مونولوگ

‌‌

:)

نمیدونم بقیه هم همینطورین یا فقط منم. یهو یاد یه موضوع خنده‌دار میفتم بلند شروع میکنم خندیدن! بی‌اختیار ها! تو اتوبوس یا مکان‌های عمومی بیشتر این اتفاق برام میفته. اونوقت اطرافیان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میکنن o_O و احتمالا تو ذهنشون یه "مشنگ" هم بهم میگن! خودم بشخصه اگه همچین چیزی ببینم (که تا حالا ندیدم) ممکنه منم باهاش شروع کنم خندیدن. آخه خیلی جالبه یه آدم که تا چند لحظه پیش مثل چوب خشک کنارت ایستاده بود، پقی بزنه زیر خنده. اصلا روحیه‌ی آدمو عوض میکنه.

گاهی اینجوری بخندین، شاید منم اون حوالی بودم، حال و هوام عوض شد:)

  • نظرات [ ۹ ]

الانسانُ حَریصٌ عَلى ما مُنِعَ...

حدود یک شبانه روزه که چیزی نخوردم! دلیل خاصی هم نداره. نه کم‌اشتها بودم، نه ناراحت، نه گرفتار، نه مریض، نه هیچ چیز دیگه :) گاهی زمان همینطور میگذره و آدم احساسش نمیکنه. حتی به این فکر نمیکنه که گشنه‌شه یا نه! حتی احساس ضعف هم نمیکنه. واقعا این روزی که گذشت رو چطوری بذارم کنار روز اول ماه رمضون؟ احساس نکردن ۲۰ ساعت گرسنگی بدون آمادگی قبلی، در کنار تحملِ سختِ فقط ۱۶ ساعت گرسنگی با سحری مفصل؟ جسم من که تغییری نکرده، فقط تو این ساعتای اخیر مشغله‌ام چیزی غیر از شکم بوده.

یاد بعضی رزیدنتای بیمارستان افتادم که روزای شیفتشون روزه نمیگرفتن چون میگفتن دو یا سه روز پشت سر هم شیفتیم. حالا تو شیفتاشون بنده‌خداها چیز خاصی هم نمیخوردن. یعنی وقتشو نداشتن. شاید گاهی بیشتر از یه روزه‌دار ناشتا میموندن. ولی همین که الان میدونی نمیتونی چیزی بخوری، کل ذهنتو درگیر میکنه و مشغله‌ی ذهنیت میشه. اینجاش سخته نه اصل گرسنگی.

  • نظرات [ ۵ ]

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید :)

شاید باورش براتون سخت باشه;) ولی من پس از چندین روز به نت دست یافتم! قشنگ همه فهمیدن شدت اعتیاد منو و سعی تمام دارن ترکم بدن!
ما امشب باز مثل هر برف زدیم بیرون. من که به امید شیرموزبستنی رفتم و نامردا مغازه رو بسته بودن... واقعا هوا سرد نیست ولی مشهد برف ندیده است، شرط میبندم واسه همین نیم سانت که تا صبح آب میشه فردا مدرسه تعطیله!
مسیر کاملا خلوت و پاسی از شب گذشته و احتمال خفت‌گیری کمی تا قسمتی بالا و ما هفت تا بچه فسقل بین هشت تا بیست و هفت سال رفتیم که ببینیم کی از ما دیوانه‌تره! البته دو تامون (که هر دو از من کوچیکترن!!!) تا یک ماه آینده ان‌شاالله مامان بابا میشن و به همین علت ترسوها از وسط راه برگشتن! البته زن‌داداش نمیترسه، ولی داداش واسه زن‌داداش میترسه:)
خوشم میاد با این ترساشون هیچ‌کس گوشی برنداشته بود جز من! و من هم انقد ذوق عکس دارم که فقط یه عکس از سیاهی شب گرفتم و تمام😊
تو مسیر یه تصادف دیدیم که پلیس و آمبولانس سر صحنه بودن و من کمی نزدیک شدم ببینم احیانا کمک نمیخوان که خدا رو شکر انگار مشکل خاصی نبود. کمی بعد یه آمبولانس دیگه اومد و از اون تصادف رد شد و احتمالا سر یه تصادف دیگه رفت. تو برگشت هم آتش‌نشانی از کنارمون رد شد! و صدای یه آمبولانس دیگه هم شنیدیم... بی‌احتیاطیم دیگه. وگرنه چرا هر صد سال که دو قطره برف و بارون میاد انقد تصادفات زیاد میشه؟ خدا رو شکر کردیم که پیاده اومدیم. یعنی سوار ماشین هم شدیما، ولی بعدش از رانندگی تو جاده‌های لغزنده بدون زنجیر چرخ منصرف شدیم!
راستش وسطای راه ترسیدم، بخصوص وقتی یه ماشین سرعتشو کم میکرد یا بوق میزد، ولی بخاطر بچه‌ها چیزی نمیگفتم. ترس خیلی بده و امنیت خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنیم خوبه. جنگ خیلی بده و نیاز جهان به صلح بیشتر از هر وقت احساس میشه. من خیلی بدم و خودخواهم و هیچ کاری برای دنیا نکردم، و میخوام بدونم چطور میتونم دنیای کوچیکم رو گسترش بدم و نگاهم رو از جلوی پام فراتر ببرم. میخوام عملی بدونم، نه تئوری صرف...
و اینم میخوام بدونم چرا پست‌هام خودبخود منحرف میشن و آخرش یه چیز دیگه از آب در میاد؟؟؟ الان جنگ وسط برف از کجا پیداش شد، الله اعلم!
  • نظرات [ ۶ ]

توَهّم خود راستگو پنداری!

عجب! دلم خوش بود اگه هر خطایی دارم، خوبه که حداقل دروغ نمیگم. بنده خدا اومد و این توهم هم دود شد رفت هوا!

یکی دو ساعت پیش تنها تو خونه بودم که زنگ در رو زد. اومد تو و باز مثل همیشه چیزهایی میگفت که اصلا به من ربط نداشت. و مثل همیشه همونجور در حالت ایستاده میرفت رو ریپیت! و باز و باز و باز! البته این بار بنده‌خدا افتاده بود رو دور تعریف از ما! اصلا دوست نداشتم بمونه ولی گفتم بفرمایین بشینین چایی بیارم براتون. و مثل همیشه همونجور که میگفت نه دیگه میرم، ایستاده بود و حرف‌های قبلیش رو با همون لحن و با همون جمله‌بندی تکرار میکرد! همیشه مامان بودن و بالاخره یه طرفه میشد، حالا تنها بودم... چند دفعه دیگه هم تعارف کردم و خیلی خوشحال شد که منِ خشکِ سرد تمایل دارم بشینه پیشم و نشست! راستش تو دلم خیلی پشیمون شدم که چرا تعارف کردم و هی با خودم میگفتم کاش رفته بود. چایی آوردم. شروع کرد با تفصیل قصه‌ای از امام جعفر صادق تعریف کرد به این مضمون که امام با یکی از اصحابشون تا در خونه اومدن و بدون تعارفِ "بفرمایید تو چایی در خدمت باشیم" ازش خداحافظی کردن. فرزندشون پرسیدن اون که نمیومد چرا تعارف نکردین؟ امام هم فرمودن من آمادگی اومدنش رو نداشتم، این تعارف از مصادیق دروغه و دروغ از همینجا پایه میگیره!

اصلا انگار داشت برای تأدیب من تعریف میکرد! (در واقع اینطور نبود و بحث ناگهان به اون سمت رفت و چه خوش رفت!) چند دقیقه از دروغ من نگذشته بود که برملا شد! بعدش دیگه از بودنش معذب نبودم، انگار میخواستم تعارفم رو از حالت الکی دربیارم و واقعا خودم رو از بودنش خوشحال کنم! نوشدارو بعد مرگ سهراب در واقع...

  • نظرات [ ۳ ]

می‌شود واقعه تکرار...

عکس پروفایل یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاه رو دیدم. انگار سفر خارجه بود به همراه یه آقایی. فهمیدم تازه ازدواج کرده. بلوز شلوار بود و یه چیزی به عنوان شال نصف سرش رو پوشونده بود. ایشون اوایل دانشگاه چادری بود، البته تا آخر چادر رو داشت ولی یه فرق‌هایی هم کرده بود.

یادمه یه روز تو ترم اول میگفت مادرم گفته اگه چادرتو برداری شیرم رو حلالت نمیکنم! ایشون هم نامردی نکرد و برنداشت. ولی فک کنم موقع ازدواج آقا داماد شیربهای مادر رو پرداخت کرده و همسرش رو از اسارت به در آورده! :):):)


مسلما فکر نمیکنین که من فکر میکنم که تو ایتالیا هم باید چادر بپوشه! فکر میکنم که مادرش نباید دخترش رو با چنین مانعی مجبور میکرد و خودش نباید ناگهانی این همه تفاوت رو به نمایش میگذاشت...


#پوشش_اجباری

  • نظرات [ ۷ ]

پرده را برداریم/بگذاریم که احساس هوایی بخورد


هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است...

پنجره

فکر

هوا

عشق

زمین!

مال من است...

چه اهمیت دارد، گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

.

.

و نپرسیم کجاییم

بو کنیم اطلسی تازه‌ی بیمارستان را

و نپرسیم که فواره‌ی اقبال کجاست

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته‌اند!

پشت سر نیست فضایی زنده...

پشت سر مرغ نمی‌خواند

پشت سر باد نمی‌آید

پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است

پشت سر خاطره‌ی موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد...

.

.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!



از نوشتن اون متن طولانی و بیریخت و به‌درد نخور که فقط انفعال ازش میبارید، دویست درصد پشیمون شدم. (: تنها کاری که میشود کرد :)

  • نظرات [ ۲ ]

بشنو از من کودک من!

نمیدونم چرا این خانم اینجوریه! یه حس فرار ازش دارم. بعد از قضیه‌ی کربلا و هم‌سفر شدن ما با این خانم و پسرش، این محبت‌هاش خیلی شدت گرفته. نسبت به خواهرم بیشتر و نسبت به من کمتر. دخترش رو هم بار آخری که دیدم خیلی لبخند میزد و بیشتر از همیشه صحبت میکرد. پسرش رو هم نگم بهتره. انقد ازش متنفر شدم که حد نداره. تو این چند سالی که اینا همسایه‌ی ما بودن اصلا پسرهای این خانم رو ما ندیدیم! حالا نمیدونم این آقا از کجا خواهر من رو دیده و پسندیده. خوب بندگان خدا، شما به هر طریقی هم بخواین جلو بیاین، این محبت‌های فراوان و خارج از حد معمول، راهش نیست. همون مثل قدیم اصلا محل ندین بهتره! اون وقت‌ها انقد من راحت بودم. این خانم میومد خونه‌ی ما اصلا نگاه هم نمیکرد بهمون:) مثل بقیه لازم نبود حتما بری سلام‌واحوال‌پرسی پر و پیمون کنی. یه سلام از دور هم کافی بود;) گاهی سلام هم میکردی جواب نمیداد، نه از روی بی‌محلی، بلکه اصلا حواسش نبود و یا داشت صحبت میکرد؛ خلاصه که براش اهمیت خاصی نداشتیم! حالا تو سفر انگار ما رو زیر ذره‌بین گذاشته بودن. من و خواهرم که کلا تنها میرفتیم همه جا. علتشم وجود ایشون و پسرش بود. یعنی اگه نبودن حتما حتما با والدین عزیز میرفتیم. یه لحظه ما با پدر و مادرمون تنها نبودیم، یه آب خوش از گلوی ما پایین نرفت تو این سفر. تصور کنین ما از طرف پدر و مادر از هفت دولت آزاد بودیم، اون وقت ایشون از ما سوال جواب میکردن که شما کجا میرین و کجا بودین؟ البته به منظور بازپرسی که حق و جرئتش رو نداشتن :) ولی از روی ف.ض.و.ل.ی میکردن این کار رو. گرچه جواب هم نمیگرفتن. ما بی‌ادب نیستیم هاااا! ولی واقعا خیلی رو اعصاب بودن و اگه میخواستیم یه‌کم باهاشون خوش و بش هم بکنیم دیگه معلوم نبود چی میشد. تو اون سفر من هی وسایلامون رو به زور از دستشون میگرفتم؛ ازیرا که ایشون سعی تمام داشتن حتما در حمل وسایل ما مشارکت داشته باشن. آخه با شصت هفتاد سال سن میاد کوله‌ی من یا خواهرم رو برمیداره، میگه سنگینه بذار من بیارم :/ از اونور پسرش انگار نه انگار! انقد نفهم که آقای جان اگه حتی دو تا کوله‌ی سنگین هم پشتشون بود، بازم راست راست راه میرفت و حتی یه تعارف هم نمیزد که من دستم خالیه یکیش رو بدین به من! البته حدس میزنم خیلی ساده است و بخاطر همین به ذهنش نرسیده این کار، وگرنه از سایر خودشیرینی‌ها که دریغ نداشتن! دیگه چی بگم والا!
به خدا خودمم خجالت میکشم این حرفا رو بزنم. میدونم بزرگتره و احترامش رو باید نگه دارم. ولی جدا نمیتونم باهاش عادی باشم. در این حد که تو جمع تقریبا ندیده میگیرمش😈 انقد که حرص منو درمیاره! یعنی محبتاش انقد تابلوئه که بقیه هم حتی بهمون گفتن اینو!
امروز اینجا بود. هی من اینا رو یادم میره، هی این خانم میاد یادم میاره!
غرض از این حرفا اینکه، لطفا محبت بیش از حد به هیچ‌کس نکنین. چون هم طرف خیلی معذب میشه و ممکنه تو رودربایستی گیر کنه، هم اینکه خودتون رو زیر سؤال میبرین و این فکر رو تو ذهن طرف میندازین که لابد من از این سَرَم که این جلو من دولا راست میشه. واسه امر مهمی مثل ازدواج که دیگه اصلا نکنین این کار رو. اگه منفی بشه که اصلا صورت خوشی نداره و تغییر رفتار شما خیلی تو ذوق میزنه؛ اگر هم مثبت بشه توقع عروس خانم و خونواده‌اش اینه که شما همیشه همینجور متواضع باشین و مثل قبل همیشه تأییدشون کنین که این هم مشکل‌ساز میشه بعدا. از یه کودک سن و سال گذشته به شما کودکان عزیزم نصیحت!
  • نظرات [ ۰ ]

بزن باران که وقت لایروبی است!

روزهای خیلی بدی بود. مراسم این بنده خدای پست قبل تو خونه‌ی ما برگزار شد و من چهار روز پیاپی از صبح تا شب هر لحظه شاهد وقایع بودم. گریه‌های تموم‌نشدنی خانواده‌اش، غش و ضعف رفتن‌ها، جسدی که پنج ماه از مرگش گذشته و حجمش شاید از نصف هم کمتر شده بود، رفتار غیردوستانه‌ی خانواده‌ی مرحوم با همسرش (که برگه‌ی رضایت‌نامه رو امضا کرده بود) طوری که اصلا باهاش صحبت نمیکردن، دلسوزی‌های همه برای دخترهاش و و و...
به طرز وقیحانه‌ای از اعتقادات مردم سوء استفاده میشه. از همه‌شون متنفرم. دروغگوهای بی‌شرم. این پشت ایستادن و جوون‌های بی‌تجربه رو فقط با چند روز آموزشی میفرستن جلو. این مراسمات و خرج‌هام از نظر من همه‌اش تبلیغه برای گوسفندهای بعدی که میخوان بفرستن جلوی سلاخ‌ها! ما به‌خودی‌خود براشون ارزشی نداریم به عنوان انسان، فقط وقتی سپر بلا بشیم برامون شعر میسرایند که فلان ملیت با فلان ملیت فرق نداره و ما همه شیعه هستیم و ال و بل! مگه عارتون نمیومد که با ما مقایسه بشین؟ مگه ما رو پست‌ترین ملیت نمیدونستین؟ (عینا از یکی از معلم‌های دبیرستانم شنیدم) چی شده الان اسامی‌مون رو کنار هم میبینم؟ چی شده الان محترم شدیم؟ ده بی‌انصاف اگه اینایی که میگی رو باور داری، چرا قبل از اعزام اخراجش میکنی ولی بعدش بهش مجوز اقامت بهش میدی؟ چرا میخوای تو مجلس تصویب کنی که به خانواده‌ی شهدا شناسنامه بدن؟ اینا تطمیع نیست؟ اینا پول خون نیست؟ اینکه امسال ویزای عراق برای ما صادر شد و رفتیم، از صدقه‌سر همین تیپ فاطمیون نبود؟ اینکه برنامه‌ی وطن‌دار میسازین برای این نیست که صدای ما رو خفه کنین؟ که مثلا بگین: ببینین ما به کرامت انسانی معتقدیم و اجراش می‌کنیم؟ نژادپرستی اینجا بیداد میکنه، ولی از بس تو بطنش بودین متوجهش نمیشین! بالاخره همه بیدار میشیم؛ بالاخره!
تو این چند روز سوختم، به معنای واقعی سوختم. هر لحظه که اون شعر لعنتی از بلندگو پخش میشد، دلم میخواست کل دم‌ودستگاهشون رو پرت کنم و بشکنم. پسرعموی مادرم هنوز ازدواج نکرده ولی الان دست نداره! این دختر چهار ماهه که یتیم شده. و خیلی‌های دیگه که هرلحظه منتظریم خبر معلول یا معدوم شدنشون رو بشنویم. کسی خنجر زیر گلوشون نذاشته که برن، ولی این همه، این همه، این همه تبلیغات تو این قشر چه معنایی داره؟ یعنی احساس کردن یه ارتش پیدا کردن که جونشون از بقیه کم‌ارزش‌تره و میتونن به راحتی با پول جونشون رو بخرن؟ گیریم اینا نمیفهمن دارن چیکار میکنن، اینا جوونن و سرشون پر باده، اینا نیاز مالی سرشون رو خم کرده، شمام نمیفهمی؟ شما رو به همون مقدساتی که ازش دم میزنین قسم میدم که آیا به چیزایی که میگین اعتقاد دارین؟

+ منم مثل شما مسلمانم و اتفاقا خوش‌بینانه‌تر از اونی که فکرشو بکنین به همه چیز نگاه میکنم. درواقع من همیشه آب روی آتیش بقیه هستم و اعمال ضدانسانی این ملت رو برای خانواده‌ام توجیه میکنم، ولی این مسئله دیگه از خوش‌بینی گذشته. اگه مخالفتی دارین مثل بچه‌ی آدم بیاین بگین. نه اینکه چون یه عقیده‌ی مخالف شماست برین گزارش کنین. اگر هم اطلاع کافی ندارین بهتره هیچی نگین. از شعوری که به خرج میدین متشکرم.

  • نظرات [ ۲ ]

برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید...

چند بار بیشتر ندیده بودمش. پیرمرد همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را میگویم. درست یادم نیست، اول یا دوم ابتدایی بودم که این خانه را خریدیم. در تمام این سال‌ها فقط چند بار دیده‌امش. با زن و دختر و پسر و عروس و نوه زندگی میکرد. بقیه را زیاد دیدم، او را نه. دیشب مُرد، شاید همان وقت که من هندزفری در گوشم بود. همان وقت که آهنگ‌ها را تند تند رد میکردم تا به تیتراژ نابرده رنج برسم. شاید دقیقا همان وقت که خواجه‌امیری میخواند "یه روزایی حس میکنم پشت من/همه شهر میگرده دنبال تو" یا وقتی ذهنم "برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید" را زمزمه می‌کرد. یا شاید هم دقایقی بعد از آن. وقتی مثل همیشه آخرین نفر خوابم برده بود.
به قول خواهرم عزرائیل دیشب تا بیخ گوشمان آمده. اوه، چه حسی! لابد کمی دورمان چرخیده. شاید قصد داشته یکی از ما را هم ببرد. شاید هم فقط از دور خط و نشانی کشیده و رفته. شاید گفته است که بعد از هفت میلیون و ششمین نفر سراغ تو می‌آیم و مثلا به من اشاره کرده، یا به برادرم یا خواهرم یا... نه زبانم لال! ولی اگر لال شوم توفیری خواهد کرد؟ مگر پدر و مادرِ لال‌ها نمی‌میرند؟ مگر هفده روز پیش مادر دوستم نمرده؟ مگر دیشب همسایه‌مان یتیم نشده؟ لابد روحم داشته حساب کتاب میکرده که با احتساب روزانه دویست هزار نفر مرگ‌ومیر، هفت میلیون و شش نفر یعنی چند روز دیگر؛ که حضرت عزرائیل بار دیگر فرموده نفر چهارصد هزارمی هم تویی و به دیگری اشاره کرده. بعید نیست روحم سوتی کشیده و گفته باشد "وَه! چه عدد رندی!" و باز هم افتاده به شمردن که خوب است لااقل بین دو مرگ آنقدری فاصله هست که خانواده نفسی بگیرد. حضرتش هم همینطور از روی لیستی که داشته خوانده و خوانده تا رسیده به اقوام نزدیک و دور و حتی نوه نتیجه‌هامان. وقتی خوب شیرفهممان کرده که همه‌مان رفتنی هستیم جلسه را خاتمه داده و روح‌هامان را رها کرده تا در این افکار غور کنند. اما روح‌های نفهممان مثل هرشب فراموش کردند و تا صبح ول چرخیدند و اضغاث احلام دیدند. مثل همیشه، مثل تمام این هزاران شب گذشته، مثل تمام انسان‌های دیگر. امان از انسان. از ما انسان‌های نسیان‌زده. چیزی نمانده تا بیداری، چیزی نمانده تا هشیاری. لَختی بخوابید که به زودی احضار میشویم!


+ این چند وقت مرگ‌ومیر زیاد بوده دور و برم، ولی فقط این یکی به خاطر کهولت سن بود. بقیه‌شون بخاطر تصادف و سرطان و جنگ سوریه مرده‌ان. میانگین سنشون هم شاید به نصف سن این پیرمرد نمیرسید. انگار مرگ طبیعی کم شده. یه موردی هم که چند روز قبل دیدم قتل بود! یه خانمی برای اجاره‌ی خونه اومده بود. شوهرش دو سال قبل برادر خودش رو بخاطر پنج میلیون تومن کشته و حالا زندان بود. مثل این برادرکشی رو بچه‌تر که بودم هم دیدم. البته اون قاتل فرار کرد و چندسال بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد برگشت و تازه الان، دختر مقتول یعنی برادرزاده‌اش، شده عروسش! این دیگه واقعا برام غیرقابل تصوره. اون دختر چطور عموش رو تو خونه‌اش راه میده؟؟؟

+باید برم سوت زدنم یاد بگیرم. چه معنی داره روح آدم از خود آدم قابلیت‌های بیشتری داشته باشه؟
+ این اتوبوس چقد آدمو پرحرف میکنه!
  • نظرات [ ۲ ]

فال

دیشب گفتم به یه فالی برخوردم که در کمال تعجب فال نیست! یعنی خیلی از قسمت‌هاش لااقل در مورد من درسته، شاید ۹۰%. حالا اینکه در مورد بقیه‌ی متولدین آذر یا متولدین بقیه ماه‌ها هم درسته یا نه رو نمیدونم! و هیچ‌وقت هم نمیرم یه متن بلندبالا رو در مورد کس دیگه‌ای بخونم. هرکسی فقط برای خودش میتونه همچین کاری کنه، چون فقط خودش حوصله داره تک‌تک این ویژگی‌ها رو بررسی کنه ببینه داره یا نداره.
اینم بگم اینکه من این مطلب رو اینجا گذاشتم، دلیل بر این نیست که من فال و این چیزا رو قبول دارم. نظر من در این مورد ممتنعه. ولی این چیزایی که تو این متن گفته شده، به طرز باورنکردنی به من نزدیکه.
حالا منم پیرو واکاوی شخصیتم تو پست قبل، اینو با ویرایش شخصی! مینویسم که بمونه تو آرشیو.
Designed By Erfan Powered by Bayan