مونولوگ

‌‌

خواب

 

خواب دیدم برای دیدن یه جاذبه‌ای دارم میرم یه سر دیگه‌ی شهر. جایی که تا حالا نرفته بودم و به گوشم هم نخورده بود که وجود داره. یه فیلمی بود قبلاها که داستانش اینطوری بود که یه ناهنجاری شبیه یه دریچه یه گوشه‌ی دنیا باز می‌شد و موجودات دو طرف اون دریچه می‌تونستن به زمان هم سفر کنن. گاهی زمانشون چندین قرن فاصله داشت، گاهی چند میلیون سال حتی. بعد منم تو خواب قرار بود برم یکی از این ناهنجاری‌ها رو که تو ایران و تو همین شهر و ظاهرا یه بخشی از شهر که اسمش صحرای مصر! بود ببینم. می‌خواستم سوار BRT بشم، اما نمی‌دونم چرا از دری که مخصوص راننده است سوار شدم و کارت زدم و بعد از رد شدن از قسمت مردانه دوباره کارت زدم و رفتم انتهای اتوبوس رو اون صندلی‌های مرتفع نشستم! یه خانم مسن و یه نوجوون هم تو اتوبوس بودن. نمی‌دونم چطوری و حین صحبت با کی، عکس اون ناهنجاری رو دیدم. البته عکس نبود، انگار داشتم به طور زنده اون پدیده رو تو ذهنم می‌دیدم بدون اینکه قبلا دیده باشم، یعنی صرفا با صحبت در موردش اون و موقعیت مکانیش و اطرافش تو ذهنمون مجسم می‌شد. ناگهان فهمیدم عه، من سی سال تو زمان جلو اومده‌م. اینو با یه جور حس تفاخر به اون دو نفر دیگه گفتم. گفتم من الان تو این زمان شما حدود شصت سالمه! بعد به دستگاه من‌کارت اتوبوس نگاه کردم دیدم مبلغ بلیط اتوبوس شده 5000 تومن. گفتم عه چه خوب، خیلی هم زیاد نشده تو این مدت. اون قدری نشده که کارتم جواب نده و آبروم بره. چون موقع کارت زدن نمی‌دونستم در زمان جلو اومده‌م. دوباره داشتم مخصوصا به نوجوونه که انگار نوجوونی خودم بود توضیح می‌دادم من الان شصت سالمه، می‌دونی؟ :) یه حس خوبی هم داشتم، چون انگار قدرت اینکه برگردم به زمان خودم رو داشتم. ولی می‌خواستم برم بگردم خود شصت ساله‌م رو هم پیدا کنم، ببینمش، و حتی ببینم منو می‌شناسه اصلا یا نه که دیگه بیدار شدم :) 

 

دیشب هم یه خواب عجیب و جالب دیدم، ولی بگو یه سر سوزن؟ چیزی ازش یادم نمیاد :|

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

هفته‌ی اول دی ۱۴۰۱

 

اول هفته که می‌خواستم برم بیمارستان با ماشین رفتم و بعله، بالاخره تصادف کردم :) یه نمه بارون اومده بود و من واقعا نمی‌دونستم همین‌قدر خیسی زمین رو ترمز ماشین تاثیر داره. با سرعت همیشگیم، که پیش‌فرض زیاده، می‌رفتم و چون صبح زود هم خلوته خیلی نیاز به ترمز پیدا نکردم که بفهمم مثل همیشه عمل نمی‌کنه. برگشتنی برای یه چراغ قرمز که خواستم نگه دارم، هر چقدر پامو فشار دادم ترمز نمی‌گرفت و فقط صدای ABS میومد. نهایتا با یه برخورد نه چندان آروم خوردم به ماشین جلویی و اونم دو متری پرت شد جلو! حالا لطف خدا، تو لاینی که من بودم، سر چهارراه فقط یه وانت‌پراید پشت چراغ ایستاده بود. لطف خداش کجاست؟ اینجا که تو بقیه‌ی لاین‌ها دو تا، سه تا ماشین ایستاده بودن و اگه من تو اون لاین‌ها بودم زنجیره‌ای می‌شد. و اینکه خدا رو شکر که اون وانت‌پراید اونجا بود که اگه نبود من با سرعت رفته بودم وسط چهارراهی که ماشین‌های در حرکت توش بودن و دیگه نمی‌زدم به سپرشون، از بغل می‌زدم بهشون که تصورشم وحشتناکه حتی و یا اونا از بغل می‌زدن بهم. یا ممکن بود همون لحظه عابری در حال عبور از خط باشه و وای خدا! دیگه اینکه خدا رو شکر موتور جلوم نبود که نتیجه‌ی اونم وحشتناک بود قطعا. و با اهمیت کمتری خدا رو شکر که ماشین گرون‌قیمتی سر چهارراه نبود :)) راننده‌ی وانت‌پراید پیاده شد و منم پیاده شدم. اون سپرش شکسته بود، منم سپرم بیشتر شکسته بود. یه‌کم غر زد که مگه نمی‌بینی جاده خیسه؟؟؟ بعدم چراغ سبز شد و گفت بریم اونور چهارراه. متوجه نبودم که استرس دارم، یعنی آروم بودم، ولی لحظه‌ی اول که نشستم دیدم پای چپم رو کلاچ ضرب گرفته :) که البته زود رفت. رفتیم اونور وایستادیم، گفتم چیکار کنیم؟ گفت نمی‌دونم. گفتم منم نمی‌دونم تا حالا تصادف نکرده‌م :))) گفت خیره ایشالا :)))) گفتم خب بریم یه تعمیرگاهی من هزینه‌ی تعمیرشو بدم. گفت الان که نمیشه، من کار دارم. مدارک ماشینتو بده من بهت خبر میدم. گفتم مدارکمو فردا برای تعویض پلاک لازم دارم. فرداش قرار بود برم برای تعویض پلاک که کارم تموم نشد و افتاد به هفته‌ی بعد. یعنی آقای می‌خوان ماشین رو از نام دوست داداشم که ایرانیه دربیارن به نام من بزنن. تازگی این اجازه صادر شده که ما می‌تونیم به نام خودمون بزنیم و باید حتما گواهینامه هم داشته باشیم. خلاصه مدارک هم ندادم بهش. گفتم خب خسارتش چقدر میشه؟ گفت فلان‌قدر سپرشه و فلان‌قدر دستمزدشه، احتمالا حدود سیصد تومن میشه. گفتم بریم من براتون کارت‌به‌کارت کنم. فکر کنم خیلی منصفانه حساب کرد. خیلی هم آدم خوبی بود، اصلا بداخلاقی نکرد. رفتیم جلوتر و کارت‌به‌کارت کردم و بعدم هر کدوم رفتیم دنبال کارمون. رسیدم خونه همه سر سفره‌ی صبحانه بودن. تا رسیدم نشستم گفتم زدم به یکی. در کمال آرامش آقای گفتن به کی؟ و تعریف کردم. بعد که صبحانه تموم شد رفتیم ماشینو ببینیم. گفتن دخترم، خوب حسابی زدی ها! ماشینو داغون کردی :)) ولی بازم هزار بار خدا رو شکر که خسارت جانی نداشته. سپر که از چند جا شکسته بود، نمی‌دونم گفتن پایه‌ی رادیات هم شکسته انگار و شاید حتی خود رادیات هم آسیب دیده باشه که ده دوازده تومن قیمتشه. یه صدای فسسسی هم میومد که گفتن احتمالا گاز کولرش خالی شده :| حالا هیچ کدوم هم متخصص نیستن ها. اینا فعلا نظرات غیرکارشناسیه و معلوم نیست چقدر صحت داشته باشه، چون هنوز پای این ماشین به تعمیرگاه نرسیده. اگه تعمیرگاه خوب بلد بودم، همون موقع خودم می‌بردم، ولی بلد نبودم. اینطوری شده که هنووووز ماشین نرفته تعمیرگاه، چون آقای سرشون شلوغه. دیروز هم که باز برای کارای همین تعویض پلاک رفته بودم، اتفاقی از تو کوشش رد شدم و حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود راسته‌ی کوشش پر از تعمیرگاهه. یه بار قصد کردم بپیچم تو یکیشون بگم آقا اینو چک کن ببین چشه. ولی ادامه‌ی حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود حق نداری تنها بری کوشش ها، اصلا محیط خوبی نداره. مناسب خانم تنها نیست. یه‌کم با لجباز درونم کلنجار رفتم تا راضی شد و رد شدم رفتم :|


دوشنبه صبح هم بیمارستان بودم. بعدش رفتم چند تا کار متفرقه داشتم که انجام دادم و حدود ده‌ونیم اومدم خونه. می‌خواستم برم قهوه هم بخرم واسه خودم که حوصله‌م نکشید و نرفتم. می‌خواستم برم قنادی واسه خودم کیک یا شیرینی تر هم بخرم که قنادی تو مسیر ندیدم و نخریدم. رسیدم خونه هم گرفتم خوابیدم. قبل از خواب گوشیو سایلنت کردم که احیانا پیامی زنگی بیدارم نکنه. ساعت دو و نیم بیدار شدم دیدم گوشیم ترکیده. دو تا پیامک از میم‌الف که گفته میشه امروز با هم صحبت کنیم؟ بعد چهار تا تماس بی‌پاسخ ازش. بعدم تماس بی‌پاسخ از جیم‌جیم. بعدم پیام از جیم‌جیم و از خانم میم تو واتساپ. به پیام خانم میم جواب دادم و بعد به میم‌الف زنگ زدم. گفت آره می‌خواستم صحبت کنم باهات. گفتم خب شب میام دیگه کلینیک. گفت نه تو کلینیک نمیشه. گفتم خب نیم ساعت زودتر بیام خوبه؟ گفت نه یک ساعت زودتر بیا کافه فلان. تقریبا همیشه همون‌جا میریم. گفتم باشه و بعد مثل فرفره پریدم کارایی که مامان گفتن رو انجام بدم و نماز بخونم که بتونم زود راه بیفتم. نشد به جیم‌جیم زنگ بزنم دیگه. اومدم بیرون بهش زنگ زدم برنداشت. بعد پیامش همون لحظه اومد که یعنی میم‌الف باید به من خبر بده و از نگرانی درم بیاره؟ دیگه هر چی پیام دادم جواب نداد. چند بار زنگ زدم تا بالاخره برداشت ولی چون تو مترو بودم صدامو نداشت. الان که دارم می‌نویسم شک کردم که واقعا صدامو نداشت یا الکی الوالو می‌کرد؟ 🤔 بعد پیام داد حالا میای کلینیک حرف می‌زنیم دیگه، من الان بیمار دارم. بعد به میم‌الف زنگ زدم گفتم من نزدیکم، گفت من رسیده‌م اگه نهار نخوردی سفارش بدم. گفتم باشه. آقا من وارد کافه شدم جیم‌جیم و میم‌الف رو جلوم دیدم که واستاده بودن. یه کیک و کادو هم رو میز بود. غافلگیر شدم اساسی :) از اول آذر بهشون گفته بودم که واسه من تولد نگیرین هاااااا. نه تو کلینیک نه خودتون دوتا. سر کلینیک خیلی مقاومت کرد جیم‌جیم، ولی وقتی دید واقعا از تولد گرفتن تو کلینیک خوشم نمیاد قبول کرد. اون یکی رو ظاهرا راحت قبول کردن چون گفته بودم بجاش یه روز با هم بریم کلا بگردیم. که تاریخی که گفته بودم نشد و من منتظر بودم خودشون یه تاریخ دیگه رو اعلام کنن. اصلا دیگه منتظر تولد نبودم، بخصوص چون روز تولدم جیم‌جیم برام گل گرفته بود. دیگه گفتم چرا؟؟؟؟ گفتن ما گفتیم تولد نمی‌گیریم، ولی منظورمون این بود که همون روز نمی‌گیریم، نه که کلا نمی‌گیریم! گذاشتیم برای بعدش که واقعا غافلگیر بشی. بعدشم این که تولد نیست، صرفا با هم یه کیکی می‌خوریم. حالا کادوشون چی بود؟ گفتن ببین ما از ماه‌ها قبل داریم فکر می‌کنیم که برات چی بگیریم که دوست داشته باشی. چون تو از هیچی خوشت نمیاد و معتقدم هستی که هدیه باید کاربردی باشه! حالا ما اینا رو گرفتیم، ولی جان ما بگو دوست داشتی چی هدیه بگیری؟ :)) هدیه‌ها چی بودن؟ قهوه‌ی ترک! یه تراول‌ماگ. یه خودکار کوچولو :) و و و و کتاب جزیره‌ی سرگردانیِ سیمین دانشور!! وقتی داشتم ساربان سرگردان رو می‌خوندم به جیم‌جیم گفته بودم که کاش جلد اولشم پیدا می‌کردم. چاپ نمیشه دیگه و تو هیچ کتاب‌فروشی هم پیدا نکرده بودم، تو نت هم همچنین. براش کلی گشته‌ن و یه کتاب‌فروشی آدرس یه کتاب‌فروشی دیگه رو بهشون داده و اونجا رفته‌ن خودشون کلی گشته‌ن تا چاپ اولش مال سال ۷۲ رو پیدا کرده‌ن :) همه‌ی چیزایی که گرفته‌ن رو دوست دارم. واقعا کلی فکر و زحمت پشتش بوده. واقعا ممنونشونم. هر کدومشون یه جوری ذوق‌زده‌م می‌کنه. هم تراول‌ماگ، هم قهوه، هم خودکار خوش‌رنگم، و هم بخصوص کتاب کمیابم :)

صبح که می‌خواسته‌ن باهام هماهنگ کنن و هرچی زنگ زدن و پیام دادن جواب نداده بودم، می‌گفتن دیگه می‌خواستیم دست‌به‌دامن مدیر کلینیک بشیم که تلفن خونه‌تو بده بهمون :)) اونجا هم که جیم‌جیم تلفنمو جواب نمی‌داد، با میم‌الف با هم بوده‌ن و دنبال تدارکات همین کار و چون ظهر بهم پیام داده بود من دارم میرم کلینیک، نمی‌تونسته جواب بده و صدای ماشین بیاد.

بعد چیز دیگه‌ای که بود، یه لحظه از ذهنم خطاب به میم‌الف گذشت که خب دختر خوب، نمی‌شد پیشنهاد می‌دادی یه روزی بعد از شهادت باشه؟ ولی باز از ذهنم گذشت مگه داریم چیکار می‌کنیم؟ کیک و ساندویچ خوردیم و کادو گرفته‌م. دست و پایکوبی و جشن و اینا که نداشتیم. خلاصه اون روز هم اینطوری بود و خیلی هم خوب بود :)

 

اون قسمتی از پست قبل که حذف کردم و قراره کلا هیچ‌وقت منتشر نشه.

 

گاهی بین حرف زدن یا وسط چت، جیم‌جیم یه چیزی از چتای قدیمی میگه یا اسکرین می‌فرسته و میگه رفته مثلا چتا رو از اول خونده و انگار کیف هم می‌کنه با این خاطره‌بازی. چند بار پیش اومده تا حالا این موضوع. من اهل برگشتن به گذشته و مرورش نیستم زیاد، فقط گاهی چیزی پیش بیاد میام پستای قبلی وبلاگ رو می‌خونم. حتی گالری گوشیم و عکس و فیلم و اینارم نگاه نمی‌کنم هیچ‌وقت. این وقتا که جیم‌جیم میگه برگشته چتا رو از اول خونده، من حتی بعد از این حرفشم برنمی‌گردم چتا رو بخونم. برام موضوعیتی نداره. ولی بعضی وقتا هست که دلم می‌خواد برگردم با دقت و چندباره چیزی که حتی همین الان نوشته رو بخونم، ولی یه چیزی محکم جلومو می‌گیره انگار. وقتی جیم‌جیم ازم تعریف می‌کنه. وقتی می‌نویسه صدات خوبه حتی برای گویندگی! درحالی‌که من تصورم از صدام یه چیز وحشتناک بدی بوده تا حالا و حتی پیش اومده واضح بهم گفته باشن اینو. وقتی می‌نویسه هنرمندم. وقتی می‌نویسه همه‌جوره کارم درسته. وقتی می‌نویسه این همه فضائلی که دارم! کوفت کسی بشه که می‌خوام بگیرمش! وقتی از کلامم و سنجیده حرف زدنم تعریف می‌کنه. آقا وقتی این همه حضوری و مجازی ازم تعریف می‌کنه می‌خوام گوشامو بگیرم و نشنوم، یا چشامو ببندم و نخونم. منم ازش تعریف می‌کنم و فکر می‌کنم خوشش بیاد. خب تعریفی هم هست و منم صادقم باهاش. ولی برعکسشو نمی‌تونم قبول کنم انگار. می‌خوام بهش بگم ببین دختر، شاید من واقعا یه طبل توخالی باشم، مواظب باش نخوره تو پرت. بهش هم گفتم دیشب. گفت قبلا فقط فکر می‌کرده من فلانم، هر چی می‌گذره مطمئن میشه که من فلانم! آقا من می‌ترسم. نباید میذاشتم اینجوری فکر کنه. نباید میذاشتم فکر کنه من حالا یه چیزی حالیم هست. من اصلا نمی‌خواستم اینطوری بشه. فقط هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت‌ها در روز با هم حرف زدیم. و بعد من دیروز، دقیقا دیروز فهمیدم که چی فکر می‌کرده و شاید می‌کنه. کنار ویترین کتاب‌فروشی ایستاده بودیم و از کتاب‌ها حرف می‌زدیم و گفت باورت میشه من وقتی باهات آشنا شدم رفتم نشستم از سر نو پادکستامو گوش دادم؟ گفتم چرا؟ با مکث گفت که آدم بهتری بشم. و من فروریختم. نفهمید ولی من ریختم. خب جیم‌جیم قبلا هم گفته‌م که آدم فرهیخته و باسوادیه. من نمی‌دونم حالا چیکار کنم. دیشب هم که اون‌طوری گفتم و اون‌طوری گفت دیگه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم. اصرار به اینکه بابا من فلان‌طور نیستم شور قضیه رو درمیاره فقط. یه اعتراف کنم و اون اینکه می‌ترسم. نه از اینکه اون منو آدم خاصی بپنداره، بلکه از این می‌ترسم که وقتی فهمید هیچ خاصیتی هم ندارم، اون وقت دلسرد بشه. بله خب، من از اینکه کسی منو کنار بذاره می‌ترسم. همیشه منم که آدما رو کنار میذارم و راستش رو بخوام بگم کنار گذاشتن هیچ‌کس برام سخت نیست. اینکه دیگه جیم‌جیم نباشه برام سخت نیست. فقط با طای مشدد، کنار گذاشتن کسی که کنارم گذاشته برام سخته. خلاصه من نمی‌خوام واسه چیزی که نیستم باهام دوست شده باشه و بعد که بیاد نزدیک ببینه من اون شکلی که فکر می‌کرده نیستم و بره عقب.

 

نمی‌دونم، دارم خیلی خزعبل می‌بافم، بسه دیگه.

 

 

+ عنوان: اما شد!

 

  • نظرات [ ۰ ]

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲۸ آذر ۱۴۰۱

 

انقدر دیردیر میام حرم که وقتی وارد میشم، قلبم گریه میفته. همیشه نظرم این بود که جای فکر، احساس، درد، عشق، نفرت و کلا همه چی این کله‌ی گنده است. ولی مدتیه دقت کردم، می‌بینم احساساتمو دقیقا تو محل قلبم حس می‌کنم. انگار یه چیزی قلبمو حرکت میده. گاهی تحت فشاره، گاهی جرقه می‌زنه و پرنور میشه، گاهی هم گریه می‌کنه. چرا واقعا؟

از شنبه می‌خواستم بیام، هی نشد. دیگه امروز بالاخره قسمت شد. تف به ریا، روزه هم هستم =)))

اینم سهم پرواز و من و واران و بقیه‌ی دوستان مشتاق:

 

 

  • نظرات [ ۷ ]

ر ف ی ق

 

صبح که پا شدم، با مامان فرش آشپزخونه و یه روفروشی ۱۵ متری رو بردیم تو حیاط که بشوریم. تا ظهر اونا رو شستیم. بعدش خواهرم اینا اومدن، نهار خوردیم، من یه‌کم خوابیدم و بعد رفتم کمک مامان برای درست کردن شام. خواهرم و شوهرش رفتن بیرون بدون بچه‌ها. تا ما شامو حاضر کردیم و ظرف‌مرفا رو شستم و جمع‌وجور و نماز، برگشتن. منم هم گشنه‌م بود، هم خسته بودم سریع رفتم شام بکشم که سفره رو بندازیم. شوهرخواهرم هی می‌گفت چقد زود؟ یه‌کم صبر کنین خب. منم انگار نه انگار که می‌شنوم :)) غذا رو کشیدم گذاشتم رو اپن که دیدم خواهرم با کیک و کادو از در وارد شد :)) یه لحظه متوقف شدم :) آقا چطوری میشه کسی مثل من سوپرایز بشه؟ اون از پارسال که دکتر و خواهراش سوپرایزم کردن، اینم امسال.

یه‌کم پیش هم جیم‌جیم یه آهنگ برام فرستاد. فکر کردم حتما یه آهنگ در مورد تولده. باز کردم "تو از کجا پیدات شد" امیرعباس گلاب بود 💚 بعدم پیام داد خیلی خیلی به دنیا و زندگی من خوش اومدی *_* آقا جیم‌جیم خییییلی احساسیه، سرشار از احساس، عاطفه، سرشار از شور زندگی و اهل بروز بسیار زیاد این احساس و عاطفه و هیجان. در مقابل من چی‌ام؟ دقیقا ماست! بهش هم گفته‌م تو فکر کن من یه سطل ماستم که توقع زیادی ازم نداشته باشه. همینم حتی پذیرفته و میگه که تو سطل ماست منی! :)) دیشب تو پیام یه حرفی زد که آقا قشنگ یه وزنه‌ی چند تنی رو شونه‌م گذاشت. جیم‌جیم خیلی زندگی سختی داشته. با این ظاهر به شدت بشاش و سرزنده، تو دلش هوارهوار غمه. چندین بار من گریه‌ش انداخته‌م، چند بار هم خودش پیشم گریه کرده. کسی بهش نزدیک نباشه، ممکنه بگه جیم‌جیم و گریه؟ دیشب می‌گفت تا حالا تو هر مدل رابطه‌ای که بوده، احساس می‌کرده بیشتر انرژی از سمت اون میره به طرف مقابلش و حالا احساس می‌کنه من اون حالی هستم که خدا بهش داده! آقا من؟ همین من که ماستم؟ همین من که مقابل اوج ذوقش فقط لبخند می‌زنم؟ همین من که صد بار تو ذوقش زده؟ همین چند شب پیش حین کار یه آهنگی از معین می‌خوند و با همون لحن طنزش خطاب به من می‌گفت "کنارم هستی و اما، دلم تنگ میشه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه" که من گفتم خیلی هم عادته، یه‌کم بگذره می‌فهمی. یهو انگار روش یه سطل آب یخ خالی کرده باشن. واقعا ناراحت شد. گرچه که با خنده و شوخی، ولی گفت پاشو برو اتاق خودت نبینمت. بارهای زیاد دیگه‌ای هم بوده که نفهمیده و ندونسته جفت‌پا رفته‌م تو احساساتش و بعد راحت ازشون گذشته، ندید گرفته، گذاشته پای شخصیت سردم. حالا من چطور وزن این حرفشو تحمل کنم؟ این همه انرژی که این بشر پای پا گرفتن و ادامه‌ی این دوستی گذاشته، اگه ازش برق می‌گرفتن کل شهرو می‌شد باهاش روشن کرد. فقط امیدوارم همون‌طور که دیشب به خودشم گفتم ارزش این انرژی رو داشته باشم و اگر هم نداشتم، بتونه با گفتن یه بی‌لیاقت راحت ازش بگذره و منم نشم یه زخم رو زخمای قبلش.

اصلا آدم ازدواجی‌ای نیست. اون روز داشتیم درباره‌ش حرف می‌زدیم، گفتم خیلی بهت میاد مامان باشی. گفت  خودمم بچه خیلی دوست دارم. گفتم خب ازدواج کن. گفت چون تو دوست داری خاله بشی، ازدواج می‌کنم. عروسی هم که دوست ندارم، فقط تو رو دعوت می‌کنم. بعدم بچه میارم، خوبه؟ :)) گفتم نه عروسی انقدر پرایوتم که نه، فلانی و فلانی و فلانی رو هم دعوت کن :) ولی خیلی بچه دوست داره، حتی میگه چند سال پیش می‌خواسته همین‌جوری یه بچه بیاره برای خودش بزرگ کنه.

چند شب پیش که بعد از کار تو کوهسنگی نشسته بودیم و داشت درددل و گریه می‌کرد یه بچه گربه اومد نشست بینمون رو نیمکت. هر چی فرستادش رفت، باز برگشت و نشست همون‌جا. میگه اینا تمیز نیستن و دست نمی‌زنه بهشون. ولی فکر کن یه آدم خیلی لمسی و اهل بغل و اینا باشی (که چون ارتباطشو با بقیه دیدم می‌دونم خیلی اینطوریه)، بعد تو یه موقعیت احساسی و گریه و اینا هم باشی، دوستت نشسته باشه کنارت و به جای اینکه بغلت کنه، فقط گوش بده چون اون اصلا لمسی نیست و اصلا هم‌دلی هم بلد نیست، چه حال بدی داره حتما. آخرش شروع کرد ناز کردن گربه. هی حرف زد و گریه کرد و بچه گربه رو ناز کرد. دیگه از بس شبیه دیوار بودم، گفت یه حرفی بهم بزن. اون لحظه می‌خواستم خیلی از چیزهای باارزشم رو بدم، فقط بدونم چی باید بگم. لال شده بودم و ذهنم از هر حرفی خالی بود. خلاصه حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورم. شب بعدش گفت دیشب عاشق بچه‌گربه‌هه شده. می‌گفت امشبم می‌خواد بره بچه‌شو ببینه. با هم رفتیم. گفت به نظرت امشب می‌بینیمش؟ گفتم نع، عمرا. گفت خدایا، تو رو قرآن، واسه کم کردن روی تسنیمم که شده، امشب ببینیمش که دیگه انقدر با قطعیت نگه نع. دور حوض قدم می‌زدیم و منم گربه رو کامل فراموش کرده بودم. یهو دیدیم داره از یه گوشه‌ی حوض آب می‌خوره. یعنی انگار دنیا رو بهش دادن ها! هی می‌گفت خدایا دمت گرم، خیلی حال دادی. اصلا خنده و خوشحالیشو نمی‌تونست کنترل کنه. یه‌کم بچه گربه‌هه رو نگاه کردیم و رد شدیم، ولی حسابی از اینکه خدا خواسته‌شو برآورده کیفور شده بود :)) منم خوشحال شدم از خوشحالیش، از اینکه خدا پوزه‌مو به خاک مالیده بود :)

نه ماه از وقتی با هم آشنا شدیم می‌گذره و من انقدر مقاومت داشتم در مقابل صمیمیت که تازه حدود یک ماهه که تو خطابش می‌کنم نه شما و همیشه بهش خانم فلانی گفته‌م و تا حالا فقط یک بار به اسم کوچیک صداش کرده‌م. با همه‌ی اینا این دوستی انقدر عمق گرفته که باور نمی‌کنم. من که تا الان تو زندگیم دوست صمیمی نداشته بودم، یهو چشم باز کردم و دیدم شده دوست صمیمیم. شده دوستی که داشتنش به مخیله‌م خطور نمی‌کرد، واقعا نمی‌کرد. همیشه می‌دیدم همه دوست صمیمی دارن، رفیق جینگ دارن، هم‌راز دارن، ولی باور داشتم که من هیچ‌وقت نخواهم داشت. الان تو شب تولدم، بعد از بیست‌ونه سال زندگی، یعنی باور کنم این آدمو تو زندگیم؟ برای شماها شاید مسئله‌ی روزمره و ساده‌ای باشه، ولی پیدا کردن رفیق تو زندگی من یه چیزی در حد معجزه است. واقعا این معجزه رو به عنوان هدیه‌ی تولدم از خدا بپذیرم؟ حتی اگه خیلی زود هم عمر این رفاقت سر بیاد، کیفیتش طوری بوده که مزه‌ش هیچ‌وقت از دهنم نره. خدایا مرسی :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

۲۴ آذر ۱۴۰۱

 

یکی داوطلب شه لطفا من یه‌کم کتکش بزنم که بعدش برم به کارام برسم :| سر شب از بیرون اومدم به شدت خواب‌آلود و خسته. مامان و آقای که رفتن مهمونی، منم این کله‌ی پوک رو گفتم بذارم رو بالش یه‌کم بخوابم. گوشیو گذاشتم تو شارژ و خوابیدم. یه بار پیام اومد و دو بار هم خواهرام زنگ زدن و بیدارم کردن. الان کارد بزنین خونم درنمیاد. منم البته باهاشون خوب حرف نزدم، ولی تقصیر خودشونه خب -_-

دیروز یه بیمار بزرگسال داشتم. یه خانوم سی و چند ساله بود. به عنوان اولین نفر تو این مدتی که کار می‌کنم، حین تست با گوشیش ور نرفت، بلکه گفت میشه بهم کتاب بدین؟ :) یه چند تا کتاب دارم اونجا که برای خودم برده‌م نه بیمار. دو تا شعره و یه داستان و قرآن و چند تا کتاب تخصصی. اول کتاب فروغو بهش دادم، ورق زد نخواست. حسین منزوی دادم هم گفت فقط شعر دارین؟ :)) واسه این شعر داده بودم که خب داستان/رمان که تو مدت تست تموم نمیشه، نصفه می‌مونه. ولی چون اینطوری گفت داستان رو بهش دادم و همونو شروع کرد خوندن. شاید بهتره یه کتاب داستان کوتاه هم بذارم اونجا :)

این روزا خیلی حس شعر در من هلول کرده! مثلا می‌شینم از اول تا آخر یه کتاب شعر رو یه‌جا می‌خونم. یا ساعت‌ها حافظ می‌خونم. یا وبلاگ شعر که برمی‌خورم، پست پشت پست می‌خونم. درحالی‌که سابقا اگه کسی بین پستش هم شعر میذاشت، ناخودآگاه از رو شعراش رد می‌شدم و نمی‌خوندم. البته حافظو همیشه دوست داشته‌م. یههههه نمهههه حس شعر گفتن هم اومده، ولی چیز جدی‌ای تراوش نکرده. کلمه‌ها فرار می‌کنن و درست پشت هم نمی‌شینن. ولی باز همین‌جور دوست دارم شعر بخونم و بخونم و بخونم. یادم باشه حسین منزوی رو بیارم خونه، تو کلینیک که وقت نمیشه خوند. قبلا که چند بار سعی کرده بودم بخونمش، هر بار چند تا بیشتر نتونستم، نمی‌گرفت منو. حالا شاید بتونم یه‌کم بیشتر بخونم. میگن هر چیزی مود خودشو لازم داره. از چند ماه قبل مود کتابخوانیم نیمه‌جون برگشته، حالام فعلا مود شعرم لنگ‌لنگان راه افتاده. تا باز نرفتن استفاده کنم :)

خب دیگه برم به کارام برسم یه‌کم. دوش بگیرم، لباسامو بشورم، مرغ‌هایی که مامان آورده واسه فردا رو تمیز کنم، یه‌کم جمع‌وجور کنم، نماز بخونم، بعدم اگه خدا قسمت کنه بخوابم تااااا شنبه ظهر که می‌خوام برم سر کار. حالا فک نکنین هی منو به حرف بگیرین یادم میره هااا، کدومتون قرار بود بیاد واسه کتک؟

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۰ آذر ۱۴۰۱

 

دیروز می‌خواستم برم اتاق عمل، ولی نرفتم. بجاش با جیم‌جیم رفتیم بیرون. نمی‌دونم این خان چندمه، ولی لعنتی تموم نمیشه. باز یه بحثی داشتیم که کلی هم سر همدیگه داد زدیم. خوب بود که روی کوه بودیم و صدامون به کسی نمی‌رسید :) تا حالا زیاد با هم پیاده‌روی کردیم و بیرون رفتیم، ولی فقط و فقط یک بار بوده که توش بحث نبوده، همین‌جوری حرف زدیم و زدیم و زدیم که وقتمون تموم شده و هر کی رفته دنبال کارش. بقیه‌ی دفعات نه اینکه یهو دعوامون بشه، بلکه از قبل یه موضوع مورداختلاف رو تعیین کردیم و رفتیم که درباره‌ش بحث کنیم، حلش کنیم و همیشه هم حل شده. هر دو صحبت کردن با هم رو دوست داریم و از بحث، یعنی درواقع شیوه‌ای که بحث می‌کنیم هم خیلی خوشمون میاد. بحث‌هامون فرسودگی روانی نداره، قاعده داره، منطق داره، وقت می‌ذاریم، همو قانع می‌کنیم، کلی دلیل میاریم، یک و دو و سه، مرحله‌بندی می‌کنیم و جلو میریم، اصن یه چی میگم یه چی می‌شنوین. خلاصه ایجور صحبت و بحثی رو براتون آرزو می‌کنم :) تا به حال نبوده کسی که بتونم انقدر خوب پیشش راحت حرف بزنم، هر مدلی که می‌خوام، با هر ادبیات و کلماتی که می‌خوام، به هر ترتیبی که می‌خوام، و اونم همه‌شونو بفهمه و همون مدلی پاسخ تحویلم بده. درسته که میان من و ایشون، تفاوت از زمین تا آسمان است، ولی کدوم دو تا آدمی صددرصد با هم مچن؟ اصل اینه که اختلافات و تفاوت‌ها رو بتونیم ببینیم، بپذیریم، حل کنیم و مسیرو هموار کنیم.

بعدش رفتیم یه کافه‌ای که نهار بخوریم. گفت بریم دالیز، گفتم بریم کندل که تا حالا نرفتیم. در اصل واسه این گفتم که تو دالیز هم یکی از بدترین بحث‌هامونو داشتیم. ولی واقعا هر بحثی که میشه با خودم میگم این از همه بدتر بوده تا حالا، بعد می‌بینم نههههه، هنوز بحث‌های سخت‌تری هم مونده :| حالا دیشب که داشتیم جدا می‌شدیم گفت دیگه تموم شد، تقریبا همه چی رو به بحث گذاشتیم و فک نکنم مشکل جدی‌ای دیگه وجود داشته باشه. نمی‌دونم، امیدوارم. خلاصه گفتم بریم کندل. گفت کندل جزء تحریمی‌هاست، ولی چون تو میگی بریم. یک پیتزای بدمزه من سفارش دادم، یک ساندویچ معمولی جیم‌جیم. یه چیپس (وایت فرایز) هم سفارش دادیم که به نظرم فقط همونش خوشمزه بود.

امروز روز آخر مرخصیمه. دارم میرم کلینیک دستگاهو بگیرم برای فرداصبح بیمارستان. اون همکار جدید هم قراره فردا بیاد باهام. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

 

  • نظرات [ ۶ ]

۱۸ آذر

 

چند روزه مرخصی‌ام. شبا تا دیروقت بیدارم. صبح‌ها راحت می‌خوابم. وسط روز گاهی می‌خوابم. یه شبم تا چهار صبح بیدار بودم. در اصل این مرخصی رو برای سفر به تهران گرفته بودم. نشد. و نخواستمم. حالا دارم بی‌شتاب این یک هفته رو زندگی می‌کنم. پنج‌شنبه رفته بودم کلینیک جیم‌جیمو ببینم. یک‌شنبه هم شاید برم اتاق عمل. قبلا هم رفته‌م، ولی نه با این دکتر. روش این دکتر برای جراحی متفاوته و دوست دارم اینم ببینم. دیدن این جراحی‌ها هیچ ربطی به کار من تو کلینیک نداره، من به خاطر کنجکاوی و علاقه‌ی شخصیم میرم می‌بینم و البته اونام لطف می‌کنن که منو راه میدن. دفعه‌ی قبل که رفته بودم دیدم سرپرستار داره با مترون فک کنم بحث می‌کنه سر استاژرایی که بدون استاد میان اتاق عمل و فقط به فکر مهر آخر هستن و الکی باعث شلوغی میشن. سعی کردم که به خودم نگیرم :)) این دفعه می‌خوام روپوش سبز اتاق عمل و کفش مخصوص یا دمپایی رو خودم ببرم که اونجا مزاحمتی ایجاد نکنم.

حدود یک ماه پیش، برای ایجاد تغییر تو زندگی روزمره، رفتم ایروبیک ثبت‌نام کردم. گفتم مشخص نیست که کی می‌تونم بیام، هروقت تونستم میام. گفت باشه. تا اینکه بالاخره چهارشنبه‌ای که گذشت قسمت شد جلسه‌ی اول رو برم. اولش خوب بود، ولی از وسطاش دیگه اصلا نمی‌تونستم با حرکاتشون هماهنگ بشم. خب آموزش نداده بود به من، بقیه بلد بودن و مثلا بیست تا حرکت رو پشت هم می‌رفتن. تازه آخر جلسه فهمیدم که اون تایمی که من رفتم شاگردزرنگای ایروبیکشون بودن و تایم بعدی معمولیا و ضعیفا. بهم گفت اگه سختته از فردا تایم ده رو بیا. ولی فرداش دیگه نرفتمممم :))) بابا کی حوووصله داره واقعا؟ اون روز نه و ربع شروع کرده بودیم، از نه‌ونیم هر چند ثانیه نگاه می‌کردم که کی ده میشه =)) آخر جلسه مربی اومد گفت تو که نمی‌خوای لاغر کنی نه؟ یه برنامه‌ی بدنسازی هم بگیر کار کن، خوبه. تو دلم گفتم باشه بذار من از این در برم بیرون، باز می‌رسم خدمتتون :))) تازه گفت امروزم خوب کار کردی ها! از اونجایی که جیم‌جیم معتقده من خیلی شیطون‌بلا* می‌باشم، ترجمه‌ی حرف مربی اینه که درسته هیچی بلد نیستی و هِرِ ورزش رو از بِرِش تشخیص نمیدی، اما خب می‌تونی که پول بدنسازی هم بدی که 😌 از دیروز صبحم که پا شدم، حسابی همه‌ی بدنم گرفته. می‌دونم با تکرار و تمرین خوب میشه، ولی بازم غلط کردی دختر که دیگه بری باشگاه، گفته باشم ها!

دیروز بعد از خیلی مدت‌ها کیک پختم، کیک زبرا. برای جیم‌جیم هم بردم. انقدر وقت نداشتم این همه مدت که چند هفته قبل، خامه‌ی قنادیم تاریخش گذشت و انداختم دور، بدون اینکه استفاده کنم. دلم هُرهُر می‌کنه که باز برم خامه بخرم و بزنم تو کار کیک دوباره. ولی مثل دخترای عاقل دارم صبر می‌کنم ببینم بعد از مرخصی هم وقتی می‌مونه که به این چیزا فکر کنم یا نه.

بازم داره تغییراتی تو کارم رخ میده. یه همکار جدید قراره به گروه بیمارستان اضافه بشه. باید برم مفصل راجع به کار با مدیر حرف بزنم.

 

* دیدین بعضی وقتا بقیه در حضور آدم با کنایه، ایما و اشاره یا در لفافه با هم حرف می‌زنن یا رفتار می‌کنن؟ من تقریبا منظور و حرف اصلی همه یا اکثر اینا رو می‌فهمم. چند بار فقط به جیم‌جیم گفته‌م که متوجه شده‌م؛ حالا یا خودم گفته‌م یا اون واضح پرسیده ببینه فهمیده‌م یا نه. بعد هر دفعه که می‌پرسه و می‌بینه من متوجه میشم، میگه تو هم خیلی شیطون‌بلایی ها :)) یه بار هم چند سال پیش یادمه تست نمی‌دونم چی‌چی بود که تو محل کارم همه زدیم. نمره‌ی EQی من خیلی بالا شد. بعد گفته بود که من توانایی بالایی تو خوندن زبان بدن و میمیک صورت و منظورهای نهفته‌ی افراد دارم! این اصلا چیزی نیست که کسی از رو ظاهر و واکنش‌های من بفهمه. اون سال دکترمون که خیلی تعجب کرده بود و می‌گفت تو این تواناییت رو سرکوب می‌کنی. من نه بهش فکر می‌کنم، نه کاریش دارم اصلا. تازه من فکر می‌کردم که همه‌ی آدما این منظورهای نهفته رو می‌فهمن. یعنی جدی جدی آدما موفق میشن اینطوری منظور خودشونو قایم کنن؟ من هنوزم فکر می‌کنم بقیه فقط رو نمی‌کنن که فهمیدن، مثل بیشتر وقتای من.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

یه نصف شبی که نشستم فکر کردم و فکر کردم و خوندم و خوندم، یادم اومد که هر چی هم بشه، اینجا خونه‌مه. هر کی بیاد، هر کی بره، اتفاقای خیلی بد بیفتن تو زندگی یا اتفاقای خیلی خوب، زندگی مواج باشه یا آروم، نقاط عطف زندگیم رو یواش یواش یا پشت سر هم ببینم و بگذرونم و آدم دیگه‌ای بشم، اینجا همون‌جور آروم، همون‌جور ساکن، ثابت، یواش و تاحدی باوقار سرجاش نشسته.

چقدر خوبه که اینجایی. چقدر خوبه که بالاخره دارم می‌بینمت. چقدر حالا که احتمال ترکت هست برام ارزشمند شدی. چقدر راحت به دستم اومدی و حالا چقدر نگه داشتنت سخت شده. چقدر دوست دارم برام بمونی. همینه. الهی برام بمونی :)

 

+ اگر نگم چقدر ممنون تک‌تکتون هستم، کم‌لطفی کرده‌م. لطفا بی‌مهری این مدتم رو ببخشید.

 

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan