خواهرم ناظم مدرسهی خودگردانه. مدرسهی خودگردان مدرسهایه که زیر نظر آموزش و پرورش نیست. یک یا چند نفر موسس داره که میرن یه خونهای رو که چند تا اتاق داره اجاره میکنن، معلم استخدام میکنن و مبادرت به ثبتنام بچهها مینُمایند :) البته خب طبیعتا بچههای معمولی نمیرن اونجا درس بخونن. بچههایی میرن که مدارک شناسایی ندارن و تو مدارس معمولی ثبتنامشون نمیکنن، به عبارت دقیقتر بچههایی که تازه از افغانستان اومدهن. چند روز پیش خواهرم اومد گفت اگه کمکی چیزی دارین، بچههای مدرسهی ما نیازمندن، هم به آذوقه، هم به لباس و هم به کمک برای تسویه کردن شهریهی مدرسهشون. از اون طرف هم من توقع نداشتم محل کار عیدی رو بده، یعنی میگفتن که نمیدن، اما روز آخر دادن. همزمانی این دو تا باعث شد به این فکر بیفتم که این عیدی رو بذارم برای اون کار. البته انقدر همه چیز گرونه که کلا پنج تا بسته بیشتر نشد که بردیم با آقای دادیم. حالا چون خودم اصلا تو فکرش نبودم و تذکر خواهرم باعثش شد، گفتم منم به عنوان تذکر بگم، شاید یکی دیگه هم بود که مثل من حواسش نبود کنار ماهایی که خوراک و پوشاک و مسکن و تفریحمون سرجاشه، هستن کسایی که حتی تو اجاره خونه موندن و حتی مرغ هم هر چند ماه یک بار میخورن، اونم اگر کسی بهشون بده، گوشت که دیگه هیچ. خیلی حس ضعف و ناتوانی میکنه آدم وقتی میبینه نهااایت تلاشش میتونه کمک به فقط خوراک چهار صباح چهار پنج تا خانواده باشه. تو کل جامعه و بین این همه نیازمند که نگاه کنی این تقریبا برابر با هیچه. اینجور وقتا بجز حس ضعف، حس خشم هم دارم.
- تاریخ : پنجشنبه ۳ فروردين ۰۲
- ساعت : ۱۶ : ۵۳
- نظرات [ ۰ ]