مونولوگ

‌‌

 

از شش‌ونیم خواب‌وبیدار بودم تا هشت و تا الان هم بجز برای سرویس، از جام پا نشدم و در ادامه هم دوست دارم تا شب دراز بکشم همین‌جا. دوست دارم شش مقاله رو بکوب بخونم و مغزم بپکه. دوست دارم حرکات انفجاری انجام بدم، میرم و میام درها رو محکم بکوبم، وسایلو پرت کنم. دوست دارم فریاد بزنم. از گریه خودمو خفه کنم. ضجه بزنم اصلا. حالا در عمل هیچ کدوم اینا رو که در من نمی‌بینین، بجز گریه‌های پراکنده. اون روز داشتم به جیم‌جیم می‌گفتم ببخشید که من این مدت تو خودمم. گفت وای تو خیلی وحشتناک میری تو خودت! یه جاهایی نگرانت می‌شدم دیگه. جمله‌ی بعدی که می‌خوام بگم ربطی به این وحشتناکی که جیم‌جیم گفت نداره، ولی من آدم وحشی‌ای هم هستم. بازم بی‌ربط به اینا یا شایدم باربط، فقط چیزی که در لحظه میاد تو فکرم رو می‌نویسم؛ اسب‌های وحشی رو که رام می‌کنن، اون اسب‌ها بعد از رام شدن، حالشون بهتره؟ دیدین تو فیلم‌ها یهو اسبه آروم میشه، دیگه تقلا نمی‌کنه، زور نمی‌زنه افسارشو از دست اون آدمه بکشه بیرون؟ یهو به این ادراک می‌رسه که عه، چه حالم اینجوری بهتره و چرا همین‌جور آروم نمونم؟ یا... یا یه درد خورنده تا همیشه تو جونش می‌مونه؟

نه واقعا چرا اینقدر خوی وحشی در من هست؟ چرا از هر جور رام شدنی سر باز می‌زنم؟ چرا گاهی به کردار وحشی‌ها، دوست دارم کولی‌وار و آواره‌ی شهربه‌شهر زندگی کنم؟ چرا اون روانشناسه گفت میل به آزادیت، پنج از پنجه که یعنی فوق‌العاده بالا و اینو نگفت، اما فهمیدم این می‌تونه چیزی معادل فاجعه باشه. تنها شانسی که تو این مسیر آورده‌م شاید اینه که پدرومادرم نه خودآگاه و آموزش‌دیده و این‌ها، ولی احتمالا خیلی زود اینو فهمیده‌ن و تقریبا برای هیچ چیزی بهم اصرار نکردن، تحمیل نکردن. حجاب رو؟ اصلا اصرار نکردن و خودم انتخاب کردم. درس رو؟ کمی اصرار کردن و وقتی داشتم انصراف می‌دادم رها کردن و بعد من ادامه دادم. تو زندگی روزمره هم که ریز میشم، توصیه می‌بینم، اصرار نمی‌بینم. حتی خواهش می‌بینم، ولی اصرار نه. مثلا من از بچگی مهمونی نمی‌رفتم و تو خانواده‌ی سنتی پرجمعیت ما، اینکه من، یه بچه، مثلا راهنمایی یا دبیرستان، شب تا یازده دوازده تنها بمونم تو خونه و هفت نفر دیگه برن مهمونی، اصلا چیز پذیرفته‌شده‌ای نبود، اما با من راه میومدن، چون هر اصراری نتیجه‌ی عکس داشت رو من. گاهی میگم من بچه‌ی آسون و سربه‌راهی برای پدرومادرم بوده‌م، ولی اینو نمی‌بینم که اگه دردسری نداشته‌م، چون بلد بوده‌ن خوب باهام تا کنن. چقدر من ممکن بود جای متفاوتی باشم و آدم دیگه‌ای باشم اگه اون‌ها جور دیگه‌ای می‌بودن. من انگار همیشه آماده‌باشم که کسی بهم بگه تو باید دقیقا فلان‌طور باشی تا دیگه اون‌طور نباشم!

من از وحشی درون خودمم خسته‌م. ولی از اینکه رام بشم بیزارم. یک بار جیم‌جیم گفت تو این مدت که دوستیم، بیشتر خواسته و کمتر ناخواسته، چقدر تغییر کردی. بعد زیاد به این حرفش فکر کردم. به نفس تغییر که نمی‌دونم خوبه یا بد و به روند تغییر که تقریبا همه‌ش خواسته بوده و خودآگاه. من اگر انتخاب نکنم، پژمرده میشم. شاید اسب‌هایی که ما می‌بینیم و همه رام هستن، نجیب نیستن، اون آرامش چشماشون از نجابت نیست، از پژمردگیه. دیگه قرمز با زرد براشون فرقی نداره. بی‌تفاوتن.

کاش می‌دونستم چمه. یه پرنده‌ی کوچولو درونم هست که خودشو به در و دیوار تنم می‌کوبه. زخم‌وزیلی شده. خسته شده. می‌ترسم بالش بشکنه و وقتی در قفسشم باز میشه نتونه پرواز کنه. کاش می‌دونستم این پرنده می‌خواد بیاد بیرون چیکار کنه؟

 

Designed By Erfan Powered by Bayan