مونولوگ

‌‌

صابخونه‌ی باوقار


دیروز یه شماره‌ی ثابت ناشناس بهم زنگ زد. برداشتم گفت "من خانم دکتر فلانی هستم" شناختمش. منظورش این بود که همسر دکتر فلانیه. دکتر فلانی، صاحب همون درمانگاهیه که اولین بار من اونجا مشغول به کار شدم. خیلی سخت‌کوش بود بنده خدا. با چنگ و دندون خودشو به اونجا رسونده بود. اول پرستاری خونده بود و یه مدت هم کار کرده بود، بعد رفته بود پزشکی رو ادامه داده بود. خانمش هم ماما بود و یه جورایی مدیر داخلی درمانگاه به حساب می‌اومد. راستش من به این دو نفر خیلی مدیونم، چون وقتی هنوز دانشگاه رو تموم نکرده بودم، بهم اعتماد کردن. البته خب من از ب بسم‌الله بهتر از توقعشون ظاهر شده بودم و بعدا فهمیدم از یه بی‌تجربه که کار بالین نکرده، چنین توقعی نداشتن. اما به‌هرحال من اعتماد به نفسِ اینکه می‌تونم دانشمو عملی کنم، از اون درمانگاه دارم.
ولی از اونجایی که آدم عجیب‌الخداحافظی‌ای هستم، خیلی بد باهاشون خداحافظی کردم. دو سال قبل برای سفر اربعین ازشون مرخصی گرفتم و بعد از اینکه برگشتم پیام دادم که خانم فلانی دیگه برام شیفت نذارین لطفا. همین و والسلام. حتی نرفتم حضوری از پزشک‌ها، پرستارها، منشی‌ها و خدمه خداحافظی کنم، و حتی‌تر تلفنی! این یکی درمانگاه هم همینجوری شد: دکتر من از فردا نمیام، خداحافظ :)))
القصه، خانم فلانی دیروز زنگ زده بود که ببینه من امسال خونه‌مو اجاره میدم یا نه!!! 😂 منو با صاحب‌خونه‌شون که فامیلیش مثل منه اشتباه گرفته بود. جالب بود برام که دو ساله شماره‌مو نگه داشته. بعد از اینکه شناخت هم گفت که اون قرآن جیبی که تو درمانگاه گذاشته بودی رو من برداشتم. گفت که اون سال می‌خواستی بری فلان‌جا، رفتی؟ (جایی که خودم یادم رفته بود می‌خواستم برم 😁) گفت گاهی که دلم برات تنگ میشه عکس پروفایلتو نگاه می‌کنم!!! به خواهرم که گفتم گفت بهش می‌گفتی بیار اجاره خونه‌تو بده، چاپلوسی نکن 😂
ولی عجیبه که دکتر مملکت همچنان مستاجره، عجیب!

امروز دوستم اومده بود درمانگاه. از دوم دبیرستان تا آخر دانشگاه با هم هم‌کلاس بودیم. قبل از من خودش مامای این درمانگاه بود و اصلا اون منو به درمانگاه معرفی کرد، حالا اومده بود بارداری‌شو اینجا تحت نظر باشه :) نوبتش ۳۰ بود، از نوبت اول تا وقتی نوبت خودش بشه، تو اتاق من نشسته بود. حرف می‌زدیم و من به مریضام می‌رسیدم. یادمه که خیلی خیلی خیلی دختر ریلکسی بود، صد و هشتاد درجه برعکس من. جوری که تو کارآموزی‌ها حرص منو درمی‌آورد، و حتی اگه کارش به من ربط هم نمی‌داشت، می‌خواستم کارو از دستش بگیرم خودم تند تند انجامش بدم 😂 امروز ازش پرسیدم من هنوزم به نظرت عجول و هولم؟ گفت نه، امروز که خیلی خوب بودی، خیلی باوقار! کفشاتم خیلی خوشگله :))) گفتم کفشای خودتم خوشگله 😂😂😂
حس خوبی بود که دوستمو دیدم، روز خوبی بود :)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan