مونولوگ

‌‌

من و خ.ط

از نظر خانواده، من نازک نارنجی‌ترین انسان روی کره‌ی خاکی هستم!

گفتم یه کاری رو شروع کردم، الان به خاطر همون کار افتادم در بستر! گردنم به شدت درد می‌کنه و محدودیت حرکت پیدا کردم. حالا این وضع قراره چند ماهی طول بکشه، نمی‌دونم این گردن بهم اجازه میده یا از پا درم میاره!

  • نظرات [ ۴ ]

دیوار

آقای زنگ زدن، برنداشت.

بعد اون زنگ زد گفت "شما زنگ زده بودین؟"

آقای هم پرسیدن "شما خونه‌تونو زدین بودین به دیوار؟"!!!!!

من و هدهد اینور از خنده ریسه می‌رفتیم!

  • نظرات [ ۴ ]

+

+ یکی هست که به شدت تمرکزمو به هم می‌زنه، عصبانیمم می‌کنه! امروز نهایت گیج بازی رو درآوردم، صد دفعه دور خودم چرخیدم و خوندم و اشتباه نوشتم و اشتباه حساب کردم و کندم و چسبوندم و باز کندم و چسبوندم و نوشتم و لاک گرفتم و نوشتم و... البته خدارو شکر تو اتاق تنها بودم، کسی متوجه گیج زدنم نشد. خدا همه رو به راه راست هدایت کنه که کاراشون باعث کاهش تمرکز منم نشه :)
متأسفانه سخت تمرکز می‌کنم، ولی تمرکز که بکنم به زور باید درم بیارن!

+ سرم شلوغه این روزا. قراره شلوغ‌تر هم بشه. بعد از دانشگاه یه بیکاری و رخوتی یواش یواش خزید تو لحظه‌هام. الان عمدا خودم سرمو شلوغ کردم. این‌جوری دوست دارم. صبح همه خواب باشن از خونه بزنم بیرون، تا شب هزار تا کار مختلف کنم و آش و لاش برگردم خونه. عصرا نتونم بخوابم و شب مثل میت بیفتم تا صبح. انقدی که نتونم به وبلاگ سر بزنم!!! انقدی که از خیر نت مفت و مجانی بگذرم! لازم به ذکر است که بنده اولین و تنها دارنده‌ی رمز وای‌‌فای منزل از سوی مدیریت اعظم می‌باشم :) ازیرا که چند روز پیش مادر جان رمز را عوض کردند و دست همه‌ی اهالی را در پوست گردو گذاردند، بجز بنده! به قول شماها :دی

+ خانمه با دختر شونزده ساله‌ی باردارش اومده تو. میگم "فقط خودش" میگه "این چیزی نمی‌دونه من باید بگم!!!"
می‌پرسم "از کی بارداری؟" مادرش میگه "از برج یازده"
آزمایشاشو نگاه می‌کنم مال برج دهه! میگم "این آزمایشو دادی باردار بودی؟" مادرش میگه "آره سه ماهه بود!"

+ الان تونستین حساب کنین که دختر شونزده ساله، نه ماهه باردار بود؟؟؟ برین از خودتون خجالت بکشین با ادامه تحصیلتون! بازم به قول شماها :دی
خخخخخخخ

+ هرچی فک می‌کنم نمی‌تونم دلیلی برای دیسلایک پست قبل پیدا کنم! یعنی از رنگ زرد بدش میاد؟🤔
  • نظرات [ ۳ ]

جمعه‌های زرد زرد زرد

خلاصه که الحمدلله :)


تیتر: زرد شاااادترین رنگ دنیا و یکی از دو رنگ مورد علاقه‌ی منه :)

  • نظرات [ ۷ ]

بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

ازتون متنفرم، منزجر کننده‌این. اُف بر شما! اُف بر شما! اُف بر شما!
اُف بر شما بخاطر اشک امروزم تو اتوبوس، بخاطر اشک چند سال پیشم تو اتوبوس، بخاطر این صحنه‌هایی که می‌سازین و تعفن ازشون می‌باره و ما تماشاچی‌گرانه نگاه می‌کنیم، اُف بر شما با اون لباسی که پوشیدین، اُف بر شما با اون مقامی که اشغال کردین، اُف بر شما با انسانیتی که ندارین، اُف بر شما بخاطر همیشه‌ای که پشتتون دراومدم، اُف بر شما!

+ ریپیت ریپیت ریپیت!


امروز روز

صبح زود رفتم یه جایی که مربوط به همون انتخاب دو پست قبل میشه و بعدا اگه ادامه یافت میگم کجا. بعدش راه افتادم سمت درمانگاه. از دیر رسیدن بدم میاد، از زود رسیدن هم چنین! برای احتراز از زود رسیدن چننننند ایستگاه زودتر پیاده شدم و با حالت شبه جاکینگ (شبهِ شبهِ دو!) بیست و پنج دقیقه پیاده‌روی کردم. آخرشم "دکتر زنگ زده گفته نمیاد! شرمنده فراموش کردم بهت خبر بدم" :|
البته یه دلیل ضمنی هم برای پیاده‌روی و آفتاب‌سواری داشتم و اون دید زدن مغازه‌های خاصی بود که همیشه از تو اتوبوس می‌دیدم، که نزدیکای مقصد یادم افتاد یادم رفته نگاشون کنم :||
گفتم لااقل برم پردیس کتاب این بن کتابی که 10 ماهه داره تو کیفم خاک می‌خوره رو آبش کنم. BRT رو اشتباه سوار شدم، پیاده شدم، دوباره سوار شدم. موقع پیاده شدن همین که پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم حس کردم یه چیزی زیر پام له شد! نگاه کردم پای یه آقایی رو لگد کردم!!! اصصصلا در محدوده‌ی دید من نبود و اینکه ناگهانی جلوی در اتوبوسی که در حال تخلیه‌ی مسافره ظاهر میشه تقصیر و اشتباه خودشه، ولی دو بار معذرت‌خواهی کردم و سریع جیم شدم! تمام پیاده‌روی تا اتوبوس بعدی رو (که از خوش‌شانسی هم‌مسیر بودیم) فقط با غیظ نگاهم می‌کرد😂😂😂 مجبور شدم راهمو طولانی‌تر کنم تا مسیرمون متفاوت بشه.
تو پردیس کتاب هم کتاب موردنظر، "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" یافت نشد، گفت تموم شده. "مردی به نام oh" رو گرفتم. البته اسم اصلیش "مردی به نام اوِه(ove)" است، ولی شخصیت کتاب من استثناءً اسمش هست oh :):):)
برگشتنی رفتم حرم، نماز ظهر رو خوندم و برگشتم. یک زاویه‌ای پیدا کردم از کنار یک دری تو یک صحنی که یک دید قشنگی به ضریح داره. خادم همه رو با جاروش چپ و راست می‌کرد، دید من از جام خیلی خوشم اومده هیچی بهم نگفت، رفت و اومد و همه‌اش بقیه رو تار و مار کرد :) نحوه‌ی مدیریت تولیت آستان قدس به طور محسوس با گذشته فرق کرده. چیزی که من احساس کردم تو این دوره قوانین تا حدی از خشکی دراومده و به راحتی و رضایت زائر توجه بیشتری میشه، که تبعا از شدت نظمی که قبلا داشت کم کرده. گاهی حتی بخاطر این کاهش نظم و با یادآوری نظم خدشه‌ناپذیر سابق یه کوچولو اذیت میشم. ولی در کل تفکر تولیت جدید و خلاقیت‌ها و طرح‌های جدیدش رو نسبتا می‌پسندم :)
از اونجایی که بنده مستجاب الدعوه هستم، برای زایمان سرویه دعا کردم، برای خ.ص، برای دلژین، برای خاله و برای خودم هم. خدا همه رو حاجت‌روا کنه :)

  • نظرات [ ۳ ]

به داده و نداده‌ات شکر

نمی‌دونم این چه کاریه که آدم تو هر جمعی وارد میشه باید یه بیوگرافی از خودش بده؟ اگه کسی نخواد از خودش حرف بزنه باید کیو ببینه؟
امروز دو جا شغل و تحصیلاتم رو پرسیدن و هر دو جا حس ناخوبی بهم دست داد.
اولی چون خودمو تو موقعیتی قرار داده بودم پایین‌تر از موقعیت شغلیم و دوست نداشتم کسی بدونه.
دومی چون بعدش ازم پرسید "مطب دارین؟" و من گفتم "کار نمی‌کنم" و منظورم این بود که تو حرفه‌ی اصلی خودم کار نمی‌کنم. به یه غریبه نمی‌شه و نباید توضیح داد که یه کار پاره‌وقت و یه کار نیمه‌وقت دارم و اولی اونقد پاره وقته که شغل حساب نمیشه و دومی عنوان ترسناکی داره که ترجیح میدم همون اولی رو به عنوان شغلم قلمداد کنم و قلمداد کنن!

فاصبر! انّ الله مع الصابرین...

هوفففف، ولی :)
  • نظرات [ ۴ ]

آینده‌سازی یا آینده‌سوزی؟ مسأله این است!

در معرض یه تصمیم‌گیری سخت و دشوار و حساس و سرنوشت‌ساز قرار دارم! چیزی که آینده‌ام تحت تأثیرش قرار می‌گیره!
تو تصمیم‌گیری کمکم کنین. به این صورت که من دستامو مشت می‌کنم، تو یکش "بله" است تو یکیش "خیر" حالا شما بگین راست یا چپ؟! ;)
توجه دارین که مسأله خیلی مهمه؟ پس کمال توجه و دقت رو در انتخابتون مبذول دارین :)
  • نظرات [ ۵ ]

دلم فریاد می‌خواهد

امروز با "ر" حرف می‌زدم، گفتیم خیلی وقته از ته دل فریاد نزدیم!

گفتم "فردا می‌زنم."

گفت "نمی‌تونی!"

گفتم "فردا رو کوه از ته دل داد می‌زنم و فیلم هم می‌گیرم :)"


تا دقایقی دیگر به سوی میامی می‌رویم، امید است بتوانم در خلوت یک کوه، فریاد‌های نزده‌ی این مدت را بزنم :)


  • نظرات [ ۵ ]

‌‌

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan