- تاریخ : شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۳
- نظرات [ ۶ ]
باز حماقتم گل کرده! با این همه کاری که امشب باید انجام بدم اینجام الان! خو آخه دلم تنگ شده! چند وقته درست و حسابی نخونده بودمتون! الان خلاص شد ولی :)
حرف زدنی بسیار است، پای زدن که میرسه همه از ذهن فرار میکنن!
بین دنبال شوندگانم میچرخیدم، یهو فک کردم وب یکیتون حذف شده! میخواستم از ناراحتی پیداش کنم و دعواش کنم! ترسید زود خودشو نشون داد! خخخخخ بقول جناب دچار گلچینتون کردم، نذارین برین که عصبانی میشم! با عین بیست و هفت نفرتونم!
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۳۴
- نظرات [ ۳ ]
خوب (خُب) داره پیش میره، نه خیلی خوب نه خیلی بد.
در عرض چند روز چهار پنج مورد مشکوک به سندرم داون داشتیم، قلبشونو که گوش میدادم داشتم به موجودات کوچولوی بی گناهی فکر میکردم که الان اون تو بودن و منتظر تا ما تصمیم به بودن یا نبودنشون بگیریم! بچههای داون نگاه تحقیرآمیز یا ترحم یا تمسخر رو میفهمن؟ برای راحتی خودشون میخوایم که نباشن؟
"مردی به نام اوه" در صفحه ۲۷۶ متوقف شد، چون حدود ده پونزده برگهاش حذف و معادلش برگهی تکراری چاپ شده! تمام وقتم پره و شاید شنبه وقت کنم برم پردیس کتاب، یا عوضش کنن که بعید میدونم یا از صفحات محذوف از روی یه کتاب دیگه عکس بگیرم.
طرح تابستانهی کتاب شروع شده، میدونستین؟ :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۰
- نظرات [ ۵ ]
اگه جمعه تعطیل نمیبود هم ما تعطیل میبودیم :)
تو بدری و خورشید تو را بنده شده است
تا بندهی تو شُدَست تابنده شُدَست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدست
حافظِ جان :)
البته مخاطب شعر حافظ، مطمئنا ضامن آهو نبوده؛ ولی مخاطب شعری که من نوشتم امامالرئوفه :)
+ مرباپزووووون :)
- تاریخ : سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۵۴
- نظرات [ ۴ ]
امروز دریچهی جدیدی از این دنیا به روم باز شد!
سر سفرهی نهار بودیم که صدای آژیر ماشین اومد. مثل همیشه گفتیم لابد گربهای پریده یا بچهای لگد زده یا هرچی! بعد گوشی داداش کوچیکم زنگ زد، جواب نداد. چند دقیقه بعد داداش کوچیکم رفت تو کوچه دید آینه بغل راننده شکسته! چند هفته پیش بود که همینطور شکسته بودنش و رفته بودن، آقای هفتاد تومن آینه رو عوض کرده بود. این دفعه دوستای داداشم دیده بودن کی زده، بهش زنگ هم زدن جواب نداده. بعد که رفت تو کوچه یه پیکِی رو نشونش دادن و گفتن اون بوده. ماشین مال محلهی ما نبود، ولی نزدیک خونه ی ما پارک شده بود. بعد دیگه گفتن یه خانمی بوده بعد از اینکه زده پیاده شده با همسایهی ما صحبت کرده و رفته. داداشمم رفت از همسایه پرسید قضیه رو. اونم اول منکر میشه بعد میگه "همین زابلیه زد، برو در خونهاش!" همون لحظه پسر کوچیک همسایهی زابلی با دوچرخه داشته رد میشده، این همسایهام تا دیده گفته "ایناها همین بود، خودش بود، همین زد شکست!" داداشم میگه پسرهی بیچاره هاج و واج نگاه میکرده بفهمه قضیه چیه!
بعد ما تو خونه شور کردیم که اینطوری نمیشه. باید بفهمیم کی این کارو کرده. چون ظاهرا راننده خانوم بود، عسل همراه داداشم زنگ چند تا خونه رو زدن تا رانندهی پیکِی پیدا شد. خواهرم میگه "خانمه که اومد بیرون بهش گفتم پدرم گفتن من خسارت نمیگیرم، ولی من اومدم فقط یه تذکر بدم که نمیشه به ماشین مردم خسارت بزنین و برین" اونم گفته "حاج خانوم من که خسارتتون رو دادم! وقتی زدم به ماشین پیاده شدم هر چی صبر کردم کسی بیرون نیومد، خواستم شماره بذارم که یه آقایی اومد داد و بیداد کرد که ماشین منو داغون کردی کجا میخوای بری؟ بعدم سی تومن ازم بابتش خسارت گرفت! منم گفتم صاحب ماشینه دیگه، لابد با همین سی تومن راضی میشه." و بعدم رفته در خونه همسایه تا پولشو پس بگیره و در واقع رودررو کنه! همزمان مرد همسایه که دیده بود ما پیگیر قضیه شدیم در رفته بود. وقتی خانم راننده به خانم همسایه اعتراض کرد محشر کبری به پا شد! خانم همسایه چنان بلبشویی راه انداخت بیا و ببین! حتی منکر شد که شوهرش شوهرشه!!! میگفت نه اون شوهر من نیست! تا اینکه مهمون همسایه که ظاهرا خواهرش بوده سی تومن خانمه رو پس دادن و از اینجا به بعد دیگه خانم همسایه کنترل خودشو از دست داد و (از اینجا خودم شاهد بقیهی ماجرا بودم!) هررررچی از دهنش دراومد به خانمه گفت! "تو غلط کردی صد تومن به ماشین مردم خسارت زدی و رفتی، اون پول سرطان شه به جون بچههات، سرطان شه به جون شوهرت و..." گاهی هم سمت داداش من حملهور میشد که خواهرم داداشمو آورد داخل. جای شاکی و متهم عوض شد کلا! خانم راننده هم میخواست سی تومنو بده بابام که بابام نگرفت و آخرشم نفهمیدم چی به چی شد! فقط ما خیلی سریع ماجرا رو جمع کردیم تا به دردسر نیفتیم. با اینکه میتونستیم خسارت کامل رو بگیریم اما چون قانون از ما حمایت نمیکنه عطای خسارت رو به لقاش بخشیدیم و به قضیه فیصله دادیم.
بعدم من یه تف به این دنیا انداختم که یه روی دیگهشم قبل مرگ بهم نشون داد!
الانم خوش و خرم بدون اینکه برگردم پستو ویرایش کنم میرم سرکار که دیرم شده :)
- تاریخ : يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۱۹
- نظرات [ ۶ ]
اگه خودم و بقیه بفهمیم اییییین همه انرژی که تو جمع خانواده دارم و همهشم صرف "حرف زدن با هیجان" میکنم رو از کجا میارم خیلی خوب میشه! به دفعات اینو ازم پرسیدن و من جوابی نداشتم که بدم!
البته اگه بفهمم سکوتِ نسبتا مطلقم تو جمعهای غیر از خانواده از چی ناشی میشه خیلی کاربردیتره برام!
+ دیشب مثال واقعی میت بودم! چون دیشبِ دیشب کم خوابیده بودم و لابد نمیدونین که جونم به جونِ خواب بسته است!
+ این یه جمعهی هیجانانگیزه که قراره کار یدی! کنم!
+ صدای مرا از زیر پتو توی حیاط میشنوید! بوی سنگک میاد، یکی بیاد این پتو رو از من جدا کنه :)
- تاریخ : جمعه ۶ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۰۷
- نظرات [ ۴ ]
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن!
+ جواب آمد که:
"وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ؛
یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ"
فک کنم قلبم مرتب اینو تکرار کنه امیدی به آزادی از قفس باشه! :)
- تاریخ : چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۲۴
- نظرات [ ۲ ]
از نظر خانواده، من نازک نارنجیترین انسان روی کرهی خاکی هستم!
گفتم یه کاری رو شروع کردم، الان به خاطر همون کار افتادم در بستر! گردنم به شدت درد میکنه و محدودیت حرکت پیدا کردم. حالا این وضع قراره چند ماهی طول بکشه، نمیدونم این گردن بهم اجازه میده یا از پا درم میاره!
- تاریخ : چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۲۴
- نظرات [ ۴ ]
آقای زنگ زدن، برنداشت.
بعد اون زنگ زد گفت "شما زنگ زده بودین؟"
آقای هم پرسیدن "شما خونهتونو زدین بودین به دیوار؟"!!!!!
من و هدهد اینور از خنده ریسه میرفتیم!
- تاریخ : دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۱۲
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۱۶
- نظرات [ ۳ ]