از خونه که میومدم بیرون، مامان توی حیاط، روی تکپلهی جلوی راهرو نشسته بودن. حیاطِ تمیز و جاروزده، هوای فوقالعاده و سکوت خوشایندی که جریان داشت، بهنظرم میتونست عصر دلانگیزی رو رقم بزنه. دیروز که خونه بودم، پریروز که گردش بودم و حتی نیم ساعت قبلش که اومده بودم خونه این احساس رو نداشتم، ولی الان که داشتم میرفتم بیرون، فضایی رو حس کرده بودم که پرتم کرده بود به روزهایی که خونهمون طبقاتی نبود، زیر تاک انگور، تو اون سایههای خالخالی فرش پهن میکردیم و چای میخوردیم، البته من نمیخوردم، بقیه میخوردن. آقای لباس کار تنشون بود و مامان برنج پاک میکردن و ما هم زمین و زمان رو بهم میریختیم.
سفرهمون شده یهوجب! یک، دو، سه یا چهار نفر دورش میشینیم. خواهر و برادر زیاد میان و سفره بزرگ هم زیاد پهن میشه، ولی دیفالتمون شده همون یکوجبی! غمانگیزه.
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
+ جداً نمیدونم تا وقتی حافظ هست، چطور میشه از شاعر دیگهای حرف زد؟
- تاریخ : دوشنبه ۱۷ دی ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۱۷
- نظرات [ ۰ ]