعد از اون موقع دفتر خاطره نداشتم و بنابراین دوستش می‌داشتم. اما بردم دودستی تقدیم هدهد کردم. موارد زیادی از این دست خاطرات دارم که الان خاطرم نیست! اما حالا حس می‌کنم دیگه حافظ غلام همت من نیست، چون دارم رنگ تعلق می‌پذیرم. از کجا؟ لابد فک می‌کنین به گوشیم وابسته شدم؟ :):):) خیر! از اونجا نیست. از اونجاییه که از بین این چارتا، انگشترم رو خیلی زیاد دوست دارم و حتی فکر نبودش هم آزارم میده. تقریبا 95% مواقع تو دستمه و اصلا معرف منه! یه شیء خاصه برام. خواهرم از نجف برام آورده بود. خودمم که رفتم دوباره بردم همه‌جا گردوندمش. همین دو سه روز پیش، به زیارت ضریح امام رضا (ع) هم مشرف شده :) حالا این نقطه ضعف منه، چیکارش کنم؟ یعنی نقطه ضعفمو بدم به کسی که دیگه نقطه ضعف نداشته باشم؟ :'( حالا که خوب نگاه می‌کنم چند وقتیه عوض شدم و دست و پامو به خیلی چیزا بستم. چون زیادن کندن ازشون درد داره، مثل مو! باید یکی یکی که سر بلند می‌کردن، سرشونو می‌زدم، حالا دسته‌جمعی چطوری بکنمشون خوب؟!؟!؟ هی بابا...

ضمن تقدیر و تشکر

مردمم پست میذارن، مام پست میذاریم :| والا...

بارها شده از نوشتن خزعبلات ذهنیم منصرف یا پشیمون شدم. بخصوص وقتی قبل از انتشار پستم می‌بینم یه وبلاگی یه پست پُر گذاشته. خجالت می‌کشم اصن! [دفعه‌ی اوله بجای اصلا می‌نویسم اصن! ولی سعی می‌کنم دیگه ننویسم :)] بهتر بود اسم اینجا رو خزعبلات‌خونه میذاشتم!

+ برای کمتر شدن بار وجدانم، کامنتا هر چند پست یه بار فقط باز میشن، نه برای اینکه کسی کامنت بذاره، برای اینکه شاید حرفی لازم باشه بشنوم :)

+ چیزی که نه قصد داشتم نه انتظار، نه حتی بهش فکر کرده بودم اتفاق افتاده. من اینجا (وبلاگ) واقعا چیزها یاد گرفتم از همسایه‌هام. هم از مطالبشون، هم در معاشرت باهاشون. یه پله بزرگ‌شدم. از "همه" ممنونم :)

+ پست چند روز قبل نوشته شده، با دیدن یکی از پست‌های لوسی‌می خانوم :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

روزایی که هر دو هستیم، اغلب میاد تو اتاقم. روابط اجتماعیش از بقیه قوی‌تره و همونطور که قبلا گفتم فک می‌کنم خاکی‌تره. من بودم، یک یا حداکثر دو دفعه جواب سرد یا خنثی می‌گرفتم، دفعه‌ی بعد نگاشم نمی‌کردم. انصافا نمی‌دونم بقیه اوایل آشنایی چرا و چطوری منو تحمل می‌کنن :) حالا یکّم یخم وا شده، حرفم می‌زنم :)
اون روز می‌گفت "مردها با چشم عاشق میشن، زن‌ها با گوش." یه تحقیقاتی هم که معلوم نیست ادمین کدوم کانال تلگرامی انجام داده! به این نتیجه رسیده که زن‌ها به طور میانگین 15 روز طول می‌کشه تا عاشق بشن، چون نیاز دارن حرفای طرفو بشنون. ولی مردها متوسط در هشت ممیز نمی‌دونم چند صدم ثانیه عاشق میشن!!! با اون قسمت زنانه‌اش کار ندارم، حالا اونم مدتش منطقی نیست، ولی این صدم ثانیه‌های مردها رو کجای مغزم جا بدم؟ چرا این تلگرام انقد فاجعه است؟ آخه یه آدم که عاشق میشه خودش نمی‌فهمه از کجا خورده! اون وقت این محققین محترم چطور تونستن صدم ثانیه‌شم دربیارن؟!؟!؟!
گفتم "این تحقیقات دیگه بدرد نمی‌خوره! الان معیارا عوض شده، یکم شعور اجتماعی رفته بالاتر. دیگه معیار اول مردا زیبایی نیست، فهم و شعوره. طبق تخقیقاتی در آمریکا فلان بهمان ال بل..." اونم گفت "آره، طبق یه تحقیقات دیگه‌ای هم بررسی کردن و به این نتیجه رسیدن که جذاب‌ترین زن‌های دنیا زن‌های سوئیسی هستن و این ربطی به زیباییشون نداره، بلکه عقل و شعورشون بیشتره"
بحث به همراه مددکار کشید به عشق! حقیقتا نمی‌فهممش. عشق برای من یه چیزی شبیه مثلثاته. اول دبیرستان بودیم که کتاب ریاضی تغییرات اساسی کرد، و تغییراتش هر سال با ما جلو می‌رفت. مثلثات برام گنگ بود. هرچی معلم می‌گفت رو می‌فهمیدم، ولی به کنه مثلثات پی نبرده بودم و این مثل هیچ وقت دیگه نبود. وقتی به ما ضرب رو درس دادن مفهوم دو یا چند برابر شدن رو می‌فهمیدم. ولی وقتی بهم می‌گفتن سینوس زاویه‌ی سی درجه میشه یک‌دوم، نمی‌فهمیدم سینوسش چیشه! یا کجاشه! یا چه نسبتی با هم دارن! و معلم هم جوابی نمی‌داد. می‌گفت، این کتاب مثلثات رو خیلی بد توضیح داده. من نمی‌دونستم قبلا چجوری تدریس می‌شده و معلم هم اونجوری درس نمی‌داد. انقد این گنگ بودنو سر کلاس تکرار کردم تا معلم رو دایره توضیح داد که سینوس و کسینوس یعنی چی! شاید توضیحش یک دقیقه هم نشد، ولی ذهن من آزاد شد.
حالا اون حس رو راجع به عشق دارم. نمی‌فهمم یعنی چی! چه اتفاقی درون آدم میفته! چه چیزی عوض میشه. چه حسی داره یا بهتر بگم چه حسیه! کاملا گنگ! از هیچ‌کس هم نمی‌پرسم. اصولا راجع به این چیزا حرف نمی‌زنم. خوب بپرسم هم که سودی نداره صد در صد. و تازه مگه به این علاقه‌های زپرتی میگن عشق؟ در هر حال، کمی خودسانسوری رو کنار گذاشتم و برای اولین بار میخوام اعتراف کنم، خیلی مایلم این موجود ناشناخته رو کشف کنم. اعتراف می‌کنم به هر کسی که می‌دونه عشق چیه حسودی می‌کنم. بنظرم نباید چیز دور از دسترسی باشه. فک می‌کنم راهش خیلی کوتاهه، به اندازه‌ی همون یک دقیقه توضیح مثلثات. ولی باید وقتش برسه. آها راستی منظورم این عشق‌های افلاطونی و عارفانه‌ای که بزرگان توصیف کردن و هیچ‌کس هم بهش نمی‌رسه نیست. اون مجنون لازم داره و لیلی. ما آدمش نیستیم.
یه چیز دیگه اینکه زیاد می‌بینم و می‌شنوم که یه نفر با فکر یه نفر داره با نفر سوم زندگی می‌کنه. با شدت هرچه تمام‌تر از این موضوع بدم میاد، ولی واقعا چاره چیه؟ وقتی یکیو دوست داری و بهش نمی‌رسی، یه مجسمه‌ی آرمانی ازش تو ذهنت می‌سازی و تا آخر عمر تو ذهنت نگهش می‌داری. یه راه پیشگیری داره البته؛ اگه کسی بخواد و نگاه و رفتارش رو کنترل کنه، می‌تونه جلوی احساسی که می‌دونه به سرانجام نمی‌رسه رو بگیره. ولی شایدم به همین سادگی نباشه. اینکه من یا کسی مثل من اینکار رو انجام بده، دلیل نمیشه بقیه‌ام بخوان انجام بدن. چون این روش هم این ریسکو داره که آدم هیچ‌وقت عاشق نشه. شاید کسی انتخابش این باشه که عشق رو تجربه کنه، حتی با ریسک نرسیدن به معشوق. من یقینا انتخابم این نیست. حاضرم عشق تو ذهنم همون نقطه‌ی گنگ بمونه ولی کل عمرم با حسرت نگذره. شایدم اشتباه می‌کنم، به هر حال.
  • نظرات [ ۳ ]

سین مثل ساده‌لوح

دیروز نه پریروز یه بنده‌خدا بهم گفت "تو با این طرز تفکرت که همه رو مثل خودت صاف و ساده می‌بینی، به درد سیاست نمی‌خوری!"*
این حرف بعد از کلی تحلیل سیاسی راجع به قضایای مجلس و حرم امام و انفجار کابل و احزاب جمهوری‌خواه و دموکرات آمریکا و نقش اسرائیل تو آمریکا و و و... زده شد. همه‌ی این حرفا رو اون بنده‌خدا زد و من با حالت بهت فقط سوال می‌پرسیدم و می‌گفتم اگه اینیه که شما میگی پس چرا این! آخه مثل این حرفا رو نشنیده بودم.
حالا از قسمت سیاسی که قابل گفتن نیست بگذریم، می‌رسیم به قسمت شخصی ماجرا. من اول از این حرف یه احساس خوشحالی بهم دست داد، چون صاف و ساده بودن رو یه امتیاز می‌دونم. ولی همونطور که شمام فهمیدین، جمله‌ی مذکور داره میگه بنده "ساده‌لوح" تشریف دارم نه صاف و ساده! چرا که بقیه رو ساده می‌بینم و این همون ساده‌لوحیه :) از این صفت شدیدا بدم میاد. این حس رو به بقیه میده که میشه سر آدم کلاه گذاشت و بر گرده‌اش سوار شد! خوب حالا ماتم گرفتم که من چرا ساده‌لوحم و چکار کنم که ساده‌لوح نباشم! و حتما بر شما هم مسجل شده که من ساده‌لوحم، چون می‌بینین با حرف یه نفر که زیاد هم منو نمی‌شناسه باور کردم که ساده‌لوحم! و تازه این مطلب رو علنا اعلام می‌کنم تا هر کسی (با حسن‌نیت یا سوء‌نیت) هم نمی‌دونسته بدونه! از ذکر مثال در جهت تأیید این فرضیه خودداری و فقط اعلام می‌کنم که درصدد درمان براومدم. از همین وبلاگستان هم شروع می‌کنم: از نظر من (از این به بعد) بلاگرها هیچ‌کدوم اون شخصیتی که نشون میدن نیستن و همه دارن تظاهر می‌کنن که چی هستن. همه ستون پنجم و نفوذی‌ان و فقط میخوان اطلاعات دربیارن از آدم و به وقتش کله‌پات کنن! :):):)
حالا از شوخی گذشته، فکر می‌کنم کمابیش همینطوره. ما تو دنیای واقع، خودمون نیستیم، تو مجازی که خیلی راحت می‌تونیم چیزی باشیم که دلمون می‌خواد. اگه بخوایم می‌تونیم خودمون رو خیلی انسان، خیلی شریف، خیلی متمدن، خیلی هنرمند، خیلی باهوش، خیلی صادق، خیلی پولدار، خیلی کدبانو، خیلی آقا و و و... نشون بدیم. این اتفاق ممکنه نیفته، ممکنه خودآگاه بیفته، ممکنه ناخودآگاه بیفته. الان من نمی‌دونم خودمو چطور تو این وبلاگ معرفی کردم و شما چه تصوری از زندگی من دارین. فقط همینقد سربسته بگم من بنده‌ای از بندگان خوب خدا هستم، حالا شما هرچی میخواین فک کنین😂😂😂

قصدم برای سیاست‌مدار شدن رو خیلی وقته گذاشتم کنار. این بنده‌خدا منظورش صحبت در مورد سیاست بود!
  • نظرات [ ۶ ]

...



  • نظرات [ ۱۴ ]

متفرقات

کاش می‌شد آدم ولوم خصوصیاتشو به تناسب شرایط بالا پایین کنه! مثلا من از شدت معذب بودنم کم کنم، تا بقیه هم انقد معذب نباشن. می‌بینم بخاطر من معذبن، بیشتر معذب می‌شم واقعا :|

این خمیر کم‌کم داره سفت می‌شه، تازگیا فهمیدم قدرت انعطافم اومده پایین، کم‌تر تأثیر می‌پذیرم، کم‌تر نظرم برمی‌گرده، کم‌تر حوصله‌ی اراجیف شنیدن دارم، کم‌تر دلم بعضی چیزا رو می‌خواد... اینه که نمی‌تونم معذب بودنم رو مدیریت کنم. وقتی از حضور تو یه جمعی معذبم، دلیلم کم‌رنگ نمی‌شه، حتی بعد چهار ماه؛ چون دلیلم راحت عوض یا جایگزین نمی‌شه. حالا این خوبه یا بد؟ گاهی خوب گاهی بد...


_ گفتم "جوک بلد نیستم واسش تعریف کنم" گفت "جوک نهههه! گفته اصلا حرف نمی‌زنه!" هم ورنداشته بگه "این با ما کی حرف زد که بیاد با تو! (اه پیس پوف) حرف بزنه؟" شیطونه میگه دفعه‌ی بعد چسبو بجای میز بکوب تو سرش! نفهمیدم الان این با اونه یا با من. اومده تو اتاقم، بهش میگه واسه من پانتومیم اجرا نکن، بیا مستقیم به خودش بگو. خوشبختانه جرئت اینو نداره دیگه، همون پشت سرم حرف زده هم متعجبم!


+ امشب در بحثی با مامان جان، به این نتیجه‌ی جالب رسیدیم که از بین شش فرزند خانوار، بنده کم‌نگران‌کننده‌ترین فرد می‌باشم. نه غصه می‌خورن که مثل عسل اوضاع مالیم خوب نیست، نه غصه می‌خورن که مثل هدهد خودمو تو کار غرق و زندگی رو ول کردم، نه غصه می‌خورن که مثل بابای جوجه لاغر و ضعیف شدم و اعمال نادونانه انجام میدم، نه غصه می‌خورن که مثل مهندس از خونه دورم، نه غصه می‌خورن که مثل داداش کوچیکه درس نمی‌خونم و آینده‌ام مبهمه! در واقع بنده نگرانی خاصی برای والدینم ایجاد نمی‌کنم، مایه‌ی خرسندیه! فقط خودم یه نگرانی کوچولو دارم: اصلا با این همه بچه و مشکلاتشون، به منِ بی‌مشکل فکر هم می‌کنن؟🤔 بنظرم تا دیر نشده باید یه فکری به حال این حال بکنم.


+ یه ترس بی‌دلیل داشتم که نکنه یه آشنای همکار اینجا رو بخونه. الان دیگه ندارم :) شاید از اتفاقات محل کارمم بنویسم.

  • نظرات [ ۳ ]

مورچه‌خوار

تقصیر من نیست که انقد پست‌های تحلیل شخصیت و روانشناسی وبلاگم زیاده! کاملا اتفاقی پیش میاد؛ و البته که مجبور نیستم بابت چیزی که اینجا می‌نویسم از کسی اجازه بگیرم D:

پیرو این پست که دیشب خوندم، بنده یک عدد مورچه‌خوار هستم!

"شما یک مورچه‌خوار هستید! یک شخصیت عمل‌گرا، دقیقا می‌دانید چه موقع به شکل یک توپ حلقه بزنید تا از شکارچیان دوری کنید."

اینم صحه‌ای روی تست قبلی :)

+ خدا کنه روانشناس 1 فردا جواب تستی که هفته‌ی پیش ازم گرفته رو بیاره. اونم می‌ذارم تا وبلاگ کمپلت بشه روان‌خانه! [بر وزن نوانخانه :)]

  • نظرات [ ۲ ]

حساس نشو، حساس نشو!

یک بنده‌خدایی از دنبال‌شوندگانم یک پستی گذاشته بود راجع به یک موضوعی که من روش حساسم. موضع خود نویسنده خیلی واضح نبود. خواستم یک سوالی بپرسم، بلکم روشن شم. یادم افتاد از یک جایی به بعد به خودم قول دادم سوالی که جوابش بهم ربط نداره نپرسم!

+ هیچ‌کس رو مخفی/خاموش دنبال نمی‌کنم. 

+ اون سواله همینطور تو ذهنم وول می‌خوره! چیکارش کنم بنظرتون؟

+ یک یادی هم بکنم از محبوب‌ترین وبلاگم تا بحال! یک مهندس که حرفاش عجیب به دل می‌نشست، حذف کرد و رفت. خدابیامرزدش :)



++ جهت رفع بعضی تفاهمات و سوءتفاهمات! من خودم جزء دنبال‌شوندگان وبلاگ مذکور نیستم! یعنی این بنده خدا از این پست بی‌خبره!

  • نظرات [ ۱۴ ]

یا أیها المسرفین!

" قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أسْرَفوا عَلى أنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ، إنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنوبَ جَمیعاً؛ إنَّهُ هُو الغَفورُ الرَّحیم"

+ عنوان: خودمو عرض کردم!
  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan