- تاریخ : شنبه ۱۸ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۸ : ۳۴
- نظرات [ ۱۱ ]
من واقعا نمیدونم این حجم از خنگولیت چطور میتونه در یه آدم جمع بشه! وبلاگ رو به هدهد لو دادم! :( البته آدرسش رو نه، فقط حقیقت وجودش رو :) گرچه گفت خودش میدونسته :| گفت نخونده، ولی از اینکه همهش در حال نوشتنم شک کرده، بخصوص تو کربلا. یه بارم جلوی جمع اشاره کرده بود که "این آرتمیس داره خاطراتش! رو مینویسه! ولی کجا نمیدونم، شاید تو یه وبلاگی چیزی مینویسه!"
برای توضیح یه مطلبی تو منگنه قرار گرفتم که باید وجود وبلاگ رو لو میدادم. اول ازش قول گرفتم اصلا راجع به چیزی که میگم کندوکاو نکنه. بعد که قضیه رو گفتم، چند نفر از اهالی بیان رو هم براش معرفی کردم. حالا میگفت "آدرس بده منم بیام وبلاگتو ببینم! :)))" :|||
- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۱۹
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۵۸
- نظرات [ ۰ ]
بحمد الله و المنه تموم شد. "درخت انجیر معابد"
از اول که شروع شد تا دیروز که به آخرای کتاب رسیدم، با خودم میگفتم بیام بگم چه کتاب فوق العادهایه. هنوزم البته میشه گفت و خیلیهام میگن، ولی من دیگه نمیتونم اون شکلی بگم فُوْ قُل عاد ده! فقط بخاطر قسمت پایانی کتاب. پشت جلد دوم کتاب نوشته "کتاب از نظر ساختار، ظرفیت تازهای از رئالیسم است که با سورئالیسم پیوند خورده است." همین بود، ولی آخر کتاب انگار تخیلی شد :/ تو رمان، رئالیسم رو میپسندم، تو فیلم تخیلی و فضایی! رو :)
در کل میتونم بگم بخووونیدش. از اون کتاباییه که قابلیت اینو داره نذارینش زمین. گرچه من فقط سر کار وقت میکردم بخونم و تو اتوبوس. بخاطر سفر و کارای قبل و بعدش هم یک ماهی مونده بود زمین.
+ چرا هرجا چش میگردونی دارن آلبوم سرگذشت قمیشی رو گوش میدن؟ چند وقت تب همایون، چند وقت تب قمیشی، چند وقت تب چاووشی... آهنگای تبدار :| (نه که خودم گوش ندادم😂)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۰
- نظرات [ ۳ ]
میگه "خاله آرتمیس، شما خودت این دایی ناصرِ برام خریدی؟"
بره ناقلا واسه بعضی چیزا اسم میذاره. دوست تخیلی و دو تا دختر تخیلی به اسم مریم و ریحانه هم داره! داشتم فک میکردم اسم کدوم وسیلهشو گذاشته "دایی ناصر"! که دیدم داره به یه موجود سبز رنگ اشاره میکنه که 65 میلیون سال پیش منقرض شده!😂😂😂 یه عروسک بادیه که چند ماه پیش از تهران براش خریده بودم، میزنی به کلهاش میره پایین، دوباره خودش میاد بالا! بازی باهاش انقد کیف داره :)
+ من عاششششق برهی ناقلام :)
- تاریخ : سه شنبه ۱۴ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۸
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۱۰
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : شنبه ۱۱ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۹
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : جمعه ۱۰ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۲۴
به داداشم پیام دادم که "از زخمشون عکس بگیر بفرست، بعد هم اگه داروخونه نخ بخیه میفروشه بخر بیاین خونه."با خودم گفتم دَمباریک رو برمیدارم به جای پنس، میدوزم میره دیگه. حداقل اینجوری فک نمیکنن که هیچی بلد نیستم! داداش جواب نداد، بهش زنگ زدم. گفت آقای رفته داخل واسه بخیه. بعد که اومدن خونه تعریف کردن که چند نفر رو سرشون شور کردن که بخیه بزنن یا نزنن! میگفتن شاید تاندون پاره شده باشه. گفتم خدا رحم کرد آقای نیومدن خونه. پرستارای با سابقهی اورژانس چند نفره نشستن روش فک کردن و آخر هم با سلام و صلوات بخیه زدن، اگه میومدن خونه من میخواستم چیکار کنم دقیقا؟ من که خیلی کم کار پرستاری کردم و آناتومی هم بالکل یادم رفته!
ناهار خوردن بلافاصله برگشتن سر کار :/ به حرف هیشکی هم گوش ندادن! من مطمئنم اگه جدی نبود اصلا بخیه هم نمیرفتن بزنن.
امشب آآی راشدیزدی داره میاد مسجد یکم اونورتر کلینیک، دقیقا هم بعد از تموم شدن تایم شیفت من. میخواستم برم ولی چون دعوتیم خونهی داداش مامان گفت نمیشه و باید برم مهمونی. حالا بعد قرنی ما خواستیم بریم مسجد ها! ببین خدا مامانم نمیذاره :)
- تاریخ : پنجشنبه ۹ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۰۳
- نظرات [ ۲ ]