مونولوگ

‌‌

اون قسمتی از پست قبل که حذف کردم و قراره کلا هیچ‌وقت منتشر نشه.

 

گاهی بین حرف زدن یا وسط چت، جیم‌جیم یه چیزی از چتای قدیمی میگه یا اسکرین می‌فرسته و میگه رفته مثلا چتا رو از اول خونده و انگار کیف هم می‌کنه با این خاطره‌بازی. چند بار پیش اومده تا حالا این موضوع. من اهل برگشتن به گذشته و مرورش نیستم زیاد، فقط گاهی چیزی پیش بیاد میام پستای قبلی وبلاگ رو می‌خونم. حتی گالری گوشیم و عکس و فیلم و اینارم نگاه نمی‌کنم هیچ‌وقت. این وقتا که جیم‌جیم میگه برگشته چتا رو از اول خونده، من حتی بعد از این حرفشم برنمی‌گردم چتا رو بخونم. برام موضوعیتی نداره. ولی بعضی وقتا هست که دلم می‌خواد برگردم با دقت و چندباره چیزی که حتی همین الان نوشته رو بخونم، ولی یه چیزی محکم جلومو می‌گیره انگار. وقتی جیم‌جیم ازم تعریف می‌کنه. وقتی می‌نویسه صدات خوبه حتی برای گویندگی! درحالی‌که من تصورم از صدام یه چیز وحشتناک بدی بوده تا حالا و حتی پیش اومده واضح بهم گفته باشن اینو. وقتی می‌نویسه هنرمندم. وقتی می‌نویسه همه‌جوره کارم درسته. وقتی می‌نویسه این همه فضائلی که دارم! کوفت کسی بشه که می‌خوام بگیرمش! وقتی از کلامم و سنجیده حرف زدنم تعریف می‌کنه. آقا وقتی این همه حضوری و مجازی ازم تعریف می‌کنه می‌خوام گوشامو بگیرم و نشنوم، یا چشامو ببندم و نخونم. منم ازش تعریف می‌کنم و فکر می‌کنم خوشش بیاد. خب تعریفی هم هست و منم صادقم باهاش. ولی برعکسشو نمی‌تونم قبول کنم انگار. می‌خوام بهش بگم ببین دختر، شاید من واقعا یه طبل توخالی باشم، مواظب باش نخوره تو پرت. بهش هم گفتم دیشب. گفت قبلا فقط فکر می‌کرده من فلانم، هر چی می‌گذره مطمئن میشه که من فلانم! آقا من می‌ترسم. نباید میذاشتم اینجوری فکر کنه. نباید میذاشتم فکر کنه من حالا یه چیزی حالیم هست. من اصلا نمی‌خواستم اینطوری بشه. فقط هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت‌ها در روز با هم حرف زدیم. و بعد من دیروز، دقیقا دیروز فهمیدم که چی فکر می‌کرده و شاید می‌کنه. کنار ویترین کتاب‌فروشی ایستاده بودیم و از کتاب‌ها حرف می‌زدیم و گفت باورت میشه من وقتی باهات آشنا شدم رفتم نشستم از سر نو پادکستامو گوش دادم؟ گفتم چرا؟ با مکث گفت که آدم بهتری بشم. و من فروریختم. نفهمید ولی من ریختم. خب جیم‌جیم قبلا هم گفته‌م که آدم فرهیخته و باسوادیه. من نمی‌دونم حالا چیکار کنم. دیشب هم که اون‌طوری گفتم و اون‌طوری گفت دیگه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم. اصرار به اینکه بابا من فلان‌طور نیستم شور قضیه رو درمیاره فقط. یه اعتراف کنم و اون اینکه می‌ترسم. نه از اینکه اون منو آدم خاصی بپنداره، بلکه از این می‌ترسم که وقتی فهمید هیچ خاصیتی هم ندارم، اون وقت دلسرد بشه. بله خب، من از اینکه کسی منو کنار بذاره می‌ترسم. همیشه منم که آدما رو کنار میذارم و راستش رو بخوام بگم کنار گذاشتن هیچ‌کس برام سخت نیست. اینکه دیگه جیم‌جیم نباشه برام سخت نیست. فقط با طای مشدد، کنار گذاشتن کسی که کنارم گذاشته برام سخته. خلاصه من نمی‌خوام واسه چیزی که نیستم باهام دوست شده باشه و بعد که بیاد نزدیک ببینه من اون شکلی که فکر می‌کرده نیستم و بره عقب.

 

نمی‌دونم، دارم خیلی خزعبل می‌بافم، بسه دیگه.

 

 

+ عنوان: اما شد!

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan