چند شب پیش داشتم از سر کار برمیگشتم، یه صدای میووووو میوووووی نازکی شنیدم. چپ و راستو نگاه کردم دیدم یه گربهی خیلی کوچیک روی سکوی جلوی یه مغازه واستاده میومیو میکنه. ارتفاع سکو شاید ده سانت هم نمیشد، میخواست بیاد پایین ولی نمیتونست. رفتم نزدیکتر، بجای اینکه مثل گربه بزرگا فرار کنه، اومد جلوتر و انگار میخواست بیاد پیشم. یه چیزی درونم منو میکشید سمتش. دلم میخواست بگیرمش تو دستم. بیارمش خونه. بهش غذا بدم. و البته بعدش که دست و پا درآورد ولش کنم بره، چون حوصلهشو ندارم :)) ولی خب در کسری از ثانیه شرایط خودمو تو ذهن آوردم و منصرف شدم. نه جایی برای نگهداریش دارم، نه وقتشو و نه بلدم چجوری باید این کارو کرد. به راهم ادامه دادم. به اولین مغازهی پروتئینی که رسیدم یه دونه سوسیس خریدم و برگشتم. داشتم با چنگالام سعی میکردم پلاستیک سوسیسو باز کنم که رسیدم به محلی که جوجهگربه بود. ولی دیگه نبود. این طرف و اون طرفو خیلی گشتم ولی پیداش نکردم. سوسیسی که هر کار کردم باز نشد رو انداختم تو باغچهی کنار خیابون که اگه برگشت بخوره یا اگرم برنگشت یه گربهی دیگه بخوره.
من اصلا حیوون و جک و جونور و گل و گیاه و بچه مچه دوست ندارم. یعنی همیشه اینطوری فکر میکردم. گارد نداشتم بهشون ولی حوصلهشونم نداشتم. راستشو بگم هنوزم متعجب میشم کسی با دیدن بچه یا حتی نوزاد ذوق میکنه. ولی از وقتی تو این کار جدیدم اومدم کمکم تغییر کردم. یه کمی دارم زیباییهای بچهها رو میبینم. حوصلهم نسبت بهشون بیشتر شده. همکارم میگه عجیبه، هرکی میاد سر این کار، بچهدوست هم باشه بعد یه مدت از بچهها بدش میاد. تو برعکس داره از بچهها خوشت میاد. من قبلا نوزاد رو یه انگل گندهبک به تمام معنا میدیدم. یه موجود که قراره بزرگ شه و همهی کارایی که براش شده رو فراموش کنه. خب منطقی نگاه کنیم، هنوزم بچه همینه و نظرم همون. ولی یه قسمت دیگه هم تو مغزم فعال شده که شاید بهش میگن احساس :) ممکنه روزی بیست سی تا نوزاد چند ساعته ببینم. نمیدونم چی توشون هست که خوشم میاد نگاهشون میکنم. بهشون دست میزنم. اینور و اونورشون میکنم. بچههای چند ساله هم همینطور. قبلا موجودات لوس بیادب حرفگوشنکن بودن برام. الانم همونن، ولی اینا رو تو زمینهی خانواده و اجتماع میبینم. درک میکنم هنوز هیچ گناهی متوجه اینا نیست. اگه بدن، بدشون کردن. بعضیهاشونم فرصتش پیش میاد که آدم به اون روح دستنخورده و لوح سفیدشون که پشت این آموزشای خوب و بد قایم شده دست پیدا کنه. فکر کنم همین منو مشتاق بچهها کرده. لمس اون معصومیت، اون خلوص، اون چشمای زلالی که انگار پنجره است و یکی از پشتش بهت زل زده، آدمو رقیق میکنه. شاید بعدا که بیشتر کار کنم بازم بهشون بیحوصله بشم نمیدونم. فعلا که اینطوریه. اون شبم که گربه رو دیدم یه حس دیگه درونم بیدار شد. میشه حیوونارم دوست داشت یعنی :) البته فکر نکنم یه روزی بخوام یکیشونو نگه دارم، ولی درک احساسات اونایی که نگه میدارن برام آسونتر شده. شاید یهکم دیگهم بمونم اینجا، کمکم از نباتات هم خوشم بیاد. از کجا معلوم؟ :))
- تاریخ : دوشنبه ۹ آبان ۰۱
- ساعت : ۰۰ : ۰۰
- نظرات [ ۵ ]