صبح تقریبا ۹ از رختخواب اومدم بیرون. روز آخر سالی، مثل همهی خونهها، هزار تا کار داشتم برای انجام دادن. پس بسمالله گفته و ابتدا با صبحانه آغاز نمودم 😁 و به همون علت که خیلی کار داشتم، تا ۱۰ همینجور دِلِی دِلِی و اندر بحر فکرت، صبحانه خوردم و دور خودم چرخیدم. دیدم اینطوری نمیشه و به هیچ کاری نمیرسم. رفتم تخته رو آوردم کنار آشپزخونه گذاشتم و کارامو لیست کردم. بعد رفتم تو آشپزخونه و تا ساعت دوازده، برای ظهر آبگوشت و برای شب استانبولی درست کردم و مرغهای فردا ظهر که خواهربرادرا میان خونهمون رو مزهدار کردم و چند نوبت ظرف شستم و یهکم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعد یه قهوه دم کردم برای خودم و مزمزهکنان نوشیدم و به بحر فکرت دوباراندرشدم! گفتم خونه و آشپزخونه رو مرتب جمع کنم و همه جا رو جارو بزنم و نهار بخوریم و ظرفای ظهر رو بشورم، دیگه تقریبا کاری ندارم و شاید یک، یکونیم ساعتی وقت داشته باشم برم بیرون، جیمجیم رو ببینم. از دیشب که یه دلخوریای پیش اومده و تقصیر منم بود، دلم آروم نمیشه. دلم نمیاد سال اینطوری تموم بشه. ولی خواهرم زنگ زد که برم بچههاشو نگه دارم. خودش هزار تا کار داره، لباس خودش و بچههاشو هنوز ندوخته. بااینحال داره کاور مبلهای ما رو میدوزه. ما یه بار چند ماه پیش قصد کردیم مبلها رو عوض کنیم، ولی دیدیم قیمت دو دست مبل خیلی زیاد میشه 🤪 بعد وقتی میز نهارخوری گرفتیم، خواهرم گفت همرنگ صندلیها، کاور بدوزین برای مبلها. مامانمم رفتن پارچه گرفتن و قرار شد خود خواهرم بدوزه. چون کار هم میکنه و بچههاشم کوچیکن و همیشه هم لباسای خودش و بچهها رو خودش میدوزه و تازه مادرشوهر و فلانی و بهمانی هم پارچه براش میارن که بدوزه، دیگه آخرسالی سرش خیلی شلوغ شده. دخترش که ده ماهه است، یک دقیقه ازش جدا نمیشه. محمدحسین هم خیلی بچهی خوبیه، ولی بههرحال بچه است دیگه. حالا موندم چه کنم. یه دلم میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم، طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم؟
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
- ساعت : ۱۲ : ۴۳
- نظرات [ ۰ ]