مونولوگ

‌‌

خدایا خودت کمک کن


یک ساعت پیش داداشم زنگ زد به گوشی مامان و گفت که ظهر از سرکار نمیاد، عصر یا شب میاد. مامان هم بدون اینکه مشکوک بشن گفتن باشه. بعد از چند دقیقه آقای زنگ زدن که دفترچه‌ی حجت رو بذارین دم دست من دارم میام خونه. مامان هم گفتن باشه. بعد که گوشیو قطع کردن تازه فهمیدن چی شده! اتقد هول کرده بودن که فقط دور خودشون می‌چرخیدن. دفترچه رو پیدا کردم و مامان سریع لباس پوشیدن. هی خودم و مامان رو دلداری می‌دادم که چیزی نیست. آقای که اومدن انقد رنگشون پریده بود و عجله داشتن که وحشت کردم. آقای خیلی خونسردن، خیلی کم پیش میاد این شکلی بشن. هرچی هم پرسیدیم جواب ندادن که چی شده. مامان و آقای رفتن بیمارستان و ما موندیم و هزار فکر و خیال. الان زنگ زدیم مامان گفتن انگشتش قطع شده، داره میره اتاق عمل.

لطفا خواهشا دعا کنین پیوند انگشتش بگیره، فقط هفده سالشه.


چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان/...


"تمام اعضای بدن پیش ما به صورت امانت هستند که به وسیله آن ها ترقی کنیم و به کمال برسیم و باید به تمام معنی و تا حد امکان و به اندازه، نه کمتر از طاقتشان و نه بیشتر از طاقتشان آن ها را برای رسیدن به بالاترین حد کمال استفاده نمود."
اینو اینجا خوندم.


اگه یه وسیله‌ی موردنیازی رو اجاره کرده باشیم، حواسمون هست که بیکار و عاطل نمونه. میگیم من دارم بابتش پول میدم، چرا بلااستفاده رهاش کنم؟ باید تا اون حدی که جا داره ازش استفاده کنم.
اگه اون وسیله رو به صورت مجانی و موقت دستمون بدن، شاید به اندازه‌ی لازم قدرشو ندونیم؛ ولی بازم همین که فک کنیم بالاخره باید پسش بدیم باعث میشه ازش استفاده کنیم. اکثر اوقات هم تا اون حدی که می‌تونیم و میکشه بهره‌برداری نمی‌کنیم. عجیبه که احساس زیان هم نمی‌کنیم!
ولی گاهی وسیله‌ای از اول دستمون بوده، مال خودمون بوده، احساس می‌کردیم برامون دوام داره؛ چی کار می‌کنیم؟ ما تنبلا میگیم حالا که هست، بعدا هم هست، الان نشد بعدا. بعدا میشه، بعداتر همیشه وجود داره. اگه کاری هم باهاش بکنیم مطابق آخرین ظرفیتشه؟ نه!

بدن ما دائما و به مرور داره مستهلک میشه؛ بدنی که فک می‌کنیم مال خودمونه، ازلی و ابدی؛ بدنی که من فک می‌کنم استیجاریه و باید حق‌الاجاره‌شو بدیم؛ بدنی که هنوز حد نهایتِ توان براش مشخص نشده و هرازگاهی شاهد رکوردهای عجیب و غریبی تو دنیا هستیم؛ این بدن‌های خارق‌العاده هم نه، همین بدن تنبلِ پرورش‌نیافته‌ی خودم، می‌دونی حتی با همین میشه چه کارها کرد؟ نمی‌دونی :) اگه تا این حد بافهم و کمالات بودی که جات روی بردار، این نبود!


+ .../که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد


  • نظرات [ ۰ ]

آیدا جون بدجوری داره اذیت می‌کنه!


داشتم دستی دستی خودمو می‌کشتم! آدرنالم پاک ترکید! خودمو با دستان خودم بردم لب پرتگاه سکته و روانشناس و خانم ص و دکتر با ری‌اکشن‌هاشون برم گردوندن! یه مریض رو اشتباه وارد کرده بودم توسط دکتر کشف شد، تا همینجاش برای سکته زدن من کافی بود. بقیه‌ی پرونده‌های امروزم چک کردم، دیدم یه پرونده‌ی دیگه رو هم اشتباه زدم. هردو باید قطع درمان می‌شدن، مجدد شروع می‌شدن. بالاخره به ذهنم رسید که اصلا اطلاعات بیمار رو یه بار تو سامانه‌ی سراسری چک کنیم، شاید هم اشتباه نکرده باشم. و بله، دومی اشتباه نبود! از مرز سکته اومدم اینورتر. الان که تو BRT نشستم یادم اومده بابا اصلا من اون بیمار رو وارد نکردم که، یکی دیگه وارد کرده!!!!!

+ خدایا، پرورگارا، من نمی‌کشم. لطفا بقیه‌ی پرونده‌ها که قراره فردا کنترلشون کنم اشتباه نداشته باشن! 🙏
+ آیدا جون، اسمیه که رو سامانه گذاشتن!

ما کاشتیم تا دیگران بخورند، دیگران هنوز نکاشتند تا ما بخوریم!

مامان دیروز کلی پشم طبیعی گوسفند خریدن تا باهاش تشک درست کنن، واسه جهاز هدهد. خدارو شکر که حداقل لحاف رو با پشم شیشه درست می‌کنن! الان تازه از شستن مرحله‌ی اول پشم فارغ شدیم! به قول خودمون پایمالشون کردیم، من و مهندس! الان من یک گوسفند خوشبو هستم که نمی‌دونم چطوری برم سرکار! جالب اینجاست که بوی پشم هرچی هم شسته بشه نمیره! تا چند ماه که روشون می‌خوابی همچنان فک می‌کنی یه گوسفند تو بغلته😂 امروز مرحله‌ی اول رو شستیم. تو یه دیگ بیست کیلویی، تو آب و تاید گذاشتیم خیس بخوره تا چند روز. بعد میریم مرحله‌ی دوم شستشو. بعد که شستیم و خشک شد می‌رسیم به مرحله‌ی زدن پشم‌ها که واقعا دسسست می‌خواد و بازو! بعدش هم میره واسه تبدیل شدن به تشک!

چند روز دیگه سال خمسیم می‌رسه، واسه همین قلکمو شکستم :( با اینکه می‌دونستم چیز زیادی هم توش نیست.

قبل از عمل


بعد از عمل



اینم ناله‌های آخرش


+ قبل از عملشو ببینین چه دلبر بوده! واسه همین گنده گذاشتمش :)

  • نظرات [ ۱۷ ]

قصه‌ی ظهر جمعه


مامان و آقای صبح رفته بودن بیرون، آقای شلوار خریدن. اومدن خونه آقای رفتن شلوار رو پرو کنن، من و مامان تو آشپزخونه بودیم. آقای از وقتی وارد خونه شدن هی داشتن از شلواری که خریده بودن تعریف می‌کردن؛ مامان هم می‌گفتن "اوووو نگاه حالا هی تعریف می‌کنه :))" بعد صدای آقای اومد که "عه اینکه پاره است!" مامان "واقعا؟ پاره است؟" آقای در حالی که شلوار پاشون بود، اومدن تو آشپزخونه. "کو؟ کجاش پاره است؟" "ایناها، اینجاش!" و به پاچه‌ی شلوار اشاره کردن "اینجاش پاره است، نگا پاهام از توی سوراخاش دراومده"!!!😅
آقای هممممیشه سربه‌سر مامان میذارن، مامان هم هممممیشه گول می‌خورن! بعضی وقت‌ها ما به مامان میگیم "باور نکن مامان، آقای شوخی میکنن!" ولی مامان میگن "نههههه! راس میگه" بعد آقای با خنده‌ش خودشو لو میده! ولی دفعه‌ی بعد دوباره مامان شوخی‌های آقای رو باور می‌کنن! :|||

ماهی تو سبد غذایی خانواده‌ی ما نیست، طعمش خیلی خوشایندمون نیست. اما من تصمیم گرفتم که دیگه دختر خوبی باشم. دیشب رفتم با دست خودم ماهی خریدم، امروز سبزی‌پلوماهی پختم!!! ببینید چقد دخدر خوبی شدم ^_^ ماهی رو هم مزه‌دار کردم. هنوز نخوردیم، خدا کنه خوب شده باشه :)

  • نظرات [ ۲۲ ]

بالاخره...



تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست


بازم همین شعر/بازم حافظ جان



+ بالاخره بعد از چند هفته نیت کردن، به دعای کمیل حرم رسیدم :)


اسمش آیدا جونه :)

"جای تاسف داره که جا برای خطای انسانی در نظر گرفته نشده. جدیدا کابران سایت باید از هر خطایی مصون باشند و به درجه عصمت برسند!"


نظر یکی از پزشکان گروه تلگرامیِ سامانه‌ی کشوریِ سه نقطه راجع به سامانه‌ای که اجبارا از دیروز باید باهاش کار کنیم. بدون تصرف با تخلیص! (چرا میگن تلخیص؟")



+ پس بدانید و آگاه باشید که به زودی یکصد و بیست و چهار هزار و یکمین پیغمبر نیز ظهور خواهد کرد. منتها این آخری از جامعه‌ی نسوان خواهد بود!

+ دو هزار و سیصد تا پزشک و پرستار از کل کشور، تو اون گروه هست، مثلا باسوادای جامعه! یه پیام ساده (پیام بالا) رو باید کلی حشویاتش رو بزنم، کلی ادیتش کنم تا مفهوم بشه! این چه وضع ادبیات مملکته؟

‌‌


یه کم فقط کم آوردم.

همین.


یک روز هم به روایت تصویر

انگار ساعت داره خراب میشه. آورده بودیمش پایین، موقع صبحانه نگاش می‌کردیم، دو تا می‌رفت جلو، یکی عقب‌گرد، دو تا درجا! باز یکی عقب‌گرد، دو تا جلو، یکی درجا! :) نمی‌دونم هدیه‌ی جشن کلاس چندم بود، مال یکی از بچه‌ها همون موقع که داشتیم از جشن برمی‌گشتیم تو مینی‌بوس خراب شد، مال من تا الان مونده! هشت سال شد!


اونم که کنارشه یکی از عوامل گرسنگی دو روز اخیر منه! هر وقت هوا سرد میشه، مامان نون می‌پزن، چون آقای خیلی دوست دارن. ما بچه‌هام هم خیلی دوست داریم، منتها این دفعه هرچی چربی و دنبه بوده توش ریختن! دیروز ظهر این نون رو خوردیم و امروز صبح. البته خانواده خوردن، من به خوردن یه دونه کیک اکتفا کردم :)
دلیل دیگه‌ی گرسنگیم دندونه! پریروز جرم‌گیری کردم و یه دونه‌شم ترمیم. درد هم داشت، حساس هم بود. تو کلینیک روانشناس می‌خواست با هیپنوتیزم دردمو کم کنه!!!

از برف دیروز اینقد مونده، با یک عالمه یخ‌ما! (از سرما گذشته دیگه) دیشب آخر شب، آبمون انقد کم بود که داشت قطع میشد. رفتیم کنتور رو لباس پوشوندیم، صبح آب میومد.


صبح رفتم بانک ملت برای افتتاح حساب، ساعت نه اونجا بودم بسته بود :/ مگه بانک‌ها هم تعطیلن؟ دویست تا بانک تو اون راسته است (اغراق!) همه باز بودن، عدل همین که من باهاش کار داشتم بسته بود. مردم پشت در منتظر نشسته بودن. دیدم دیرم میشه رفتم درمانگاه دیگه. از شانس من خانم دکتر هم ساعت یازده اومد :|
گرچه برف خیلی نشد، ولی هوا صاف شد. اونم حرم :)


یه کارتی هم چند روز پیش دیدم، یه جمله‌ش خیلی به دلم نشست:

"آنچه استقلال عقیده و اراده را از بین می‌برد، احتیاج است. من نمی‌خواهم محتاج کسی باشم. می‌خواهم این زبان تند و تیزم آزاد باشد."

جناب مدرس


خوب دیگه، ملالی (حرفی) نیست جز دوری شما (گرسنگی و خیل مریضان!)

زمستانی که انگار دارد می‌آید

انگار که هر دونه‌اش یه بغل شادی از آسمون با خودش به قلبم نازل می‌کنه!

بیست دقیقه قبل که از خونه اومدم بیرون هیچی نبود، بعد ناواضح، یه چیزایی شبیه گرد و خاک رو دیدم که دارن تو هوا به هر سمتی حرکت می‌کنن، بعد کم‌کم بیشتر شدن، بعد صدای یه مکانیک رو شنیدم که می‌گفت "عه نگاه کن داره برف میاد!" و دوستش که سرش زیر ماشین بود بی اعتنا گفت "راس میگی؟" و من مطمئن شدم توهم نزدم :)

الان هم در حالی که توی BRT نشستم، بولوار رو نگاه می‌کنم که سفید شده! واقعا سفید شده! سفید! سفید! سفید!

خدایا شکرت :)))


+ سفید هم برود بنشیند کنار زرد و قرمز :)

Designed By Erfan Powered by Bayan