- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۵۸
- نظرات [ ۰ ]
بحمد الله و المنه تموم شد. "درخت انجیر معابد"
از اول که شروع شد تا دیروز که به آخرای کتاب رسیدم، با خودم میگفتم بیام بگم چه کتاب فوق العادهایه. هنوزم البته میشه گفت و خیلیهام میگن، ولی من دیگه نمیتونم اون شکلی بگم فُوْ قُل عاد ده! فقط بخاطر قسمت پایانی کتاب. پشت جلد دوم کتاب نوشته "کتاب از نظر ساختار، ظرفیت تازهای از رئالیسم است که با سورئالیسم پیوند خورده است." همین بود، ولی آخر کتاب انگار تخیلی شد :/ تو رمان، رئالیسم رو میپسندم، تو فیلم تخیلی و فضایی! رو :)
در کل میتونم بگم بخووونیدش. از اون کتاباییه که قابلیت اینو داره نذارینش زمین. گرچه من فقط سر کار وقت میکردم بخونم و تو اتوبوس. بخاطر سفر و کارای قبل و بعدش هم یک ماهی مونده بود زمین.
+ چرا هرجا چش میگردونی دارن آلبوم سرگذشت قمیشی رو گوش میدن؟ چند وقت تب همایون، چند وقت تب قمیشی، چند وقت تب چاووشی... آهنگای تبدار :| (نه که خودم گوش ندادم😂)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۰
- نظرات [ ۳ ]
میگه "خاله آرتمیس، شما خودت این دایی ناصرِ برام خریدی؟"
بره ناقلا واسه بعضی چیزا اسم میذاره. دوست تخیلی و دو تا دختر تخیلی به اسم مریم و ریحانه هم داره! داشتم فک میکردم اسم کدوم وسیلهشو گذاشته "دایی ناصر"! که دیدم داره به یه موجود سبز رنگ اشاره میکنه که 65 میلیون سال پیش منقرض شده!😂😂😂 یه عروسک بادیه که چند ماه پیش از تهران براش خریده بودم، میزنی به کلهاش میره پایین، دوباره خودش میاد بالا! بازی باهاش انقد کیف داره :)
+ من عاششششق برهی ناقلام :)
- تاریخ : سه شنبه ۱۴ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۸
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۱۰
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : شنبه ۱۱ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۹
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : جمعه ۱۰ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۲۴
به داداشم پیام دادم که "از زخمشون عکس بگیر بفرست، بعد هم اگه داروخونه نخ بخیه میفروشه بخر بیاین خونه."با خودم گفتم دَمباریک رو برمیدارم به جای پنس، میدوزم میره دیگه. حداقل اینجوری فک نمیکنن که هیچی بلد نیستم! داداش جواب نداد، بهش زنگ زدم. گفت آقای رفته داخل واسه بخیه. بعد که اومدن خونه تعریف کردن که چند نفر رو سرشون شور کردن که بخیه بزنن یا نزنن! میگفتن شاید تاندون پاره شده باشه. گفتم خدا رحم کرد آقای نیومدن خونه. پرستارای با سابقهی اورژانس چند نفره نشستن روش فک کردن و آخر هم با سلام و صلوات بخیه زدن، اگه میومدن خونه من میخواستم چیکار کنم دقیقا؟ من که خیلی کم کار پرستاری کردم و آناتومی هم بالکل یادم رفته!
ناهار خوردن بلافاصله برگشتن سر کار :/ به حرف هیشکی هم گوش ندادن! من مطمئنم اگه جدی نبود اصلا بخیه هم نمیرفتن بزنن.
امشب آآی راشدیزدی داره میاد مسجد یکم اونورتر کلینیک، دقیقا هم بعد از تموم شدن تایم شیفت من. میخواستم برم ولی چون دعوتیم خونهی داداش مامان گفت نمیشه و باید برم مهمونی. حالا بعد قرنی ما خواستیم بریم مسجد ها! ببین خدا مامانم نمیذاره :)
- تاریخ : پنجشنبه ۹ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۰۳
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۸ آذر ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۳۲
- نظرات [ ۶ ]
همیشه بازش میکنم، همیشه سرجاش نیست، اگه باشه نگاش میکنم. همیشه ثابته و لایتغیر، اما نمیدونم چی داره که هر دفعه انگار یه چیز جدید و هیجانانگیز دیدهم! انقد خوشگله! فقط نگاش میکنم، بدون هیچ کنشی. به تیپ ما میگن آدمهای منفعل و منتظر معجزه :| منم از بس تو این تیپ موندم شدم سر سفیدشون :)
+ به تیپ شما چی میگن؟
- تاریخ : سه شنبه ۷ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۵۸
- نظرات [ ۸ ]
تا حالا این شکلیِ خودمو ندیده بودم. خالهزنک شدم :) از رفتارهای خاله ناراحت میشم، از اینکه رفته اونور خونه دایی ناراحت میشم، از اینکه با این سنش (هفت هشت سالی از من بزرگته) هرررر جا میره با دختردایی (که ششم ابتداییه و از نظر ما بچه است) میره ناراحت میشم، از اینکه همهی عمر همه نازشو کشیدن و حرف رو حرفش نیاوردن و حالا از ما هم همین توقعو داره ناراحت میشم، از اینکه خاله از رک بودن من و ناز نکشیدنم ناراحت میشه ناراحت میشم، از اینکه آستانهی خوشحالیش خیلی بالاست و هرکار میکنیم به چشمش نمیاد ناراحت میشم، از اینکه امروز صبح دیگه توجیهاتم برای رفتارهای خاله ته کشید و مطمئن شدم ازش ناراحتم ناراحت میشم، از اینکه در مورد کارهایی که میخواستم براش انجام بدم بی انگیزه شدم ناراحت میشم، کلا از اینکه ناراحتم ناراحتم. خالهمو دوست دارم، آدم خوب و مهربونیه، اما انگار از طرف بیبی و دایی بزرگم لوس شده و کمی پرتوقع، آخه دختر تهتغاریه! منم مثلا دختر ته تغاریم، ولی اینجوری که نیستم! به هر حال الان که بعد از چهارده پونزده سال اومده و قراره فقط بیست و پنج روز اینجا باشه دوست دارم با خاطرهی خوش بره، تا دیروز هم ناراحتیهامو بروز ندادم، برای خواهرامم که به من بروز داده بودن توجیه آورده بودم و گفته بودم بیخیال، خوب باشیم، میگذره. امروز خودمم ناراحتم، هنوز هم بجز یه جملهی تلویحی به مامان، چیز دیگهای بروز ندادم، ولی ناراحتم :( قشنگ همی شکلی :( ناراحت که باشم ناخودآگاه بیمحلی میکنم، زمین و زمان به هم بیاد نمیتونم تو روی کسی که ازش ناراحتم بخندم، اگر هم به احتمال یک درصد بخندم، جوری مصنوعیه که طرف خودش متوجه میشه. تا دیروز دلیلتراشی میکردم و انکار. حالا چیکار کنم؟ :( برم یکم فک کنم شاید دلایلی واسه این رفتارها وجود داره که من ندیدم.
- تاریخ : دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۳۹
- نظرات [ ۲ ]