- تاریخ : جمعه ۶ بهمن ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۴۳
- نظرات [ ۱۵ ]
چند تا دختر دبیرستانی اومده بودن کتاب بگیرن.
_ تذکرة الاولیا مال کیه؟
+ مال من
_بیا دخترم.
.
.
.
.
× کتاب راز رو دارین؟
_ بذار ببینم. راز مال کیه؟
× مال من
_ ههههه نویسندهش کیه؟
× ههههه نمیدونم :)
.
.
.
.
یه لیست ششتایی از کتاب برده بودم، هیشکدومو نداشت :(
.
.
.
.
یه کتاب دیگه برداشتم.
.
.
.
.
همه رفته بودن اونور، تذکرة الاولیا رو میز مونده بود تنها! بازش کردم:
[خداوندا! سگی* چند قدم بر اثر دوستان تو زد، او را در کار ایشان کردی. من نیز دعوی دوستی دوستان تو میکنم و خود را بر فتراک ایشان میبندم و مشتغل سخن ایشان میشوم و باز میرسانم. خداوندا و پادشاها! اگرچه این سخن را هیچ نیَم و میدانم که از هیچکسانِ این راهم، اما محب اقوال و احوال و رموز و اشارات ایشانم. به حق وحدانیت قیومیت و به حق جان پاک انبیا و رسل و ملائکه مقرب، و اولیا و مشایخ و علمای حضرت تو، که این غریب عاجز را از این قوم محجوب مگردان.]
- تاریخ : پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۴۱
یاد روز پرستار پارسال که میفتم خندهم میگیره. اینکه کیک رو آوردن اتاق من و من خودم رو از تمام قضایا کنار کشیدم! گفتن بیا عکس بگیر، گفتم "نه! بدین من از شما عکس میگیرم :)" چمدونستم برای من کیک گرفتن!
دیروز هم کیک و کادو گرفته بودن برام! واسه روزی که به من ربطی نداره :) یعنی ربط داره ولی من مربوط نمیدونم! تنها پرستار اونجام و هیچ نوع کار پرستاری بجز پروندهنویسی انجام نمیدم.
یه ژاکت و یه کتاب. خانم.ص ژاکت، روانشناس کتاب. قبلا گفته بودم بهش که کتاب روانشناسی نمیخونم و خوشم نمیاد. "بیشعوری" رو هم که اوایل پاییز گرفته بودم، نخونده دادم روانشناسمون بخونه! یعنی از سه جلد پنجاه شصت صفحه خوندم ولش کردم. من صاحبنظر نیستم که بگم کتابی با این همه طرفدار خوبه یا بد، ولی شخصا دوستش نداشتم. تکرار مکررات، بیان واضحات! حرفای معمولی که نویسنده میخواست با یه طنز بینهایت آبکی جالبشون کنه. شاید یکم بیشتر دندون رو جگر میذاشتم به جاهای خوبش هم میرسیدم، ولی صبرم کمه! :) نگا از کجا به کجا رسیدم! ایشون برای من کتاب "نیروی حال" از اکهارت تُله رو گرفته :| نمیدونین با چه ذوقی تو ایستگاه BRT بازش کردم و بعد چه شکلی شدم :| حالا انشاءالله که خوب باشه :)
گفتن "فک کردی روز تولدتو لو نمیدی ما مناسبت پیدا نمیکنیم برات؟" آخه اونجا واسه همه تولد میگیرن :/
دیروز برای ولادت حضرت زینب، آش هم درست کرده بودن که به مریضا بدن. تف به ریا، قابلمهشو من شستم، خدا قبول کنه ازم😅
شب خانم.ص بهم پیام داد. منِ مبادیِ آداب اونقدر زدم به در بیخیالی که نه تنها پیام تشکر بابت کادو بهش ندادم، که حتی جواب پیامشم ندادم. گفتم بذار هر فکری میکنه بکنه. دیگه خسته شدم انقد فک کردم کی چه فکری میکنه.
- تاریخ : چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۰۰
- تاریخ : سه شنبه ۳ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۰
- نظرات [ ۷ ]
ستاره! ستاره! (نمیدونم کجا شنیدم ولی فک کنم بقیهش اینجوری بود که دلم آروم نداره! بقیهترشم یادم نمیاد دیگه) روزت مبارک ای پرستار زحمتکش! ای کسی که میلیون میلیون نک و ناله از روزگار تو دلش داره و جلو مریض چیزی نمیگه، عوضش میاد وبلاگش رو منفجر میکنه؛ ای کسی که پرستار متبحریه ولی بخاطر وسواس نمیتونه گچ ببنده، عوضش آتل رو عالی میبنده؛ ای کسی که طاقت دیدن درد بچهها رو نداره، اما جرأت و دلش رو داره که زبون بچهها رو بخیه بزنه؛ ای کسی که شاهد زجرکش شدن چند زن در اثر خوردن قرص برنج بوده و به زمین و زمان لعنت فرستاده؛ ای کسی که روراستتر از اون بین وبلاگنویسها ندیدم؛ ای کسی که کاش انقد روراست نبود؛ ای کسی که چند دفعه بهش گفتم انقد منفی نباش و چند دفعه بهش نگفتم که همه خصوصیات اخلاقی بد دارن، اما نمیان جار بزنن تو چرا میزنی؛ ای کسی که نمیتونم بگم دوستش دارم، اما میتونم بگم اگه خدا بهم یه آرزوی مستجاب در حق مجازیها بده قطعا روبهراه شدن زندگی اون رو آرزو خواهم کرد، چون ملموسترین زندگیایه که تو وبلاگها خوندم، با تمام نقاط کور، تیره و گاهی روشنش.
خدایا موفقیت، سلامت، عاقبت خیر ارزانی این پرستار خوشگل بفرما :) یکمم یادش بنداز که از آدما فقط خودشه که قابل اتکا و اعتماده و نباید منتظر هیچکس باشه.
* اینکه میگم نمیتونم بگم دوستش دارم چون در تمام دنیا کسی وجود نداشت که بتونم بگم دوستش دارم تا قبل از برهی ناقلا! الان هم نمیدونم حسم به این بره اسمش دوست داشتنه یا نه! درک میکنین که برهی ناقلا فرق میکنه دیگه؟ ;)
+ چون همیشه خصوصی کامنت میذاره، نظرات برای خودش بازه که بیاد دعوام کنه با این شر و ورایی که بافتم :)
- تاریخ : دوشنبه ۲ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۶
بعد از یک سال کار تو این درمانگاه، چند هفتهای هست با یکی از پرستارها یه کم دوست شدم. پیگیر کارای بارداریش و اینا بود، واسه همین چند دفعهای با هم حرف زدیم و بعد از اون روزایی که هر دو شیفتیم، با هم صحبت میکنیم. اگه صحبتمون بعد از شیفت من باشه، نیم تا یک ساعت طول میکشه که این برای من خیلی زیاده! شبیه بچههای بیش فعال تقریبا نمیتونم یه جا بند بشم! فک کنم تو بزرگسالی بیشفعالی گرفتم، چون قبلا یادمه حداقل در مورد کتاب که میتونستم ساعتها بشینم پاش و بلند نشم. جدا از اینا این پرستارمون یک مقدار هم خونسرده و همه چی رو آروووم و سر صبر و با کلی مقدمات و تمام جزئیات تعریف میکنه که از قضا این هم با شخصیت زود برو سر اصل قضیهایِ من نمیخونه.
امروز اول شیفت اومد اتاق من و گفت که راجع به قضیهی هفتهی قبل یه اتفاقی افتاده میخواد بگه. من مریض داشتم گفتم بعدا میرم اتاقش. بعد از چند تا مریض که وقتم خالی شد، رفتم پیشش. در حالی که من استرس داشتم که نکنه تو این مدت که تو اتاق ایشونم مریض دیگهای اومده باشه، ایشون با صبر و حوصلهی تمام داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده. یکم که گوش دادم گفتم میرم بعدا برمیگردم. تا آخر وقت بیکار نشدم دیگه. موقع رفتن با بقیه که تو سالن بودن خداحافظی کردم، ولی اتاق پرستار نرفتم! راستش حوصله نداشتم حرفی رو که میشه تو یک دقیقه خلاصه کرد، نیم ساعت گوش بدم. تا دم در اتاقش رفتم و برگشتم. بعد عذاب وجدان گرفتم، اما محل ندادم. داشتم میرفتم سمت BRT که یادم افتاد فردا روز پرستاره! سرِ خرِ درون رو کج کردم، برگشتم که بهش تبریک بگم. نمیدونم چی شد که ییهو جو صمیمیت منو گرفت، از پشت سر یکی زدم رو شونهش و گفتم "راستیییی! روزت مبارک :)))" صورتش یه حالتی بین "بهت" و "غافلگیری" و "خوشم نیومد" و "همینجوری زدی پشتم، نگفتی نیدلاستیک بشم" و "نه بابا! تو هم از این کارا بلدی" و کلی حالت دیگه رو همزمان نشون میداد و من همهشو یه جا از تو صورتش خوندم! درجا حس پشیمونی منو گرفت و یه دو تا ببخشید گفتم. اونم فک کنم تو شوک بود، چون گفت "روز تو هم مبارک"!!! و بعدش هم یادش رفت که پی بحث قبلی رو بگیره. فقط پرسید چرا تو گروه تلگرام درمانگاه نیستم و اگه بخوام عضوم میکنه. یادم بود که اون اوایل ادم کرده بودن و من لفت داده بودم، اما دیگه نه نگفتم بهش. رسیدم خونه اد شده بودم، حالا دم به دیقه پیام میومد! دینگ دینگ! فلانی خوش اومدی! دینگ دینگ! روز پرستار مبارک! دینگ دینگ! رقص فلانی با فلانی! دینگ دینگ! جوک! دینگ دینگ! جوک! دینگ دینگ! جوک! گروهو گذاشتم رو سکوت و فکر نکنم به این زودیا بهش سر بزنم. بذارم آبا از آسیاب بیفته، منو یادشون بره، بعد تو یه موقعی که زیادی چتشون شلوغ پلوغ میشه لفت بدم که کسی نفهمه 😅 آقا من اصلا بخوام تلگرام از رو زمین محو بشه کیو باس ببینم؟
+ از نتیجه گرفتن از پست قبل ناامید شدم، به حقیقیها رو آوردم.
- تاریخ : دوشنبه ۲ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۰
- تاریخ : دوشنبه ۲ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۱۲
- نظرات [ ۲۳ ]
آخرین صندلی BRT نشسته بودم، کنارم هم یه خانم نشسته بود و تا چند صندلی جلوتر کس دیگهای نبود. هدهد زنگ زد، گفت "از سر راه یه فیش آنتن بخر" گفتم "پول ندارم" گفت "پونصد تومن میشه" گفتم "پونصدی ندارم" گفت "چقدی داری؟ هزاری؟" گفتم "یه قرون هم ندارم" گفت "کارت بکش" گفتم "تو کارتم سه هزار تومنه، میکشه؟" گفت "خداحافظ" :||| 😅😅😅
گفته بودم که اول ماه منکارتم رو به اندازهی کل ماه شارژ کردم، هرچی هم موند دادم به آقای. طی این ماه فهمیدم بدون یه قرون پول هم میشه زندگی کرد :))) باید بهش میگفتم فردا شب همین موقع زنگ بزن، انشاءالله حقوق گرفتم :)
آدمو مجبور میکنن تا ته حساب بانکیشو جلوی مردم بگه! منم اصلا نمیتونم پچپچ کنم. عادی هم صحبت نمیکنم پشت تلفن، جلب توجه میشه. وقتی با خانواده حرف میزنم یکم لهجه دارم. چه تو اتوبوس باشم، چه جلوی استاد دانشگاهم، چه جلوی همکارام نمیتونم با خانوادهام بدون لهجه حرف بزنم. تلاش هم بخوام بکنم یه چیز شلمشوربای خندهداری میشه، واسه همین تلاش هم نمیکنم :) من خودم مشکلی با لهجهم ندارم، ولی بقیه چند دفعه بهم گوشزد کردن که "همه برمیگردن نگات میکنن، نمیتونی عادی صحبت کنی؟" اینکه آدم در مرکز نگاهها باشه جالب نیست، ولی حداقل تو این مورد برام مهم نیست.
- تاریخ : شنبه ۳۰ دی ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۳۵
بارها و بارها و بارها با خودم تکرار میکنم:
تو خودتی! فقط خودت باش.
- تاریخ : شنبه ۳۰ دی ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۵۸
- تاریخ : شنبه ۳۰ دی ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۳۸
