مونولوگ

‌‌

خوووش اومدین


تلگرام واقعا هیچ اهمیتی برام نداشت، ولی اگه صدای این بره کوچولو رو بخواد برام بیاره منم میشم طرفدارش :)








آیا می‌دانید

یکی از لذت‌هایی که کمتر مردی تجربه کرده (یا به عبارتٍ أُخری مردان کمتر تجربه کردن (تازه اگر بپذیریم بیشتر آقایون تجربه کرده باشن!)) نگاه کردن به آشپزخونه است؟ :))))

نگاه کردن با حظظظ به آشپزخونه‌ای که یه نارنجک توش منفجر شده بوده و تو مثل آینه برقش انداختی ;)


+ بجای لغت آشپزخونه، می‌تونین لغت خونه رو هم بذارین، ولی من از آشپزخونه بیشتر حظ می‌کنم.

+ اگه از آیا شروع کنین تا است یه نفس بخونین، اون علامت سؤال معنادار میشه. اوکی؟

+ می‌فرمان نارنجک که چیزی نیس! می‌فرمایْم آشپزخونه‌ی ما در همین حد منفجر میشه دیگه. وسعمون همینقده :)

+ میگم حالا که انقد از مزایای این عمل هیجان‌انگیز گفتم، کسی هست داوطلب بشه بیاد ظرف‌ها رو بشوره؟ ;)

جهل مرکب


نمی‌دانستم با آویزان اساتید شدن شروع نمی‌شود، نمی‌دانستم با انداختن پلاکارد در گردن و دوره چرخیدن نمی‌شود، نمی‌دانستم با کتاب مِتاب هم نمی‌شود، کلا نمی‌دانستم این راهی نیست که از بیرون شروع شود؛ که اگر می‌شد این همه به بن‌بست نمی‌خورد. نمی‌دانستم از همه‌ی این‌ها می‌گذرد ولی از هیچ‌کدام شروع نمی‌شود.

گفته بودند که یک قدم بردار، نگران باقی راه نباش. گفته بودند که چرا از اول، حرصِ آخر را می‌خوری؟ گفته بودند که این‌ها بهانه‌تراشیست. گفته بودم "نع! نقشه، مسیر، پیچ‌ها، راهنما، زمان‌بندی، همه چیز باید از اول مشخص و واضح باشد. غیرِ این که نمی‌شود، چطور بروم جلو در حالی که فقط جلوی پایم را می‌بینم؟"
یک دستی آمد و هل داد این دختر سرتق را، خدا خیرش بدهد.
یادم می‌آید گفتم "بگذار یک بار هم که شده فقط همین یک قدمی که امکانش هست را بردارم، یک بار اعتماد کنم. همزمان نگران بودم اگر قدم را برداشتم و در تاریکی فرو رفتم چه؟ اگر بعدش هیچ خبری نشد چه؟ اما شد! قانون جذب است؟ نمی‌دانم. الوعده وفاست؟ نمی‌دانم. دلش سوخته؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم.
راستش را بخواهید هنوز حتی نمی‌دانم باقی راه چه می‌شود، هنوز از آن نگرانی چیزی هست، هنوز فقط یک قدم جلوتر را می‌بینم، هنوز آن حس قدیم را دارم که باید با GPS خودم حرکت کنم، هنوز شیرفهم نشده‌ام که باید افسار را ول کرد، ول کرد به امان خدا!
می‌دانید چیزی که مرا امیدوار کرد که این راه همان راه است امروز ساعت چهار اتفاق افتاد. داخل BRT، BRTای که صبر کرد تا من برسم، منی که برخلاف نود و نه درصد مواقع روی صندلی دیگری نشستم، خانمی که اتفاقی از جایش بلند شد و کنار من نشست، حافظه‌ای که فراموش کرد باید دستورالعمل را مرور کند، کتابی که قرار نبود امروز داخل BRT دستم باشد، باز باشد، آن هم آن صفحه‌ی کذایی، و هزاران چیز دیگر که من خبر ندارم، اما ردیف شدند تا آن خانم آن جمله را بگوید.
احتیاط همیشه جزء لاینفک وجودم بوده، تعلل‌هایم از اینجا ناشی می‌شود. اما بدبینی هیچ‌گاه در من رسوخ نکرده. فعلا دنده‌ی احتیاط به آرامی در حال تغییر به دنده‌ی خوش‌بینی است.
کاش برسد روزی که نگران حتی یک میلی‌متر بعدی هم نباشم، برسد روزی که وزنه‌های سنگینِ خودم خودم را بیندازم، روزی که مثل پر سبک باشم تا به هر طرف که خواست پرواز کنم.

حافظ هم از غیب رسید :)
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

+ علی برکت الله ;))

+ موزیک پست قبل را اگر صبح نگذاشته بودم، به این پست الحاق می‌کردم.


گل من






نتیجه‌ی چند تا کلیلک اضافه‌تر

نمدونم والا وقتی میام چیزی بنویسم این همه چرت و پرت از کجا میاد رو صفحه؟ اومدم یه کلوم بنویسم یکی از وبلاگایی که قدیما می‌خوندم رو دوباره پیدا کردم، یهو دیدم یه طومار نوشتم در مورد تاریخچه‌ی وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نویسی خودم!

حس بسیار خوبیست پیدا کردن وبلاگ‌های جوندار قدیمی! حافظه‌مو از دست دادم حیف!

:)

  • ادامه مطلب

بنه نهادنی!


Delete


بدم میاد، بدم میاد، از خودم. از خودی که داره خودشیرینی می‌کنه، ولی فک می‌کنه خیلی با وجدانه! از خودی که نمی‌دونه وجدان یعنی چی! از خودی که نمی‌دونه برای کی باید خودشیرینی کنه. از خودی که این همه مشمئزکننده است، این همه اسیره، این همه خدا داره. "أأربابٌ متفرقون خیرٌ أم الله الواحد القهار"؟


+ ﺇِﻟَﻬِﻰ ﻟَﻢ ﻳَﻜُﻦ ﻟِﻰ ﺣَﻮﻝٌ ﻓَﺄَﻧﺘَﻘِﻞَ ﺑِﻪِ ﻋَﻦ ﻣَﻌﺼِﻴَﺘِﻚَ ﺇلاَّ ﻓِﻰ ﻭَﻗﺖٍ ﺃَﻳﻘَﻈﺘَﻨِﻰ ﻟِﻤَﺤَﺒَّﺘِﻚَ
ﺧﺪﺍیا! ﻣﻦ ﻗﺪﺭتی ﻛﻪ با آن ﺍﺯ معصیتت ﺑﺎﺯﮔﺮﺩم ﻧﺪﺍﺭم، ﻣﮕﺮ آنکه ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ محبتت ﻣﺮﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﮔﺮﺩﺍﻧﻰ!


+ گیرم که هزار مصحف از بر داری/با آن چه کنی که نفس کافر داری؟

سر را به زمین چه می‌نهی بهر نماز؟/ آن را به زمین بنه که در سر داری


  • نظرات [ ۴ ]

این داستان: مخم سوووووت ممتد می‌کشد و دیگر هیچ!

خواهرم مهدور الدم شده با این بچه‌هاشششششش!

چیکار کنم از دست اینا؟ وححححشتناکن!

نگاه می‌کنم بره ناقلا گوش‌پاک‌کن رو درآورده داره دونه دونه می‌کنه تو گوشش. اینو از دستش می‌گیرم همون موقع چشمم میفته به وروجک که جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشته نصفشو کشیده بیرون. میرم اونو بگیرم که می‌شنوم یکی محکم داره در حموم رو می‌زنه. میرم می‌بینم بره ناقلا در حموم رو روی مامانش قفل کرده! در حموم رو باز می‌کنم می‌بینم مامان میگن چرا تلویزیون قطع شد؟ نگاه می‌کنم وروجک فیش آنتن تلویزیون رو کنده! تا اونو وصل کنم بره‌ی ناقلا با سبدِ سیب‌زمینی پیازها اومده وسط هالی که تازه جارو شده و کلی پوست پیاز ریخته رو هال! با زوووور و تشر و تهدید سبد رو می‌برم تو آشپزخونه که ناگهان صدای جاروبرقی بلند میشه. بره‌ی ناقلا می‌خواد پوست پیازها رو جارو کنه! باید بذارم جارو کنه، چون این یکی رو که اصلا کوتاه نمیاد. تا اون داره جارو می‌کنه وروجک در حال ور رفتن با شارژر موبایل هدهده! بعدش که هدهد میره تو اتاق می‌بینه سوکت شارژر ذوووب شده و ازش دود بلند میشه! دو دقیقه از اینا نگذشته که بره‌ی ناقلا میره تو آشپزخونه شروع می‌کنه به شستن استکان‌ها! خواهرش هم میره کمکش و ظرف‌ها رو از تو کابینت‌ها می‌کشه بیرون و می‌ریزه رو آشپزخونه. از آشپزخونه که فارغ شدن بره ناقلا میره عینک فوتوکروم هدهد رو میزنه به چشمش و میگه "باز کیییی عینک منو کثیف کرده؟" صدای خواهرمم میاد که میگه "آی خدااا" چی شده؟ وروجک چایی مامانشو رو قالی چپه کرده. بعد میدوئه میره تو اتاق. بعد از چند دقیقه که سکوت، مشکوک میشه میرم تو اتاق. چشمتون روز بد نبینه، مرطوب‌کننده‌ی منو برداشته کل صورتشو پر کرده! 😭😭😭
و این داستان ادامه دارد...


+ :))

تجربه

برای اولین بار در کل تاریخ بشریت، چهار شب قبل بنده فوتبال بازی کردم! با داداش‌ها و دایی و هدهد رفتیم پارک، نصف شب. هوا سرررد، پارک خااالی :) در اصل توپ والیبال برده بودیم نه فوتبال. یهویی آقایون ویرشون گرفت با توپ والیبال، فوتبال بازی کنن! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که "کفشم زیر پاهای برادر جانان خراب میشه!" دومیشم این بود که "من که بلد نیستم!" تا اون موقع حتی یه بار هم به فوتبال بازی کردن فکر نکرده بودم :) بعد از اینکه من و هدهد موافقت کردیم با فوتبال، گفتم "حالا به کجا باید گل بزنم؟ دروازه کوووو اصلا" کاملا عادی، ریلکس و طبیعی؛ انگار بنده خانم گل سال هستم :) یک دفعه جمع ترکید از خنده! دایی گفت "به کجا گل بزنممممم؟!؟!؟!" و باز همه قاه قاه قاه! فی الواقع منو مسخره نمودند 😒 ولی انصافا چه ورزش سختیه! یه ربع از بازی نگذشته بود که به نفس نفس افتادم و رو چمن دراز شدم! چجوری نود + چند دقیقه میدوئن اینا؟
برای دومین بار هم امروز بازی کردم. البته امروز کفش ورزشی پوشیدم و دیرتر از دفعه‌ی قبل نقش زمین شدم :) تعدادمون هم بیشتر بود و تقریبا تیم شدیم. (کلا ده نفر) چه فوتبالی شد! تماشاااایی :) یه ور عسل با بچه تو بغل تو دروازه، یه‌ور هدهد تو دروازه‌ی یک متری دراز کشیده بود، منم که در جریان هستین خانم گل سال!😎
جمعه هشت دی

+ تا پیدا کردن اسم جدید، جای اسمم خالی می‌مونه. اگه دیدین یکی بدون اسم براتون نظر گذاشته بدونین منم :)

"همان بهتر که نام تو در لابلای ترانه نهان باشد" یا "و عشق! نام کوچک توست..." یا "هر شعری در مورد نام"!

دیشب تلویزیون داشت قسمت اول فیلم مردان آنجلس رو نشون می‌داد. من داشتم تو آشپزخونه ظرف می‌شستم و فقط صداشو می‌شنیدم. داشتن در مورد "آپولون" و "ژوپیترِ قادرِ والا"! و کافر شدن مردم صحبت می‌کردن. ژوپیتر بابای همه‌ی خداها، از جمله آرتمیسه. آپولون هم برادر دو قلوی آرتمیسه. (همین آرتمیس بلافاصله بعد از تولد به مامانش تو دنیا اومدن آپولون کمک کرده!! از همون اول هم ماما بودم هاا!!)
وقتی از این خداها حرف می‌زدن و مردم رو بخاطر کافر شدن به اینا مجازات می‌کردن و می‌سوزوندن، یه حس خیلی بدی نسبت به اسم آرتمیس پیدا کردم. از اون اول حسم به اسم آرتمیس خنثی بود، نه خوشم میومد نه بدم. این اسامی رو در حد افسانه و قصه می‌دونستم. الان یه جوری شدم که اصلا دوست ندارم این اسم رو خودم باشه. فقط جایگزین براش ندارم. باید یه نرم‌افزار اسم دانلود کنم از توش یه چیزی انتخاب کنم. یه بار هم با خودم گفتم اسم خودم چرا نباشه؟ بعد دیدم خوشم نمیاد یه غریبه منو به اسم کوچیک خطاب کنه.
اگه اسم خوبی به ذهنتون می‌رسه خوشحال میشم بهم بگین :)


+ راستی محدودیت نت دارم. ممکنه دو سه پست یه بار سر بزنم، ولی دو سه تا رو با هم می‌خونم :)

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan