مونولوگ

‌‌

۲۰ آذر ۱۴۰۱

 

دیروز می‌خواستم برم اتاق عمل، ولی نرفتم. بجاش با جیم‌جیم رفتیم بیرون. نمی‌دونم این خان چندمه، ولی لعنتی تموم نمیشه. باز یه بحثی داشتیم که کلی هم سر همدیگه داد زدیم. خوب بود که روی کوه بودیم و صدامون به کسی نمی‌رسید :) تا حالا زیاد با هم پیاده‌روی کردیم و بیرون رفتیم، ولی فقط و فقط یک بار بوده که توش بحث نبوده، همین‌جوری حرف زدیم و زدیم و زدیم که وقتمون تموم شده و هر کی رفته دنبال کارش. بقیه‌ی دفعات نه اینکه یهو دعوامون بشه، بلکه از قبل یه موضوع مورداختلاف رو تعیین کردیم و رفتیم که درباره‌ش بحث کنیم، حلش کنیم و همیشه هم حل شده. هر دو صحبت کردن با هم رو دوست داریم و از بحث، یعنی درواقع شیوه‌ای که بحث می‌کنیم هم خیلی خوشمون میاد. بحث‌هامون فرسودگی روانی نداره، قاعده داره، منطق داره، وقت می‌ذاریم، همو قانع می‌کنیم، کلی دلیل میاریم، یک و دو و سه، مرحله‌بندی می‌کنیم و جلو میریم، اصن یه چی میگم یه چی می‌شنوین. خلاصه ایجور صحبت و بحثی رو براتون آرزو می‌کنم :) تا به حال نبوده کسی که بتونم انقدر خوب پیشش راحت حرف بزنم، هر مدلی که می‌خوام، با هر ادبیات و کلماتی که می‌خوام، به هر ترتیبی که می‌خوام، و اونم همه‌شونو بفهمه و همون مدلی پاسخ تحویلم بده. درسته که میان من و ایشون، تفاوت از زمین تا آسمان است، ولی کدوم دو تا آدمی صددرصد با هم مچن؟ اصل اینه که اختلافات و تفاوت‌ها رو بتونیم ببینیم، بپذیریم، حل کنیم و مسیرو هموار کنیم.

بعدش رفتیم یه کافه‌ای که نهار بخوریم. گفت بریم دالیز، گفتم بریم کندل که تا حالا نرفتیم. در اصل واسه این گفتم که تو دالیز هم یکی از بدترین بحث‌هامونو داشتیم. ولی واقعا هر بحثی که میشه با خودم میگم این از همه بدتر بوده تا حالا، بعد می‌بینم نههههه، هنوز بحث‌های سخت‌تری هم مونده :| حالا دیشب که داشتیم جدا می‌شدیم گفت دیگه تموم شد، تقریبا همه چی رو به بحث گذاشتیم و فک نکنم مشکل جدی‌ای دیگه وجود داشته باشه. نمی‌دونم، امیدوارم. خلاصه گفتم بریم کندل. گفت کندل جزء تحریمی‌هاست، ولی چون تو میگی بریم. یک پیتزای بدمزه من سفارش دادم، یک ساندویچ معمولی جیم‌جیم. یه چیپس (وایت فرایز) هم سفارش دادیم که به نظرم فقط همونش خوشمزه بود.

امروز روز آخر مرخصیمه. دارم میرم کلینیک دستگاهو بگیرم برای فرداصبح بیمارستان. اون همکار جدید هم قراره فردا بیاد باهام. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

 

  • نظرات [ ۶ ]
ن. ..
۲۱ آذر ۰۱ , ۱۱:۵۱

:|

 

اینو رمزدار می کردی، عدم نمایش در صفحه ی اول هم میزدی

والا من که نفهمیدم 

تو با این جیم جیم چند وقت پیش اونجور دعوا کردی انداختی یه ماه نیوموی وبلاگ

بعد میگی هر بار دعوا می کنیم و خوشمون میاد از این بحث و دعواها؟ و بالای کوه بودیم صدامونو کسی نشنید؟

 

بعدم میرید نهار می خورید؟

جسارتا چی میزنید جفتتون؟ 🤪

پاسخ :

چرا رمزدار کنم؟؟؟ مگه چی گفتم؟ 🤔

آره، اون بار از اعماق قلبم ناراحتم کرده بود، ولی فقط همون یک بار. طوری بود می‌خواستم کلا از کلینیک برم، ولی همه چی یه‌جوری پیش رفت که نه تنها حل شد که حتی تبدیل به دوستی شد. علت وبلاگ ننوشتنمم این بود که نوشتن از این ماجراها کلا سخته برام.

خب ما بحث می‌کنیم، حرفامونو می‌زنیم، بعدم پرونده‌شو می‌بندیم میریم نهار می‌خوریم. این کجاش عجیبه؟
من که دست‌ساز خونگی می‌زنم، اونو نمی‌دونم :))
/ ضمیر
۲۱ آذر ۰۱ , ۱۳:۲۶

می‌دونی تسنیم، من فکر می‌کنم اولا ما، به دلایل مختلف، هیچ ثباتِ حتی شخصیتی، به مخاطبین وبلاگمون بدهکار نیستیم درمورد پستامون. بنابراین اگر نظر مهربانانه در این مورد داده می‌شه، باید حواسمون باشه خودمونو در مضیقه و سختی قرار ندیم، و موقع پست گذاشتن سر این مسائل معذب نشیم‌. (:

دوماً، به نظرم دوستی همینه که بتونیم تو روی هم حرفامونو بزنیم، و با مستقیم‌ترین شکل ممکن بحث کنیم، بدون اینکه چیزی از دوستی‌مون کم بشه. بریزیم، بپاشیم، به عمق بریم و به سطح برگردیم.

و به نظرم هیچ‌کس توی جهان شبیه ما نیست. حتی اگر در یک‌ موضوع واحد با کسی توافق داریم، در همون توافق هم باز انطباق نداریم. و اگر قراره کسی شبیه ما باشه، تعامل کردن باهاش معنی‌ای نداره. ما خودمون که با خودمون در ارتباطیم دیگه! اگر بنا بر شباهت باشه، کی از خودمون شبیه‌تر و کم دردسرتر؟ ارتباط اجتماعی بر مبنای انتظار شباهت‌های زیاد به نظرم یا ناشی از ناپختگیه، یا خستگی. البته به هردوش می‌شه حق داد. اما فکر می‌کنم اساساً دوستی باید بر مبنای قابلیت طرف مقابل در درک متقابل شکل بگیره. بر اساس هم‌دلی، نه هم‌عقیدگی. و قدرت هم‌فکری کردن دو طرف. تنها نقطه‌ی مشترکی که ما با آدم‌ها داریم، اینه که همه‌مون از دردهای  انسان بودن رنج می‌بریم. این چیزیه که باید تو روابطمون ازش استفاده کنیم و بین خودمون و دیگران قرارش بدیم‌. اینجوری شاید اصلا خیلی از دشمنی‌ها و جنگ‌ها تموم بشه.

سوماً، خیلی خیلی ممنونم از پاسخ محبت‌آمیزت به کامنت‌های قبلیم. (:

پاسخ :

واسه اولا و دوما و سوما مرسی :)
اولا درست میگی. منم سعی داشته‌م تا حالا که یه‌جوری بگم اینو که عزیزان، دسته‌بندی‌های ذهنیتونو بذارین دم در بیاین تو. من و کلا آدم‌ها رو سعی نکنین تو دسته‌های آماده‌ی قبلیتون بگنجونین.
ولی حالا این سوال رو هم بپرسم ازت. چون اون فاصله افتاد و اتفاقات اون فاصله ثبت نشد، یه‌جور بی‌ثباتی نمود پیدا کرد نه؟ فکر کردم شاید اینطور باشه، ولی هیچ راغب نیستم واقعا که این قسمت رو بخوام شفاف کنم.

دوما نظرم بسیار به نظرت نزدیکه. نمیگم منطبق، چون به قول تو توافق، نشونه‌ی تطابق نیست الزاما :)) درک، درک، درک، خیلی مهمه. اون رنجی هم گفتی باید بهش فکر کنم ببینم کجای قضیه است اصلا. یه خرده فلسفیه انگار :))
دوما ممیز یک، برای صلح روحم پر می‌کشه. چقدر با همه‌ی وجود می‌خوامش. اشاره کردی یادش افتادم.

سوما خواهش می‌کنم :) دوست داشتم میومدم اصفهان از نزدیک می‌دیدمت :)
شارمین امیریان
۲۱ آذر ۰۱ , ۲۱:۳۳

به نظرم بگیرش. کیس مناسبیه :)))

پاسخ :

آره، ولی قبلا هم اینجا گفته‌م که حیف دختره و حالا اگه حتی منم پسر می‌بودم، به‌هرحال دوست‌پسر داره :))
ن. ..
۲۲ آذر ۰۱ , ۱۰:۵۹

١.برای اینکه خیلی مبهم طور بود نوشته ات و من نفهمیدم 😁😁

٢. والا خوندنشون برای منم سخته، همینجوری کننننجکاوم کرده، منو برده لب چشمه بعد تموم شد پستش، خوب چی شد؟ هیچی از لب چشمه، تشنه، برم گردوند خخخ

٣. کامنت شارمین 🤪

پاسخ :

برای مبهم بودن گفتی رمزدار کنم و از صفحه اول برش دارم؟

وا چی کنجکاوت کرده؟ یعنی چیو نگفتم و مبهم گفتم که تشنه موندی آیا؟ 🤔

:)
ن. ..
۲۲ آذر ۰۱ , ۱۷:۱۱

آره :)

فکر کردم از عمد مبهم نوشتی گفتم چکاریه خوب، رمزذارش کن صفحه ی ادل نذار، سخت ننویس

فککککر کردم، احتمالا تو همچین قصدی نداشتی

 

پاسخ :

آره قصد مبهم نوشتن که نداشتم. البته قصد نداشتمم باجزئیات بنویسم، ولی مبهم هم نمی‌خواستم بشه.
/ ضمیر
۲۴ آذر ۰۱ , ۲۰:۳۶

دقیقا اون ”گنجوندن در دسته‌های آماده‌ی قبلی“ خیلی آزار دهنده‌ست و مداوماً باعث می‌شه من بیشتر از آدم‌ها و جمع‌ها فاصله بگیرم و بیشتر در خودم فرو برم. 

بی‌ثباتی؟ به هیچ‌وجه. به نظرم صرفا نشون‌دهنده‌ی یک تغییر حس و عقیده است که پروسه‌ی به‌وجود اومدن و از بین رفتنش تشریح نشده. همین. بعدم به هرحال ما آدمیم؛ یعنی امروز اینیم، و فردا باید که همین نباشیم. صداقت نشون دادن تغییر دیدگاه، نباید حمل بر ثباتی بشه.

منم خیلی دوست داشتم از نزدیک می‌دیدمت. دیگه خودت می‌دونی. (: یه وقت خواستی بری اصفهان بگو منم بیام. (؛

پاسخ :

قشنگ توضیح دادی، مرسی :)

عه پس الان اصفهان نیستی دیگه. خب تو بیا مشهد، زیارت هم هست :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan