پنجشنبه عصرها تعطیلیم، ولی دیروز به پیشنهاد من کلاس برگزار شد تو کلینیک. یعنی من رفتم از رئیس که تو این رشته صاحبنظره سوالامو بپرسم، ایشون گفت سوالات باید از اول پاسخ داده بشه نه اینجوری پراکنده. برای بچههای خودش، یعنی نیروهای تخصصیش، به طور متناوب کلاس میذاره. اون روز گفت که برای شما هم باید کلاس بذارم. منم پنجشنبه رو پیشنهاد کردم که قبول کرد. از اول قرار بود فقط من باشم و دو تا نیروی تخصصیش که تازه اومدن و هی میگشتیم دنبال کسی که بیاد کلاس، ولی آخرش دیروز همه بودن. حتی یاحا که کلی غر زده بود که پنجشنبه نذارین و این تبدیل به یه رسم بد میشه و نصف روز تعطیلی ما رو خراب نکنین و... اول نهار خوردیم. بعدم تا ۶ کلاس بودیم. چون از اول مبحث شروع کرده هنوز به اون قسمتی که نیاز منه نرسیدیم و قراره اونا رو تو جلسات بعدی بگه.
بعد از کلاس، میمالف تا مترو باهام اومد و گفت نمیدونه بره کافهکتاب آفتاب یا نه. گفتم اگه منم بیام؟ دیگه قدمزنان و صحبتکنان رفتیم تا آفتاب. همهش هم راجع به کلینیک و همکارا و نوع نگاههامون بهشون حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. من نمیدونم قبل از این کلینیک، هیج حرفی نداشتم با مردم بزنم؟ چرا با این دو تا انقدر حرف میزنم؟ جیمجیم و میمالف. یهو دیدیم ساعت ۹ شده و ما همچنان تو آفتاب نشستیم حرف میزنیم. موقع حساب کردن خیلی اصرار کرد که اون حساب کنه و من دفعهی بعد حساب کنم و آخرش قبول کردم. و اضافه کردم که مطمئن نیستم دفعهی بعدی وجود داشته باشه. یعنی ضدحالتر از منم هست؟ =)) ولی خب راستشو گفتم. احتمالش زیاده که وجود داشته باشه، ولی اینکه وجود نداشته باشه هم غیرممکن نیست و علتشم بهش گفتم. علتشو اینجا نمیگم و کاش به میمالف هم نمیگفتم. و کاش راجع به آدمای دیگه هم حرف نمیزدم. بعد از اینکه از هم جدا شدیم ناگهان حس بدی گرفتم که چرا اون حرفا رو زدم. ولی متاسفانه آب رفته به جوی برنمیگرده. باید از این به بعد بیشتر مواظب حرفام باشم.
دیروز عصر دورهمی دوستای دبیرستانم بود که کلاس بودم و نتونستم برم. امروز عصر هم دورهمی دوستای دانشگاهه. یهجورایی خستهم و دوست دارم همهش بخوابم. فردا باید چهار پاشم و تا ۹ شب سر کارم. تو خونه هم کار دارم و مرددم که برم یا نه. هم دوست دارم برم، هم دوست دارم نرم. نمیدونم بالاخره یه چیزی میشه دیگه. دنیا خیلی مسخره شده.
- تاریخ : جمعه ۲۴ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۵ : ۰۳
- نظرات [ ۱ ]