مونولوگ

‌‌

این پست قرار بود "غرغر" و "موقت" باشه!


بر شیطان لعنت!
یک عالمه القائات شیطانی نوشته بودم، چیزهایی که به زعم خودم (یا تحت تأثیر وزوزهای شیطان) درست بود و با واقعیت منطبق.
ولی یادم اومد که خیلی وقت‌ها هزار تا دلیل داشتم تا به کسی بدگمان بشم و شدم. فکر می‌کردم ممکن نیست چیزی غیر از این باشه، چون تماااام شواهد و قرائن رو گمان من صحه میذاشته؛ اما چیزی نگذشته که با یه دلیل خیلی خیلی ساده تمام اون مدارک به ظاهر محکم دود شده رفته هوا و من موندم و یه ظن که حالا می‌دونستم تهمت بوده!

خدایا، شیطون بدجوری پیله کرده که بین من و این بنده خدا عداوت و بغض واقع کنه، دیدی که پست سراسر بدگویی و غیبتم رو پاک کردم، به خودم نهیب زدم که "با چشمی که زاویه‌ی دیدش حتی صد و هشتاد هم نیست، چطور تمام حقیقت رو دیدی؟ نترسیدی خیال‌بافی‌های خودت یا افسانه‌های شیطانِ بیخ گوشِت باشه؟" پس یعنی من تلاش کردم دیگه؟ =))) خودت کمک کن که این فکرها دیگه نیاد سراغم!
ممنون، متشکر :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

خدا منو واسه خانواده حففففظظظظ کنه :)


هدهد: "تا دیروز چقد راحت بودیم! چقد سکوت و آرامش بود!" [خنده‌ی شیطنت‌آمیز]

مامان: "من هی می‌گفتم، عه! تسنیم کجاست؟ عه! برین تسنیمو صدا بزنین بیاد!"

آقای: "تسنیم تنهایی به اندازه‌ی پونزده نفره!"

مهندس: "پونزده نفر که در رشته‌های مختلف دکترا دارن. اقتصاد، روابط بین‌الملل، پزشکی، ادبیات، مذهب و..."

هدهد: "ببین چقد ازت تعریف می‌کنیم، الان باید به سقف رسیده باشی :)))))"



+ الان من چی بگم؟ :| همه‌ی خوراکی‌هامم غارت کردن، دو تا ساق دست فقط واسه خودم خریده بودم که اونم شد مال عسل و هدهد!

+ البته اینکه من اغلب بمب انرژی هستم و حتی سحر که همه خواب‌آلودن با وجود من منفجر میشه، فقط مختص وقتاییه که با افراد درجه یک خانواده هستم! و الا عینهو هاگ‌هایی که تو کوهستان افتاده باشن، هیچ نشانه‌ی حیاتی از خودم بروز نمیدم :) اینقد تناقض هنوز برای خودم حل نشده!


  • نظرات [ ۱۴ ]

سفر نرو!


برای رفتن به سفر، قبل از اینکه بگردین و یه مناسبت متناسب، یه تعطیلات خوب، یه هتل خوب و حتی یه مقصد خوب پیدا کنین، بگردییییین و یه هم‌سفر متناسب پیدا کنین. هم‌سفر متناسب سفر به بدترین نقطه‌ی دنیا، در بدترین زمان ممکن رو اگه براتون شیرین نکنه، تلخ‌تر نمی‌کنه. هم‌سفری که با شما متناسب نباشه بهترین برنامه‌ریزی، بهترین مکان و بهترین اقامت رو براتون سخت می‌کنه. سخت که میگم شاید بدونین چی میگم، اگه نمی‌دونین باید بگم منظورم سخخخخخته!


+ عنوان: سفر برو، با هر کسی نرو. یعنی از هول حلیم (ترس از دست دادن موقعیت سفر) خودتو تو دیگ ننداز!


  • نظرات [ ۳ ]

هم الان دلم برای مبدأ تنگ شده، هم بعدا دلم برای اینجا تنگ میشه

من این مسجد را دوست دارم، مسجد اعظم :))

دو تا خرما (شاید هم یکی!!) و دو کف دست نان، افطاری برای منِ بی‌روزه :))



دوسش دارم :)


  • نظرات [ ۷ ]

سلام من به علی و به حلم و صبر عجیبش


رفته بودم پیش امام رضا (علیه السلام) که برام یه قرار رو هماهنگ کنن. که منو با پست سفارشی بفرستن که اونجا حسابی تحویلم بگیرن. رفته بودم که اگه قابل بودم سلامشون رو بگیرم ببرم برای خواهرشون.

تو فاصله‌ی سه متری ضریح ایستاده بودم و جامعه می‌خوندم که اومدن شال عزا کشیدن به سر ضریح...


+ سال‌ها قبل یه استادی می‌گفت دارین از مشهد میرین قم، یه نذری، ذکری، دعایی، یه کاری انجام بدین و به نیابت از برادر برای خواهر ببرین.

امام الرئوفم! چیزی ندارم تحفه ببرم برای خواهر مکرمه‌تون. اگه این شب قدری که تو مسیر هستم چیزی تو خودش داشت، پیشکش نگاه مهربونشون. ان‌شاءالله که نگاهم کنن و پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) شفیعم باشن.

+ چقد بیرون رفتن از مشهد برام سخت شده!

+ التماس دعا


  • نظرات [ ۱۲ ]

چایی سحر


خواهرم می‌گفت "یادتونه تا چند سال قبل سحرها مامان به زووور چایی تو حلقمون می‌ریختن؟ یه استکان قبل غذا، یه استکان بعد غذا؟ که فرداش تشنه نشیم؟"
من که تازه یادم افتاده بود یه نگاه به سینی استکان‌های دست‌نخورده انداختم و با هیجان و خنده گفتم "عجب دوران دیکتاتوری‌ای بود 😁😁😁"

ما هنوز هم مجبوریم سحر، به تعداد افراد استکان بیاریم سر سفره، گرچه نود و نه درصد مواقع فقط یکیش که مال مامان باشه استفاده میشه و اون یک درصد بقیه هم مواقعیه که آقای هم یه استکان چایی می‌خورن :)


  • نظرات [ ۸ ]

ستاره می‌شمرم تا سحر چه زاید باز


خوابم میاد، خسته‌ام، دو باید پاشم، ولی هنوز نخوابیدم که بخوام پاشم!

خدایا آدمایی که باید، پشتم نیستن؛ امیدمو ناامید کردن؛ دلسردم کردن؛ هرچی زور داشتم براشون زدم؛ اما براشون موجودیتی به نام تسنیم وجود نداره.

دیگه واقعا به هیچ نقطه‌ای از این دنیا احساس تعلق نمی‌کنم، امشب فقط احساس تعلیق دارم. معلقم تو این کره‌ی خاکی، جایی که هرکسی ورای تعلقات اعتقادی و مذهبی، به یک نقطه‌ای ازش تعلق داره و من به طرز خنده‌داری مال هیچ‌جا نیستم، د‌ق‌ی‌ق‌ا م‌ا‌ل ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا؛ و از اون فان‌تر اینکه ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا نمی‌خواد که من مالش باشم. یه مال مجهول‌المالک که فقط نگاه کردن بلده :) به شدت سعی کردم بالاخره یه راهی پیدا کنم برای داشتن حس تعلق، واقعا هم با خودم جنگیدم. و الان از جای اولم هم عقب‌ترم. همون یه ذره‌ای هم که بود دیگه نیست. قانون سوم نیوتون چی می‌گفت؟ هر کنشی را واکنشیست، برابر و در خلاف جهت. همونقد که من خودمو هل دادم به اون سمت، هلم دادن به عقب! احساسم در این لحظه؟ یه چیزی بین آزادی و سرخوردگی. دامنه‌ی خیلی وسیعیه؟ بله هست. دو سر یه طیفه؟ بله هست. احساس من دقیقا کجاست؟ نمی‌دونم، ولی گمان میکنم به سر آزادی نزدیک‌تر باشه. من اهل هیج کجام و این فقط به هر مسیری که قصد رفتنش رو می‌کنم پیچ و تاب میده و همه می‌دونن که من اهل پیچیدگی‌هام، عاشق اینم که گره باز کنم، پله‌های بروکراسی رو زیر پام صاف کنم، مسائل چندین و چند مجهولی رو قدم به قدم حل کنم و آخر آخر کار یه صفحه‌ی صاف و یکدست، بدون هیچ قوس و انحنایی رو به روی بقیه بگیرم و بگم دیدین میشه؟ این همون طنابیه که به جای باز کردن گره می‌خواستین ببرینش. امشب پرونده‌ی این سؤال همیشگی که "چرا باید من، تسنیم باشم؟" رو بستم، از این به بعد قراره رو پرونده‌ی "چرا تسنیم نمی‌فهمه بقیه چی میگن" کار کنم. واقعا نمی‌تونم درک کنم، مثل اون کسی‌ام که تو مریخ زندگی میکنه و فضانوردایی میرن اونجا و سعی می‌کنن براش زغال اخته رو توصیف کنن و اون نمی‌فهمه! هرچی میگن ترش‌مزه است، نمی‌فهمه اصلا مزه چیه! میگن رنگش قرمزه، میگه رنگ چیه؟ میگن سرشار از آنتی‌اکسیدان و ضد سرطانه! میگه O_o؟؟؟ میگن تو اون کله‌ی پوکت چیه که اینا رو نمی‌فهمی؟ و اون نمی‌دونه کله کجاست و پوک چیه؟ الان من در نفهم‌ترین حالت ممکن خودمم.


+ یه حسیه (یا به قول شما  وظیفه و ضرورتیه) که شما داشتین از اول یا با تلاش کسب کردین و من نداشتم از اول و با تلاش هم نتونستم کسبش کنم. فلذا هر مدل صفتی هم که خواستین می‌تونین تو ذهنتون بهم بدین، قبلا هم یه نفر تو بیان علنی بهم گفته. دیگه کارم از این چیزا گذشته :)


  • نظرات [ ۱ ]

عیدمون مبارک :)




صررررفا جهت تخلیه‌ی ذهن


یه سه ساعتی هست از خواب بیدار شدم. بعد افطار و نماز کنار سجاده خوابیدم. با صدای همهمه‌ی خیلی زیاد و البته زنگ موبایلم بیدار شدم. پا شدم نشستم، تو خواب و بیداری فک کردم سحر شده و گوشی که داره بیخ گوشم زنگ می‌خوره و من زل زدم بهش داره آلارم سحر رو می‌زنه!! و بقیه دارن سحری می‌خورن و من چون باید برم شهرستان و قرار نیست روزه بگیرم بیدارم نکردن!! بالکل یادم رفته بود که تو ماه رمضون بعد اذان ظهر میریم که روزه‌مون نشکنه. گیج بودم و دوباره افتادم، ولی چند لحظه بعد هوشیار شدم. نگاه کردم دیدم ساعت ده و خورده‌ایه و یه تماس بی‌پاسخ از زن‌دایی دارم. زنگ زدم گفتن برم آمپول دختردایی رو بزنم. ظرفا رو شستم، لباسامو انداختم تو ماشین و رفتم خونه دایی. آمپولشو زدم، شیرموزتوت‌فرنگی‌بستنی :/ خوردم، دایی کلی اصرار کرد که لیوان دوم رو بریزه منم مجبور شدم بگم که خوشمزه نیست و نمی‌خورم :| نگران نباشین، خود دایی جزء آدمای صریح دنیاست و ناراحت نمیشه :)


الان برگشتم خونه، لباسامو پهن کردم، به جای اینکه بخوابم تا فردا صبح زود که قراره برم دنبال کارای اداریم خواب‌آلود و کسل نباشم، نشستم تو حیاط و زل زدم به آدرسی که رو صفحه‌ی اول مرورگرم چسبیده. خودم چسبوندم. استخاره بود؛ استخاره که نه، یه جور "خدایا بگو بالاخره چی میشه" بود. اونقدر قشنگ دراومد که حیفم اومد از یادم بره. ولی خوب اونی نشد که من برداشت کرده بودم. یک ماه و خورده‌ای پیش اومدم اینجا و گفتم چهار تا مسیر متفاوت جلوم باز شده که قابل جمع با هم نیستن و گفتم که احتمالا تا یک ماه دیگه هر چهارتاش بسته میشه. اون موقع ته ته دلم امید داشتم یکیش بشه راه زندگیم. گفته بودم چه بشه چه نشه وقتی تموم شد میگم چی بودن. الان همه‌شون تموم شدن. یکیش تحصیل تو رشته‌ی پزشکی بود، خودم بستم و گذاشتمش کنار، اگر هم نمی‌بستم به احتمال قوی خودش بسته میشد. یکیش تحصیل تو حوزه‌ی علمیه بود، من واردش شدم ولی منتفی شد. یکیش ازدواج بود با شرایط نسبتا وسوسه‌کننده، بدون اینکه نظر خانواده رو بخوام خودم بستمش. ولی به چهارمی خیلی خیلی امید داشتم، روزهام با فکرش شب می‌شد و شب‌هام با خوابش روز، کار تو کابل. از اعماق قلبم می‌خواستمش و اون استخاره‌ی لذت‌بخش هم برای همون بود. قبول نشدم ولی نمی‌خوام باور کنم. ضعف ایمانه، ضعف نیته، ضعف هدفه، هرچی که هست احساس پوچی می‌کنم. دوست دارم گریه کنم و می‌کنم. دوست دارم هق‌هق کنم ولی نمی‌تونم. دوست دارم بهش فکر نکنم، ولی با دیدن پروفایل‌های هم‌کلاسی‌هام تو زایشگاه ناخودآگاه اشکم می‌ریزه. به خودم میگم "دیوانه! اگه تو زایشگاه هم کار کنی بعد از یک سال حتتتتما تو هم حوصله‌ات سر میره و مثل هم‌کلاسی‌هات نق‌نق‌ها و گلایه‌هات شروع میشه، واسه همچین چیزی انقد جلز ولز می‌کنی؟ اینقد ضعیف؟" یه‌کم آروم میشم، ولی فقط یه‌کم. آه، کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز زررررد!

+ آآآه! هوا چقد خوبه امشب :) خدایا شکرت! ولی هفته‌ی بعد هوای قم 42 درجه میشه :( خدایا رحمی لطفا!
+ ان‌شاءالله که زیر پست من تکرار نمی‌کنن که لطفا هدفمند بنویسید! چون خودم به اندازه‌ی کافی درگیرش هستم :|


  • نظرات [ ۱۶ ]

جوجه می‌فروشیم :)


ای به فدای چشم تو؛ این چه نگاه کردن است؟؟؟


  • نظرات [ ۱۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan