مونولوگ

‌‌

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

برام مهم نیست مخاطب چی فکر می‌کنه. چه قضاوتی می‌کنه. دختر خل‌وچل، روانی، نیازمند درمان و... . یا مهم نیست حالاتمو به هر چیزی پیوند بزنه و نتیجه‌گیری کنه یا هرچی. مهم نیست.

تو مترو نشستم و جلوی چشم همه دارم شرشر اشک می‌ریزم. می‌دونم نمی‌پرم، ولی درعین‌حال نمی‌دونم هم. حرکات تکانشی کم نداشته‌م تو زندگی. ولی می‌دونم نمی‌پرم. ولی نمی‌دونم ممکنه مثل خیلی وقتای دیگه تصمیم هیجانی بگیرم یا نه. ولی بازم می‌دونم نمی‌پرم.

وقتی فکر می‌کنم می‌تونه در یک لحظه دیگه مشکلات نباشن، محو بشن، مردمو با دنیاشون و مشکلاتشون و مشکلات خودم که به مشکلاتشون اضافه میشه تنها بذارم، وسوسه‌انگیز به نظر میاد.

جرقه‌ی امشب چی بود؟ همین بحث طرفدار و برانداز و نسبتایی که بهم دادن. مثل حناق بیخ گلومو گرفته بود تا اومدم بیرون و تو مترو خالی شدم. نخواستم حرف بزنم، هی گفتم اصلا نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم، ولی جیم‌جیم وقتی تنها بودیم به حرف کشوندم و بعد هر برداشتی خواست از حرفام کرد. اصلا نمی‌خوام دیگه اینجا درباره‌ش حرف بزنم. یه‌جوری انگار دیگه نمی‌خوام جیم‌جیمو ببینم. اصلا نمی‌خوام دیگه این رابطه ترمیم بشه، چیزی که هر دفعه بعد از هر بحث اتفاق میفته. کاش می‌شد دیگه نمی‌رفتم، ولی کار که بچه‌بازی نیست. ولی اگه دیگه کلا نباشم، کار میشه بچه‌بازی. کاش صلح بود، همه‌جا. منم دیگه اینجا نبودم که برای یه جایی که اصلا جزءشم حساب نمیشم درد بکشم و اشک بریزم و مؤاخذه بشم و حرف بشنوم.

آره می‌دونم. ضعیفم و دلمم داره می‌ترکه. احساسم ضربه خورده. اینم نتیجه‌ی اولین باری که گاردمو باز کردم. اینک شما و دنیای اجتماعی متنوع و قشنگتون. برای من همون تشخیص "انزوای اجتماعی بالا/بازداری هیجانی بالا" بس.

 

کلیک

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

دیروز زده بود به سرم. از یه موضوع ناراحت‌کننده‌ی معمولی، به شدت ناراحت شده بودم. به حدی که عصر نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم و هی منقطع، بی‌صدا گریه می‌کردم و زود جمعش می‌کردم. تا بالاخره مامان فهمید و گیر سه‌پیچ داد که بگو از چی ناراحتی. نمی‌تونستم بگم از فلان، چون می‌گفتن همین؟ گفتم نمی‌خوام حرف بزنم. خیلی اصرار کردن و حرف نزدم. بعدم راه افتادم بیام سر کار. دلم طاقت نیاورد، می‌دونستم حالا نشستن دارن غصه می‌خورن. زنگ زدم بهشون دیدم دارن گریه می‌کنن. گفتن به خواهرات زنگ زدم ببینم می‌دونن تو از چی ناراحتی یا نه. گفتم خودمم نمی‌دونم از چی ناراحتم (دروغ). نزدیک فلانه و یه شبه‌افسردگی گرفته‌م و فلان و فلان و فلان. دلشون آروم گرفت و خداحافظی کردیم. ولی خودم داشتم از بغض می‌ترکیدم. تو کلینیک تمام مدت می‌خواستم گریه کنم. به جیم‌جیم که سربه‌سرم میذاشت گفتم لطفا امشب بیخیال من بشه. شب که میومدیم سمت مترو گفت خب حالا بگو. گفتم چی؟ گفت همونی که به خاطرش تو کلینیک اگه پخ می‌کردم، اشکات می‌ریخت. قشنگ آدمو می‌خونه. گفتم نمی‌تونم حرف بزنم. بجاش از چیزای دیگه حرف زدم. با اینکه صبح زود باید می‌رفت بیمارستان و لباس گرم کمی هم تنش بود، نشستیم رو یه نیمکت و از این حرف زدیم که حرف بزنم یا نزنم؟ کدومش درسته. و قرار شد من فکر کنم ببینم حرف زدن برام تبعات و منافع بیشتری داره یا حرف نزدن و تحمل فشارش. گفتم حالا یه چیز غیرمرتبط بگم: از یکی از پرستارای NICU بیمارستان دو خوشم نمیاد. گفت لابد فلانی. گفتم از کجا می‌دونی؟ گفت چون هیشکی از اون خوشش نمیاد :)) اینم از فواید حرف زدن. حالا می‌دونم حس بدی که هفت هشت ماه با خودم حمل کردم و هی فکر کردم مشکل از منه که نمی‌تونم با این آدم ارتباط خوبی بگیرم، توی بقیه هم وجود داشته. گفت محلش نذار و منم زین پس چنان کنم.

دوباره کشش شدید تونل مترو، دقیقا قبل رسیدن قطار به نقطه‌ای که ایستادم، زیاد شده. یادمه وقتی آناکارنینا خودشو پرت کرد زیر قطار، با خودم گفتم خب دیوانه، این همه راه ساده‌تر هست، چرا همچین راه وحشتناک و دردناکی؟ یا حتی همین حالا همین حرفو راجع به اونایی که قرص برنج می‌خورن و ذره ذره زجرکش میشن می‌زنم. نمی‌دونم چی میشه که آدم به اونجاها می‌رسه، ولی مطمئنا راه سخت و پیچیده‌ای نداره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

اگر

 

همون همکارم که به عنوان یادگاری براش ساعت خریدیم، برای همه‌مون نفری یه لیوان با عکس شخصی چاپ کره، اون طرفشم آرم کلینیکو زده. از من عکس نداشته و اسممو این شکلی طراحی کرده :) یادوگارو :)

 

 

صبح بین دو تا بیمارستانو پیاده رفتم. پلی‌لیست نزدم و کل آهنگا رو گذاشتم روی تصادفی (تصادفی؟ :)). رسید به این یکی که نمی‌دونم کی دانلود کرده‌مش. دیدم واقعا "تو را دوست دارم، اگر دوست دارم".

 

 

 

 

الان هم بین بشوربسابای آخرهفته‌ای این آهنگ داوود سرخوش پخش شد که قبلا هم گذاشته‌مش اینجا و بازم دوست دارم بذارمش.

 

 

 

 

گفتم بیام چای عصرمو به رختون بکشم و برم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

احساسی

 

چند شب پیش داشتم از سر کار برمی‌گشتم، یه صدای میووووو میوووووی نازکی شنیدم. چپ و راستو نگاه کردم دیدم یه گربه‌ی خیلی کوچیک روی سکوی جلوی یه مغازه واستاده میومیو می‌کنه. ارتفاع سکو شاید ده سانت هم نمی‌شد، می‌خواست بیاد پایین ولی نمی‌تونست. رفتم نزدیک‌تر، بجای اینکه مثل گربه بزرگا فرار کنه، اومد جلوتر و انگار می‌خواست بیاد پیشم. یه چیزی درونم منو می‌کشید سمتش. دلم می‌خواست بگیرمش تو دستم. بیارمش خونه. بهش غذا بدم. و البته بعدش که دست و پا درآورد ولش کنم بره، چون حوصله‌شو ندارم :)) ولی خب در کسری از ثانیه شرایط خودمو تو ذهن آوردم و منصرف شدم. نه جایی برای نگهداریش دارم، نه وقتشو و نه بلدم چجوری باید این کارو کرد. به راهم ادامه دادم. به اولین مغازه‌ی پروتئینی که رسیدم یه دونه سوسیس خریدم و برگشتم. داشتم با چنگالام سعی می‌کردم پلاستیک سوسیسو باز کنم که رسیدم به محلی که جوجه‌گربه بود. ولی دیگه نبود. این طرف و اون طرفو خیلی گشتم ولی پیداش نکردم. سوسیسی که هر کار کردم باز نشد رو انداختم تو باغچه‌ی کنار خیابون که اگه برگشت بخوره یا اگرم برنگشت یه گربه‌ی دیگه بخوره.

من اصلا حیوون و جک و جونور و گل و گیاه و بچه مچه دوست ندارم. یعنی همیشه اینطوری فکر می‌کردم. گارد نداشتم بهشون ولی حوصله‌شونم نداشتم. راستشو بگم هنوزم متعجب میشم کسی با دیدن بچه یا حتی نوزاد ذوق می‌کنه. ولی از وقتی تو این کار جدیدم اومدم کم‌کم تغییر کردم. یه کمی دارم زیبایی‌های بچه‌ها رو می‌بینم. حوصله‌م نسبت بهشون بیشتر شده. همکارم میگه عجیبه، هرکی میاد سر این کار، بچه‌دوست هم باشه بعد یه مدت از بچه‌ها بدش میاد. تو برعکس داره از بچه‌ها خوشت میاد. من قبلا نوزاد رو یه انگل گنده‌بک به تمام معنا می‌دیدم. یه موجود که قراره بزرگ شه و همه‌ی کارایی که براش شده رو فراموش کنه. خب منطقی نگاه کنیم، هنوزم بچه همینه و نظرم همون. ولی یه قسمت دیگه هم تو مغزم فعال شده که شاید بهش میگن احساس :) ممکنه روزی بیست سی تا نوزاد چند ساعته ببینم. نمی‌دونم چی توشون هست که خوشم میاد نگاهشون می‌کنم. بهشون دست می‌زنم. اینور و اونورشون می‌کنم. بچه‌های چند ساله هم همین‌طور. قبلا موجودات لوس بی‌ادب حرف‌گوش‌نکن بودن برام. الانم همونن، ولی اینا رو تو زمینه‌ی خانواده و اجتماع می‌بینم. درک می‌کنم هنوز هیچ گناهی متوجه اینا نیست. اگه بدن، بدشون کردن. بعضی‌هاشونم فرصتش پیش میاد که آدم به اون روح دست‌نخورده و لوح سفیدشون که پشت این آموزشای خوب و بد قایم شده دست پیدا کنه. فکر کنم همین منو مشتاق بچه‌ها کرده. لمس اون معصومیت، اون خلوص، اون چشمای زلالی که انگار پنجره است و یکی از پشتش بهت زل زده، آدمو رقیق می‌کنه. شاید بعدا که بیشتر کار کنم بازم بهشون بی‌حوصله بشم نمی‌دونم. فعلا که اینطوریه. اون شبم که گربه رو دیدم یه حس دیگه درونم بیدار شد. میشه حیوونارم دوست داشت یعنی :) البته فکر نکنم یه روزی بخوام یکیشونو نگه دارم، ولی درک احساسات اونایی که نگه می‌دارن برام آسون‌تر شده. شاید یه‌کم دیگه‌م بمونم اینجا، کم‌کم از نباتات هم خوشم بیاد. از کجا معلوم؟ :))

 

  • نظرات [ ۵ ]

۳۰ مهر ۱۴۰۱

 

مشق امشب: ده صفحه بنویس "تو به اندازه‌ی کافی و اغلب بیشتر از انتظار خوبی".

یه تغییراتی تو کارم داره اتفاق میفته. همکار جدیدی که برام اومده راه افتاده دیگه و از فردا قراره شیفت مستقل داشته باشه. چند تا از شیفتام در هفته آزاد شده که طبق قرار قبلی تو اون تایما به تیم سوم کلینیک می‌پیوندم. از مدت‌ها قبل دارم استرس اینو می‌کشم که چطور شرایط جدید رو منیج کنیم. استرس کار عملی نیست ها، چون کار عملی رو بالاخره یه جوری آدم انجام میده. نگران اینم که حالا که دو تا نیرو برای یک تستیم و یه تایمایی هم‌پوشانی داریم، بازده کار دو برابر نمیشه، ممکنه کلینیک از این بابت ضرر کنه. ممکنه بیمار به تعداد کافی نداشته باشیم. ممکنه فلان، ممکنه بهمان. هر چی هم که به خودم بگم اینا هیچ ربطی به تو نداره و اونی که نیرو استخدام کرده، فکر حقوقش و بیمارش و اینارم خودش باید بکنه، بازم فایده نداره. وقتی بازده کار بیاد پایین، احساس گناه و کم‌کاری خِر منو می‌گیره. تازه اخیرا که سرعتم تو تست گرفتن زیاد شده، تایم اضافه میارم، بعد آواره‌ی این اتاق و اون اتاق میشم که یه کاری برای انجام دادن پیدا کنم. امروز تو جواب شارمین نوشتم فک کنم دارم اعتیاد به کار (Workaholic) پیدا می‌کنم. یادم افتاد چند شب پیش، پنج دقیقه بیکار نشستم تو اتاقم، بدن‌درد خماری گرفته بود منو :)) رفتم تو راهرو، جیم‌جیم دیده منو میگه چی شده؟ میگم حوصله‌م سر رفته از بیکاری. یه جوری که یعنی می‌دونم مرضت چیه، دستمو گرفت برد پشت یکی از میزای اتاقش گفت بشین فلان کارو بکن. لعنتی سر کار حتی نمی‌تونم با گوشیم ور برم. وای‌فای رایگان در اختیار، ولی مثل این خُلا، گوشی از اول تا آخر سایلنت و بلااستفاده. حتی همتشو ندارم بذارم فیلم دانلود شه.

سخن به درازا کشید. اومدم یه کم تخلیه‌ی افکار کنم که باز تا نصف شب نخوام هی به نوبتا و بیمارا و حقوق و بازده و انتظار و... فکر کنم. پس چی شد؟ تو داری کار می‌کنی. تو داری درست کار می‌کنی. تو داری به شرح وظایفت عمل می‌کنی. تو خیلی بیشتر از شرح وظایفت داری کار انجام میدی. تو کافی هستی. تو نمی‌تونی از جایگاه یه کارمند وظایف مدیریتم پوشش بدی. پس تو اصلا نباید نگرانش باشی. نگرانیت محلی از اعراب نداره. حالام بگیر بخواب.

 

  • نظرات [ ۳ ]

ولی هنوز همه‌مون بچه‌ایم، بچه

 

امشب یه بحث طوفانی و سهمگییین با جیم‌جیم داشتم. خیلی بالا رفتیم. تا حالا انقد عصبانی و جدی ندیده بودمش. یه جایی رسید که می‌گفت حرفت همینه؟ و معنی حرفش این بود که اگه حرفت همینه قطع روابط دوستانه و بسندگی به روابط دیپلماتیک و رسمی :)) گفتم آره و هرطور مایلی. گفت بحثو تموم کنیم، بسه واسه امشب. چند دقیقه در سکوت سپری شد و بعد گفت من تو رو همین‌طوری که هستی قبول کرده‌م، برامم مهم نیست چی میگی، به چی اعتقاد داری، چی رو قبول داری و... به نظرم باید از حرفش کوتاه نمیومد. آخه ده بار گفت همین؟ حرفت همینه؟ تموم دیگه؟ و آخرش گفت مهم نیست چی میگی، من به اینایی که میگی کار ندارم. تو دختر خوبی هستی و من به بقیه‌ی چیزات کاری ندارم. اونجوری که اون با تهدید داشت حرف می‌زد، من گفتم قطع ارتباط رو شاخشه. موضوع بحثمون هم چیز نگفتنی‌ای نبود، ولی چون نمی‌خوام یه بحث دیگه اینجا راه بندازم از گفتنش امتناع می‌ورزم :)

این دومین بار بود که می‌گفت حیفم میاد آدمی با کمالات تو، اینا رو بگه یا این چیزا رو قبول داشته باشه. براش پذیرفتنی نیست جمع بین کمالات و فهمیدگی (من ادعایی ندارم، اون میگه و من معتقدم دچار اغراق شده) با اعتقادات من. مرا به کسب علم و دانش و اطلاعات در حیطه‌ی مخالفم دعوتم نمود و سپس آآآخر بحث پیشنهادش را پس گرفت و گفت به من چه ربطی داره کی چطور فکر می‌کنه :) ولی به نظرم همچنان افسوس می‌خوره که چرا من دارم خودمو حیف می‌کنم. جیم‌جیم شخصیت فرهیخته و بااخلاقی داره، ولی من افسوس نمی‌خورم که چرا اعتقاداتش با من متفاوت و گاها متضاده. قبلاها درونم مثل سیروسرکه می‌جوشید که چرا باید آدم خوبی مثل فلانی، اینطوری باشه. ولی الان مدت‌هاست دیگه اینطوری فکر نمی‌کنم. من قرار نیست همه رو ببرم بهشت و قرار نیست ارتباطمم با کل آدما قطع کنم. فقط قراره چیزایی که بلدم و فکر می‌کنم درسته رو انجام بدم. قراره فقط عمل کنم. فعلا تو لول من، اینکه بقیه بگن آدم خوبی هستی کافیه. حالا ممکنه اون بقیه‌ای که میگم بین "من" و "چیزی که بهش معتقدم و خودمو حاصل تربیتش می‌دونم" ارتباطی برقرار کنن که فبهاالمراد، ممکن هم هست مثل جیم‌جیم با شدت هر جور ارتباط و "ماحصل بودن"ی رو انکار کنن. دیگه اینش دست من نیست.

ولی من چه آروم شده‌م. سابقا بحث ضربان قلبمو بالا می‌برد، گر می‌گرفتم، بلند حرف می‌زدم، هیجانی می‌شدم، تند حرف می‌زدم، ولی امشب فقط تند (سریع) حرف زدن رو از بین این‌ها داشتم و تمام مدت داشتم می‌خندیدم. جیم‌جیم هم همیشه تو بحث می‌خنده، ولی امشب جدی و یه جاهایی خشمگین ./_\. بود :) من اخیرا بحث‌های دیگه‌ای با موضوعات دیگه‌ای با افراد دیگه‌ای هم داشته‌م، ولی اونجا کم‌وبیش دارم هنوز آثار برافروختگی نسبی رو. امشب هییییچ نبود. کاملا آروم بودم، یک تسنیم مسلط به خود با افزایش سرعت پردازش ذهنی و تکلم. نمی‌دونم این تغییرات چطور حاصل میشه، بیشتر راجع به روحه یا جسم (سن و...). دوست دارم راجع به این چیزا بیشتر بدونم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

مدت‌هاست حس کتاب خوندنم پریده. عنوان کتاب‌ها رو اینور و اونور می‌بینم و جذب میشم و درعین‌حال می‌دونم که نمی‌خونم. گاهی با علم به اینکه فقط انبار می‌کنم می‌خرم و گاهی هم نمی‌خرم. تیر بود که با جیم‌جیم رفته بودیم کادوی تولد میم‌الف رو از پردیس و شهر کتاب بخریم. ساربان‌سرگردانِ سیمین دانشور رو از پردیس و به دنبال قطعه ی گم‌شده‌ی شل سیلور استاین رو از شهر کتاب خریدم. دومی رو اول خوندم همونجا بعد خریدم 😁 ولی اولی رو دیروز باز کردم بخونم. از بس از تو اینستا دراومدم و رفتم تو واتساپ و بعد تلگرام و بعد روبیکا و وبلاگ هم که فراوان، خسته شدم. هر فیلمی باز کردم با کلافگی بستم. فیلم‌های به ظاهر جذاب. همه چیز خیلی خسته‌کننده و حوصله‌سربر شده. یه چیزی می‌خواستم معنادار. چشمم به ساربان‌سرگردان تو قفسه افتاد و فکر کردم باز می‌کنم و دو سه خط خونده نخونده میذارم سر جاش. ولی الان که دوسومش رو خونده‌م و بین کارام با شوق میام سروقتش و با اکراه می‌بندمش تا به کارام برسم و دیشب که خواب داشت منو می‌برد و مقاومت می‌کردم که فصلو حداقل تموم کنم، دیدم نه، انگار حس دارم، حس کتاب خوندن دارم و نمرده در من. شاید دوره‌ایه. شاید به کتابش مربوطه. شاید به اینکه موضوع کتاب و اتفاقات جاری مرتبطه مربوطه. الان دوست دارم کاش جلد اولشم پیدا کنم، جزیره‌ی سرگردانی. هرجا می‌گردم ناموجوده و علتشو نمی‌دونم. فک کنم جلد سومم قرار بوده داشته باشه که نرسیده بهش. کاش می‌داشت. ولی کاغذی بودن کتاب هم یکی از علتاشه حتما. از گوشی و وسایل الکترونیکی خسته‌ام. از منحصر شدن زندگی‌هامون، ارتباطاتمون، کنش‌های اجتماعی، سیاسی و حتی خانوادگی‌مون به این صفحه‌ی کف‌دستی گله دارم. یه زندگی واقعی‌تر لازمه. شایدم با تمام تلاشی که می‌کنم که از دوران عقب نباشم، که نشه یه وقتی بچه‌م چیزی از تکنولوژی بدونه که من نمی‌دونم (که اگه بچه‌ای باشه اتفاقا این اتفاق ناگزیره)، شاید روح من و باقی روح‌های خسته‌ی زمونه، مال این زمونه نیستن. به سختی خودمونو به این عصر چهارمیخ کردیم، ولی تا نشونه‌ای از عصر ارتباطات (عصر ارتباطات واقعی‌تر) بهمون می‌رسه روحمون پر می‌کشه میره. حتی یکی دو نسل قدیم‌تر رو هم غنیمت می‌بینیم. چمدونم. من که البته مال اون دوران‌هام نمی‌تونم باشم. اگرم بودم یه یاغی خاموش می‌شدم احتمالا که روحم ته پستو می‌پوسید. وای چقد دارم شعر و معر می‌بافم. بسه، شب‌بخیر.

 

  • نظرات [ ۰ ]

یک عدد موز تنبل

 

دقت کردم اخیرا خیلی اینجا غر می‌زنم و هی ناراحتی‌هامو میگم. اعتراف می‌کنم که به اندازه‌ی دو سه سال پیش خوشحال و بی‌غمِ دو عالم نیستم. ولی نق زدن هم دور از شخصیت ضدورزشی منه و به نظرم یه کم باید ترمز بروز احساساتمو بکشم. بله، بله، من واقعا شخصیت ضدورزشی (یا شخصیتی ضدورزش) دارم. اصلا با ورزش حال نمی‌کنم، اصلا دوستش ندارم، اصلا تحملشم ندارم. انقدر همه همیشه تو گوشم خوندن که ورزش واجبه و فلان، که احساس می‌کنم باید توضیح بدم که چرا و به چه جرئتی من از این مایه‌ی حیات غافلم و بدتر از اون ازش خوشم نمیاد. من اصلا نمی‌دونم چرا باید به خودم سختی بدم ورزش کنم. میگن واسه سلامتی ضروریه. نمی‌دونم برای یه آدم سالم هم ضروریه یا نه. یعنی من تمام عمرم وزن ایده‌آل یا نرمالی داشتم. نرمال یعنی حتی از ایده‌آل پایین‌تر و هیچ‌وقت بیشتر از ایده‌آل نشده، چه برسه بخواد از حالت نرمال خارج بشه. بعدم چربی مربی اضافه که یه جا جمع شده باشه ندارم که بخوام آبشون کنم. هیچ بیماری زمینه‌ای ندارم و سابقه‌ی خانوادگی و فامیلی هیچ بیماری‌ای هم نداریم حتی. تغذیه‌مم همین چرت‌وپرتاییه که این روزا همه می‌خورن و مثلا ارگانیک‌خور و این چیزا نیستم. غذای چرب، شیرین، سرخ‌کردنی، فست‌فود، همه چیزی تو رژیمم هست. با تمام این‌ها حدود سی سالو جلو اومدم و استیبلم. نمی‌دونم واقعا نیازی هست که برای نگه داشتن این شرایط منی که از ورزش بدم میاد وارد زندگیم کنمش؟ یا اگر احیانا دیدم دارم میرم به سمت آن‌استیبل‌شدن اون وقت ضروری میشه؟ حالا بعضیا میگن محض فرح‌بخشی و اینا آدم حداقل پیاده‌روی رو داشته باشه. خب من انقدر کار دارم و اغلب از کار خسته‌ام که با خواب فرح بیشتری حاصل میشه تا پیاده‌روی :)) البته تو ذهنم هست که اگه با اومدن نیروی جدید، شیفتام متصل و صبحام خالی بشه، برم ایروبیک گروهی رو امتحان کنم، محض همون تفریح، محض ورجه وورجه و تخلیه‌ی انرژی و معاشرت اجتماعیِ غیرکاری. در اصل دوست دارم برم کلاس والیبال (که بازیه و ورزش نیست)، ولی کلاسش انقدر ازم دوره که انگیزه‌ی آدمو در نطفه خفه می‌کنه. ولی به غیر از اینا فعلا حاضر نیستم خودمو به هیچ سختی دیگه‌ای بندازم. حالا از همین تریبون از مستمعین گرامی میخوام به ما ضدورزشا انقدر به چشم بد نگاه نکنین. وقتی ازمون می‌پرسین چه ورزشی دوست داری و میگیم کلا از ورزش خوشمون نمیاد، چشاتونو واسه‌مون قلنبه نکنین. سعی نکنین حس گناه و عذاب وجدان بهمون تزریق کنین، چون حداقل در مورد من موفق نمیشین :)) من که همچنان جبهه رو حفظ می‌کنم و از همین‌جا درحالی‌که رو صندلی راکم لم دادم و لبخند ژکوندی بر لب دارم و کیک شکلاتی و کاپوچینوم جلوم رو میزه، عرق ریختن و سیک‌پکای بیرون‌زده‌ی شما رو تماشا می‌کنم و لذت می‌برم 😌

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

شاید مخاطب اینجا یه شناخت نیم‌رخ حداقل از من داشته باشه اینجا. اینکه راجع به اتفاقات روز خیلی کم پیش میاد که اینجا نظر بدم. اون بیرون هم همین‌طوره. مگه چی باشه که بخوام نظر بدم راجع به یه اتفاق. ولی برای گشت ارشاد و گندی که زده چند بار اومدم چیزی بگم و بنویسم، نوشتم، ولی پاک کردم. چیزی که من می‌بینم اطرافم، کسایی که همچنان از گشت ارشاد دفاع می‌کنن خیلی خیلی کمتر از مخالفینش هستن. محجبه و غیرمحجبه تقریبا به یک نسبت با این اتفاق مخالفن. منم مثل "تقریبا همه" با گشت ارشاد مخالفم. و مدت‌هاست که با حجاب اجباری، حتی در حد قانون و نه گشت ارشاد هم مخالفم. دارین به عینه می‌بینین که این کاراتون حتی یه اپسیلون هم تاثیری نداره، چرا ادامه میدین؟ دیگه تقریبا شک نداریم، بلکه می‌دونیم که هدف تاثیرگذاری نیست، نشون دادن زور بازو و تفهیم "اینجا رئیس کیه" است. استیصال چیه؟ الان به همونجا رسیدم دیگه.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan