مونولوگ

‌‌

مثل یه دختر بد که معلوم نیست دیگه چی از دنیا می‌خواد

 

کلافه و عصبی‌ام

مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست

مثل کسی که چند تا سوتی داده

مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده

مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه

مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشسته‌ش داره سر به فلک می‌زنه

مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده

مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور

مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره

مثل کسی که دربه‌در یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمی‌تونه استراحت کنه

مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غم‌انگیز اینجاست که می‌دونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد

مثل کسی که هزار تا پرونده‌ی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره

مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده

مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمی‌تونه قهوه بخوره

مثل کسی که ازش تعریف می‌کنن و باور نمی‌کنه

مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده

مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین

مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمی‌تونه راحت بین فیلم‌هایی که برای بچه‌ها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده

مثل کسی که فرم‌های چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه

مثل کسی که حوصله‌ی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه

مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است...

 

  • نظرات [ ۲ ]

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

 

امشب در خدمت لحظات ملکوتی استیصال هستیم. خسته شدم از خودم. نمی‌دونم چه مرگمه. اون بیرون اوضاع تقریبا عالیه. این درون نمی‌دونم چی می‌خواد که قرار نداره. می‌خوام خودمو از پاهام بگیرم و چند بار محکم بکوبم به دیفال (اینجا چقد همه چیو می‌کوبم به دیفال :/) که هم از فکر و خیال تهی بشه هم از مغز :| الان که با همکارام خوبم و حتی عالی‌ام، تو خونه تا جایی که برای این شرایط ممکنه نظم رو دارم، از لحاظ شخصی، لباس، خواب، خوراک، بهداشت و... کاملا رو روالم و مثل وقتایی که سرم شلوغه این مواردم بهم نریخته، ارتباطم با خانواده و مهمونا خیلی بهتر از انتظارم و بهتر از دفعات قبلیه که مهمون داشتیم، حتی یه نمه رشد شخصیتی در خودم می‌بینم، ولی احساس درونیم اینه که شرایط خوب نیست، تو حالت ایدئال نیستم، بهینه نیستم، پرفکت نیستم، کافی نیستم، مطمئن نیستم، امن نیستم. می‌خوام گریه کنم. خب این فایده نداره که بگم و به خودم تلقین کنم که همیشه نمیشه همه چیز عالی و بی‌نقص باشه و هیچ‌کس نیست و این حرفا. اینا رو به خودم میگم و بازم حس می‌کنم یه چیزی کمه. از اونایی نبودم و نیستم که از ترس کامل نبودن هیچ کاری نکنم، از اونایی‌ام که به کامل نبودن فکر نمی‌کنم و میرم تو دل کار و همزمان با حصول نتایج اولیه و احتمال ایجاد نقص، به طور فزاینده‌ای تلاش می‌کنم، بعد اگه ببینم کامل نشده مدت‌ها غصه‌شو می‌خورم. خیلی وقتا خودمو مقصر نمی‌کنم، ولی نمی‌تونم ناراحت نباشم. خودمو سرزنش نمی‌کنم، چون "می‌فهمم و درک می‌کنم" که همه چیز تحت کنترل و اراده‌ی من نیست، ولی "نمی‌تونم ناراحت نباشم" چون "اگه فلان کار انجام می‌شد و فلان قسمت درست پیش می‌رفت و فلان اتفاق نمی‌افتاد و فلان شخص به حرفم گوش می‌داد" تلاشام نتیجه می‌داد. اینکه یه چیزی و بلکم یه چیزهایی اون بیرون هست که تلاشای منو خنثی می‌کنه گاهی ناراحت، گاهی عصبانی و گاهی مستاصلم می‌کنه. دلم می‌خواست مهمونا نبودن و من امشب موقع خواب گریه می‌کردم. خاله کنار من می‌خوابه و نمی‌تونم گریه کنم. حالا چیکار کنم ای دل دیوانه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]

یک پله

 

راستش عصبانی‌ام و باید یه جایی تخلیه‌ش کنم. سه روز اخیر شیفت بیمارستان همکارم بود و سه روز آینده شیفت منه. روزهای عادی دستگاه رو تو کلینیک با هم مبادله می‌کنیم، ولی امروز چون تعطیله همکارم باید دستگاه رو می‌آورد در خونه به من تحویل می‌داد. این خانم ماشین داره. بار قبلی از بیمارستان وسط شهر رفته بود خونه‌ش اون سر شهر، بعد با شوهرش اومده بود خونه‌ی ما این سر شهر. امروز هم که کلا دستگاه رو داده بود شوهرش واسه‌م بیاره. نمی‌دونم حق دارم عصبانی بشم یا نه، ولی خب من الان عصبانی‌ام. احساس می‌کنم بهم توهین شده. این خانم یا شوهرش می‌ترسن که پا بذارن تو محله‌ی ما! ما پایین شهر زندگی می‌کنیم. بگذریم از اینکه همیشه می‌تونستیم اون بالاها زندگی کنیم، اما به دلایل زیادی اینجا زندگی می‌کنیم، ولی داریم "زندگی می‌کنیم". این هیچ مفهومی براتون داره؟ یعنی هر روز داریم از خونه بیرون میریم، تو محله می‌چرخیم، خرید می‌کنیم، وسیله‌مونو پارک می‌کنیم، راه میریم، سوار اتوبوس و مترو و BRT و تاکسی میشیم، بچه‌هامون مدرسه میرن و... من خودم بعضی روزا ساعت پنج صبح از خونه میرم بیرون و بعضی روزا ساعت ده یازده شب برمی‌گردم. اینجا مردم با قمه و کلت واینستادن وسط محله که همدیگه رو بکشن یا دزدی و تجاوز بکنن. اینجا هم مردم دارن زندگی و کار می‌کنن. خب ممکنه فکر کنه شما اهل همون محلین و نسبت به ما که غریبه‌ایم امنیتتون بیشتره و اتفاقا همین قسمت بیشتر اذیتم می‌کنه. ما دقیقا با کی آشناییم که شما غریبه‌این؟ ما جزء چه گروه و قشری محسوب میشیم که اینجا برای ما امنه و برای شما نیست؟ جز اینکه تو لایه‌های زیرین مغزتون که شاید خیلی خیلی هم ناخودآگاه باشه، ما رو کنار اراذل فرضی و خیالی که امنیت شما رو تهدید می‌کنن قرار دادین و احساس کردین شرایطتون با ما که سال‌هاست اینجا زندگی می‌کنیم متفاوته و ما امنیم و شما در ناامنی؟ هنوز هم نمی‌دونم حق دارم از این حرکتش عصبانی باشم یا نه، ولی هستم. البته دقیق نمی‌دونم از ایشون عصبانی‌ام یا از چیز یا کس دیگه‌ای، ولی این موضوع اذیتم کرده. ولی خب واسه مورد بعدی دقیقا از خود ایشون عصبانی‌ام. زنگ زده میگه فلان وسیله رو من از کلینیک برنداشتم، چون لازم نداشتم. خب خانم حسابی، الان که تو برنداشتی، کلینیک هم تعطیله من چیکار کنم؟ من که لازم دارم از کجا باید بیارمش؟ تو موظف بودی برداری و به من تحویل بدی یا حداقل تا وقتی کلینیک باز بود باید به من می‌گفتی که خودم بردارم. میگه من فکر کردم خودتون از کلینیک برمی‌دارین. خب متأسفانه من جزء اون دسته از آدمام که علم غیب ندارن و فکر کردم طبق روال اون وسیله دست شماست و امروز برام میارین. البته با این ادبیات نگفتم ولی ناراحتیم رو ابراز کردم.

امروز احساس کردم برخلاف چیزی که همیشه فکر می‌کردم که اعتمادبه‌نفس پایینی دارم، با توجه به مجموع شرایط و موقعیتم اعتمادبه‌نفس قابل قبولی دارم. یه فرد تبعه‌ی خارجی، از این سر شهر، محجبه و تیپ فوق‌العاده ساده... هر کدوم اینا می‌تونه آدمو یا حداقل منو تو جمع تو اقلیت قرار بده چه برسه همه‌ش با هم. شغل‌هایی که تا حالا من توش بودم همین‌طوری تو اقلیت بودم، محل‌های کارم اون بالاهای شهر، همکارام خانم‌ها و آقایون فشن و مد روز و اصلا از یه زمینه‌ی دیگه. همین یک مثال که همکارم می‌ترسه وسط روز بیاد تو محله‌ای که من زندگی می‌کنم گویای بافتی که من توش کار می‌کنم و شکافی که بین من و اون بافت وجود داره هست. الان احساس می‌کنم همین که تو جامعه دووم آوردم به نظر خودم خیلی هم خوبه. اونم وقتی از یه بستری بلند شدم که اصلا وسط جامعه نیستن. تا امروز خیلی با خودم درگیر بودم بابت کم اجتماعی بودنم و بابت اعتمادبه‌نفسی که در حد بقیه (ی همکارام) نیست، ولی از امروز باید کمتر به خودم سخت بگیرم. چون اگه اون بقیه‌ای که میگم الان رو عدد مثلا پنجاه ایستادن، شاید از حدود بیست، بیست‌وپنج شروع کردن و من احتمالا از صفر یا زیر صفر. و تازه کمبود اعتمادبه‌نفس خودش یه سیکل معیوب ایجاد می‌کنه، باعث میشه آدم کمتر تو جمع باشه و اعتمادبه‌نفسش به اندازه‌ی بقیه تقویت نشه. حالا البته قرار نیست از فردا یا پس‌فردا یا حتی به صورت کلی یک روزی در آینده‌ی نزدیک یا دور من بخوام این سیکل رو بشکنم، فعلا فقط می‌خوام خودم در جریان باشم که اوضاع از چه قراره.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

زندگی داره به روزمره‌ترین شکل ممکن پیش میره. عیددیدنی‌ها، مهمونی‌ها، کلینیک، بیمارستان؛ شلوغ، پر. هیچ چیزی پیش نمیاد که این روزا رو تو تقویم زندگی برجسته کنه و از این خسته‌ام. دوست دارم شعر بگم. نمی‌دونم چرا، حس می‌کنم قلبم پره و شاید بشه اینطوری خالیش کرد. ولی من که شاعر نیستم. خوشا به حال اون‌ها که شاعری بلدن. شعر، آهنگ، خوندن، اینا یه جور خوبی خوبن. همه‌ی حرفشونو می‌زنن، گاهی بی‌پرده هم می‌زنن، ولی کسی کاری به کارشون نداره، چون شعرن، آهنگن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

خانم ر.ب

 

خوبه که آدم زودجوش باشه و بتونه به سرعت ارتباطات جدیدی "که می‌خواد" رو شروع کنه، درغیراین‌صورت خیلی خوب میشه که آدمایی به پستش بخورن که زودجوش باشن و به سرعت باهاش ارتباط بگیرن :))

با یکی از ماماهای بیمارستان ۲ نصفه نیمه ارتباط گرفتم. همونی که روز اول تعظیم کرد و بهم گفت جناب پلیس فتا :))) هر کی میومد تو اتاق می‌گفت مواظب باشین، این خانم رئیس فتاست. بقیه جاها خیلی عجیب نیست، چون چادر دارم، ولی تو بیمارستان که همه روپوش و مقنعه دارن، نمی‌دونم چرا و چطور و از کجا این ذهنیت درشون شکل می‌گیره که من مذهبی‌ام، اونم الان که همه ماسک دارن و آرایش کردن و نکردن هم خیلی فهمیده نمیشه. بعضی وقتا با خودم میگم محض انگشت‌نما نشدن هم که شده باید سعی کنم یه‌کم شبیه‌تر بشم به بقیه، ولی تا حالا که نتونستم همرنگ جماعت بشم.

 

عید همه مبارک :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

حکایات بیمارستان

 

امروز بیمارستان اوضاع خوب پیش نرفت. روز اول به من گفتن یک ماه آموزشی داری. گفتم زیاده، احتمالا من زودتر راه میفتم. گفتن چه بهتر. همکارم که فعلا مربیمه، روز سوم کارو داد دستم و گفت معمولا تا دو هفته دست هیچ‌کس کار نمیدم من. بعد من رفتم سفر و بعد از سفر هم چهار روز پراکنده رفتم بیمارستان. امروز، روز هفتم، از سرعت عمل پایینم و اینکه هنوز مهارت کافی کسب نکرده‌م که از هفته‌ی بعد تنها برم شیفت شاکی بود و گفت امروز ناامیدش کردم. لابد از کسی که روز سوم کار داده دستش انتظار داشته امروز سریع و دقیق باشه، به سرعت و دقت خودش که هشت سال تجربه‌ی این کارو داره. تو بیمارستان بهش گفتم می‌دونم ناامیدش کرده‌م، ولی این مشکل فقط با تمرین و روزهای بیشتری اومدن حل میشه. گفت پس عید رو چیکار کنیم؟ نیروی قبل داره میره و از اول فروردین باید جایگزین داشته باشه. از صبح دارم بهش فکر می‌کنم. این تقصیر من نیست. مشکل من نیست. اصلا از اول قرارمون هم نبوده. من اول بهتر بودم و امروز از دیروز هم بیشتر گند زدم. کنارش تا حد مرگ استرس دارم و حتی گاهی نفسم بالا نمیاد که حرف بزنم. این حالت رو قبلا نداشتم و نمود جدیدی از استرسه یا شاید فقط کنار ایشون. من فقط هفت روز رفته‌م که اونم فقط دو روزش رو درست حسابی کار دادن دستم، دیروز و امروز. نمی‌دونم چطور رفتار کردم که ازم توقع داره، چون من موقع شروع همه‌ی شغل‌هام، در متواضعانه‌ترین وضعیت ممکنم. همه‌ش دارم میگم من بلد نیستم، مسلط نیستم، اوکی نیستم، راضی نیستم، احتیاج به تمرین دارم و... همیشه دست‌به‌عصا کار می‌کنم و عمل متهورانه‌ای ندارم که بقیه فکر کنن اوه، چه بااعتمادبه‌نفس، چه جرأت‌مند. واقعا ازش ناراحتم که با انتظاری که ازم داره و ابرازش کرده و بعد ازم ناامید شده و ابرازش کرده، منو تحت فشار میذاره. باید این هفت روز چیزی نمی‌گفت، باید میذاشت کامل از مهارتم مطمئن می‌شد و بعد در مورد زود یا دیر راه افتادنم قضاوت و انتظاراتش رو تنظیم می‌کرد. نباید احساس بی‌کفایتی بهم می‌داد، اونم وقتی نمی‌دونه از چند جهت دیگه دارم کشیده میشم.

خب، حرفامو زدم. احساس خودچلمنگ‌پنداریم کمتر شد و شاید بخوام برم باهاش حرف بزنم و بگم من اینم، سر یک هفته راه نیفتادم و مسئول احساسات تو هم نیستم. اگر ازم ناامید شدی پیش خودت نگهش دار، چون من اصلا قصد نداشتم که یک هفته‌ای راه بیفتم.

 

 

بعدا میام از خوبی‌هاشم میگم، چون خوبی هم زیاد داره :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

کافی یا کامل، مسئله این است

 

دیشب از سفر برگشتم. نمی‌دونم شایدم باید بگم امروز. من که بالاخره نفهمیدم ۱۲ شب مال امشبه یا فردا. خلاصه الان صحبت سفر نیست که من اساسا آدم سفرنامه نوشتن نیستم، برخلاف اینکه آدم ریختن ریز جزئیات زندگی روزمره رو داریه هستم؛ الان صحبت اینه که من امروز نرفتم کلینیک و بهم زنگ زدن که چرا نیومدم. این خیلی حس بدی بهم داد. هنوز تو دوره‌ی کارآموزی هستم و تو تایمی که اونجام هم کار خاصی حتی برای آموزش پیش نمیاد و مدیر اداری هم کلا منو نمی‌بینه. از طرفی هم فردا و پس‌فردا کلینیک تعطیله و از طرف سوم هم فکر نمی‌کردم تاریخ رفت و برگشتم رو انقدر دقیق یادشون باشه و با خودم گفتم از شنبه میرم دیگه. حالا با زنگ زدنش حس بد بی‌مسئولیتی و وظیفه‌نشناسی بهم دست داده و هر چقدر سعی می‌کنم از ذهنم بیرونش کنم، به طور تصاعدی داره افزایش پیدا می کنه و حالا که چند ساعت گذشته یه دل‌آشوبه‌ی بدی دارم. هنوز نفهمیدم چرا بعضی نواقصم تو کار رو می‌تونم راحت بپذیرم و باهاشون کنار بیام، ولی تو بعضی جنبه‌ها حتی حرف کامل و پرفکت نبودن دیوونه‌م می‌کنه. هنوز دسته‌بندی درستی از این جنبه‌ها ندارم و شاید بهتر باشه بشینم درست روشون فکر کنم.

 

 

+ من واقعا دلم می‌خواد سفر که میرم بیام کامل تعریف کنم، ولی تا حالا هر چی سعی کردم نشده. خب تو سفر خیلی چیز برای گفتن هست و من آدم همه یا هیچم. وقت و گاهی حوصله و گاهی کشش ندارم همه چیز رو تعریف کنم، پس هیچ چیز رو تعریف نمی‌کنم :) فکر کنم قضیه همینه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

روزنوشت

 

دیروز رفتیم میامی. گودی‌پران هوا کردیم :) این گودی‌پران (بادبادک) رو یه چند سالی هست شنیدم و نمی‌دونم فارسیه اصلا یا نه. دیروز هی می‌رفتیم تو مغازه‌ها و می‌پرسیدیم بادبادک دارین؟ اونام هی می‌گفتن منظورت کاغذباده؟؟؟ کاغذباد هم شنیده بودم، ولی نمی‌دونستم رایج‌تر از بادبادکه.

 

چرا من می‌خوام پارک کنم دقت می‌کنم که اطرافم اونقدری جا بمونه که یک/دو/سه/... تا ماشین پارک کنن بدون فضای پرت، اما وقتی میام پایین می‌بینم بقیه یه جوری پارک کردن که آدم حرص می‌خوره چرا یه ذره نرفته اون طرف‌تر که یکی دیگه هم جا بشه!

 

به عسل میگم بیا بریم سفر، میگه هدهد ناراحت نمیشه؟ عروس فلان نمیشه؟ فلانی بهمان نمیشه؟ من سرمو کجا بکوبم؟ ماها چرا انقدر زندگیامون درهم‌تنیده است؟ چرا انقدر کارامون به هم وصله؟ چرا شعاع تاثیر کارها و تصمیمات و زندگیامون انقدر زیاده؟ چرا هر حرکتی که بخوایم بکنیم باید هزار تا چیز رو مراعات کنیم؟ واقعا خسته‌ام از اینکه این همه محدودیت عجیب غریب هست، اینارم خودمون به خودمون تحمیل می‌کنیم. میگه می‌ترسم ما مجردی بریم سفر رو زندگی بقیه اثر بذاره. بهش گفتم من الان مجردم و آزاد (تقریبا)، تو الان بچه‌هات از آب‌وگل دراومدن و معلوم نیست سال بعد شرایطت چی باشه. اومدی و باردار شدی، تا چند سال دیگه از این خبرا نیست که بتونی مجردی بری سفر. ما تو حیطه‌ی حلال خدا می‌خوایم یه کاری بکنیم، نیتمون هم نه بده نه اصلا در رابطه با کسیه. چرا؟ چرا؟ چرررراااااا (در اینجا وی عصبانی می‌شود 😁) زندگی رو برای خودمون سخت می‌کنیم؟ بعد گفت مامان آقای چی گفتن در مورد سفرت؟ گفتم منو که چیزی نگفتن، ولی تو رو گفتن لازم نکرده، بچه‌هاشو می‌خواد چیکار کنه؟ 🤣🤣🤣  میگه من ازدواج کردم، بچه‌هام بزرگ شدن، به من اجازه نمیدن، ولی واسه تو مشکلی نداره؟ :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

بی‌عنوان

 

 

 

 

 

 

 

دارم فکر می‌کنم اون همه چیز که می‌خواستم بنویسم الان کجای مغزم قایم شدن :/ هر وقت یادم اومد می‌نویسم :| :)))

 

 

 

 

 

برای روز پدر کیک عریان درست کردم. یادمم رفت عکس بگیرم. خیلی ساده بود ولی خودم دوست داشتم. هفته‌ی پیش برنامه ریخته بودم که فلان روز کیکشو درست کنم، فلان روز خامه‌کشی کنم، فردای فلان روز هم دور هم جمع بشیم. ولی چون خیلی خسته بودم، صبح سه‌شنبه رفتم سر کار، ظهر اومدم، تا شب دو تا کیک پختم و خامه زدم. دیگه مراسم هیییی برو تو یخچال رو برگزار نکردم =))

 

 

امروز صبح داشتم به این فکر می‌کردم که درسته من مثلا به حقوق برابر و عدالت جنسیتی و این چیزا معتقدم و از قبل فارغ‌التحصیلی دارم کار می‌کنم و پول توجیبی و اینا از بابام نمی‌گیرم و یه سری هزینه‌ها با خودمه، ولی همیشه‌ی همیشه این ته ذهن ناخودآگاهم بوده که من نیازی به کار کردن ندارم و این فراغ بالی برام داشته که راحت از کارم درمیومدم و چند ماه مثلا نمی‌رفتم و کارهامو خیلی از روی دلخواهم انتخاب می‌کردم و هیچ‌وقت هم فکر نکردم که قراره تا آخر عمر کار کنم و کلا یه آرامشی از این بابت داشتم. درحالی‌که فکر می‌کنم این فشار همیشه روی پسرها و مردها هست که باید و اجبارا برن سر کار، نه تنها کسی نیست که حتی بخشی از هزینه‌هاشونو بده بلکه باید به فکر تامین یه شخص دیگه و بعد از اون چند تا بچه هم باشن. نمی‌تونن مدت‌ها بیکار و منتظر موقعیت شغلی خوب بمونن و خیلی وقت‌ها مجبورن کارهایی بکنن که اصلا باب میلشون نیست و اون اطمینان خاطر و آرامشه رو هم ندارن. نمی‌دونم این حس‌ها چطوریه، ولی امروز که این فکرا اومد به سرم، اولش یه خدا رو شکر گفتم بابت اینکه شغل دغدغه‌م نبوده، ولی بعد دیدم چه تناقضی! خب ممکنه که من در عمل همچنان کار کنم، حتی تا آخر عمرم. ولی این چیزی که تو فکرمه، اون آرامشه، اطمینانه، اون ذهنیتی که "حالا به‌هرحال یکی هست که اگه کار هم نکنم تامینم کنه"، یه تبعیض بزرگ نسبت به مردهاست :) از بیرون دارم مساواتانه کار می‌کنم ها، ولی من در آرامش، همکار (فرضی) مردم شاید در اجبار و شاید در ترس عدم امنیت شغلی. این به نظرم خیلی مهمه. حالا حرفم چیه؟ این نیست که منم برم شروع کنم استرس بدم به خودم بابت این موضوع، چون بافت محیطی که توش هستم همینه که هست، مرد (پدر/همسر) زن رو تامین می‌کنه و من بخوام نخوام این مسئله حداقل فعلا برام اوکیه. ولی باید از این به بعد دقیق‌تر نگاه کنم و فکر نکنم تماما داره به زن‌ها ظلم میشه و مردها تحت هیچ تبعیضی نیستن. تا حالا هم اینطوری فکر نمی‌کردم، ولی الان باید دقیق‌تر مصادیقش رو ببینم و منصف‌تر باشم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

خواب

 

یک خواب دیدم. به قول نورا، متیو میگه آدما با خواب دیدن مشکلاتشونو حل می‌کنن. بعضیا خواب‌های مستقیم در مورد مشکلشون می‌بینن که تاثیر بیشتری روی باز شدن گره‌های مشکل داره و بعضیام خواب‌های نمادین و غیرمستقیم می‌بینن. من تقریبا هیچ‌وقت خواب دقیق در مورد مشکلاتم و خواسته‌هام و رویاهام و اینا نمی‌بینم. دیشب هم یه خواب دیدم نمادین، گفتم سوژه‌ی پست امروزش کنم.

با این مقدمه شروع کنم که من کفش زیاد دارم، البته الان شک کردم در مورد مخاطبان متعددم از سراسر دنیا! نمی‌دونم اگه هشت نه تا رو شما زیاد حساب می‌کنین. طبیعتا بعضی‌هاش برای موقعیت‌های خاصی مثل مهمونیه. چیزایی که روزمره می‌تونم استفاده کنم دو تا راحتی و طبیه، یه دونه که نمی‌دونم بهش چی میشه گفت، نه بوته، نه نیم‌بوته، نه کته، یه چیزی همین وسطا :))، یه اسپرت؟ قوتبالی؟ ورزشی؟ نمی‌دونم چی میگین شماها :))، بقیه چون طولانی‌مدت باهاشون راحت نیستم، روزمره نمی‌پوشم. بعد از بین این چهار تا فقط یکی از طبی‌ها رو امسال خریدم، بقیه از سال‌های قبلن. حالا امسال زمستون که شروع شد، اول اون بوت، نیم‌بوت، کت رو پوشیدم رفتم سر کار. دیدم عه، این چرا قیژقیژ صدا میده رو پارکت؟ خیلی رو اعصاب بود دیگه نپوشیدم. بعد اون ورزشیه رو پوشیدم دیدم عهههه، اینم جیرجیر می‌کنه :(( بعد یکی از طبی‌ها رو پوشیدم و در کمال شگفتی دیدم عهههههههه، اینم قیژقیژ و جیرجیر می‌کنه :/// خدا رو شکر چهارمی هنوز صدایی ازش درنیومده و فعلا سوگلی کل کفش‌هامه. از این مدل چند سال پیش هم خریده بودم و راضی بودم. حالا من این کفشه رو در این حد سوگلی کردم که دو بار ازش خریدم و دوست داشتم دو سه جفت دیگه هم ذخیره ازش بخرم که یه وقت اگه بعدها نتونستم پیداش کنم داشته باشم :/

و اما بعد! خواب دیدم رفتم حرم و یه جایی تو صحن رو فرش نشستم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کردم. همزمان با گریه داشتم به چیزی که تو پیج ننه ابراهیم خونده بودم فکر می‌کردم که نکنه حالا ملت با خودشون بگن این دختره داره گریه می‌کنه داره واسه ازدواج دعا می‌کنه :))) (از دست این ننه ابراهیم با این روح ازدواجیش 😁 صبح تا شب استوری ازدواجی میذاره. یه بار یکی براش فرستاده بود که داشته تو روضه گریه می‌کرده، یه خانمی رفته پیشش گفته دخترم انقدر گریه نکن خدا حاجتتو داد، شماره‌تو بده واسه امر خیر مزاحم بشیم :// حالا دختره هم متاهل بوده 🤣 ولی خب اونجا این فکر رفت تو ذهنم که ما تو مجالس روضه و مکان‌های زیارتی و اینا که گریه می‌کنیم مردم همچین برداشتی می‌کنن واقعا؟ چند تا دختر واقعا ممکنه برن روضه گریه کنن واسه این موضوع؟ :/) بعد من در اثنای گریه دیدم یه خانمی داره بهم نزدیک میشه تو خواب ترسیدم بیاد همون جمله رو بهم بگه :)) ولی یه چیزی گفت که بهتون نمیگم ^_^ یعنی خودمم یادم رفته چی گفت :| بعد من بلند شدم از اونجا و رفتم یه صحن دیگه. وقتی می‌خواستم برگردم یه دفعه دیدم کفشم نیست. هرچی هم فکر می‌کردم یادم نمیومد کجا گذاشتم، چون چند بار جامو عوض کرده بودم. کفشم همون کفش سوگلی بود و جورابم هم جوراب زردم بود. با جورابای زردم تو صحنا راه می‌رفتم و می‌گفتم عیب نداره که کثیف میشه. بعد برگشتم به همون جای اولم و دیدم همون لحظه یه آقای غول‌تشن داره به زور کفش منو می‌پوشه. تا رسیدم پوشیده بود و وقتی بهش گفتم کفش منه و درش بیاره دیدم حسابی گشاد شده و از ریخت و قیافه افتاده. پوشیدمش دیدم انگار من کوتوله‌ام و کفش سفیدبرفی رو پوشیدم :)) فکر می‌کردم چیکار کنم؟ بدون کفش باید برگردم؟ با جوراب زرد؟ و یه افکار دیگه‌ای هم داشتم. صبح که بیدار شدم برای آماده شدن رفتم جوراب بپوشم، یه لحظه جوراب زردمو چک کردم ببینم کفش کثیفه یا تمیز. در این حد خوابه واقعی بود.

ولی در کل نمی‌تونم و نباید انکارش کنم، کاری که داشتم می‌کردم. می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی نشده. ولی باید قبول کنم احساسم آسیب دیده. نمیگم خدا به احساسم آسیب زده، شایدم زده :)) حالا هر دلیلی که داره، من احساسم جریحه‌دار شده. حس اینکه با امید اومدم و ناامید رفتم رو تجربه کردم. من واقعا احساس قدرت می‌کنم چون خیلی زود، خیلی زودتر از بقیه‌ی آدما و حتی زودتر از انتظار خودم به مشکلات و احساساتم فائق میام. مثلا از اوج اون حس ناامیدی و درماندگی تا پذیرفتن و کنار گذاشتنش شاید چند ساعت یا یک روز بود. ولی حالا هرچی که بود من تجربه‌ش کردم و اینکه بگم چون ازش بیرون اومدم پس یعنی نه خانی اومده نه خانی رفته درست نیست.

 

راستش نمی‌دونم چی نوشتم اصلا =) عجله دارم و وقت بازخوانی ندارم.

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan