پست قبلی انقد طولانی شده که خودم دیدم وحشت کردم :) خاطرهی خوبی بود، میخواستم ثبت بشه. دقت کردم اخیرا علائم نگارشی و اینا رو کمتر از قبل رعایت میکنم. اوف بر من! صبح بیمارستان بودم. دستگاهمون عوض شده و با این کمی بیشتر طول میکشه. البته برای من خیلی بیشتر از یهکمه :| نمیدونم چرا خب. خیلی خسته میشم صبحهای بیمارستان. اینطوری نمیشه، باید یه کاری بکنم سرعتم بیشتر بشه.
اون روز که با جیمجیم رفته بودیم، از پردیس یه کتاب و از شهر کتاب یه کتاب دیگه خریدم. "ساربان سرگردان" از سیمین دانشور و "به دنبال قطعهی گمشده" از شل سیلوراستاین. ساربان سرگردان رو وقتی فک کنم راهنمایی بودم نصفشو خونده بودم. اونم به این صورت که خواهرم از کتابخونه گرفته بود، بعد منم میخوندمش اما یواشکی، چون یه قسمت کوچیک چیزای ممنوعه توش داشت :) و چون یواشکی میخوندم نمیشد تندتند بخونم، فقط هر وقت هیچکس نبود فرصتش ایجاد میشد. این شد که خواهرم مهلتش که تموم شد برد کتابو پس داد و پروندهی این کتاب برای همیشه تو ذهنم باز موند. اون موقع بچه بودم و فقط هرچی گیرم میومد میخوندم. اطلاعات زیادی نداشتم، سیمین دانشور رو نمیشناختم و نمیدونستمم این، جلد دوم جزیرهی سرگردانیه. الان نمیدونم چرا جزیرهی سرگردانی نیست تو کتابفروشیها. اون روز برای اینکه پروندهی این کتابو ببندم خریدمش. به دنبال قطعهی گمشده رو هم جیمجیم پیشنهاد داد برای میمالف بخریم، ولی من همونجا خوندمش و بعد نتونستم بذارم سر جاش. یه دونه هم بیشتر نداشت. جیمجیم هم اینطوری دید یه کتاب دیگه برای میمالف انتخاب کرد. البته نمیدونم این کتاب روی کدوم نقطهی ذهنم نشست که اینطوری شد. اولش که کتاب بچگانه بود، بعد متوسط و معمولی شد، ولی صفحهی آخر ورق برگشت. با تموم شدن کتاب، همزمان بهت، ناراحتی، خشم، تسلیم و شاید حسهای دیگهای که اسمشونو نمیدونم رو تجربه میکردم. جالبه؛ خوندمش، ازش عصبانی هم شدم، ولی خریدمش. چون درگیرم کرد و چون درگیرم کرد نمیشد رهاش کنم، باید حسابمو باهاش صاف کنم. یا هضمش کنم یا حلش کنم. پس باید داشته باشمش.
- تاریخ : دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۴۵
- نظرات [ ۰ ]