مونولوگ

‌‌

My dear classmates :) + اندکی روانکاوی

چی بگم که معلوم بشه تا دقایقی قبل عصبانی بودم؟ هوففففف!

متأسفانه تو این کلاس زبان با چند تا بچه همکلاس شدم که منطق سرشون نمیشه! حاضر نیستن تعداد کمتر بشه و در عوض فقط ده هزار تومن بیشتر بدن تو یه ترم. در واقع احساس میکنم فقط دارن لج میکنن. چون تو این ترم با هم بودن، ما(من و دو نفر دیگه) رو غریبه فرض کردن و فک میکنن کلاس در قرق اوناست و حتی سر میز مذاکره هم نمیشینن! اصلا اشتباه کردیم با مدرک لیسانس رفتیم نشستیم بغل دست بچه دبیرستانیا... والا! الان ایده‌ی از صفر شروع کردنم یه گوشه‌ی اتاق کاملا تو خودش مچاله شده و از ترس صداشم درنمیاد... یه کلاس زبان اکابر سراغ ندارین؟ :)))

آخه اخلاق بدی هم دارم (که احتمالا خیلیا دارن) همونطور که قبلا هم گفتم کم‌همتم و تو خونه، خودم نمیخونم. باید حتما چوب معلم بالاسرم باشه! اگه بخوام تنها بخونم دو سه ترم رو راحت میتونم خودم برم جلو، ولی ولی ولی، امان از تنبلی! (چه آهنگینم شد :))

آنم آرزوست...

دیروز صبح خیلی گریه کردم، جوری که عصر که دوستام اومدن چشام تنگ و پف‌کرده شده بود. سر موضوع تبعیض بین دختر و پسر خیلی با مامان بحث کردم :(

چرا هیچ کس به کتاب یا لوازم قنادی به عنوان کادو نگاه نمیکنه؟؟؟ خوب آخه هزینه‌اش از این کادوهایی که گرفتم که بیشتر نیست :|

شبا موقع خواب و حتی گاهی روزها به اون کار شهرستان و مستقل شدن فکر میکنم. خدایا یعنی ممکنه جور بشه؟ آقای که هر چند روز سراغشو ازم میگیره، ولی خبری نیست...


+ تیتر: رفع تبعیض نژادی! و کادوی کتاب و لوازم قنادی :) و اون شغل مورد نظر...

  • نظرات [ ۱۲ ]

چون ارجاع از گوگل به این پست خیلی زیاد بود، عنوان رو عوض کردم ;)

پولدار شدن و به جایی رسیدن تو زندگی، به هر دو طرف زن و مرد بستگی داره. مرد باید همت داشته باشه و خوب کار کنه، از اون طرف زن هم باید مخارج رو مدیریت کنه و علاوه بر اینکه خواسته‌های غیر ضروریشو حذف میکنه، اگه مرد دچار ولخرجی شد باید جلوشو بگیره. اگه غیر از این باشه یا خانواده پیشرفت مالی نمیکنه یا تمام فشار به یک طرف وارد میشه، مرد یا زن. تو خانواده‌ی ما از همون اول دو طرفه مدیریت مالی برقرار بوده. پدرم خیلی سخت‌تر از سایر مردها کار میکرده و مادرم خیلی کمتر از سایر زن‌ها خرج میکرده. ما بچه‌ها هم تا جایی که یادم میاد خواسته‌های زیادی نداشتیم و قناعت جزئی از زندگیمون بوده. حالا لباس عید از نظر من چیز مهمی نیست، ولی از نظر خیلی‌ها حیاتیه. ما در طی همه‌ی این سال‌ها خیلی کم پیش اومده که لباس عید بخریم و اگر خریدیم هم تکمیل نبوده. یاد گرفتیم خرید، تفریح نیست، بلکه فقط در مواقع نیاز انجام میشه و چیزی هم قابل خریده که صرفه‌ی اقتصادی بیشتری داره، یعنی هزینه‌ای که روش میشه به کیفیت و زیبایی و... بیارزه. (نه اینکه صرفا ارزون باشه، یعنی قیمت با جنس متناسب باشه)
حالا تو همین خانواده باز هم بچه‌ها طیف متفاوتی از تربیت رو بروز دادن. یعنی درجه‌ی متفاوتی از صرفه‌جویی یا ولخرجی بین ما شش خواهر و برادر دیده میشه.
شوهر خواهر من طلبه است. حقوقش هم خیلی کمه. الان حدود ۴ سال از ازدواجشون میگذره و دو تا بچه دارن. بعد از ازدواجشون کلی وام رو دوششون بود، چون پدر داماد نتونسته تمام هزینه‌ها رو بده. اما الان تمام وام‌ها رو پرداخت کردن و ان‌شاالله همین روزا یه خونه هم میخرن. باید اعتراف کنم از نظر من دلیل اصلی خونه‌دار شدنشون خواهر من و صرفه‌جویی‌ها و پس‌اندازهاشه. شوهر خواهر من اگه با ۱۰۰ تومن پول و یه لیست دوسه قلمی برای خرید روزمره‌ی خونه بره مغازه، ممکنه با اندکی پول خرد و هفت هشت قلم جنس برگرده خونه. ولی خوب خیلی مواقعش رو خواهرم کنترل کرده و مثلا هر موقع پولی پس‌انداز میشده میرفتن سکه میخریدن و خواهرم به نام مهریه اونو از تصرف و تسلط شوهرش درمیاورده. اونم به این دلیل که دیگه شوهرش نتونه خرجش کنه:) به هر حال الان همون سکه‌ها رو داره خونه میخره. در واقع اون پول به شوهرش و به خانواده‌ برگشته، اما با اون ترفند تونسته پس‌اندازش کنه.
برادرم هم حدود یک سال از ازدواجش گذشته. اما ایشون با وجود حقوق بالاتر از شوهرخواهر هنوز پس‌اندازی که نداره هیچ، مقداری هم به پدر جان مقروضه. کما اینکه تمام هزینه‌های عروسی با پدرم بوده و هیچ وامی نداشتن و هنوز بچه‌ای هم ندارن. البته برادرم و خانمش سنشون خیلی کمتر از سن خواهرم و شوهرخواهرمه. شاید همین خامی و بی‌تجربگی علت خرج‌های غیر ضروری بشه. امیدوارم به زودی قلق زندگی بیاد دستشون و فرمون زندگشینو درست بچرخونن.

+بالاخره از کارم اومدم بیرون. خیلی اذیت بودم. از نظر دوستان و اطرافیانم کار شجاعانه‌ای کردم که از یه کار پردرآمد به خاطر باورهام اومدم بیرون. ولی این تصمیم برای من خیلی آسون بود. اگرچه راضی کردن خونواده‌ای که به کار تو دلخوش کردن و چندماهی لازم نبوده بهت پول بدن، کار سختی بود. الان دیگه برای منم سخت شده بگم آقای کرایه ماشین بهم بدین! کاری که چند ماه قبل خیلی راحت انجام میدادم:) امیدوارم خدا کار بهتر قسمتم کنه.
  • نظرات [ ۱ ]

یک تولد غافلگیر کننده

یه اتاقی روبروی خونمون هست که فقط اتاق خالیه با یه شیر آب. برقش قطعه و گاز هم نداره. یه خانمی با دو تا پسرش چند ماه قبل اومد اونجا رو اجاره کرد برای زندگیش. ما که داشتیم از تعجب شاخ درمی‌آوردیم. آخه محل زندگی نیست که. اصلا دستشویی و حموم و آشپزخونه نداره. در واقع یه مغازه قراضه است. پرسیدیم چرا اینجا رو گرفتی؟ میگه از شوهرم جدا شدم پول زیادی هم ندارم. واسه دستشویی هم میریم مسجد. خلاصه همه اهل محل بهش مشکوکن و میگن این خانم معتاده و فروشنده‌ی مواده و بعضی‌هام بهش تهمت‌های ناموسی میزنن. راست و دروغش رو هم فکر نکنم هیچ‌کس بدونه. همه همینجوری یه چیزی میگن. البته خانمه هم یه جور آرایش خاصی میکنه که تو معتادها دیدم اکثرا. یکی دو دفعه هم اهل محل جمع شدن رفتن کلانتری که بیاین این رو جمعش کنین که محل رو به فساد میکشه و... ولی خبری از پلیس و پاسگاه نشده. بقیه محل که مفسد بودن این خانم براشون مسجله، پدر و مادر من هم اوایل خیلی میگفتن که این آدم درستی نیست و باید بره و... همیشه هم باهاشون بحث میکردم که شما که چیزی ندیدین و نمیدونین، چرا به بنده خدا تهمت میزنین. اصلا چه کار به کارش دارین. با اینکه منم نمیدونستم و واقعا معلوم نبود این خانم چیکاره است. و حتی ممکن بود همونجور که میگن برای امنیت و سلامت محل خطر هم داشته باشه. ولی طبق اصول شخصیم که همیشه اصل رو بر خوب بودن مردم میذارم، مگر اینکه خلافش ثابت بشه، با مامان و بابام بحث میکردم و ازش دفاع میکردم و حتی ازشون میخواستم بهش کمک کنن. پدر و مادرم هم آدم‌های خوبین ولی خوب نگرانی‌های پدرانه و مادرانه دارن. این چند وقت اخیر یه دلسوزی‌هایی نسبت بهش داشتن. مثلا براش آبجوش میبردن و میگفتن هر وقت آبجوش لازم داشت بیاد بگیره یا گاهی غذا براش میبردن و یه لباس و کفش هم گذاشته بودن کنار که بدن به پسرش بپوشه.
تا اینکه امروز صبح برای نماز صبح با صدای همهمه اهالی خونه بیدار شدم و آبجی بهم گفت این خانمه داره میمیره و پسرش اومده در خونه‌ی ما کمک میخواد. لباس و چادر پوشیدم رفتم بیرون دیدم آه و ناله میاد. فهمیدم زنگ زدن ۱۱۰ بیاد و واقعا جا داشت بخاطر این اقدام بجای اهالی سرمو بکوبم به دیوار. گیریم مجرم باشه. آخه سر صحنه‌ی وقوع جرم که نیست، پلیس بیاد مثلا مجرم در حال مرگ رو چیکارش کنه؟ دستگیرش کنه؟ گفتم زنگ بزنن اورژانس بیاد. یکی از همسایه‌ها که گوشی دستش بود زنگ زد. بعد مامان گفتن پسر ۱۲ ساله‌اش گفته داره بچه‌اش به دنیا میاد. شوکه شدیم، تو این چند ماه اصلا حامله به نظر نمیومد و هیچکس هم نفهمیده بود. مامان رفت جلوی در اتاقش گفت صدای گریه‌ی بچه میاد و معلومه دنیا اومده. تا اون موقع که چند دقیقه‌ای از ورود من به ماجرا میگذشت هی میگفتم من برم کمکش مامان و بقیه نمیذاشتن، ولی از همون لحظه که فهمیدم زایمان کرده مطمئن شدم باید برم. اگرچه ترس از مسئولیت و عواقب کاری که میخواستم بکنم داشتم، ولی دیدم اگه هیچکار نکنم چطور میخوام بقیه عمرم رو بگذرونم؟ چی جواب بدم وقتی ازم بپرسن چرا از آموخته‌هات برای کمک به زندگی دوتا آدم استفاده نکردی در حالی که احتمال مرگشون وجود داشت؟ رفتم تو خونه دستکش آوردم . وقتی اومدم بیرون دیدم پلیس اومده. از مامان رد شدم و مستقیم رفتم در اتاقش به پلیس که مونده بود چیکار کنه گفتم مامایی خوندم و پرسیدم میتونم برم کمکش؟ اینو برای اجازه‌ی تقریبا قانونی و راحتی خیال مامان پرسیدم. گفت بله بله حتما. منم پریدم تو اتاق و تو نور خفیفی که از چراغ خیابون به اتاق میتابید دیدم بچه‌اش تو شلوارشه و خانمه همینجور بی‌حرکت خوابیده و آه و ناله میکنه. چند دفعه صدا کردم گفتم چند نفر بیان تو، هیچکس جرئت نمیکرد. تا اینکه مامان اومد تو و همون همسایه‌ای که زنگ زده بود به اورژانس، اومد دم در وایستاد. گفتم اون نور گوشیشو بندازه و مامان به من کمک کنه. مامان هم کمک میکردن هم غرغر میکردن که دستتو به لباست نزن، مواظب باش کثیف نشی و... :) خدا رحم کرده مامان بیمارستانو ندیده چه خبره! خلاصه چند دقیقه بعد اورژانس رسید و مادر و بچه رو بردن و همسایه‌هام متفرق شدن. (یه چیزی هم تو پرانتز بگم، همکاران محترمی که از اورژانس اومده بودن، بسیار چلمن تشریف داشتن و کلا میخواستن من همه کارا رو بکنم. یعنی انگار خودشون هیجی بلد نبودن!)
بعد از اینکه از حموم اومدم دیدم پسر ۱۲ ساله‌اش خونه‌ی ماست. رفته بود دنبال یکی از فامیلهاشون ولی بعد از رفتن مادرش از راه رسید و مامان اینا آورده بودنش خونه. صبح که شد صبحونه خورد و بعد گفت میرم بیمارستان پیش مامانم. موقع صبحانه ازش پرسیدم مدرسه میری؟ گفت نه. گفتم اصلا نرفتی؟ گفت نه. اصلا یه‌جوری شدم.
تو حموم کلی گریه کردم. علت دقیقش رو نمیدونستم. فقط یه چیزی از درونم میجوشید و از چشمم خارج میشد. امروز ناخودآگاه همش در حال بازسازی اون لحظات تو ذهنم بودم. با اینکه تو کارم مهارت کافی رو دارم ولی شرایط خاص امروز باعث شده بود دستم بلرزه. من تازه دو ماهه که درسم تموم شده. پیش اومدن این قضیه یکم شوکم کرد. ضمن اینکه میتونست و هنوز هم میتونه ابعاد قانونیش منو تو دردسر بندازه. تمام مدت که اونجا بودم داشتم به اعدام فکر میکردم. به اینکه اگر خدای نکرده هرکدومشون دچار مشکل بشن ممکنه من مجرم شناخته بشم. قبول دارم ذهنم تو هر چیزی اغراق‌آمیز فکر میکنه ولی انقدر اتفاق افتاده یکی به قصد کمک کاری کرده و منجر به زندانی شدن و... شده که به ذهنم حق میدادم اینجوری فکر کنه. شاید همین موارده که مردم رو از کمک به هم بازمیداره.
خیلی طولانی شد، ولی خوب شد گفتم. هنوز از خانم همسایه اطلاعی ندارم و امیدوارم حال خودش و بچه‌اش خوب باشه.
  • نظرات [ ۲ ]

وجه تمایز پر درد‌سر یا حیوان ناطقی که نطق را دوست نداشت

اگه من تصمیم به ننوشتن بگیرم دلیلش اینه که پروسه‌ی تبدیل ذهنیات به کلام و بعد تبدیل کلام به نوشتار طولانی و غیر بهینه است. یعنی من در چند ثانیه راجع به اتفاقی که امروز افتاده فکر میکنم. حالا اگه بخوام اون اتفاق رو برای کسی تعریف کنم شاید ده دقیقه طول بکشه و تازه اگر بخوام بنویسمش شاید نیم ساعت هم بشه. از نظر منطقی نمیصرفه:) تازه میفهمم چرا من با وجود اینکه یک ISTJ اصیل هستم، برنامه‌ریزی‌ها و کارهام رو لیست نمیکنم!

نمیدونم این کله‌گنده‌های علم و دانش دارن چیکار میکنن. چرا یه راه میون‌بر غیر از صحبت برای تبادل اطلاعات پیدا یا اختراع نمیکنن؟ فک کنم آخرش خودم باید دست به کار شم. ولی تا بیام دانشمند بشم دو قرن گذشته. پس فعلا سعی کنین در حد ضرورت زبون مبارک رو در دهان مبارک بچرخونین، در همون حد که کار راه بیفته صرفا!


ISTJ

  • نظرات [ ۰ ]

تمرین تواضع

همه خودپسندن، همه. از اونجایی میفمهمم که وقتی یک نفر داره خاطره تعریف میکنه، سمت مقابل بجای اینکه خاطره براش جالب باشه و با کلماتش باعث ادامه خاطره و به ذوق اومدن گوینده بشه، مدام تو این فکره که گوینده واسه تنفس مکث کنه تا خاطره‌ی مشابه یا چه بسا بهترِ خودش رو تعریف کنه. این رفتار رو به صورت فراگیر دیدم تا حالا. البته من خیلی با تجربه نیستم ولی تا جایی که دیدم حتی تو محیط‌های دانشگاهی و فرهنگی هم همین وضع برقراره. تو این مواقع افراد شاید اصلا حواسشون نیست و اونوقت میشه خودپسندی ناخودآگاه. که منم درگیرم و بعضی وقتها وسطش یادم میفته دارم چیکار میکنم و بعد جوری رفتار میکنم که انگار حرفها و تجربیات طرف خیلی مهم و جالبه. خودم که میدونم الکی مثلنه;) ولی برای اینکه یه رفتار نهادینه بشه باید تمرین بشه دیگه حتی اجباری...

  • نظرات [ ۰ ]

این‌ها تفکرات من است، دلیلی ندارد تفکرات شما هم باشد...

این مطلب یکسری چراست و وقت صرف روون‌نوشتنش هم نشده... ممکنه جملات یهویی ذهنم خیلی گویا نباشه.

اکثر اوقات حسم اینه که مردها میخوان سکان زندگی زن‌هاشون در اختیارشون باشه و هیچ مردی وجود نداره که بطور کامل اختیار خانم‌ها رو در مورد زندگیشون به رسمیت بشناسه. حتی ایده‌آل‌ترین و منورالفکرترین مردها هم یه جایی میزنن تو خاکی. حتی زن‌ها و حتی خودم هم. وقتی از خودم میپرسم که آیا من میتونم تا آخر عمرم مستقل زندگی کنم و ازدواج نکنم جوابم مثبته و وقتی از خودم میپرسم آیا مایلم ازدواج کنم باز هم جوابم مثبته. ولی وقتی میپرسم که آیا مطمئنم که میتونم زندگی با مردی رو ادامه بدم که مرد خوبی تو این جامعه محسوب میشه ولی بعضی اوقات حق تصمیم‌گیری من درباره زندگی خودم رو نادیده میگیره، جوابم سکوته. نمیدونم چرا تو کت من نمیره که بعضی جاها بقیه برای زن‌ها تصمیم بگیرن و چرا تو کت بقیه نمیره که باباجان من! زن، در درجه اول یک انسانه و آزاد. چرا نمیتونن قبول کنن که اگه من بتونم از پس زندگی خودم بربیام اونا باید سرپرستی از من رو بیخیال بشن مگه اینکه خودم بخوام، که البته زن‌هایی که اینطور میخوان هم کم نیستن و این هم نوعی انتخابه و هنوز هم معلوم نیست من از این دسته نباشم.

بعد از این چراهای بی جواب، اینکه چرا هنوز ازدواج گوشه‌ای از ذهن من رو اشغال کرده هم بی‌جواب مونده. اینکه چرا وقتی دختری که از من کوچیکتره و تحصیل‌کرده و شاغل هم نیست و قیافه‌اش هم معمولی‌تره و اگه مرد بودم بشخصه انتخابش نمیکردم داره ازدواج میکنه، حسی نزدیک به حسادت بهم دست میده هم برام معضلی شده. اینکه چرا وقتی حس میکنم کسی منو برای کسیش در نظر داره، رفتارم محتاطانه‌تر میشه منو پیش باورهای خودم شرمنده میکنه. اینکه چرا برام مهم و ناراحت‌کننده است که بقیه فکر کنن بخاطر تحصیل از ازدواج عقب موندم و فکر کنن به همون شکلی که اون‌ها به ازدواج نگاه میکنن نگاه میکنم، اذیتم میکنه.

اینکه این چراهایی که دوستشون ندارم چرا به سراغم میان و چرا آثاری از این چراها در اطرافیانم نمیبینم از همش بدتره... حس تنهایی و ناتوانی در تغییر شرایط رو به آدم القا میکنه... اگه بدون جواب به این چراها اقدام به ازدواج کنم از حالا برای آینده‌ام میترسم:

۱. زنی رو میبینم که زندگی‌اش سکون و آرامش به خودش نمیبینه و دائم در جداله برای اثبات بودنش و گرفتن حق تصمیم‌گیری و ندادن اجازه به کسی برای دخالت در اموری که اون‌ها رو شخصی میدونه. و ممکنه حتی به بدترین چیزی که بهش فکر هم نمیکنه، طلاق، دست زده باشه.

یا

۲. مردی رو میبینم که در مقابل زن کوتاه اومده در حالی که عقیده‌ای به کاری که کرده نداره و صرفا چون نتونسته زن رو مجاب کنه باهاش کج‌دار و مریز رفتار میکنه و این نارضایتی و خشم مخفی مرد، روی کیفیت زندگیشون تأثیر گذاشته.

یا

۳. زنی رو میبینم که بخشی از وجودش رو نفی میکنه و چون نتونسته خواسته‌هاش رو عملی کنه، از اون‌ها دست کشیده و وانمود میکنه زندگی خوبی داره و حتی بدتر از این، عقایدش دچار دگردیسی شده و دیگه فکر نمیکنه حق زندگی کریمانه داره.

اینکه کدوم گزینه محتمل‌تره مشخص نیست، فقط زمان میتونه مشخصش کنه. اما اگه بتونم دلیلم برای اون چراها رو پیدا کنم (فلسفه‌ی شخصی ازدواج) شاید حاضر باشم بخاطر رسیدن به اون هدف، تعدیل‌یافته‌ی گزینه سوم رو به صورت اختیاری پیاده کنم. و حتم دارم تو این تصمیم‌گیری روح صلح‌طلب زنانه‌ی من دخیله.


+ من به هیچ وجه منظورم این نیست که بعد از ازدواج هر طرف برای خودش زندگی و تصمیم‌گیری کنه. این اصلا در تضاد با مفهوم‌ ازدواجه. منظورم دقیقا مسائلیه که شخصیِ هر کسی هست و حتی حریمی بین زوجین ایجاد میکنه. مسائلی که تأثیر عمیق و حیاتی روی زندگی فرد داره و اینکه این مسائل چی باشن از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه و اینطور که به نظرم میاد افتراق اون‌ها از مسائل مشترک باید خیلی سخت باشه.

  • نظرات [ ۰ ]

مختلف الحال

تو یه پیجی تو اینستا نوشته بود بعضی روزها از صبح میدونم خانم خونه‌ام. من هم همینجوریم. بعضی روزها کدبانو میشم و به کوچیک و بزرگ کارهای خونه میرسم، بعضی روزها بچه درس‌خون میشم [نادره البته ;)]، بعضی روزها خوشگذرون، بعضی روزها فقط روز کاره واسم. روزهایی هم هستن که فیلسوف از خواب پا میشم و گاهی حتی سیاستمدار... ولی اکثرا مخلوطم.

مردهام گاهی شب میخوابن، صبح مکانیک بلند میشن یا نقاش یا تعمیرکارِ انواع خرابی‌های خونه. یا بعضی روزهام فکرشون سمت تفریح با خانواده و استراحت میره. ولی اکثرا واسه کار شب رو صبح میکنن :/

حجم سیاه دونده

دوست داشتم نحوه نگاه کردن مردم به خودم تو خیابون رو میفهمیدم.

اینکه با چه دیدی به یه دختر چادری با مقنعه آبی نفتی و کفش سفید و عسلی و صورت بی‌آرایش که انگار تو مسابقه‌ی دو هست نگاه میکنن برام جالبه! هیچ قسمتیش عجیب و بد نیست بجز راه رفتنش! ای کاش میتونستم سرعت راه رفتنم رو کم کنم، ولی چنان نهادینه شده در وجودم که حتی نمیتونم تمرینی خانومانه راه برم... :( ای خدااااا یکم پای منو از رو گاز بردار!

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan