- تاریخ : دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۰۰
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : شنبه ۱۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۳۱
- نظرات [ ۱۰ ]
الان من چقد خوشحال باشم خوبه؟
امشب قرار بود بجای یکی از همکارای پرستار، شیفت شب وایستم تا دوازده یک. از کار پرستاری زیاد استقبال نمیکنم راستش، مامان و آقای هم سهی شب میرسن انشاءالله، به همراه عمه. فردام که عیده. تمام اینها باعث میشد دلم نخواد برم. الان زنگ زد گفت نمیخواد بیام :) واسه خودم آهنگ گذاشتم و دارم میرم خونه :)
+ خدایا، چقد بزرگ شدم تو این یک هفته! چه تجاربی! اگه بدونین چند تا شاخ رو سرم دراومده! اگه بدونین چه چیزایی کشف کردم! :)
+ یه دویست سیصد تایی آهنگ باید رد کنم تا به یه آهنگ شاد برسم که به حال و هوای عید بخوره! تازه آهنگای شاد من، جزء آهنگای دلگیر و غمگین دوستام طبقهبندی میشن! :)
+ مامان آقای دارن میاااااااان :):):):)
+ عیدتون خیلی مبارک.
- تاریخ : پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۲۶
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۵۳
میگه "من وقتی پساندازم به کمتر از یه حدی میرسه استرس میگیرم و دیگه اصلا خرج نمیکنم"
میگم "من خیلی وقتها پساندازم به صفر میرسه!"
شاخاش قلپ قلپ میزنه بیرون :)
میگه "من همیشه به روز مبادا فکر میکنم"
دقیق یادم نیست چی گفتم، ولی الان که فکر میکنم، روز مبادا تقریبا برام تعریف نشده است. تمام روزهای ما روز مباداست، هر روز یه امتحان جدید داریم. فکر نکنیم اگه پول پسانداز کردیم امتحان مالی و اقتصادی نداریم. اگه قرار باشه موقع داشتن n ریال (تومن؟ دلار؟) پول، امتحان بیپولی بدیم، یا سؤالات بر اساس سرمایهی n+1 ریالی (تومنی؟ دلاری؟) طرح میشه، یا کاملا ناگهانی سرمایهمون n_1 ریال (تومن؟ دلار؟) میشه.
یکی دو ساعت بعد میگه "اگه عزرائیل هر لحظهای بیاد بخواد جونمو بگیره، من مقاومت نمیکنم، چون وابستگی زیادی به دنیا ندارم!"
میگم "درک نمیکنم چی میگی"
میگه "من فقط بخاطر مامانم که میدونم خیلی اذیت میشه، شاید نخوام بمیرم. وگرنه مقاومت خاصی ندارم"
میگم "بنظرم در هر حالتی انسان در برابر مرگ مقاومت میکنه، بجز یه حالت. وقتی که اعتقاد عمیق به آخرت داشته باشی، وگرنه میل به جاودانگی خودبخود باعث مقاومت میشه، چه خوب زندگی کرده باشی چه بد، چه وابستگی داشته باشی، چه نه."
حالا که فک میکنم، من اعتقاداتمو به هیچکس عرضه نکردم، چه بسا از ریشه غلط باشه. بچه که بودم (شاید راهنمایی یا حتی کمتر) پرواز روح رو میخوندم که توش یه بچه تحت تربیت یه معلم اخلاق (تا جایی که یادمه) قرار میگیره و رشد میکنه. همهاش با خودم میگفتم کاش منم یه استاد واقعی، یه مراد پیدا کنم، باهاش برم تا تهِ تهِ تهش. از اونروزا خیلی فاصله گرفتم، خیلی!
- تاریخ : پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۱۷
- نظرات [ ۶ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۳۱
- نظرات [ ۷ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۱۵
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۲۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۵ ]
نمیرود؛ دستم نمیرود، به نوشتن...
خواهد پاشید؛ مغزم خواهد پاشید، به زودی از هم...
و این منم، ای کاش بشکنم...
+ حیف که راهشو بلد نیستم.
- تاریخ : شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۲ : ۰۳
- نظرات [ ۵ ]
گفتم "دارم به خانواده اصرار میکنم، ولی احتمال راضی شدنشون 0/000000000000000001% هست"
یکی میگه "جای امیدواریه😭" و منظورش اینه که برای اون احتمالش از این هم کمتره!
یکی دیگه میگه "تو میتووووونی😃"
یکی دیگم میگه "سوغاتی و کارت پستال یادتون نره!"
و من به این فکر میکنم که پس من باید از کجا شروع کنم؟ از کرهی مریخ؟
امروز یه کار تو یه بیمارستان تازه تأسیس تو یکی از شهرهای افغانستان بهمون پیشنهاد شده، اونجوری که شنیدم، شهر تقریبا میشه گفت مقر طالبانه و الان احتمالا داعش هم بهشون اضافه شده.
به خانواده میگم "منطقا اونها جایی رو میزنن که خودشون نباشن." منطقمو میکوبن تو سرم!
میگم "ابتدا به ساکن که نمیبرن منو رئیس بخشِ فلانِ بیمارستانِ بهمان کنن." میگن "برو، پاشو همین الان برو!" که معنیش میشه "جرأت داری یه دفعه دیگه حرفشو بزن!"
میگن "میخوای بری بچههای داعش و طالبان رو دنیا بیاری؟" میگم "اونجا یه شهره، مردم عادی توش زندگی میکنن بابا! همهشون که طالب و داعشی نیستن، تاااازه من نرم بچههای اونا دنیا نمیاد؟ من واسه خودم دارم میرم!" میگن "نکنه میخوای بری داعشی بشی؟😬"
و من هنوز دارم فکر میکنم پس زندگی کاری من کی شروع میشه و از کجا؟ مریخ؟
+ اگه چند سال قبل بود شاید تعداد صفرهای احتمال بالا نصف میشد، تو سال نود و شش منی که از همه جا بی خبرم، خبر شش هفت تا حملهی تروریستی رو دارم، بدترینهاشون انفجار کابل و شبیخون میرزااولنگ بود. الان حتی امنترین قسمتهای کشور مثل هرات هم از حملات و انفجارها در امان نیستن. با وجود همچین اخباری غیر طبیعی نیست که هر چی سعی میکنم متن سخنرانیم احساساتبرانگیز و ترغیبکننده باشه تا خانواده راضی بشن، موفق نمیشم!
+ واقعیتش اینه که خودم هم میترسم، بعد از میرزااولنگ خیلی هم میترسم. ولی اون شرایط رو ترجیح میدم.
+ ای خدایی که این چیزها برات چیزی نیست، نمیشه اون عددو در 100000000000000000000 ضرب کنی؟ :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۵
- نظرات [ ۱۳ ]