مونولوگ

‌‌

آیا باور می‌کنید بعد از دو هفته به خانه برمی‌گردیم؟ :)

گوشام از دو طرف، پهلوهام، پاهام، کتف راست و چپم و حتی دهنم صاف شده! از بس در حالت درازکش بودم دیروز صبح تا حالا. میگن آدمی ناشکره همینه دیگه. اومدنا قطار گیر نیومد، همین راه بیست و هف هش ساعته رو با اتوبوس اومدیم. حالا قطار رو هم ناشکری می‌کنیم.


از گروه پنج نفره‌مون چهار نفر مریضن! خدا کنه من بین این همه میکروب مریض نشم😆 چیه همه فک میکنن عراق مرکز مریضی و میکروبه؟ از هر دو نفر یه نفر مریض برمی‌گرده این فکرا رو میکنن دیگه. بابا خوب مواظب سلامتیتون باشین برادرا خواهرا!

اهوازی‌ها رو نمیشناختم. الان با صفت مهمان‌نوازی میشناسمشون :) بلیطمون برای صبح پنج‌شنبه بود، اما بخاطر احتیاطی که داریم (که دیر نرسیم) چهارشنبه نصفه‌شب رسیدیم راه‌آهن اهواز، تو خیالمون یه چیزی شبیه راه‌آهن مشهد یا تهران رو تصور کرده بودیم! ولی با یه در بسته مواجه شدیم! یعنی تنها چیزی که فکرشو نمی‌کردیم بسته بودن راه‌آهن بود. فکرشو بکنین شهر غریب دوازده یک شب، پشت در راه‌آهن بمونین! البته ما اصلا فرصت نداشتیم که به راه‌حل فک کنیم، چون بلافاصله یه حاج‌آقا (معمم) و یه حاج‌آقای دیگه (غیر معمم) اومدن و گفتن که چون راه‌آهن شبا بسته است ما شما رو به یه محل اسکان می‌بریم. گفتن بیست و پنج تا حسینیه و چهل تا خونه رو برای این کار تجهیز کردن، یعنی تا اینجاشو فک کرده بودن که ملت پشت در راه‌آهن می‌مونن! ما رو به حسینیه سجادیه بردن. ولی جالبیش بیشتر تو صبح بود که ما راه افتادیم بریم راه‌آهن و دیدیم یکی از کوله‌هامون نیست! رفتار خوب و مؤدبانه و دلسوزانه‌شون برای پیدا شدن کوله برامون آرامش‌بخش بود :) آخرش هم فک نمی‌کردیم پیدا بشه ولی از تو ترمینال اتوبوسرانی پیدا شد!!!

امروز چهل و هشتمه، پس فردا هم شهادت امام رضا (ع) است. مشهد غلغله است. راه‌آهن هم نزدیک به مرکز غلغله! آقای میان دنبالمون، خدا کنه بتونن بیان تا راه‌آهن.

  • نظرات [ ۲ ]

شش

اجتماع نقیضین که میگن همین قضیه‌ی گریه کردن منه! به قول معروف من اشکم دم مشکمه، خیلی حساسم و ساده‌ترین قضایا می‌تونه باعث گریه‌ام بشه. در عین حال خیلی کم پیش میاد که گریه کنم. گریه نقطه ضعف بزرگیه، مشکل پیش میاره تو زندگی. حتما باید به شریک آینده‌م بگم این نقص آزاردهنده رو دارم. ۲۱ آبان ظهر

لرزید. طبقه‌ی دوم صحن فاطمه‌ی زهرای نجف بودیم. انقد ذوق‌زده بودم که باور نمی‌کنین! خانمه گفت "زلزله است!" با نیش تا بناگوش باز گفتم "چه باحاله!" مردم خیلی هول نکردن. بیرون هم نرفتیم. چند صدم ثانیه به مرگ با زلزله فک کردم، فقط درد اومد تو ذهنم. آیات خوندیم و می‌خوایم بخوابیم. ۲۱ آبان ده شب

هدهد بی‌مقدمه برداشت گفت "هوس کردم اگه بعدها پسری داشتم اسمشو حیدر بذارم" میگه ابهت داره. من گفتم "علی!" بعد گفتم "البته اسم پسر من هنوز هم محمدحسینه :)" به خانم‌های نزدیک فامیل بجز مامان! هم گفتم "حق ندارین اگه زودتر از من پسردار شدین اسمشو محمدحسین بذارین هااااا!" خخخخخ اتفاقا زن‌دایی هم گفتن اسم محمدحسین رو دوست دارن. بابای جوجه هم قصد جدی داشت اگه جوجه‌اش پسر شد بذاره محمدحسین!!! که الحمدلله دختر شد😆 تا وقتی علنی نگفته بودم فک نمی کردم همه در خفا این اسم رو ذخیره کرده باشن! دور و برمون هم محمدحسین نیست. ۲۲ آبان نه صبح نجف

روی سکوی سرویس نشسته بودیم. یه پییییرزن پاکستانی اومد یه سوال یه کلمه‌ای پرسید که نفهمیدم. اردو که بلد نیستم. گفتیم "هاع؟" دوباره گفت، من بازم نفهمیدم. هدهد گفت "اومممم" داشت تو ذهنش دنبال کلمه می‌گشت! خانمه از ما گذشته بود که هدهد بهش گفت "cold" خندیدم گفتم "حالا اون پیرزن مگه انگلیسی می‌فهمه؟" گفت "لابد می‌فهمه که میگه bathroom!" دیدم اونی که انگلیسی نمی‌فهمه منم! ۲۲ آبان نه صبح

کل دستشویی‌ها رو گشتیم دنبال "صفیه محمدی"! یه پیرمردی اومد دم سرویس بهداشتی دنبالش. هرچی بلند تو سرویس صداش زدیم پیدا نشد. آخرش تک‌تک تمام دستشویی‌ها و حمام‌ها رو رفتیم، من همکف، هدهد دو طبقه پایین‌تر، تا بالاخره پیدا شد! از پایین‌ترین طبقه! یه پیرزن چست و چابک بود، در حالی‌که آقاشون گفته بود یه پیرزن ضعییییفه! آخرشم که خبر پیدا شدنش رو شنیده، گفته "ای خدا! جگرم داغ شد!" ۲۲ آبان نه و نیم صبح

پیرزن پررو! وظیفه‌مونه از حق خودمون بگذریم و بهشون بدیم، تشکر هم که معلومه لازم نیست، تا اینجاش اصصصلا مهم نبود، خودم خواسته بودم. ولی نمی‌دونم چرا به بعضیا لطف کنی فک میکنن یه مزیتی دارن لابد، که بعدش طلبکار میشن! حالا من سنگ پای قزوین رو ندیدم، ولی ایشون احتمالا از تیر و طایفه‌ی همون سنگ پای قزوین بود! کلا خوابم پرید! ۲۲ آبان قبل خواب

هیچ‌جا وداع گریه‌ام نگرفت، ولی نجف چیز دیگریست! ۲۳ آبان نه و نیم صبح

اگه یه تازه مسلمان رو ببرن مسجد کوفه که اعمالش رو انجام بده، از مسجد بیرون نیومده از اسلام برمی‌گرده! دهانمان کف نمود، ولی حال داد :) ۲۳ آبان عصر

یک چالش مهم تو سرویس‌های بهداشتی عراق پیدا کردن جالباسیه! باید از خلاقیت نداشته‌تون استفاده کنین و از هرچیز ممکن جالباسی بسازین! در غیر اینصورت بایست چادر، مقنعه، کیف، جوراب، ساق دست و احیانا سایر وسایل همراه رو یه جوری به خودتون آویزون کنین و همزمان وضو هم بگیرین :) ۲۳ آبان هفت شب

آخرین نفر هم ما رو متبرک کرد! یا حتی به قول هدهد زیارت کرد! تفتیش‌های عراق رو میگم. اکثر قریب به اتفاق نمی‌گردن آدم رو، فقط لازمه بیان یه دست به سر و رومون بکشن! حتی دیده شده فقط برای همین تبرک از محل استراحتشون بلند میشن! اینطوری دیگه هرچی بمب به خودمون بسته باشیم یا تو کوله‌هامون باشه خودبخود خنثی میشه ;) تفتیش فقط تفتیش‌های کاظمین! تا تو کفش آدمو می‌گردن! ۲۴ آبان نماز صبح

خبر آمد مسافری در راه است! قراره دو روز بعد از رسیدن ما مسافر راه دور برامون برسه! یک ماه هم می‌مونن خونه‌مون. یه مسافر راه دور دیگه هم دو ماه پیش اومد که یک ماه دیگه هم می‌مونه. البته خودش خونه اجاره داره اینجا. اینطوری از سه کشور دور هم جمعیم، جای دو کشور دیگه خالیه! خدا می‌دونه بار دیگه امکان اجتماع این جمع وجود داره یا نه! الهی رضاً برضاک. ما که غریب بزرگ شدیم، ان‌شاءالله نسلمون غریب نباشن. ۲۴ آبان، اذان مغرب، خاک عراق، چند کیلومتری مرز شلمچه

هیچ کاری ندارم انجام بدم، هیچ وسیله‌ی سرگرم‌کننده‌ای هم ندارم جز گوشی که اونم هیچی توش نداره جز دفترچه یادداشت! تازه گوشیمم تا الان خاموش بود، الان بازم باید خاموش کنم. چون من بلیط رزرو کردم و pdf بلیط‌ها هم واسه من میل شده و باید فردا شارژ داشته باشم که تو راه‌آهن پرینت بگیرم! نمی‌دونم از کی این وظایف به من محول شد،ولی الان من گوشی روشن می‌خوام😢 همون مختصات پاراگراف بالا!


من عاشق اینم که تو یه شهر حاشیه‌ی یه رود بزرگ زندگی کنم، یه گوشه‌ی دنجش رو پیدا کنم، هر وقت نیاز به سکوت داشتم برم تو محل مخفی خودم قدم بزنم و تخلیه کنم انرژی‌های منفی رو :) ۲۴ آبان، ۱۹:۱۹ بصره، لحظاتی پس از گذر از شط العرب

خاک ایران ۲۴ آبان، ۲۰:۲۰ / معلوم نیست کی یادم کرده ساعت اینجوری میاد همه‌اش!

با اینکه افسرِمُهرِورودی‌زن! خیلی بی ادب بود و نزدیک بود یه چیزی بهش بگم، ولی با ورود به ایران حس غربتم تخفیف پیدا کرد! هم‌زبانی چیز مهمی است. ۲۴ آبان

از اینترنت فور جی و فور و نیم جی لذذذت ببرید :) ۲۵ آبان هفت صبح

دومین سفر طولانی عمرمه که از مامان بابام دورم! پنج سال قبل یه سفر بیست روزه‌ی یک نفره داشتم، این دفعه با خواهر برادرام. در عوض این اولین بار در عمر مامان و آقای هست که اینقدر طولانی دونفره تنها میشن! طفلکیا. قبل اومدن مححکممم مامان رو بغل کردم، دلم تنگ شده واسه اون بغل! من مامانمو میخوام😭😢😢




+این همه پست نوشتین نگفتین من چجوری بخونم؟

  • نظرات [ ۲ ]

پنج

ایران و عراق و پاکستان در زمینه‌ی خوندن نوحه‌های ریتمیک و شاد هیچ از هم کم ندارن. هیچ! ۱۸ آبان ظهر

الان حاج‌آقا دعا کرد که سال دیگه اربعین دوباره تو همین مکان مقدس باشیم در حال صحت و سلامت کامل، منم با تأخیر گفتم آمین. داشتم فک می‌کردم بگم نگم، انگار چیز خوبی نباشه، یا انگار من بگم آمین، خدا هم میگه چشم! به نتیجه نرسیدم که بگم بالاخره یا نه، گفتم بذا آمینو بگم بعدا فکرشو می‌کنم :) تو پرانتز بگم که من به این که الان اینجا باشم فکر هم نکرده بودم، بعد که فکر کردم مطمئن بودم که نمی‌خوام بیام، بعد که مردد شدم مطمئن شدم نمیشه بیام، ولی با همه‌ی پسسستی و بلننندی‌هایی که سر راه بود الان اینجام. هرکسی یه جوری به این سفر نگاه می‌کنه، من پارسال پیاده‌روی نکردم ولی خیلی اذیت شدم بخاطر شلوغی، نشد درست و حسابی زیارت کنم، فک می‌کردم چنین سفری بی‌فایده است. امسال که می‌گفتم با پیاده‌روی و خستگیش عمرا سفر "زیارتی" بشه، فقط چون اهل تجربه کردنم اومدم. ولی ولی ولی... شمام اهل تجربه باشین :) پرانتز بسته :) ۱۸ آبان هفت شب

دارم در مورد تاول می‌خونم، خ غ پاهاش تاول زده. ولی تمرکز اصلا ندارم. خ غ رفته بوده چایی بگیره، یه حرفی زده بودن پچ‌پچ‌کنان! اگه من شنیده بودم می‌ترکیدم! خدایا! اینجا هم؟ کجا برم از دست اینا؟ دقیقا کدوم نقطه‌ی جهان؟ کاش میشد بگم یه جایی بهم بده اینا نباشن فقط. ۱۸ آبان نه شب

پراید سفید تو کربلا با پلاک کربلا :) ۱۹ آبان هشت صبح / اصلاحیه: پراید به وفور در عراق یافت می‌شود، منتها نمی‌دونم خجالت نمیکشه کنار اون ماشینای مدل بالا راه میره؟ نچ‌نچ‌نچ

بقیه‌ی مسافرهای ون هم همه مشهدی‌ان. یکیشون خیلی مسخره‌بازی درمیاره. مدام با لحن راننده‌ای که بخواد مسافر بزنه صدا میزنه "شهدا، چهارراه برق، پنجراه، گلشهر..." اینا اسم محله‌های مشهده. این حرفاش که هیچی، یه حرفای بد و زشتی به راننده و عرب‌ها و عراق میزنه، چون میدونه نمیفهمه. موندم چطور روش میشه نمک بخوره نمکدون بشکنه؟ مثلا میگه "شهرداری مشهد فلان قدر آدم فرستاده که بیان زیر این عربا رو تمیز کنن، ولی اینا چون به مگس عادت دارن ناراحت شدن از این کار!" یا از پنجره داد میزنه "سوار شین، کاظمین میره، البته فقط آدم سوار میکنه، عرب سوار نمیکنه!" و کلی چرت دیگه که نمیشه گفت. ۱۹ آبان صبح

رو حاشیه‌ی بلوار روبروی حرم امامین کاظمین نشستیم. یه برادر! مسن با عصا نشسته چند قدم اونورتر از من و هدهد. سن پدربزرگمو داره، خودش میگه جزء بچه‌های شناسایی توی سوریه است. کلی توصیه‌های سلامتی و بهداشتی می‌کنه. خاطره تعریف می‌کنه، بعدش هم میگه "فردا رفتین سامرا شب نمونین ها. سه تا بمب کار گذاشتن که دوتاشو تا الان خنثی کردن." ۱۹ آبان هشت شب

سامرا، دو تا خانوم عرب، ظاهرا لبنانی، رفتن جلوی یه موکبی که قرمه‌سبزی میداد و هی نگاه می‌کردن. یه آقای خادم عرب اومد گفت برن سر صف. بعد یکیشون یه چیزی گفت که من با چشمای از حدقه دراومده برگشتم سمت هدهد و گفتم "خاک بِسّسّرم!" چی؟ به غذا اشاره کرد و گفت "ایرانی؟" خادم هم گفت "ایرانی" بعد گفت "طیّب؟"!!! خادم هم شونه بالا انداخت و به عربی یه چیزی گفت که نفهمیدمش و احتمالا معنیش "نمی‌دونم" بود!!! گفتم این قضیه رو نگم که باعث تفرقه در امت اسلام نشه! بعد دیدم اونقدر تعداد عرب‌هایی که از اون غذا خوردن زیاده که نمیشه رفتار اون خانم رو تعمیم داد به همه. ۲۰ آبان ظهر

واستاد بنزین بزنه. حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب. بهش گفتن "یه مسجدی نگه دار نماز بخونیم." یه فرش کوچیک رو گوشه‌ی پمپ بنزین نشون داد، گفت "همینجا بخونین." پر بود مرد، نمیشد خانوما واستن به نماز. گفتن "تو راه مسجد نیست؟" گفت "ماکو الی کربلا" گفتم "خانوما کجا بخونن؟" گفتن "نساء چی؟" چیزی نگفت. گفتن "نه! اینجا نمیشه، پس خانوما کجا بخونن! بریم یه جایی رو بین راه پیدا می‌کنیم." من برام سؤال شد که این کارشون کنار کشیدن از حقشون به نفع زن‌ها بود؟ شما بودین چیکار می‌کردین؟ هی فک می‌کنم، هی حس می‌کنم تعدادمون (حتی فقط خانوم‌ها) واسه اعمال یه تغییر کوچولو تو محیط کافی بود. فکر می‌کنم به اینکه چرا آقایون نخواستن نماز بخونن با اینکه راننده‌ گفت دیگه جایی نیست واسه نماز، اینکه من حرف نزدم، اینکه فک کردم بین این همه مرد که نمیشه نماز خوند، اما فک نکرده بودم بین اون همه مرد نمیشه پیاده‌روی کرد یا غذا خورد یا رفت زیارت. لنگیم هنوز، نه اشتباه شد، هنوز تاتی‌تاتی هم نکردیم، هنوز اصلا راه نیفتادیم که بعد بخوایم ضربه بخوریم، بعد تازه لنگ هم بشیم. ۲۰ آبان هفت شب

عکس تلگرام رو عوض کردم، خواهرم پیام داده "چرا با چادر رنگی؟ چرا انقد رنگت پریده؟" گفتم "از دوری مامان و آقای! وگرنه من سرحال سرحالم!" ۲۰ آبان شب

شما می‌دونین دلیل اینکه برخلاف ایران، کمتر دست مردم عراق گوشی می‌بینم چیه؟ اینه که من حتی با اینترنت 3G هم نمی‌تونم وارد پنل وبلاگم بشم! ۲۰ آبان شب

  • نظرات [ ۲ ]

چهار

عمود ۱۵۰ به دلایلی از خانواده جدا شدم و تنها رفتم کربلا. ۱۶ آبان صبح

شماره دادن عربها رو هم دیدیم! استغفرالله! به قول بنده خدا نیتتو صاف کن دختر! لابد به یه دلیل دیگه‌ای افسره پیاده شد اومد زیر پنجره‌ی اتوبوس کنار صندلی دختره واستاد، اونم وقتی مامانش رفته بود چیزی از موکب بگیره، و دختره هم به دلیل دیگه ای سرشو از پنجره آورد بیرون، افسره هم گوشیشو داد دست دختره، دختره هم بعد چند دقیقه پسش داد، بعد افسر گوشی دیگه‌شو داد دست دختره،باز یکی دو دقیقه بعد دختره پسش داد. لابد بلد نبوده زاپیا رو نصب کنه، داشته براش نصب می‌کرده! نیتتو صاف کن مؤمن! ۱۶ آبان هفت صبح

میگما یه جوری نماز بخونین که بشه گفت بعدش دارین تعقیبات میخونین، نه اینکه بگیم یه نمازی هم به عنوان مقدمه‌ی اذکار میخونین! یه بنده خدایی ایستاد در جایگاه امام جماعت، مام گفتیم لابد امام جماعته دیگه! چادرم روی شونه‌م بود، تکبیر گفت، تا خواستم چادر رو بندازم رو سرم و اقتدا کنم رفت رکوع! که البته با حالت ایستاده‌اش فقط دو سه درجه فرق داشت! خدا رحم کرد یه چند صدم ثانیه زودتر قصد نکردم، وگرنه اقتدا کرده بودم رفته بود!!! ۱۶ آبان اذان مغرب

یه خانوم میانسال با سه تا دختربچه اومدن تو سرویس که بشورن و طی بکشن. به یکی از دخترها گفتم بده من بکشم، گفت لااااااا! به خانمه انقد گفتم که بالاخره به یکی از دخترها گفت طی‌ش رو بده به من‌. بعدشم یه جوری دستشو گذاشت رو سینه تشکر کرد که انگار اومدم خونه‌شو تمیز کردم! ۱۶ آبان اسکان بین راه

چند سالی هست که با دست لباس نشستم. امشب لباسامو انداختم لباسشویی شست، بعد با دست آب کشیدم، انقد نفس نفس می‌زدم انگار که دوی ماراتون رفتم! خاطرنشان کنم نشستن روی دو پا و پایین بودن سطح شیر آب نسبت به زمین در این مورد مؤثر بوده! و الّا ما بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم! (این طوفان بوده لابد😅) ۱۶ آبان اسکان بین راه

انقد تمثال ائمه زیاده اینجا که حد نداره. همه‌شونم از دم ابروی برداشته‌ی کمون، چشم‌های سرمه کشیده، مژه‌های فر، لب‌های سرخ! به قول داداشم ریش و سبیلشونو بزنی میشن جزء زن‌های مدل! ۱۶ آبان ۹۶

امشب، یه خانم دکتر باردار ایرانی اینجا تو موکب هست که داره همه رو معالجه میکنه. بنده خدا میگه "یک میلیون تومن دارو خریده بودم آورده بودم، چون مجوز نداشتم تو راه ازم گرفتن! تازه فک کردن من داعشم، هی میگفتن تو شکمت چی داری؟ تو شکمت چی داری؟؟؟" یکی آمپول داشت گفت "من ویار دارم، آمپول بزنم تهوع می‌گیرم، کسی هست بلد باشه؟" من زدم براش. تا می‌خواستم بزنم برق‌ها رو خاموش کردن! منم تو تاریکی و ایستاده زدم آپولشو! چون می‌ترسید هرکار کردم نخوابید :) ۱۶ آبان قبل خواب

نه تنها کاری که داشتم تو کربلا انجام نشد که به خاطر ازدحام بیش از حد فقط از تو بین الحرمین زیارتنامه خوندم و برگشتم! پیاده از حرم برگشتم تا عمود 1237 منتظر خانواده، که دوباره با هم بریم کربلا. ملت پیاده میرن پابوس، ما که توفیق نداریم، با ماشین میریم پیاده برمی‌گردیم! ۱۷ آبان

خوبی شلوغی و ازدحام امنیت! کسی نمی‌فهمه تنهایی. یه جایی یکی فهمید تنهام، همچین لبشو گاز گرفت! این دو روزی که تنها بودم خیلی خوب انصافا. ۱۷ آبان

چقدرررر زن‌های عرب هیبت دارن! سینه‌زنیشون اصلا دست‌کمی از سینه‌زنی‌های مردانه‌ای که تو بچگی دیدم نداره! شاید حدود پنجاه نفر زن عرب سینه زنی می‌کردن، (شاید یک دهم کل جمعیت) ولی انگار که دویست تا مرد ایرانی دارن سینه میزنن!!! تازه وسطاش مداحشون (که الحق مداح بود) میداد دست یه خانومی از زائرها که فارسی هم بخونه که ما هم بی‌نصیب نمونیم. اینم اینقدددد لایت میخوند! جو کلا عوض میشد ییهو!😂 ۱۷ آبان اسکان بین راه

خانومی که احکام می‌گفت عرب بود، اول عربی می‌گفت بعد فارسی. بعد از اینکه چندی از ایرانی‌های محترم ساعت هشت شب، وسط حرفاش رفتن حق الناس رو بهش یادآوری کردن و خواستن که سکوت کنه تا بخوابن، ایشون هم صلوات فرستاد و بلندگو رو خاموش کرد. رفتم چند تا سؤال بپرسم که یکی اومد گفت "شما لااقل داشتین یه چیز مفیدی می‌گفتین، اینایی که اعتراض به سر و صدا داشتن چرا حالا به این همه حرف اعتراض نمی‌کنن؟ میشه شما پشت بلندگو بگین ساکت باشن؟" ایشون هم گفت "امام زمان چند نفر لازم داره تا بیاد؟" گفت"313" گفت "الان چند نفر اربعین اومدن کربلا؟" سکوت "هر کسی با یه نیتی اومده ولی همه میخوان که 'راحت' باشن! ما هم‌نمی‌تونیم به زائر امام حسین چیزی بگیم، گفتن ساکت گفتیم باشه"
سوالام که تموم شد، دست داد و روبوسی کرد. جالبه اونا فقط یه طرف صورت رو می‌بوسن، من دوتاییش کردم! بعد فهمیدم قصد دومی رو نداشت😅 آخرش هم داشت برام آرزوی خوشبختی می کرد، گفت "شوهر گرفتی؟!!!" سه دفعه تکرار کرد تا فهمیدم چی میگه! 😂😂😂 باید می گفتم "ای حاج خانوم، مگه جای شما چجوریه؟ جای ما که مردا زن می‌گیرن! زن‌ها که نمی‌تونن مرد بگیرن!" ۱۷ آبان قبل خواب

  • نظرات [ ۳ ]

در مسیر

شیفتامو قشنگ هماهنگ کرده بودم دوستم بره. حالا که تو راهم زنگ زده که رئیسم نمیذاره و کلی معذرت‌خواهی هم کرد. گفتم که عذرخواهی نیاز نیست و تقصیر اون نیست که شرایط عوض شده.
با یکی دیگه از دوستام صحبت کردم، فعلا قرار شده اون به جای من بره. ان‌شاءالله که همه چیز خوب پیش بره :) فک کنین توضیحات مربوط به درمانگاه زنان رو با اصطلاحات انگلیسی می‌گفتم بلکم اطرافیان کمتر بفهمن!

دیروز که رفته بودیم بیرون، وسط یه بیابون اتراق کردیم. من و هدهد با دو رفتیم تا دووورها! بعد هدهد برگشت و من نشستم همونجا و فقط به سکوت دل‌انگیز گوش دادم تا رعب‌آور شد :) موقع برگشت که هوا تاریک شده بود بساط رو جمع کردیم و من و هدهد شروع کردیم عکس گرفتن از ماه کامل :)


بعدش هم یه روباه دیدیم که باز من و هدهد دنبالش دویدیم و دویدیم و دویدیم! و باز هم افتادیم به عکاسی از ماه! هرچی آقای و مامان صدا کردن که بیاین بریم نرفتیم. یعنی دستمون به یه ماه خوشگل بند بود :) هی گفتن بیاین وگرنه میریم هااا! آخرشم نامردی نکردن و راه افتادن رفتن :| ما هم ازشون دور بودیم، انقد دویدیم دنبال ماشین! بعد دیدیم وایستاد، این دفعه نوبت ما بود :) از دو تغییر حالت دادیم به سلانه سلانه راه رفتن! من که دنده عقب می‌رفتم😆 تا اونا باشن تو شبِ بیابون ما رو ول کنن برن ;)

چرا هوا اینقد گرمه تو اتوبوس؟ وقتی فک می‌کنم یک شبانه‌روز باید اینجا بشینم به این حالت :| تبدیل میشم!

  • نظرات [ ۲ ]

وُلِدْنا عَلی حُبِّ حَیْدَر...

از صبح می‌خواستیم بریم بیرون، ولی رفتیم خانوادگی یکم تمیزکاری کردیم تو این بنایی. بالاخره عصر ساعت چهار راه افتادیم رفتیم سمت جاده تبادکان. به سه‌راهی که رسیدیم آقای رفتن سمت قله شَرشَر! همونجایی که اسمش که میاد همه میگن "همونجا که آرتمیس پرواز کرد؟" چارپنج سال قبل بود که تو همین قله شرشر تو یه فضای بیابونی جلوی امامزاده، منی که هیچی بلد نبودم، تنها نشستم پشت فرمون؛ فوقع ما وقع! یادمه بجای ترمز پامو رو پدال گاز فشاااار دادم و هرچی هم بیشتر ترمز می‌گرفتم نامرد سرعتش بیشتر میشد! تنها چیزهایی که خوب یادمه اینه که تو مسیر از روی یه کانال  با عمق حدودا نیم‌متری رد شدم و رو به آسمون پرواز کردم، سرم محکممم خورد به سقف ماشین، وقتی دیگه از ترمز گرفتن ناامید شده بودم، سوییچ رو چرخوندم و ماشین رو خاموش کردم، دنبال پسربچه‌ای گشتم که قبل از حرکت، با فاصله اما دقیقا تو مسیر حرکت ماشین، بازی می‌کرد. و چیزهایی که بقیه یادشونه اینه که اون پسربچه واقعا جلوی ماشین بود، من واقعا پرواز کردم، خودشون یا ابالفضل گویان رو زمین نشستن و بعد از توقف به سمت من دویدن و فک کنم داداشم اومد ماشین رو از یه پوزیشن ناجور آورد بیرون! :) حالا امکان نداره هر چند وقت یک بار به ماجرای پرواز من اشاره نکنن! خاطرنشان کنم من هنوز هم رانندگی بلد نیستم :)
خلاصه که روز آخر رو هم اینطوری با تجدید خاطره گذروندیم.

+ اسم‌ها رو تا جایی که یادم بوده نوشتم که ان‌شاءالله به نیابتتون نماز بخونم. شما هم اینجا منو از دعای خیرتون فراموش نکنین لطفا!
+ بالاخره وصیت‌نامه نوشتم *_* اونقدری که فکر می‌کردم سخت نبود، ولی مثل خل‌ها همراه با نوشتن برای مرگ خودم و دلتنگی عزیزانم اشک ریختم😂 دعا کنین شفا بگیرم برگردم :)
+ سر دوراهی موندم پالتو ببرم یا نبرم! نمی‌خوام مثل پارسال بارم سنگین باشه، ولی ظاهرا قراره چند روزی هوا سرد بشه.
+ از دست من با این حواس‌پرتی‌هام! می‌خواستم "کنار قدم‌های جابر" رو بذارم، ولی امشب که گوشیم رو تو لپ‌تاب خالی کردم یادم رفته اونو بذارم تو گوشی بمونه! شما از طرف من دانلود کنین، گوشش بدین :)
+ حلال کنین، جدی میگم. ممکنه کسی رو با حرفام یا بحثام رنجونده باشم. یه حس مبهمی میگه برنمی‌گردم. البته احساسات شفافم رو هم جدی نگیرین، چه برسه مبهم، ولی لطفا از سر تقصیرات من بگذرین :) ممنون :) برامم دعا و طلب خیر کنین :) بازم ممنون :)
  • نظرات [ ۳ ]

خرابکاری & خرابکاری

دیروز صبح، برخلاف عادت معمول بعد نماز نخوابیده بودم. اونقدم گریه کرده بودم که چشمام شده بود قد یکی از زرده‌های تخم‌مرغ دو زرده‌ی پریروز. هفت خوابیدم و مامان از هشت تا هشت و نیم هی می‌گفت پاشو و نمی‌پاشیدم! همین‌جور خواب و بیدار بودم که گوشیم زنگ خورد، مثل فشنگ از جا پریدم! انقد هول بودم نزدیک بود تماس رو رد بدم. یکی از دو دلیل مهم گریه‌هام رفع شد با اون زنگ :)
تو مسیر دفتر تو ون داشتیم با هدهد حرف می‌زدیم که کجا پیاده شیم و اینا، یه خانمی هی می‌خواست راهنمایی کنه میگفت اینجا فلان‌جاست، هنوز به فلان‌جا نرسیدیم و... ما اصلا صورتمون هم طرف اون خانم نبود و ازش هم نپرسیده بودیم. نمی‌دونم چرا همه‌ش بین صحبت ما حرفش رو تکرار می‌کرد. هرچی هم هدهد می‌گفت "آره می‌دونیم، آره بلدیم" باز هم تکرار می‌کرد. بعد از چند بار تکرار من هم گفتم "آره حاج خانوم، می دونیم، بلدیم!"
شب هم که از کلینیک برگشتم دیدم شام نپختن و همبرگر آوردن که تو خونه ساندویچ درست کنیم. من از همبرگر خوشم نمیاد، اگه قرار باشه ساندویچ بخورم فلافل می‌خورم. سر سفره هم همین مطرح شد، بعد زن‌داداش گفت که فلافل آماده‌ی پخت هم میفروشن. پرسیدم فلافلش دایره است یا کره؟ اونم هی می‌گفت یعنی چی؟ منظورت چیه؟! بقیه هم جواب نمیدادن. منم گفتم "اینا رو تو دبیرستان نخوندین آیا؟"
حالا امروز صبح هدهد یه الم‌شنگه راه انداخته که "تو چرا درست حرف نمیزنی؟ اون خانمه بنده خدا رو چرا سنگ رو یخ کردی؟ بنده خدا یکم کم داشت، باید با اون لحن میگفتی بهش؟ دیدی ساکت شد و دیگه حرف نزد؟" منم همینجور هاج و واج نگاش می‌کردم و البته انکار! آخه اصلا فک نمی‌کردم با لحن بدی حرف زده باشم. هنوز از شوک این یکی بیرون نیومده بودم که باز گفت "اونم از دیشب که با ز اونطوری حرف زدی! تا وقت رفتن هیچی نگفت بجز خداحافظ!" دهن من یک متر بیشتر از قبل باز شد و گفتم "باز با اون چیکار کردم خودم نمی‌دونم!" گفت "بهش گفتی مگه تو دبیرستان نرفتی که اینا رو بلد نیستی؟!" هر چی گفتم "بابا من خطابم به جمع بود اولا، بعدشم من گفتم مگه تو دبیرستان اینا رو نخوندین؟" قانع نشد که. حرفش این بود که "این حرف از طرف تو که مثلا دانشگاه رفتی به کسی که نرفته یه جور فخرفروشیه!" داداشم از من کوچیکتره، زنش هم از داداشم کوچیکتره. سوم دبیرستان بود که عقد کردن. خیلی دوست داشت بره دانشگاه، ولی ازدواج و بعد هم بچه آوردن باعث شد نتونه بره. حتی امسال با بچه می‌خواست پیش‌دانشگاهیش رو بره، اما بازم نشد. منم اصلا حواسم نبود که رو این قضیه‌ی درس حساسه و نباید حرفی بزنم که بد برداشت کنه.
حالا موندم چیکار کنم. والله بالله من منظوری نداشتم، ابدا و ابدا و ابدا. گاهی این شرایط پیش میاد، حرف‌ها و کارها و حرکاتم رو جور دیگه‌ای برداشت میکنن و من نمی‌دونم چرا. تو چیزهایی از دستم ناراحت میشن که حتی خودم نمی‌فهمم. فعلا تصمیم گرفتم تا مدتی کم حرف بزنم و حواسمو بیشتر جمع کنم. خدا و بندگانش هم منو ببخشن ان‌شاءالله. هوففففف...
  • نظرات [ ۱۰ ]

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟

خواستم یک چیزی بنویسم محض خودت، این همه روز سکوت کردم محض خودم، حالا حرف بزنم محض محض خودت، یک دستم روی گوشی حرکت کند یک دستم روی صورت، بگویم آنقدر دلم گرفته که آمدم سراغت، بگویم این رسمش نبود، من این شکلی نبودم، نخواستم این شکلی باشم، یک بار فقط یادم است که خواستم، آن خیلی قبلاها، شوخی کردم شاید با خودم، شوخی شوخی جدی شد، نمی‌خواهم، حالا نمی‌خواهم، نمی‌شود همه‌چیز آنقدر برود عقب که دوباره این شکلی نباشم؟ یا آنقدر برود جلو که دیگر یادم برود این شکلی بوده‌ام؟ یادم می‌رود؟ باید برود؟ نمی‌رود، پس بیا برگردانم عقب، به دست چپم نگاه کن، بخاطر دست چپم بیا برگردانم عقب، بخاطر اینکه چشمان من حساس‌ترین عضو بدنم هستند، بخاطر راهی که انتخاب کردم، بخاطر اینکه جا نمانم، بخاطر اینکه من نخواسته بودم، هرکار می‌کنم نمی‌شود بگویم تو خواستی، همه‌ی اراده از آن توست، اما من خواستم، بد کردم، تو بد نمی‌کنی، اگر تو خواسته بودی دست چپم روی صورتم حرکت نمی‌کرد، اگر تو خواسته بودی دوباره چشمانم پرآب نمی‌شد، اگر تو خواسته بودی پشیمان نمی‌شدم؛ نمی‌شود گفت پشیمان شده‌ام، اگر برگردم به آن خیلی قبلاها باز هم می‌خواهم، آدم نمی‌شویم که ما، حکایت سر جاهل و سنگ و این حرف‌هاست، نقطه نمی‌گذارم که از دستم در نروی، سررشته از دستم در نرود، نمی‌شود، دیگر با دست چپ نمی‌شود، تنهایی نمی‌تواند این همه بالا و پایین برود، همه چیز درهم پیچیده، دیگر نمی‌دانم چه می‌خواستم، نمی‌دانم چه می‌خواهم، نمی‌دانم چه باید بخواهم، حقیقتا نمی‌دانم چه باید بخواهم، تو برایم بخواه، از اینجا همه چیز دست تو، همان اراده‌ی جزءی که در ادامه‌ی اراده‌ات بود هم نباشد، همان هم با خودت، که سررشته کامل از دستم در رفته، که اگر به من باشد این راه را می‌برم در بیابان به منزل می‌نشانم، که سرم بد هوای بیابان دارد این روزها، این روزها، این روزها، همین روزها؟
  • نظرات [ ۷ ]

سه

به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...

تیک

تیک

تیک

آب‌پاش مغزی

مصداق بارز زنان علیه زنان و بلکم زنان علیه بشریت! یه جوک بیییییییمزه تعریف می‌کنه و هرهر می‌خنده! "دختره رفته فروشگاه و دست گذاشته رو پفک و گفته ببخشید از این پفکا دارین¿¿¿¿¿ الی افق و ختم و اینا" :|||||||||||
جامعه‌ای که یکی از دو جنس زن یا مرد رو تحقیر کنه جامعه‌ی سالمی نیست. نه مردهای سالمی خواهد داشت، نه زن‌های سالمی، نه نسل سالمی. چرا از این مسخره بازی‌ها دست برنمی‌داریم؟ مرد واسه زن جوک می‌سازه، زن واسه مرد. این میگه اون اِله، اون میگه این بِله! حالا من بخوام بگم الان فوکوس رو تخریب زن‌هاست به فمنیست بودن متهم میشم. از رانندگی و کارهای الکترونیک و فنی بگیر بیا تا آشپزی و صحبت و پوشش و حتی درک بدیهی‌ترین مسائل. یعنی واقعا شما تو عمرتون دختر دانشجویی دیدین که فهمش در حدی باشه که فک کنه ویروس لپ‌تاب از همون ویروس‌هاییه که انسان رو بیمار می‌کنه؟ پس چرا جوکش هست؟ من نمیگم خانوما بلند شین بریم سیاست و بورس و بهداشت و آموزش و فلان و بهمان کشور یا جهان رو در دست بگیریم، ولی میگم فکر نکنین که نمی‌تونیم. فکر نکنین که ما همون دست و پاچلفتی‌های تو جوک‌ها هستیم یا اگه نیستیم به نفعمونه که اون‌طوری باشیم. یه دختر لوس که فقط اطوار ریختن و عسیسم گفتن بلده، بهترین سرگرمیش اینه که صبح تا شب پای میز آرایش بشینه مانیکور کنه یا بره خرید، دغدغه‌ی اصلیش اینه که چی بپوشه و چطوری لاک ناخونشو با سگک کفشش ست کنه، بزرگترین عشقش تو دنیا پاستیله، همّ و غمّش شوهر کردنه، دانشگاه رو هم محض همین آخری و ایضا خالی نبودن عریضه تشریف می‌بره، آخرشم مجبوره پوشک بچه عوض کنه، غذای سوخته بذاره جلوی شوهر و غرغر بشنوه، تو دورهمی‌های زنونه غیبت فلانی و فلانی رو بکنه؛ در حالی که آقاشون داره تو جلسات هفتگی با دوستاش مسائل لاینحل خاورمیانه رو حل و فصل می‌کنه. این زن نخواهد تونست بچه‌ی آدم تربیت کنه، نه دختر نه پسر.
چون همیشه از این حرفای من سوء تعبیر میشه، بگم حرف من این نیست که خانه‌دار بودن خوب نیست، یا خانه‌دار بودن خوبه ولی خانه‌دار بودن + شاغل بودن حتما بهتره. برای من احتمال زیادی وجود داره که نهایتا به یه زن خانه‌دار تمام کمال تبدیل بشم، بدون هیچ شغلی، از صبح تا شب تو خونه. در حالی که چنین تصوری از من به خاطر دوستانمم خطور نمیکنه. هم یه جورایی جبر شرایطه و هم انگار یکی دیگه درون من هست که اون‌طوری رو هم دوست داره و میخواد تجربه کنه. ولی قبلش من باید بدونم چه قابلیت‌هایی دارم، باید قبلش خلاقیتی اگه دارم کشف کرده باشم، باید به راه‌حلی واسه "زندگی" فکر کرده باشم، باید به این درجه از عزت نفس رسیده باشم که بفهمم آروم و قرار گرفتن من تو خونه معادل بی‌ثمر بودن و اتلاف وقت نیست، باید بدونم بخاطر این نیست که من نمی‌تونم اون بیرون مفید باشم، بخاطر اینه که این تو مفیدترم (احتمالا). باید اینو فهمیده باشم که هرچی این تو و اون بیرون یاد گرفتم رو می‌تونم معادل‌سازی و استفاده کنم. باید بدونم میشه مثل پیازِ گیاه، نبود و بود. باید بدونم حق ندارم چون خونه‌نشین شدم از تلاش دست بردارم و به روزمرگی تن بدم. باید بدونم موظفم هرچه می‌تونم پرتر باشم، قوی‌تر باشم، آگاه‌تر باشم تا یه میوه‌ی پوچ و به‌دردنخور تحویل جامعه ندم. نباید جامعه رو بدم دست مردها تا بسازن، باید بدونم اگه تو ساختن جامعه شرکت نکنم حق‌الناس کردم، باید بدونم حد وسط نداریم، اگه تو مسیر سازندگی نباشم تو مسیر تخریب و استهلاکم. هر جایی قرار بگیرم چه جبر زمانه باشه چه انتخاب خودم، چه توی خونه چه بیرون، باید با آگاهی از اینکه کی‌ام و چی‌ام و چه‌کاره‌ام "حرکت" داشته باشم.
آخرش هم باید بدونم حرف زدنِ صرف، نه تنها هیچ دردی رو دوا نکرده که دردافزا هم بوده، شبیه لالایی خیلی‌ها رو آروم کرده و خوابونده و آستانه‌ی تأثیرپذیریشون رو برده بالا.

+ شأن نزول این افکار قر و قاطی از بالاخونه به سرانگشتان مبارک: درددددددد! شاید ندونین چه دردیه که زن باشی و ببینی یه زن داره جوکی رو می‌خونه که میگه مغزش از یه فندق هم کوچیک‌تره. میگه نصف جامعه که اونم جزءشونه انگل بالفعل‌ان. میگه و می‌خنده، می‌خنده، می‌خنده، هرهرهرهرهر...

+ زبان الکن من واقعا نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. به عنوان یه اشاره به حرفای بالا نگاه کنین.

+ یه چیزی هم که چسبیده بیخ گلوم و همیشه میخوام بگم اینه که من واقعا فمنیست نیستم. چون اصلا نبودم دنبالش که بدونم عقاید فمنیست‌ها چی هست. چون نخواستم زیر پرچم یه اسم قلنبه سلنبه ادای روشنفکری دربیارم. من هر کلمه‌ای در این مورد رو از عمق وجودم میگم و یه چیز اکتسابی در من نیست. جزء قدیمی‌ترین خاطراتم که یادم میاد بحث سر عدالت و زن و مرد توی این جامعه بوده.
  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan