مونولوگ

‌‌

روزمرگی

یک جوری شدم که دلم می‌خواد حرف بزنم. حرف حرف حرف! چند تا چیز و چند تا آدم اذیتم می‌کنن که اگه به کسی بگم، ممکنه چشاش گردالی بشه! بنده خداها تقصیر ندارن و در واقع روحشونم خبر نداره! ولی من با رفتاراشون اذیت میشم. یعنی می‌دونم مشکل از خودمه.

واسه همین باید انقد روزمره‌گی‌هام پر رنگ بشه که اون رفتارا یادم بره. تا حالا امتحان نکردم، امیدوارم جواب بده :) خوب پس شروع می‌کنیم:


چند روز پیش رفتم پردیس کتاب، اوه رو عوض کردم، "پنج‌شنبه‌ی فیروزه‌ای" رو می‌خواستم که نداشت کلا و "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" رو هم مثل دفعه‌ی قبل تموم کرده بود. منم اصلا حال نداشتم مسیر دشوار یه کتاب‌فروشی دیگه رو بر خودم هموار کنم، این شد که اولویت سوم، "بیشعوری" رو خریدم. دوره ی سه جلدیشو. می‌خواستم فعلا فقط یکش رو بخرم، نداشت. دو و سه رو تک‌جلد داشت، ولی یک رو نه. مجبور شدم پک کاملش رو بردارم، 46 تومن شد! کلی حساب کتاب کرده بودم این ماه حداقل 150 تومن بذارم کنار و ماه‌های بعد دویست تومن و دویست و پنجاه تومن و... تا بعد چند ماه بتونم قرض آقای رو پس بدم. بعد که پنجاه تومنش اونجا رفت، دستم رفت به خرج کردن! حالا احتمال داره تا آخر ماه یه چیزی هم دستی از آقای بگیرم😆

من خودم اگه یه آدم تک و تنها مثل خودم رو ببینم که خرج خورد و خوراک و مسکن و انرژی نمیده، و آخر ماه تمام حقوقشم خرج کرده تعجب می‌کنم! نمی‌دونم بقیه چه جوری به من نگاه می‌کنن! :)

دیشب تو خونه‌ی خودمون مهمونی داشتیم. امشب خونه دایی دعوتیم. فردا شب و پس‌فردا شب هم خونه برادر و خواهر! مهمانی‌ها در دعوت از عمه برگزار میشن! مسخره نیست چهار تا خونواده هر شب خونه یکی جمع بشن بخاطر اینکه یه نفر اومده شهرشون؟ خوب اون مسافر بنده خدا رو شب اول همه می‌بینن دیگه! دوباره فردا شب همون جمع؟؟

هنوز وقت نکردم با هدهد حرف بزنم. باید ازش بپرسم ... تو مجلس چی برداشته گفته و چرا! خدا می‌دونه اون موقع هدهد چه حالی شده! به من که گفتن داشتم از عصبانیت می‌پوکیدم!

فردا ان‌شاءالله بدوزم تموم شه. خیلی دیگه داریم فس‌فس می‌کنیم! :)

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان بابرکت

بعضیا هستن انقدر خاص‌ان که نمیشه ازشون ننوشت! فی المثل عمه خانم :)
بعضیام هستن که انقدر خاصن‌ان که اصلا نمی‌دونی در موردشون چی بنویسی! مجددا عمه خانم :)
بعضیام هستن که نمی‌دونی بهشون چی بگی، در نتیجه میگی خاص! بازم عمه خانم :)
بعضی وقت‌ها، رفتار آدم‌های خاص اذیتت می‌کنه. گاهی متعجبت می‌کنه، حتی به شگفتی وامی‌دارتت!
خلاصه که مامان و آقای با یه مهمون خاص برگشتن و من به شخصه (نه بقیه!) تو این مسئله گیر کردم.

+ برای هدهد🖑🖐 🙏
  • نظرات [ ۲ ]

چیزهایی که عضلات صورت را کش و قوس می‌دهند!

یک؛ بانک ملی، شعبه مرکزی:

× ببخشید می‌خواستم اسکناس نو بگیرم.
_ اینجا نیست.
× ببخشید نشنیدم چی گفتین.
_ اینجا نیست.
× آها، یعنی تو این شعبه هست، ولی تو باجه‌ی شما نیست؟
_ کلا تو این شعبه نیست!
(ذهنیات بنده: خانواده هر سال از همینجا می‌گیرن، امسال چطور نمیدن؟)
× بعد از کجا می‌تونیم تهیه کنیم؟
_ آدرس که نداره من بهت بدم!!!!
× O_O


باجه‌ی بغلیِ بغلیِ بغلیش:
× ببخشید از کجا می‌تونم اسکناس نو بگیرم؟
+ می‌تونین از جلوی در آزاد! تهیه کنین، یا یکی دو روز قبل عید بیاین همینجا! توزیع میشه.
× o_O   O_o   o_O   O_o


دو؛ من در حال عبور از ورودی/خروجی بانک ملی، شعبه مرکزی:
یک بنده! خدا با یک عااااالمه بسته اسکناس نو در حال خروج از بانک!
حالتی که اون موقع تو صورتم میشد دید دقیقا این بود:
OOOOOOOOOOOOOOOOOOOO......


سه؛ جلوی در بانک ملی، شعبه‌ی مرکزی:
× اسکناس پونصدی بسته‌ای چنده؟
÷ 87!
گفتنی است حالت صورتم گفتنی/کشیدنی نیست!


+ امسال ان‌شاءالله به جای عیدی به هر کی اسلام اجازه بده، اجازه میدم باهام روبوسی کنه و متبرک! بشه :) (مزاح!)
+ از عزیزانی که عید غدیر از دوست و رفیق سیدشون عیدی می‌خوان، خواهشمندم با رسم شکل توضیح بدن "دقیقا چرا باید سید به غیرسید عیدی بده؟" لطفا به سؤال ده پونزده ساله‌ی من جواب بدید و منو از جهالت برهانید :)

پی‌نوشت: هفته‌ی دوم شهریور هفته‌ی بانکداری اسلامی، و روز دهم شهریور، روز بانکداری اسلامی می‌باشد!
  • نظرات [ ۱۰ ]

مگه میشه که تو بخندی ولی، به اعجاز لبخند تو زل نزد؟ :)

الان من چقد خوشحال باشم خوبه؟

امشب قرار بود بجای یکی از همکارای پرستار، شیفت شب وایستم تا دوازده یک. از کار پرستاری زیاد استقبال نمی‌کنم راستش، مامان و آقای هم سه‌ی شب می‌رسن ان‌شاءالله، به همراه عمه. فردام که عیده. تمام این‌ها باعث میشد دلم نخواد برم. الان زنگ زد گفت نمی‌خواد بیام :) واسه خودم آهنگ گذاشتم و دارم میرم خونه :)


+ خدایا، چقد بزرگ شدم تو این یک هفته! چه تجاربی! اگه بدونین چند تا شاخ رو سرم دراومده! اگه بدونین چه چیزایی کشف کردم! :)

+ یه دویست سیصد تایی آهنگ باید رد کنم تا به یه آهنگ شاد برسم که به حال و هوای عید بخوره! تازه آهنگای شاد من، جزء آهنگای دلگیر و غمگین دوستام طبقه‌بندی میشن! :)

+ مامان آقای دارن میاااااااان :):):):)

+ عیدتون خیلی مبارک.

  • نظرات [ ۳ ]

ای بغض فروخفته مرا مرد نگه دار

هزار خط (غلو!) نوشتم و پاک کردم. حالا می‌فهمم درونگرا یعنی چی. فقط میشه بگم یه حالی شبیه این پست دارم، بلکم بدتر. قطعا بدتر.

یکی بیاد کفالت منو قبول کنه!

میگه "من وقتی پس‌اندازم به کمتر از یه حدی میرسه استرس می‌گیرم و دیگه اصلا خرج نمی‌کنم"

میگم "من خیلی وقت‌ها پس‌اندازم به صفر می‌رسه!"

شاخاش قلپ قلپ میزنه بیرون :)

میگه "من همیشه به روز مبادا فکر می‌کنم"

دقیق یادم نیست چی گفتم، ولی الان که فکر می‌کنم، روز مبادا تقریبا برام تعریف نشده است. تمام روزهای ما روز مباداست، هر روز یه امتحان جدید داریم. فکر نکنیم اگه پول پس‌انداز کردیم امتحان مالی و اقتصادی نداریم. اگه قرار باشه موقع داشتن n ریال (تومن؟ دلار؟) پول، امتحان بی‌پولی بدیم، یا سؤالات بر اساس سرمایه‌ی n+1 ریالی (تومنی؟ دلاری؟) طرح میشه، یا کاملا ناگهانی سرمایه‌مون n_1 ریال (تومن؟ دلار؟) میشه.


یکی دو ساعت بعد میگه "اگه عزرائیل هر لحظه‌ای بیاد بخواد جونمو بگیره، من مقاومت نمی‌کنم، چون وابستگی زیادی به دنیا ندارم!"

میگم "درک نمی‌کنم چی میگی"

میگه "من فقط بخاطر مامانم که می‌دونم خیلی اذیت میشه، شاید نخوام بمیرم. وگرنه مقاومت خاصی ندارم"

میگم "بنظرم در هر حالتی انسان در برابر مرگ مقاومت می‌کنه، بجز یه حالت. وقتی که اعتقاد عمیق به آخرت داشته باشی، وگرنه میل به جاودانگی خودبخود باعث مقاومت میشه، چه خوب زندگی کرده باشی چه بد، چه وابستگی داشته باشی، چه نه."


حالا که فک می‌کنم، من اعتقاداتمو به هیچکس عرضه نکردم، چه بسا از ریشه غلط باشه. بچه که بودم (شاید راهنمایی یا حتی کمتر) پرواز روح رو می‌خوندم که توش یه بچه تحت تربیت یه معلم اخلاق (تا جایی که یادمه) قرار می‌گیره و رشد می‌کنه. همه‌اش با خودم می‌گفتم کاش منم یه استاد واقعی، یه مراد پیدا کنم، باهاش برم تا تهِ تهِ تهش. از اون‌روزا خیلی فاصله گرفتم، خیلی!

  • نظرات [ ۶ ]

لطیفه

میگم‌ "بدون چادر و کفش"
رفته رو وزنه، چادرشو درآورده دستش گرفته!!!
  • نظرات [ ۷ ]

یا ایتها (ایها) الفضولات (الفضولین)

آهای، ببینید، هر آن کسی که در مورد مسائلی که ربطی به شما نداره از بقیه سؤال می‌پرسین، و طفره رفتنش رو در مقابل سؤالتون با سؤال پیچ کردن جواب میدین، و حرف راستش رو دروغ و خودش رو تو جمع دروغگو خطاب می‌کنین، دیگه حوصله‌ی توضیح ندارم واقعا! خفه شین لطفا.
اصلا برام قابل درک نیست که از روی چه برهانی و چه علم غیبی می‌دونه که من دروغ میگم؟ چطور جرأت میکنه همچین حرفی بزنه؟ فقط چون خودش نتونسته یعنی بقیه هم نمیتونن؟
تو کلاس خیاطی کاملا بی‌مقدمه و اونم وقتی که کلاس تو سکوته و هر کس داره کار خودشو میکنه، از اوووونور میز میگه "چند ساعت در روز می‌خوندی؟" چند ثانیه طول کشید تا از فاز خیاطی بیام بیرون و بین سؤال امروزش و سؤال چند جلسه قبلش راجع به رتبه‌ی کنکورم ارتباط برقرار کنم! میگم "اووووَه، پنج سال پیش بوده ها! کی یادش می‌مونه؟!" کوتاه نمیاد که. آخرش میگم "من برای کنکور اصلا درس نخوندم" صاف برگشته میگه "دروغ نگو!" لحنش هم اصلا شوخی نداشت و من اساسا با این آدم شوخی ندارم. گفتم "باشه اصلا، من دروغ میگم" یعنی یاد توضیح‌های سال کنکورم میفتم لجم می‌گیره که چرا با همچین آدم‌های نفهمی هم‌صحبت می‌شدم. نمی‌دونم اون موقع سعه‌ی صدرم بیشتر بود یا هرچی، الان این حرفش واقعا بهم برخورد، من برای اینکه دروغ نگم مجبورم جوابشو بدم، وگرنه راحت می‌تونم بگم روزی پنج ساعت مثلا، یا حتی روزی ده ساعت یا دو ساعت. اونوقت این برگشته میگه دروغ نگو! انقدی که از دروغ بدم میاد شاید از هیچ رذیله‌ی دیگه‌ای بدم نیاد، اونوقت این.... لااله‌الّاالله!
خوب حالا که چی؟ تو که یک سال از من بزرگتری و قصد درس خوندن هم نداری، این سؤال واسه چیته؟
من اینجا از همه‌ی فضول‌های محترم خواهش می‌کنم حد خودشونو بدونن. نهایتا فقط حق دارن محترمانه فضولی کنن، ولی حق ندارن نامحترمانه و بدون علم قضاوت کنن. والسلام

+ مثلا روزه گرفتم، مثلا بدون سحری، مثلا اول ذی‌الحجه است، مثلا روز پزشکه، مثلا صبح تو درمانگاه بستنی آوردن، مثلا دلم آب شد :)، مثلا عصر تو کلینیک کیک می‌گیرن واسه دکتر، فضای کلینیک فرق می‌کنه و نگاهشون، مثلا من نخورم یه جوری نیست؟ مثلا کاش فردا اول ذی‌الحجه بود.
+ مامان و آقای دارن میرن مسافرت، بعد از مدت‌ها و برای بار دوم تنها و با هم. فک می‌کنم برای زن و شوهرا دو نوع دوره‌ی میانسالی و پیری وجود داره؛ یا همه‌اش به هم میپرن و بدتر میشن با هم (بی تفاوت و سرد هم تو همین گروهه)، یا اُنسشون به هم بیشتر میشه. مامان و آقای فعلا میانسالیشونو که تو گروه دوم هستن و برخلاف تمام زندگیشون که وقف ما بوده و هیچ کاری رو برای خودشون انجام ندادن، کم‌کم دارن به کارای دو نفره رو میارن. ما بچه‌ها بی‌نهایت از این توجه به خودشون خوشحالیم. البته این باعث نمیشه ما سعی نکنیم خودمونو تو هر چیزی بهشون بچسبونیم😅 این سفر که نشد بچسبیم، ان‌شاءالله بعدی😎
  • نظرات [ ۲ ]

من و خ.ط

پست‌های خیاطی میرن تو ادامه مطلب تا فقط خانم‌های علاقمند وقتشون هدر بره :)

و این منم

نمی‌رود؛ دستم نمی‌رود، به نوشتن...

خواهد پاشید؛ مغزم خواهد پاشید، به زودی از هم...


و این منم، ای کاش بشکنم...


+ حیف که راهشو بلد نیستم.

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan