یه چیزی بگم؟ انقد تو اینستا هی میگن بلاگرا، بلاگرا، هی از زندگی تجملاتی و شوآفهاشون و تظاهر به خوشبختیشون حرف میزنن و هی میگن اینا رو بازدید نکنین، دنبال نکنین، لایک نکنین، فلان و بهمان نکنین، من خیلی مشتاق شدهم یه روز پیج یه بلاگر رو ببینم :)) چجوری ملت اینا رو پیدا میکنن خب؟ یه چند تا نام ببرین منم با پدیدهی بلاگری آشنا شم خب :) عه خب :)
یادتون هست چند روز پیش داشتم همینجا میگفتم دوست ندارم با همکارهای آقا برم بیرون؟ امروز رفتیم :| تیم جدیدی که فعلا نصفهنیمه بهش پیوستم، امروز جلسهی درونگروهی! گذاشته بودن و نمیخواستن هم که جلسه تو کلینیک باشه. چون گوشه گوشهی کلینیک هم دوربین داره هم شنود! و قدیمیها میگن که دائما هم چک میشه. و همیشه هم یه چیزهایی هست که گروه داخل خودش حل میکنه به روش خودش و بهتره که رؤسا از روش حل مسئله مطلع نباشن :) فلذا تصمیم گرفته بودن که ظهر برن نهار و جلسه رو هم همونجا برگزار کنن. به منم دقیقهی نود اطلاع دادن. یعنی من امروز ظهر استثنائا تصمیم گرفته بودم بمونم کلینیک و نرم خونه، چون کار جانبی داشتم، بعد نهار هم واسه خودم سفارش دادم، بعدش اینا بهم گفتن جلسه داریم. دیگه نهار رو گذاشتم تو یخچال و رفتیم بیرون. نصف بیشتر جلسه که چرت میزدم :))) اونا داشتن خیلی جدی بحث میکردن و مسئله حل میکردن و حتی یه جاهایی داشتن دیگه یهکم دعوا هم میکردن، من خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم و منو رو صد دفعه بالا پایین میکردم :) آخرای جلسه دیگه به منم ربط پیدا کرد و اتفاقا نکتهی خوبی نصیبم شد. قرار شد مسئول تیم یه چیزایی بهم آموزش بده و خب من تو هر زمینهای مشتاق آموزشم و خیلی از این بابت خوشحال شدم :)
ولی یه چیزی واسهم خیلی جالبه. اینکه مردم خیلی خودشون و کارشون رو جدی میگیرن. برای هماهنگ کردن یه جزئیاتی جلسه میذارن که من وامیمونم. خب اینا خیلی ساده است که، یعنی خب هر کی خودش باید بدونه چیو چیکار کنه که، یعنی انصافا بدیهیه دیگه. نمیدونم، شایدم من همیشه خودم و کارم رو کم و کوچیک میپندارم و ارزشی در حد اینکه وقت بقیه رو بابتش بگیرم برای خودم و کارم قائل نیستم.
دو روزه ماسک رو گذاشتهم کنار. یعنی میذارم تو کیفم، بسته به موقعیت شاید دربیارم بزنم. احساسات متناقضی دارم. از حس بیحجاب بودن بگیر تا آزادی و رهایی، تا حتی گاهی حس اینکه وای حالا همه چهرهی نازیبای من رو دیدن :))) خودم میدونم معمولیام، ولی خب بعد مدتها پشت ماسک بودن، انگار تو آینه چهرهی باماسکم رو بیشتر پذیرفتهم تا بدون ماسک. ولی خب اگه قرار بود من به زشتی و زیبایی چهرهم و تلقی دیگران از زشتی و زیباییم اهمیت بدم، کارهای دیگهای در اولویت بودن نسبت به زدن ماسک.
+ حکایت این روزهای من، این روزهای شلوغ و درعینحال خالیِ من، حکایت این شعر فاضله که میگه "در غلغلهی جمعی و تنها شدهای باز/آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"...
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
- ساعت : ۲۲ : ۴۷
- نظرات [ ۶ ]