مونولوگ

‌‌

 

من غار تنهاییمو دوست دارم. من خیلی نیاز به رفتن به غارم پیدا می‌کنم. پذیرفتن این موضوع به زبون آسونه ولی تو عمل سخته. اینکه با دوست صمیمیت همکار باشی و هر روز ساعت‌های زیادی با هم باشین، به نظرم سخته. برای جیم‌جیم نه ها، برای من سخته. سختمه انرژیمو همیشه بالا نگه دارم. البته خود دوستی انرژی تولید می‌کنه، ولی من آدمی‌ام که زود به زود نیاز به خلوت پیدا می‌کنه. حتی با روزها و ماه‌ها خلوت هم مشکلی نداره. طبیعیه که حضور، ضمنی که بهم انرژی میده، ازم انرژی هم بگیره. گاهی انرژی‌ای که می‌گیرم خیلی زیاده که دوست دارم ساعت‌ها کش بیان، گاهی هم انرژی‌ای که میذارم انقدریه که خالی میشم و متعاقبش ساکت. امشب هم ناراحت بودم از یه موضوعی، هم ساکت، هم ری‌اکشن نداشتنم کلا جیم‌جیم رو ساکت کرد و البته فکر کنم ناراحت. بعد که پیام دادم و عذرخواهی کردم، نوشت من وقتی پکری حرف می‌زنم که از خودت بیای بیرون، ولی یادم میره که با تو با این روشای معمول نمیشه و نباید برخورد کرد، لطفا اینو بهم یادآوری کن. و من باز به اون استیصال رسیدم که این چه پوست ضخیمیه که من دارم و چرا باید آدم انقدر سخت باشه؟ برای همه آدم سختی هستم. انتخاب من اصلا آسون نیست. کنار اومدن باهام اصلا آسون نیست. فهمیدنم با اینکه انقدر رکم سخته. میگه دقیقا جایی که آدم فکر می‌کنه دیگه تو رو شناخته، می‌بینه نه اصلا نشناخته. میگه دقیقا وقتی میگم خب دیگه این قسمتشو فهمیدم، می‌بینم نه اتفاقا برعکسش رفتار کردی. میگه ثبات داری، ولی قابل پیش‌بینی نیستی. عذاب وجدان می‌گیرم بابت تعداد لایه‌هایی که دارم و باز کردنشون از آدما وقت و انرژی می‌گیره. خب لطفا وقت نذارین. من اصلا نخواسته‌م که اینطوری باشه که شماها اذیت بشین. من راستش رو بگم اصلا حتی نمی‌دونسته‌م که اینطوری‌ام. گاهی حدس زده‌م از رفتار آدما، ولی اجازه ندادم اونقدر نزدیک بشن که نظر بدن. واقعا قدرت جیم‌جیم رو تحسین می‌کنم در اینکه با چه شهامتی جلو اومد. درسته منم از اینور خیلی به دوستیش راغب بودم و پست‌هایی که اون اوایل ازش نوشتم شاهد این مدعاست، ولی میگه من حتی فکرشم نمی‌کردم که تو همچین حسی داشته باشی! و با این حال بازم انقدر شجاعانه قدم‌های اول دوستی رو برداشت. اون شبی که می‌خواستم برم استعفا بدم و دلم بی‌نهایت ازش گرفته بود و فکر هم می‌کردم بعد از اون بحث سنگینی که داشتیم ازم بدش هم میاد، سر شب به مدیر گفتم وقت صحبت داره و برخلاف همیشه گفت چند دقیقه بعد برگردم پیشش تا حرف بزنیم و باز چند دقیقه قبل از دوباره رفتن به اتاقش، یه مشکلی رو آوردم وسط، به خدا گفتم اگه اینو حل کنی اول میرم به جیم‌جیم در مورد تصمیمم میگم بعد میرم استعفا میدم، چون حس می‌کردم حق داره بدونه به خاطر اون دارم استعفا میدم و شاید بخواد دفاعی از خودش بکنه. راستش داشتم شانس سوخته‌ای بهش می‌دادم، چون فکر نمی‌کردم مشکل حل بشه، اما یکی دو دقیقه بعد حل شد! و منم نزدم زیرش. بهش گفتم و رو تصمیمم هم بودم. بیمار برام اومد و رفتم و وقتی برگشتم حالش یه طور دیگه بود، یه پیام برام نوشته بود که نت قطع بود و ارسال نشده بود و گوشیشو گذاشت جلوم و گفت بخون و خودش از اتاق رفت بیرون. نوشته بود نمی‌تونسته اینا رو زبونی بگه، که بمونم و فلان و اینا. و بعدها گفت که اون‌ها رو با اشک نوشته و همه‌ش هم استرس داشته که الان کسی بیاد تو اتاق چه توضیحی برای گریه‌ش بده. و شب که باز با هم صحبت کردیم باز هم کلی اشک ریخت و من فکر کردم برای اون زخمی که ازش صحبت می‌کنه است و بعدا باز هم گفت که برای من بوده! این‌ها شجاعت نیست؟ این‌ها یه چیزی ورای شجاعته. نزدیک شدن به من ترس داره، درسته ممکنه هیجان کشف، جذابیت هم داشته باشه، مخصوصا برای آدمای باهوش و کنجکاو، ولی ترسش انقدر زیاد هست که تو سراسر زندگیم کاملا متوجه شده‌م و میشم که آدما بااحتیاط از کنارم رد میشن. خیلی دلشون می‌خواد یه راه نرم واسه نفوذ پیدا کنن، ولی انقدر پوسته ضخیم و تو بعضی جاها تیغ‌داره که عطاشو به لقاش می‌بخشن. منم به راحتی میذارم رد بشن و اصلا نمی‌چرخم سمتشون که اون روی کمتر ضخیمم رو هم ببینن. ولی جیم‌جیم به شکل فعالانه، با دو تا دستای خودش منو چرخوند، حرکت داد، بالا پایین کرد، قل داد تا بتونه یه روزنه حتی پیدا کنه و کرد. حالام با همون دستا داره می‌کاوه بلکه پوسته رو بشکنه. خب، شاید قابل انتظاره که دستاش زخم‌وزیلی بشن. انقدر هیچی پیدا نکنه که آخر خسته بشه. از یه جایی منم سعی کرده‌م بچرخم به سمتش، ولی همه‌ی این تلاش‌های دوطرفه کافی نیست گویا. من ازش توقعی ندارم. یعنی اگه هرجایی خسته بشه و رها کنه، با همون درون نرم و ظاهر زمخت و سختم، رفتنشو تماشا می‌کنم. نمی‌دونم شایدم یه جایی من خسته شدم یا از کنکاشش دردم اومد و خواستم که برم، برای اون موقع نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌دونم چیکار کنم جز آرزوی اینکه اتفاق نیفته یا وقتی بیفته که هر دو از هم بریده باشیم.

 

به وقت ۱۱ دی ۱۴۰۱، منتشرنشده‌ها

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan