مونولوگ

‌‌

روزمره

 

دیروز مامان داشتن با یکی از دایی‌ها از اون یکی نیمکره صحبت می‌کردن. بحث کشید به زندگی در خارجه و خوش‌به‌حال ما یا اونا و این چیزا. دایی گفتن مشهد بهشت روی زمینه و مثلش وجود نداره. اگر فقط مشکل مدارک هویتی وجود نمی‌داشت من مشهدو با هیچ‌جا عوض نمی‌کردم. موقع این صحبتا من یهو چنان احساس خوشبختی کردم که گویی امروز همه روی جهان زیر پر ماست! جوانم، شادابم، سالمم، به میل خودم دارم زندگی می‌کنم، مشکل اقتصادی ندارم، با جامعه‌م در صلحم و دوستم و هم‌زبانم، فقط کمی دیوانه‌ام که اونم اشکالی نداره.

دیروز صبح بیمارستان بودم و چون تعطیل رسمی بود و کلینیک تعطیل، باید دستگاهو برای جیم‌جیم می‌بردم در خونه‌ش. اول بهش پیام دادم که جواب نداد و منم زنگ نزدم، گفتم شاید خوابه. پیاده راه افتادم. یک چهارم مسیر رو که رفتم پیام داد که کجایی؟ دیگه بقیه‌شو با اتوبوس رفتم و پیشنهاد هم دادم که بیاد بریم بیرون. ساعت هشت بود. تا رسیدم و راه افتادیم شد هشت‌ونیم. همینجور پیاده رفتیم تا کله‌پاچه‌ای :))) یعنی خب من پیشنهاد داده بودم، چون جیم‌جیم دوست داره. اون کله‌پاچه خورد، من نیمرو با جیگر. نمی‌دونم چرا انقد براش عجیب بود. جیم‌جیم هم که پرسید ببخشید خانم نیمرو با جیگر هم می‌زنین، خانمه چشاش قلنبه شد گفت چی؟ :)) دیگه جدا جدا درست کردن آوردن. سر میز هم که نشسته بودیم، یه خانمی تازه اومد نشست میز کناریمون. همینجور که رد می‌شد به میز ما نگاه کرد و رو به جیم‌جیم گفت کله‌پاچه‌خورا معلومن! یعنی منظورش به من بود که یعنی این از قیافه‌ش معلومه کله‌پاچه‌خور نیست و داره نیمرو می‌خوره :)) جیم‌جیم هم یواش گفت خانمه بنده خدا نمی‌دونه تو چه چیزایی خوردی و منظورش به جیگر بود. تموم که شد، گفتم من هنوز گشنه‌مه :/ گفت خب چی سفارش بدیم؟ گفتم دیگه هیچی، بریم از یه جا دیگه یه چیزی بخوریم :) رفتیم بیرون و باز پیاده رفتیم تا قنادی یزدی‌ها. چند تا شیرینی گرفتیم و میل نمودیم. من یه کیک تولد هم گرفتم که آوردم خونه.

امروز واسه نهار یه چیز مشتی درست کردم که ببرم کلینیک. نمی‌دونم اسمش چیه و بقیه هم دارن یا نه. چون اسم نداره دستورشو میگم =)) سیب‌زمینی رو میذاریم آب‌پز بشه. تو این حین پیاز رو خرد یا رنده می‌کنیم، سیر هم همین‌طور. اول پیاز رو تو روغن سرخ می‌کنیم، بعد سیر رو اضافه می‌کنیم. بعدم سیب‌زمینی‌های آب‌پزی که له کردیم رو اضافه می‌کنیم و نمک و زردچوبه و اگه تند دوست دارین فلفل که من دوست ندارم و بعدم سرخ می‌کنیم همه رو و برمی‌داریم از رو گاز. به تعداد دلخواه نیمرو درست می‌کنیم که من دوست دارم نیمروش زیاد باشه، چون سیب‌زمینی یه‌جورایی خشکه و نیمرو که روغنی و چربه، خشکی سیب‌زمینی رو می‌گیره. بعد حالا این دو تا رو با هم مخلوط می‌کنیم و دیگه به‌به، وااقعا به‌به. چقد این غذا به نظرم خوشمزه است. همین الان دهنم آب افتاده و نمی‌تونم صبر کنم ظهر برسم کلینیک نهار بخورم :/ به نظرم شمام امتحان کنین ضرر نمی‌کنین. اگه خوشتون نیومد یه دونه سیب‌زمینی و دو سه تا تخم‌مرغه دیگه، میدین باباتون یا داداشتون بخوره :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

دهن ماه رمضون

 

دلم تنننگ شده برای قهوه! فک کن، برای قهوه! سه روز روزه بودم تف به ریا. شنبه که تعطیل رسمی بود، جیم‌جیم کلینیک بود و منم رفتم حرم و بعدم پیش جیم‌جیم. حسابی غر زد که چرا روزه میای اینجا؟ دلش قهوه می‌خواست و هرچی اصرار کردم ننوشید به قول خودش. بعدشم که از پای کار کشوندمش بیرون و تااااا شب خیابون گز کردیم. افطار نیمرو خوردم با سیب‌زمینی سرخ‌کرده. بعدم رفتیم خونه‌هامون. دیروز و امروز هم صبحش که بیمارستان بودم، بعد می‌خوابیدم، بعد پا می‌شدم کمی با خونه ور می‌رفتم، بعد که می‌رسیدم کلینیک دیگه تقریبا افطار شده بود. و طبیعتا ساعتی نیست که کسی بخواد قهوه بخوره. فردا صبحم بیمارستانم. ولی ظهر باید برم کلینیک. بعد عصر با جیم‌جیم قهوه می‌نوشیم :) فرآیند نوشش! قهوه انگار از خود قهوه لذت‌بخش‌تره. تازه احتمالا نهار هم با هم بخوریم. ایتس ریلی گود :)

 

* عنوان: این سه روز جیم‌جیم به هر کی می‌رسید می‌گفت دخترمون دهن ماه رمضون... و بقیه‌ی جمله‌ش!

 

  • نظرات [ ۱ ]

پدر

 

دورهمی روز پدر یه طور دیگه‌ای بود امسال. امسال چهار تا از پدرهایی که می شناختیم دیگه نبودن. پدر زن‌داداشم و همون مرحومی که دو هفته پیش در موردش نوشتم نزدیک‌ترینشون بودن. زن‌داداشم برای روز پدر نیومد خونه‌مون. گرچه که به نظرم بهتر بود یک روز زودتر یا دیرتر میومد پیش پدرم و اینطوری به ادب نزدیک‌تر بود، اما از طرف دیگه حق هم داشت تا حدودی. اون شب یه جور صمیمی‌طوری بود جو دورهمی‌مون. زن‌داداشم و دختر داداشم نبودن. یکی از خواهرام و شوهرشم نبودن. هم تعدادمون کم بود، هم بینمون آدم رودرواسی‌دار نبود. حالا نه اینکه با عروس و داماد راحت نباشیم، ولی خب قطعا من یکی که در نبودشون راحت‌ترم :))) باز هم اینطور برداشت نشه که دوست ندارم باشن یا دوست دارم نباشن، فقط میگم در غیرحضورشون، حضور راحت‌تری دارم :) و به صورت کلی هم وقتی تعداد بالا باشه حس مهمونی بیشتری دارم و انگار باید تدارکات درست حسابی‌تری ببینم! مثلا اون شب پارچ و لیوان و ظرف و ظروف دم دستی خودمونو آوردیم سر سفره که اگه همه می‌بودن، این کارو نمی‌کردم. یا وقتی کیک رو بردم گذاشتم رو میزِ جلوی مامان و آقای و بابو، همه اومدن دور میز رو زمین نشستن. یعنی انگار برای همه فضا خودمونی‌تر بود. دیگه عکس و فیلمی که همیشه می‌گیریم، محدود شد به دو سه تا سلفی که توش همه سرشون به کار خودشون گرمه و فقط عکاس می‌دونه داره عکس می‌گیره :)) خلاصه که ایطوری. چند بار بغض نبود مرحومین بر فضا حاکم شد و یه بارم که من فاتحه گرفتم از جمع. برای هدیه‌ی روز پدر امسال من یه ایده‌ای دادم که موردقبول خواهربرادرا واقع شد. هم مامان، هم آقای و هم بابو درد زانو و کمر و مفاصل و اینا دارن. دو تا صندلی نماز تو خونه داریم، یکی برای مامان، یکی برای آقای و بابو. چون نمی‌تونن نشسته نماز بخونن. ولی اخیرا حال زانو و لگن آقای خیلی بد شده. به شدت و سختی زیاد از رو زمین می‌تونن پاشن. مدت‌هاست دارم بهشون میگم میز غذاخوری بخرن، اما میگن نع. علتشم چند چیزه که من حدس می‌زنم. یکی که به نظرشون جنبه‌ی تجمل داره و تو اطرافیان ما هنوز همه سر سفره غذا می‌خورن. یکی هم که دوست ندارن برای همچین چیزی هزینه کنن. یکی دیگه هم اینکه میگن جا نداریم و دست‌وپامون تنگ میشه! از همه بهانه‌ترش همین آخریه. آخه واقعا جا داریم. دیگه من دیدم واقعا نیاز دارن و اذعان هم دارن که نیاز دارن، اما زیر بار نمیرن، خودم دست به کار شدم. پیشنهاد دادم امسال همه هدایاشونو، حالا هرکی هر چقدر در نظر داره، بده به من. بقیه‌شم خودم میذارم و یه دست میزوصندلی غذاخوری می‌گیرم. همه هم قبول کردن. از قبل تصمیم داشتم با حقوق این ماه برم مسافرت، ولی دیگه دیدم این بهتره. حالا ایشالا بعد مسافرت هم میرم :) هفته‌ی پیش رفتیم بگیریم، اون رنگی که ما می‌خواستیم آماده نداشت. سفارش دادیم و گفتن دو هفته طول می‌کشه ساختش. تو دورهمی هم برداشتم فاکتورشو تو پاکت کردم دادم دست آقای :))) کمی اظهار ناراحتی کردن، ولی خب خودشون هم می‌دونن، فاطمه، فاطمه است! بخواد کاری بکنه اول و آخر می‌کنه ^__^ چند روز پیش‌تر هم داشتن می‌گفتن خوبه تو سرزوری! خوبه که آدم اینطوری باشه! سرزور یه جورایی معنی خیره‌سر، یک‌دنده و خودرأی میده. آخه دیده‌ن که من رو خواسته‌هام پافشاری می‌کنم، اذیت هم میشن مامان و آقای، از اینکه هر چی هم میگن آخرش کار خودمو می‌کنم، ولی همیشه نتیجه‌ش خوب بوده. همیشه خودشون هم آخرش تصدیق کردن که اینطوری بهتره و کار خوبی کردی. البته همچنان موضوع جدیدی پیش بیاد، نظرشون معمولا متفاوت یا مخالف منه، ولی مثل اون روز که برگردن از دور به گذشته نگاه کنن، میگن که راهو درست رفتم تا حالا و واقعا چی سخت‌تر و در عین حال خوشایندتر از این؟ :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

پیش‌بینی می‌کنم من اگر ازدواج کنم بسیار بسیار طول خواهد کشید و بسیار بحث‌ها و دعواها و جدل‌ها و گریه‌ها و فریادها از سر خودم و طرف مقابل خواهم گذراند تا پس از آن شاید به یک نقطه‌ی تعادل یا حداقل یک وضعیت قابل‌تحمل برسیم. خب، البته، این احتمال هم خیلی دور نیست که وسط این مسائل یکی خسته شود و عطای هر تخم طلایی که طرف مقابل برایش می‌کند را به لقایش ببخشد.

یک بار جیم‌جیم، وقتی بحثی نبود بینمون، بهم گفت انقدر ویژگی‌ها و سلایق و علایقت توی همممه چیز مقابلِ معمولِ رایجِ جاریِ جامعه است که گاهی فکر می‌کنم شاید عمدی داری مخالفت می‌کنی. بچه که بودم، خانواده هم می‌گفتن بهم. بچه می‌فهمه این چیزا رو؟ البته شاید من می فهمیدم. ولی همون موقع هم با تمام وجود می‌خواستم بهشون بفهمونم این که دارم میگم، واقعا سلیقه‌مه، واقعا عقیده‌مه، واقعا خواست خودمه، نه که چون می‌خوام ساز مخالف بزنم. که اگه اینطوری بود از اونطوری و اینطوری بودن لذت نمی‌بردم، باهاش راحت نبودم، توش آرامش بیشتری نداشتم. ولی نمی‌دونم چطوری میشه چیزیو اثبات کرد. جیم‌جیم علیه‌السلام می‌فرماد تو رفاقت باید سعی کنی بعضی چیزها رو برای طرف مقابلت اثبات کنی. این نشون میده برات مهمه که اون چه فکری در موردت می‌کنه و این یعنی خود اون شخص برات مهمه. اینکه آدم بگه من نمی‌خوام چیزیو واسه‌ت ثابت کنم و هرطور دوست داری فور و قضاوت کن، مال کساییه که آدم میگه ولش کن ارزشی نداره بخوام انرژی بذارم چیزیو بهش توضیح بدم، به درک که چطور فکر می‌کنه. از نظر منم نظرش تا جایی که به مسائل مهم مربوطه درسته، ولی نه اینکه ر به ر آدم بخواد همه چیو توضیح بده که فکر بد یا اشتباهی در موردش نشه.

بیشتر واسه این دارم می‌نویسم که نمی‌خوام بخوابم. یک چیزی درونم هست امشب که مثل اژدها سر می‌کشه و میگه خواب؟ اصلا خواب چی هست؟ اونم من خوابالوی نیازمند به هشت ساعت خواب! که صبح هم باید چهارونیم پاشم.

خب داشتم می‌گفتم. من سرکشم. مثل همین اژدهاهه که گفتم. یک سرکش که تو نگاه دور آروم به نظر می‌رسه. ولی خب سرکشی که شاخ و دم نداره. همین که پدر و مادرم هر کار کردن تو این شش سال نتونستن فقط یک امر، خواهش، توصیه یا هر چی که اسمشو میذارین رو به من بقبولونن و درِ زندگی من همچنان روی یک پاشنه می‌چرخه یعنی سرکشی. حالا کاش دو تا چیز ازم خواسته بودن که می‌تونستم مقایسه کنم بگم مثلا اون یکی رو کم یا زیاد گوش داده‌م. اینکه کافیه کمی احساس کنم تو قید و بند چیزی قرار گرفته‌م که مثل قرقی ازش فرار کنم، حالا می‌خواد کار باشه، خانواده باشه، رابطه‌ی دوستی باشه، یه چیزی مثل مطالعه باشه، یه صفت برجسته باشه، محبت زیاد کسی بهم باشه یا... این یعنی سرکشی.

یه چیزایی تو دنیا هست که حال‌بهم‌زنه. واقعیات زندگیه ها، ولی حالتو بهم می‌زنه. باید بپذیریش، باید اعتراف کنی که اینام تو دنیا هست، ولی همچنان استخوون‌درد می‌گیری از یادآوریش.

 

 

شاید اول که نوشتم فقط شلخته یه چیزایی آوردم رو صفحه و پاراگراف‌های بالا به هم مربوط نبودن تو ذهنم. ولی حالا که می‌بینم هستن، یه چیزی برام روشن شده. اینکه زندگی سخته. زندگی آسون نیست. برای همه سخته. یه سختی عمومی. ولی برای کسی که از منوی دنیا، اغلب دست گذاشته رو چیزایی که بقیه سفارش ندادن، کلا متفاوته جنسش. اینجوریه که این آدما گوشه‌گیری رو انتخاب می‌کنن. روابط سطحی با آدما رو انتخاب می‌کنن. احساسم اینه که بقیه هم واقعا انتخاب‌های خیلی متنوع‌تری دارن در ابتدا، ولی گاهی سختی مرتبط نبودن براشون زیاده. اینه که با کمال میل انتخابشونو تغییر میدن. میگن پلومرغ با مرصع‌پلو چه فرقی داره؟ همین یک ساعت پیش پسته و بادوم خورده‌م، آخرش همه تو معده‌م یکی میشه دیگه. دومی رو انتخاب کنم، راهم از بقیه جدا میشه. پس همون پلومرغ خوبه. بعضی‌هام ولی سختی از دست دادن ارتباطاتشون براشون کمتره تا اینکه بخوان نظرشونو عوض کنن. شایدم نظرشون اشتباه باشه، ولی همونو قایمکی نگهش می‌دارن و تو روی مردم لبخند می‌زنن و زود رد میشن تا مجبور نشن از تفاوت‌ها حرف بزنن یا مجبور شن تغییری ایجاد کنن. انقدر همه چی همیشه تو خودشون بوده و سال‌ها حتی تو آدما عمیق هم نشدن که واقعا دیگه یادشون رفته بقیه جور متفاوتی فکر می‌کنن. حالا این وسط بزنه و یک ارتباط قوی با کسی برقرار کنن. چی میشه؟ بوم! انفجار! تااا بیان اول خودشون بفهمن به چه درجه‌ای "از آدم به دراند!"، بعد اینو طرف مقابل هم بفهمه، بعد تازه سعی کنن خودشونو با هم وفق بدن، می‌دونین چه پدری از دو طرف درمیاد؟ نه والا اگه بدونین. نه بلا اگه بدونین. اینطوریه که من فکر می‌کنم ازدواج نکردن گزینه‌ی خیلی مناسبی برای من باشه. پسر مردم، می‌تونه کنار یکی که بیشتر به آدمیزاد شبیه باشه چالش‌های کمتری رو حل کنه و زودتر به شرایط استیبل برسه. گناه داره طفلک خب.

:)

 

  • نظرات [ ۰ ]

برای این گل قرمز

 

دیروز صبح که بیدار شدم داشتیم با مامان در مورد اینکه ظهر چی درست کنم حرف می‌زدیم که آقای از سر کار اومدن خونه. بی‌وقت بود و کمی نگران شدیم. دفعه‌های قبلی که اینطوری یهو برگشته بودن، یه بار مهندس تصادف کرده بود، یه بار ته‌تغاری انگشتشو دستگاه بریده بود و کلا خبرهای خوبی در جریان نبود. اومدن و گفتن یکی از اقوام از داربست افتاده. جوونه، یا بهتره بگم جوون بود. واسه همین مغزم می‌گفت آقای اومدن که با مامان برن عیادتش. ولی چند لحظه بعد گفتن که فوت کرده، درجا. بعدا فهمیدیم نه تنها درجا فوت کرده، بلکه سرش و دستش هم متلاشی شده بنده خدا. آه...

گفتن الان همه میان خونه‌ی ما جمع بشن که از اینجا برن خونه‌ی پدرش، به اصطلاح ما، پدرشو بشنوونن (شنواندن). این کار، یعنی دسته‌جمعی رفتن و اعلام خبر مرگ نزدیکان، رسمه بین ما. نمی‌دونم بقیه هم دارن یا نه. علتشم احتمالا اینه که بنده خدا اول شستش خبردار بشه که یه اتفاقی افتاده و آماده بشه، بعد بهش بگن و اینکه دورش هم شلوغ باشه که فشار بیش از حدی بهش نیاد. چند دقیقه‌ای نگذشت که خواهرخانم و برادرخانمش، برادرش و چند نفر دیگه از اقوام اومدن. برادرش خبر نداشت هنوز و تو خونه‌ی ما شنووندنش. طفلک، گریه می‌کرد و خودشو می‌زد و می‌گفت زهرا چیکار کنه حالا؟ زهرا دختر چهارپنج ساله‌ی مرحومه. دختر بزرگش دبیرستانیه فکر کنم. البته از اونایی بود که در عین جوونی، بچه‌ی بزرگ دارن. خواهرخانمش که اومد خبر داشت. انقدر گریه کرد و ضجه زد که نفسش گرفت و داشت پس میفتاد. من و بقیه‌ی خانما هرکار کردیم نتونستیم ببریمش تو اتاق که لااقل لباسشو سبک کنیم. برادرش بغلش کرد برد تو اتاق. روزه هم بود، به زور روزه‌شو شکست یکی از خانما. هی می‌گفت فقط آقامیرزام نبود، من باهاش بزرگ شدم. جمعه بهم می‌گفت نگران نباشه، من برات جهیزیه می‌خرم. تو عقده الان. ای آه و دادوبیداد...

اول رفتن خونه‌ی پدرش. بعد رفتن خونه‌ی مادرخانمش. اونم مرحله‌ی سختی بود و می‌ترسیدن، چون مشکل قلبی داره و تازه دیروز بیمارستان بوده. بعد هم رفتن خونه‌ی خودش و اونجا هم که دیگه قیامت... واقعا چقدر سخته. صبح شوهرت، پدرت، پسرت از در بره بیرون، بره سر کار و چند ساعت بعد بیان بگن دیگه باهات حرف نمی‌زنه. دیگه هر حرفی داشتی و می‌خواستی بهش بزنی نمی‌تونی، نگه دار واسه قیامت. اگه می‌خواستی بغلش کنی، دیگه نمی‌تونی و بجاش می‌تونی زار بزنی. اگه باهاش قهر بودی، تا همیشه دلت بسوزه، چون دیگه نمی‌تونی آشتی کنی. اگه برنامه‌ای برای روز مرد داشتی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی پیاده‌ش کنی...

امروز تشییع و دفنشه. سید رضا، فرزند سید امان‌الله.

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

تقریبا یک ربع به ده بود که از جام پا شدم. دیر بلند شده بودم و باید یه‌کم سریع‌تر می‌جنبیدم. صبحانه خوردم. نهار درست کردم، بعد از خیلی مدت‌ها ماکارونی. ظرف‌های دیشب و صبح رو شستم. خونه رو جمع کردم. حمام رفتم. مسواک زدم و وضو گرفتم، ولی دیگه نرسیدم که نماز بخونم. برای نهارم ماکارونی برداشتم، آماده شدم و دوازده اومدم بیرون. مدتی بود ام‌پی‌تری کار نکرده بودم :)

چند روز پیش که برای تولد یکی از پرسنل کیک گرفته بودن، خانم الف، یکی از خدماتی‌های کلینیک، گفت از این به بعد کیک خواستین بگین من بگم پسرم براتون بیاره، تو فلان قنادی، قناده پسرم. یکی از قنادی‌های مشهور شهرو گفت. من که چشام قلبی قلبی شده بود، گفتم وااای، جدی؟ و مستقیم رفتم سر اصل مطلب و گفتم نمیشه پسرتون پارتی شه واسه‌م، من تایمای اضافه‌مو برم تو کارگاه کار کنم؟ بدون حقوق ولی بهم کار یاد بدن. چون کار قنادی اینطوریه که اولا نیمه‌وقت اصلا قبول نمی‌کنن، چه برسه پاره‌وقت و شناور بخواد بیاد. بعدم هیچ‌جا به سرعت کار دست شاگرد نمیدن. گفت نه نمیشه، تا یک سال که فقط باید شیرینی بچینی، اصلا نمیذارن طرف دستگاه‌هاشون بری. گفتم آخه من تا حد خوبی بلدم، فقط دوست دارم حرفه‌ای یاد بگیرم. همکار دیگه‌م که اونجا بود گفت آره اون کیکی که برای تولد میم‌الف درست کرده بودی خیلی خوب بود. گفتم اون که اصلا خوب نبود، بیا عکس کیک خوبامو نشونتون بدم :))) برای بار اول بود داشتم از خودم تو کیک تعریف می‌کردم به امید اینکه یه راه سریع‌تری به سمت حرفه‌ای شدن پیدا کنم :)) عکسا رو نشون خانم الف دادم، خیلی بی‌تفاوت گفت خوبه :)) خاب بابا، شما پسرت حرفه‌ای، ما تازه‌کار :)) ولی معلوم بود کف کرده :))) بعد اون همکارم گفت خانم الف، ببین چه دختر هنرمندیه، پسرت قصد ازدواج نداره؟ منم همین‌جور که سرم تو گوشی بود گفتم به پسرشون که کار نداریم، فقط راه ما رو به کارگاه باز کنن ^_^ خانم الف هم گفت کاشکی ازدواج می‌کرد. هرچی میگیم ازدواج نمی‌کنه. خلاصه که قرار شده به پسرش بگه از صاحاب قنادی بپرسه با این شرایط قبول می‌کنه یا نه. اتفاقا گفت فامیلی صاحب قنادی با من یکیه.

اون چند روز یخ‌بندون هفته‌ی پیش آقای همه‌ش خونه بودن. مامان هم یه مدته دستشون جوری درد می‌کنه که نمی‌تونن تکونش بدن. بعد اون روزا قشنگ ظرف می‌شستن و غذا می‌پختن و همه‌ی کارای خونه رو می‌کردن. این برای آقای که هیچ‌وقت کار نمی‌کنن خیلیه. هم عجیب بود برام، هم خوشحال‌کننده :)

دیروز من و جیم‌جیم بایگانی کلینیک رو مرتب کردیم. همه رو ریختیم بیرون و از اول سروسامون دادیم. قشنگ از کت‌وکول افتادیم، ولی نتیجه‌ی کار خیلی خوب شد. مرتب کردن و دسته‌بندی کردن و کلا بایگانی یکی از حیطه‌های موردعلاقه‌ی منه. ولی امروز بدنم گرفته انقدر زونکن بردم و آوردم :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

برف، سودوکو و سایر چیزها

 

دقیق یادم نیست، ولی هفته‌ی پیش، فک کنم همون روزی که شبش تا منفی بیست درجه رفت مشهد، صبحش من بیمارستان بودم. چون بیمارستان صبح خیلی زود میرم، بعدش معمولا یه‌کم می‌خوابم. ولی اون روز به پیشنهاد من، با جیم‌جیم رفتیم برف‌بازی *_* خیلی خوش گذشت. پارکم خلووووت. انقدر منو تو برفا غلتوند و انقدر برف تو صورتش زدم که سرخ سرخ شده بود و منم عضلاتم گرفته بود فرداش. به خاطر تفاوت جثه، من توان اینکه اونو از جاش تکون بدم هم نداشتم و تنها چاره‌م که بدجنسی هم بود، همین بود که قسمت بی‌سلاح بدنش، یعنی صورتشو هدف بگیرم. بعدش دلم سوخت واسه‌ش انقدر سرخ شده بود. ولی کلا خیلی خوش گذشت :)

امشب هم که رفتیم تا کوهسنگی، حوضش (به قول من) یا استخرش (به قول جیم‌جیم) یخ زده بود. قابل توجه تهران و سایر شهرهایی که انقدر میگن سرده، سرده. خجالت بکشین والا. تازه الان روزای خوبمونه اینطوریه، چند روز پیش که داشتیم از سرما تلف می‌شدیم رسما.

 

اونا که رو سطحه، همه سنگ‌ها و یخ‌هاییه که ملت پرت کردن که مثلا یخشو بشکونن :))

 

روز مادر، یعنی شبش :) که جمع شده بودیم همه، اون شبم خوش گذشت. با اینکه پدر زن‌داداشم دو ماهه که فوت شده، ولی داداشم و خانمش هم اومده بودن. ما هم البته کمتر از همیشه بگوبخند داشتیم. ولی خب اسم‌فامیل بازی کردیم و حینش شوخی و خنده هم بود. همیشه مامان و آقای تو مهمونی‌هامون میشینن با عشق نگاهمون می‌کنن و از شوخی‌ها و سروکله زدن‌هامون کیف می‌کنن. اون شب هم دیدم رفتن تو آشپزخونه پشت اپن، ایستاده نگاهمون می‌کنن تا آخر بازی. بعدشم که تموم شد گفتم خب حالا یکی پاشه بره چایی بیاره. دیدم در لحظه آقای سینی چای ریخته‌شده و آماده رو آوردن گذاشتن وسط :) بعدم دیدم رفتن گوشیشونو از روی یه میز برداشتن. فهمیدم از اول بازی گذاشته بودن روی ضبط! هرچی مسخرگی کردیم و چرت‌وپرت گفتیم، فیلم گرفته بودن! :))

 

دیشب یه چیزی به شوخی به جیم‌جیم گفتم که خب تو شوخی عیب نداره، ولی تو جدی چرا. بعد یکی از همکارا، آقای کاف، هم توی اتاق بود. جیم‌جیم برگشت گفت می‌بینی آقای فلانی چی میگه به من؟ آقای کاف هم خطاب به من گفت خانم تسنیم، کلا بین همممه‌ی پرسنل، نمی‌دونم شما چرا یه ستاره‌ی خاصی پیش خانم جیم‌جیم داری. حالا جیم‌جیم انقدر از این حرف آقای کاف خوشش اومد که بعدا هی تکرارش می‌کرد و می‌گفت "پس یعنی انقد واضحه که من تو رو دوست دارم :)) همه فهمیده‌ن، فقط اونی که باید بفهمه هنوز نفهمیده." البته شوخی می‌کرد، خودشم می‌دونه که همه به اضافه‌ی اونی که باید بفهمه، فهمیده‌ن. یه چیزی که در مورد جیم‌جیم وجود داره اینه که همینجور خاطرخواهه که از در و دیوار براش می‌ریزه. خدایی کسی نیست، یعنی کسیو ندیدم یک بار ببیندش، جذبه‌ی جیم‌جیم نگیردش. کاریزما است، روابط اجتماعی فوق قویه، خونگرمیه، هوش اجتماعی بالاست یا هرچی که هست، کلا همه پرپر می‌زنن جیم‌جیم بهشون یه نیمچه‌نگاهی بندازه، دو کلوم باهاشون حرف بزنه، یه شوخی باهاشون بکنه. بعد این تناقض خب براشون عجیبه. اینکه چرا کسی مثل جیم‌جیم باید به یه آدمِ به قول خودش فسقلی مثل من توجه داشته باشه؟ کافیه لب تر کنه، از مرد و زن براش صف می‌کشن. اینایی که میگم واقعا نه شوخیه، نه اغراق. در حدی که بعضی‌ها تو کلینیک خیلی واضح و مشهود، محض خاطر توجهی که جیم‌جیم به من داره به منم توجه می‌کنن یا حتی شاید به خاطر اینکه توجه اونو جلب کنن. اون عذاب وجدانی هم که گفتم بیشتر به خاطر همین بود که من دارم همچین کسیو آزار میدم. ازش هم پرسیده‌م که چرا من؟ چرا ما؟ ضمن اینکه خیلی ناراحت شد که یعنی چی چرا و این چه حرفیه، گفت من واسه این چیزا دنبال دلیل نمی‌گردم، چون اگه دلیل داشته باشی، بعد یه وقتی اون دلیل از بین بره، دیگه پس دوستیتم باید تموم کنی. حالا من که استدلالشو قبول ندارم، ولی اون به این خصیصه‌ی من که برای هر چیزی دنبال دلیل می‌گردم اعتراض شدیدی داره.

 

یه چیزی هم که هفته‌ی پیش ازش دیدم و یه‌کم غافلگیر شدم هم تعریف کنم. نمی‌دونم بحث چی بود که حرف سودوکو پیش اومد. گفت سودوکو دوست داره. قبلا گفته بود راهنمایی و دبیرستان رو سمپاد خونده. ولی چون اینم گفته بود که به خاطر بی‌علاقگی به ریاضی فیزیک و اینا رفته رشته‌ی تجربی، فکر می‌کردم با چیزایی که کلا موادش عدد و رقمه، خیلی جور نیست. قرار شد یه سودوکوی واحد رو همزمان با هم حل کنیم به شکل مسابقه. از روی بازی‌ای که رو گوشیش داشت، یه دونه از دسته‌ی اکسپرت انتخاب کردیم و پرینت کردیم و رفتیم تو یه اتاق ساکت و تایمر زدیم و... آقا خیلی خورد تو پرم. وقتی تموم کرد من شاید یک چهارم جدولمم حل نکرده بودم. می‌دونم خیلی ارتباط مستقیم با ریاضیات نداره، ولی توقع همچین شکست سنگینی رو نداشتم واقعا. درسته وسط تایم کاری بود و من تمرکز نداشتم و فلان و بهمان، ولی اینا بهانه است، شرایط یکسان بود دیگه. می‌دونستم، واضح و مبرهن بود که خیلی باهوشه و یکی از فاکتورایی که منو بهش جذب کرد اصلا همین بود، ولی انقدر مفتضحانه شکست خوردن خودم برام ثقیل بود :) خلاصه که اصن کثافت عوضی :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

ماشین

 

شنبه نوبت داشتیم برای تعویض پلاک. دو هفته درگیر همین نوبت بودیم. یه بار گرفتیم و چون نامه‌ی راهور هنوز نیومده بود نوبتمون سوخت. بعد که نامه اومد سه روز متوالی سعی کردیم تا بالاخره گرفتیم. چون راس ۹ باز میشه نوبت‌دهیش و تا بجنبی تموم شده نوبتا. تو خونه هم نمیشه بگیری، چون فقط با کد ملی نوبت میده و ما که نداریم، میریم کافی‌نت خواهش می‌کنیم با کد ملی خودش برامون بگیره :/ نوبتمون برای ساعت یک‌ونیم بود، ولی آقای گفتن ساعتش مهم نیست، فقط روزش مهمه و ما همون اول صبح میریم، چون هر کاری اول صبح بهتر راه میفته. هر چی همه گفتیم بابا اینجوری هم نیست دیگه، گفتن نه، همون صبح. گفتم خب چه کاریه؟ شما برین سر کار، ظهر که برگشتین میریم دیگه، تایم نهار هم هست، از کارتون هم نمیفتین. منم هشت تازه از بیمارستان میام، یه‌کم بخوابم، لباسامو می‌خوام بشورم که تا عصر خشک شه. گفتن خیر. من و آقای قرار بود بریم، حجت هم گفت میاد باهامون. رفتیم و گفت زود اومدی حاجی، برو پارک کن یازده تشریف بیار :)) پارک کردیم و یه نیم ساعتی در خفا من حرص خوردم. ولی بعد گفتم بیخیال، حالا یه‌کم تو ماشین بشینی چی میشه؟ مساله بیشتر این بود که خوابم میومد و حیفم میومد زمان داره پِرت میشه. یه پیجی جیم‌جیم برام فرستاده بود که صاحبش تورهای خارجی می‌برد. گفته بودم دوست دارم دنیا رو بگردم، گفت بیا واسه اینکه تنها نباشی با اینا برو، امن هم هست. دیگه یه‌کم تو اون چرخیدم و یه سرانگشتی حساب کردم دیدم نه بابا، سفرهای خارجی به ما نیومده. بعدا به جیم‌جیم گفتم راجع به من چی فک کردی دقیقا که این پیجو واسه‌م فرستادی؟ :))) من پنجاه تومن و صد تومن پول دارم برم سفر؟ فقط یک سفر؟ مثلا زده بود تور فلان، ۹۸۰ دلار به اضافه‌ی بلیط هواپیما ۲۸ تومن. یا مثلا ۲۵۰ دلار ورودی تور، مخارج هم دنگی دونگی، که حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ دلار میشه، بلیط هواپیما هم ۱۵ تومن. فعلا به این چیزا نمی‌تونم فکر کنم، نهایت سالی یکی دو بار سفر داخلی. خلاصه زمان رو به این شکل سپری کردیم و نزدیکای یازده رفتیم و نوبت داد بهمون. همه‌ی مدارک رو تحویل باجه‌ی مذکور دادم. همه چی اوکی بود، فقط گفت قولنامه‌ی خونه مهر املاک نداره. هر کاری کردیم قبول نکرد. دو هفته پیش با یه قولنامه‌ی صوری و الکی، مهندس ماشین حجتو به نام خودش پلاک زد، اون موقع گیر نداده بودن، حالا ما با قولنامه‌ی اصلی به مشکل خورده بودیم. فرستاد اتاق معاون، معاون هم پلیس بود. با غایت بد برخورد کرد و برگشتیم. بازم آقای اصرار کرد به خانومه و خانومه که به شدت قانون‌مدار بود قبول نکرد. حتی همکاراش اومدن گفتن این مهر عضویت که داره دیگه درسته، ولی قبول نکرد. یکی گفت برین اتاق رئیس شاید حل شد. رفتیم. رئیس هم که پلیس بود، به غایت مؤدبانه و خوب برخورد کرد، اما گفت نمیشه و برین سریع مهر کنین برگردین. فیش نوبت رو هم مهر کرد که تا آخر هفته نیازی نیست نوبت مجدد بگیرین. و ما این همه راه برگشتیم، قولنامه رو مهر کردیم و دوباره رفتیم. پلاک فردمونو تحویل دادیم، پلاک زوج گرفتیم و بربگشتیم. و بدین گونه من شدم صاحاب الکی این ماشینی که انقد دوسش دارم :)) تا حالا به نام دوست برادرم بود که ایرانیه. یک سالی هست که ما می‌تونیم به نام خودمون بزنیم. ولی باید حتما گواهینامه داشته باشیم که آقای ندارن. واسه همین زدن به نام من. گرچه که دوست دارم ماشین داشته باشم، ولی حالا انقدر فاصله‌ی حقوق و قیمت ماشینا زیاد شده که دیگه بهش فکر نمی‌کنم. ایشالا که خدا سایه‌ی مترو رو از سر ما کم نکنه ^_^

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزهای اخیر

 

تکیه داده بودم به شیشه‌ی سمت راستم و تو وبلاگ‌ها می‌چرخیدم و حواسمم بود که چند ایستگاه دیگه مونده تا پیاده شم. یه پسربچه‌ای تو شلوغی، پشت شیشه ایستاده بود و به گوشی من نگاه می‌کرد. گوشیو سمتش کج کردم که یعنی اینو نگاه می‌کنی؟ با کله اشاره کرد که آره. منم از وبلاگ اومدم بیرون و رفتم تو اون بازی مخصوص مراجعای کلینیک. گوشیو گرفتم سمتش، اونم دستشو از بین شیشه و نرده آورد جلو و بازی می‌کرد. چند ایستگاه که گذشت، مامانش که غرق صحبت با کناریش بود متوجه ما شد. دیگه شروع کرد به راهنمایی :/ اینو اونجوری کن، اونو اینجوری کن. بعدم پیاده شدن رفتن. بای بای کردیم :)

هندزفری در گوش و گوشی در دست در حال سرچ یه چیزی بودم، یه پسری جلوتر از من راه می‌رفت و هر چند قدم برمی‌گشت نگاه می‌کرد. یه دفعه که برگشت گفت میشه من با گوشیتون یه زنگ بزنم؟ فی‌الفور گفتم نه نمیشه و رفتم. یه‌کم دلم سوخت، هم برای اون، هم برای خودم که نمی‌تونم وسط خیابون اعتماد کنم گوشی بدم دست کسی.

دیشب قرآن‌خوانی داشتیم. پدرخانم داداشم حدود پنجاه روز قبل، در عین جوونی فوت کرد. دیشب ما براشون قرآن‌خوانی گرفته بودیم. خانم‌ها پایین بودن، آقایون بالا. وسطش حانیه خیلی بداخلاق شده بود و همه‌ش گریه می‌کرد. خواهرم رفت تو اتاق و منو صدا زد و گفت یه اسپند دود کن واسه این بچه. گفتم برووووو، اینو کی چش می‌زنه آخه؟ گفت تو کاریت نباشه، برو اسپند دود کن. کردم و بچه گرفت خوابید. بعدش که همه‌ی مهمونا رفتن، نشسته بودیم که یهو یکی از میزا ترکید، شیشه‌ش منفجر شد. همون میزی که تو مهمونی من کنارش نشسته بودم. میگم اگه چش هم بوده، خوب شده به آدم نخورده، به یه شیء خورده :))

سه‌شنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه با جیم‌جیم لته درست کردیم تو کلینیک. نازل بخار دستگاه خرابه. جیم‌جیم فرنچ پرسشو آورده بود. منم مثلا دماسنج مایعات برده بودم که مواظب باشم دمای شیر از ۶۵ بیشتر نشه 🤣 ولی جیم‌جیم گفت برووو، من لته‌ی سرد دوست ندارم. روز اول با همون ۶۵ درست کردم دیدم واقعا سرده، خوب نیست. روزای بعد میذاشتیم شیر جوش بیاد دیگه :))) ولی بیشتر جنبه‌ی فان داره، تمرین هم نیست حتی. کلی آدم جمع میشیم تو یک وجب آشپزخونه، کلی می‌خندیم، ما دو تا لته می‌خوریم و بعدم میریم :) یه روز شاید تنهایی سعی کنم انجام بدم. شاید بشه تمرکز کرد. این عکس روز اوله:

 

 

الکی هی به همه میگم نگا چقد شبیه قلب شده. ولی در واقعیت شیرو فیــــــشد ریختم تموم شد رفت :)) حالا این لته‌ی پر کف و حباب رو داشته باشین، اگه یه روزی منم مثل فاطمه پیشرفت کردم میام عکس اونم میذارم :) ایده‌ی لته درست کردنو از وبلاگ فاطمه گرفتم. ایده‌ی سالاد خوردن هم همچنین. سالادو البته از یه مدت قبل خودم خیلی تو فکرش بودم، ولی بعد از اون پست جدی بهش فکر کردم. علتشم اینه که با عرض پوزش مدتی هست به یبوست دچار شده‌م. دارم سعی می‌کنم سبک زندگی و تغذیه‌ی بهتری داشته باشم. بعد روز اولی که جدی شدم، ظهر تو کلینیک سالاد سزار سفارش دادم!!! یعنی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بخوام به جای غذا سالاد بخورم. بعد دیدم نه خیلی هم بد نیست. گفتم پس، فردا خودم برای نهار سالاد درست می‌کنم میارم. و فرداش یه سالاد شله‌قلمکار درست کردم و بردم. توش کاهو، خیار، گوجه، هویج، زیتون، گردو، زرشک، آبلیمو و یکی دو تا چیز دیگه که یادم نیست ریختم. برای سس هم، طبق یه دستور اینترنتی کنجدو گریل کردم و با روغن زیتون تو میکسر زدم. سس که اصلا نمی‌تونستم بوش کنم، انقد از بوش خوشم نمیومد. سالادم بردم کلینیک، ظهر که شد، دیدم وا من خیلی گشنه‌مه. یعنی خــــــیلی گشنه‌مه. اصلا هم دلم سالاد نمی‌خواد، غذای واقعنکی می‌خواد. اینطوری شد که باز هم ساندویچ سفارش دادیم =)) سالاد خوردنم هم همون یک روز شد دیگه. کنار غذا، به مقدار کم دلم می‌کشه، ولی اینطوری اصلا. بهتره همون کنار غذا بهش فکر کنم.

شبا تو مسیر تا مترو، با هم کتاب می‌خونیم. همون جزیره‌ی سرگردانی رو. پیشنهاد از من بود. جیم‌جیم می‌خونه، گاهی هم من. آقا الان من نمی‌تونم صبر کنم چیکار کنم؟ :)) خب کشش کتاب زیاده. هر سه چهار شب یه فصل خوندن کمه. نامردیه بزنم زیر پیشنهادی که خودم دادم. شاید کتابو عوض کنم، اینو خودم تنهایی تندتند ادامه بدم! =))

صبح هم پنج رفتم بیمارستان. شلوغ نبود خداروشکر. هفت‌ونیم خونه بودم و دوباره خوابیدم. چقد خوبه با ماشین برم همیشه. صبحا خلوته، جای پارک هم زیاده، کلا راحته آدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

من غار تنهاییمو دوست دارم. من خیلی نیاز به رفتن به غارم پیدا می‌کنم. پذیرفتن این موضوع به زبون آسونه ولی تو عمل سخته. اینکه با دوست صمیمیت همکار باشی و هر روز ساعت‌های زیادی با هم باشین، به نظرم سخته. برای جیم‌جیم نه ها، برای من سخته. سختمه انرژیمو همیشه بالا نگه دارم. البته خود دوستی انرژی تولید می‌کنه، ولی من آدمی‌ام که زود به زود نیاز به خلوت پیدا می‌کنه. حتی با روزها و ماه‌ها خلوت هم مشکلی نداره. طبیعیه که حضور، ضمنی که بهم انرژی میده، ازم انرژی هم بگیره. گاهی انرژی‌ای که می‌گیرم خیلی زیاده که دوست دارم ساعت‌ها کش بیان، گاهی هم انرژی‌ای که میذارم انقدریه که خالی میشم و متعاقبش ساکت. امشب هم ناراحت بودم از یه موضوعی، هم ساکت، هم ری‌اکشن نداشتنم کلا جیم‌جیم رو ساکت کرد و البته فکر کنم ناراحت. بعد که پیام دادم و عذرخواهی کردم، نوشت من وقتی پکری حرف می‌زنم که از خودت بیای بیرون، ولی یادم میره که با تو با این روشای معمول نمیشه و نباید برخورد کرد، لطفا اینو بهم یادآوری کن. و من باز به اون استیصال رسیدم که این چه پوست ضخیمیه که من دارم و چرا باید آدم انقدر سخت باشه؟ برای همه آدم سختی هستم. انتخاب من اصلا آسون نیست. کنار اومدن باهام اصلا آسون نیست. فهمیدنم با اینکه انقدر رکم سخته. میگه دقیقا جایی که آدم فکر می‌کنه دیگه تو رو شناخته، می‌بینه نه اصلا نشناخته. میگه دقیقا وقتی میگم خب دیگه این قسمتشو فهمیدم، می‌بینم نه اتفاقا برعکسش رفتار کردی. میگه ثبات داری، ولی قابل پیش‌بینی نیستی. عذاب وجدان می‌گیرم بابت تعداد لایه‌هایی که دارم و باز کردنشون از آدما وقت و انرژی می‌گیره. خب لطفا وقت نذارین. من اصلا نخواسته‌م که اینطوری باشه که شماها اذیت بشین. من راستش رو بگم اصلا حتی نمی‌دونسته‌م که اینطوری‌ام. گاهی حدس زده‌م از رفتار آدما، ولی اجازه ندادم اونقدر نزدیک بشن که نظر بدن. واقعا قدرت جیم‌جیم رو تحسین می‌کنم در اینکه با چه شهامتی جلو اومد. درسته منم از اینور خیلی به دوستیش راغب بودم و پست‌هایی که اون اوایل ازش نوشتم شاهد این مدعاست، ولی میگه من حتی فکرشم نمی‌کردم که تو همچین حسی داشته باشی! و با این حال بازم انقدر شجاعانه قدم‌های اول دوستی رو برداشت. اون شبی که می‌خواستم برم استعفا بدم و دلم بی‌نهایت ازش گرفته بود و فکر هم می‌کردم بعد از اون بحث سنگینی که داشتیم ازم بدش هم میاد، سر شب به مدیر گفتم وقت صحبت داره و برخلاف همیشه گفت چند دقیقه بعد برگردم پیشش تا حرف بزنیم و باز چند دقیقه قبل از دوباره رفتن به اتاقش، یه مشکلی رو آوردم وسط، به خدا گفتم اگه اینو حل کنی اول میرم به جیم‌جیم در مورد تصمیمم میگم بعد میرم استعفا میدم، چون حس می‌کردم حق داره بدونه به خاطر اون دارم استعفا میدم و شاید بخواد دفاعی از خودش بکنه. راستش داشتم شانس سوخته‌ای بهش می‌دادم، چون فکر نمی‌کردم مشکل حل بشه، اما یکی دو دقیقه بعد حل شد! و منم نزدم زیرش. بهش گفتم و رو تصمیمم هم بودم. بیمار برام اومد و رفتم و وقتی برگشتم حالش یه طور دیگه بود، یه پیام برام نوشته بود که نت قطع بود و ارسال نشده بود و گوشیشو گذاشت جلوم و گفت بخون و خودش از اتاق رفت بیرون. نوشته بود نمی‌تونسته اینا رو زبونی بگه، که بمونم و فلان و اینا. و بعدها گفت که اون‌ها رو با اشک نوشته و همه‌ش هم استرس داشته که الان کسی بیاد تو اتاق چه توضیحی برای گریه‌ش بده. و شب که باز با هم صحبت کردیم باز هم کلی اشک ریخت و من فکر کردم برای اون زخمی که ازش صحبت می‌کنه است و بعدا باز هم گفت که برای من بوده! این‌ها شجاعت نیست؟ این‌ها یه چیزی ورای شجاعته. نزدیک شدن به من ترس داره، درسته ممکنه هیجان کشف، جذابیت هم داشته باشه، مخصوصا برای آدمای باهوش و کنجکاو، ولی ترسش انقدر زیاد هست که تو سراسر زندگیم کاملا متوجه شده‌م و میشم که آدما بااحتیاط از کنارم رد میشن. خیلی دلشون می‌خواد یه راه نرم واسه نفوذ پیدا کنن، ولی انقدر پوسته ضخیم و تو بعضی جاها تیغ‌داره که عطاشو به لقاش می‌بخشن. منم به راحتی میذارم رد بشن و اصلا نمی‌چرخم سمتشون که اون روی کمتر ضخیمم رو هم ببینن. ولی جیم‌جیم به شکل فعالانه، با دو تا دستای خودش منو چرخوند، حرکت داد، بالا پایین کرد، قل داد تا بتونه یه روزنه حتی پیدا کنه و کرد. حالام با همون دستا داره می‌کاوه بلکه پوسته رو بشکنه. خب، شاید قابل انتظاره که دستاش زخم‌وزیلی بشن. انقدر هیچی پیدا نکنه که آخر خسته بشه. از یه جایی منم سعی کرده‌م بچرخم به سمتش، ولی همه‌ی این تلاش‌های دوطرفه کافی نیست گویا. من ازش توقعی ندارم. یعنی اگه هرجایی خسته بشه و رها کنه، با همون درون نرم و ظاهر زمخت و سختم، رفتنشو تماشا می‌کنم. نمی‌دونم شایدم یه جایی من خسته شدم یا از کنکاشش دردم اومد و خواستم که برم، برای اون موقع نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌دونم چیکار کنم جز آرزوی اینکه اتفاق نیفته یا وقتی بیفته که هر دو از هم بریده باشیم.

 

به وقت ۱۱ دی ۱۴۰۱، منتشرنشده‌ها

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan