مونولوگ

‌‌

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

تلویزیون داشت جکی چان نشون میداد، داداشم گفت "چرا این چینی‌ها خونه‌شون شبیه قطاره؟!" یه دفعه یادم افتاد که دلم میخواد برم سفر دور دنیا در هشتاد روز! دوست دارم برم همممه جای دنیا رو ببینم. یه اشتیاق عجیبی به چیزهای جدید دارم. می‌خوام ببینم مردم بقیه جاها چجوری غذا میپزن، چجوری لباس می‌پوشن، چجوری حرف میزنن، چه اخلاق‌ها و عاداتی دارن، چه سرگرمی‌هایی دارن، چه معماری‌ای دارن، خونه‌شون چه دکوراسیونی داره، چه طبیعتی دارن و... الان بهش فکر هم که می‌کنم قلبم از فرط شوق دگرگون میشه *_* ای کاش بتونم برم همه‌جا رو ببینم. اون آرزوهای براق که قبلا گوشه‌ی وبم بود، اولیش همین سفر بود. دوست دارم برم پنگوئن‌ها رو بغل کنم، سوار شترهای عربستان بشم، تو جاده‌های بدون محدودیت سرعت آلمان کنار راننده بشینم! اون روستایی که تو هنده و زن‌ها میرن خواستگاری و میرن سرکار و مردها رو طلاق میدن! رو ببینم، راستی دیروز چند تا صحنه از پاریس رو دیدم، چقدر قشنگه! دوست دارم برم مصر از رود نیل رد بشم، تو ونیز قایق‌سواری کنم، برم تو دانشگاه‌های معروف آمریکا و اروپا و چین گشت بزنم، یه کشتی بزرگ مثل تایتانیک سوار بشم، برم سوئد شفق قطبی رو ببینم، برم رصدخانه‌های معروف دنیا و تو آسمون غرق بشم. واای خدایا! دلم میخواد برم فضا! از سکوت فضا کر بشم! از اونجا زمینو نگاه کنم و دلم تنگ بشه :)
ولش کن، بیشتر بنویسم همین الان پا میشم میرم چمدونمو میبندم!
از بین اعضای خانواده (بجز آقای که در اوان جوانی خانواده را ترک گفته و دور دنیا گردیده‌اند!) من از همه بیشتر رفتم مسافرت. البته زیاد نرفتم ولی از بقیه بیشتر رفتم. اغلب هم تنها، سفر تنها یک حال دیگه‌ای داره. سفر خانوادگی هم بد نیست ولی چون یکم خودمختاری آدمو کم می‌کنه دوست دارم یا تنها برم یا نهایت دو نفری :)
هشتاد روز تو این زندگی‌هایی که معمولا شصت هفتاد سال طول میکشه خیلی زیاد نیست نه؟


+ سفر مرا به زمین های استوایی برد

و زیر سایه‌ی آن بانیان سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت...


مسافر/سهراب


+ فکر می‌کنم اون خط آخری که از سهراب گذاشتم واقعا با سفر برای آدم اتفاق میفته.


بعدنوشت: یه چیزی که دوست داشتم همیشه ببینم صحرا کنار دریا بود، نمی‌دونستم اصلا وجود داره یا نه! چند سال پیش تو یه مستند نشون داد یکی از جاهایی که همچین چیزی داره یه شهری تو جنوب شرقی ایرانه! اسمش یادم رفته، اونجا رو هم دوست دارم برم ببینم :)

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست...

چه جوی! اسمشو میشه گذاشت تجربه. آخرش یه دختربچه رفت بلندگو رو گرفت شروع کرد به خوندن، سلام و دعا و اینا. منم چمدونستم رسمشونه، فک کردم واسه خودش داره میخونه، مثل خیلی از بچه‌ها که از بلندگو خوششون میاد؛ بنا کردم در عرض و طول قدم زدن. سرمم پایین بود، با خودم آمین می‌گفتم. یک عالمه خوند، منم همونطور بی‌حواس و سر به زیر یک عالمه قدم زدم و یک عالمه آمین گفتم. یه دفعه سرمو آوردم بالا دیدم ملت همه رو به قبله ایستاده، دست به دعا بلند کرده‌اند منم کنارشون هی رژه رفته‌ام! تصور کنین فضا رو :)))
از اون جلسه چی یاد گرفتم؟ اینکه آدم نباید زیر دوش آب، یا وقتی هنوز موهاش خیسه شونه بزنه موهاشو! چون کچل میشه :)

باید یه جلسه‌ی توجیهی واسه خادمای حرم بذارم، آینه‌مو کامل معرفی کنم بهشون. تا درش نیارن کامل باز نکنن بازرسی‌شون مقبول درگاه احدیت واقع نمیشه انگار! همیشه هم اول می‌پرسن این چیه؟ میگم آینه. ولی حتما باید بازش کنن ببینن.
سلام آخر رو که دادم، سرم رو که آوردم پایین دیدم انگشت شست جوراب چپم سوراخ شده و منم با همون جوراب سوراخ تو حرم چرخیدم! تو خونه احتمالشم نمیدادم امروز، فردا، حتی تا یک هفته‌ی آینده سوراخ بشه!
چقد می‌خواستم امشب برای دعای کمیل حرم باشم.

.


کاش میشد ضربان قلب رو کنترل کرد. باحال میشه نه؟ نزن، نزن، نزن، حالا دو سه تا بزن، بعد باز نزن تا من بگم.


به نفعم بود بیدار نشم

دیروز خانم ص گفت کلینیکشون بازرس اومده. امشب همه‌ش خواب بازرس می‌دیدم. خواب دیدم تو کلینیک سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برده. ناگهان تو خواب بیدار شدم و دیدم همه در تب و تابن، فهمیدم بازرس اومده. دید من بیدار شدم، اومد اتاق من! (انقد باشعور بودن همه‌شون که منو از خواب بیدار نکردن😅) قیافه‌ی بازرس شبیه ترامپ بود، البته شبیه تصورات من از "اُوه" (شخصیت اول کتاب مردی به نام اُوه) هم بود. یه دفترچه و قلم هم دستش بود که چیزمیز توش یادداشت می‌کرد. در مورد آزمایش ادرار و اسید و قلیا و خون و فلوروکوینولون‌ها!! ازم سؤال پرسید :) انگار مدرسه است! منم همینجور هاج و واج نگاش کردم و گفتم "نمی‌دونم". بعد گفت "نمی‌دونی؟ تو کلینیک هم که می خوابی!!!" می‌خواستم بگم "باور کنین، سوگند به خدایان مصر و بابل و هندوستان، دفعه‌ی اوله خوابم برده!" ولی گفتم بگم که چی؟ مثلا میگه چون دفعه‌ی اولته نادیده می‌گیرم؟ بازم هموجور هاج و واج نگاه کردم فقط!
تنها نکته‌ی مثبت خواب این بود که خوشحال شدم بازرس اومد و رفت، که بتونم سه‌شنبه‌ی بعد رو مرخصی بگیرم برم علوسی *_*

:)

مامانم داشت شبکه پویا میدید. سلمان فارسی که تموم شد، یه انیمیشن شروع شد. شروع شدنش هم این شکلی بود که اسم برنامه رو به صورت حروف جدا جدا تو آهنگری می‌ساخت. من و هدهد و داداش کوچیکم هی داشتیم حدس می‌زدیم که قراره چه لغتی ساخته بشه. هر کی یه چیزی می‌گفت، سینمایی، سیو، سیوی! موسیقی و... که در نهایت هیچ‌کدوم حتی شبیه لغت نهایی نبود! همین که اسم کامل برنامه رو گذاشت، من به سرعت برق و باد خوندمش! "بِشْنَوازی"!!! و هدهد با کمی فاصله‌ی زمانی خوند "بِشنو اَز نِی"! غش کردیم از خنده! انقد خندیدم دلم درد گرفت! دقیقا همینقد خندیدم :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
مثل اون متسابقینی بودم که تا مجری سؤال رو می‌خونه زنگ رو میزنن، اما بعدش نمی‌تونن جواب بدن!

کاش خوابم ببره!

اصلا کی گفته فراموش‌کاری چوووون من بره عضو کتابخونه بشه؟ فک کنم پولام زیادی کرده، دوست دارم یکم جریمه بدم کم بشه!
انقد دوست دارم کتاب بخرم بمونه برای خودم. ولی خوب تو این یک سالی که رفتم سر کار اصلا نتونستم پس‌انداز کنم، و از سوی خانواده بسی شماتت میشم! بخاطر همین رفتم کتابخونه عضو شدم که دیگه کتاب نخرم. باقی خرج‌ها رو هم دارم به صفر نزدیک می‌کنم. اون قرضی که از آقای گرفته بودم رو بیشترشو دادم. حقوق این ماه رو دو دستی تقدیمشون کردم. با خودم گفتم بذار ماه بعدم بگیرم یه جا بدم، بعد ترسیدم تا ماه بعد خرجش کنم :/
چرا اینقد سخته آدم از پدرش پول بخواد؟ پول تو جیبی منظورمه. هدهد که از وقتی عقد کرد کار نمی‌کنه. اصلا و ابدا هم به شوهرش نمیگه پول بده، از آقای هم روش نمیشه پول بگیره. همینجور مثل هدهد مونده رو درختِ پر گِل! من نمی‌دونم با این وضعیت چرا کارشو ول کرد؟ این مردهام یکم درک ندارن والا! من تصمیم داشتم اگه یه وقت ازدواج کردم نرم سرکار، حالا می‌بینم نمیشه اصلا! چجوری به یه نفر دیگه بگم "میشه لطفا یکم پول بدی من برم پالتو بخرم؟" "میشه بهم کرایه ماشین بدی برم حرم؟"!!! از اطراف و اکناف اشاره می‌کنن که "یاد می‌گیری دختر جان! یااااااد می‌گیرییییییی!" چمدونم والا! ما همون قدیم هم کلی عرق بر جبینمون می‌نشست تا از آقای پول بگیریم، الان که هیچ!

+ فعلا کتابایی که می‌خوام قدیمی‌ان و پیدا میشه تو کتابخونه، تا ببینیم بعدا مخازن چقدر جوابگوی ما هستن!
+ من چرا نمی‌فهمم که نباید دایه‌ی دلسوزتر از مادر بشم؟ چرا حرص بخورم و پیگیری کنم وقتی خودشون عین خیالشون نیست؟
+ فک کنین یه خانم هستین، باردار شدین، تا اواسط بارداری رو رفتین، حالا دکتر گفته باید ختم حاملگی بدین وگرنه جون خودتون در خطره، بعد شاید برای آخرین بار می‌خوان صدای قلب جنین رو گوش بدن. دوست دارین بیشتر بشنوین یا اینکه زود قطعش کنن؟ من باید چیکار می‌کردم؟ مونده بودم بذارم گوش کنه یا قطع کنم که بغضش نترکه! هعی دنیا!

که اینطور!

اولین بار بود که بعد از بحث خودمو دعوا نکردم، نگفتم "بی‌عرضه! بیخود کردی اصلا حرف زدی!" با اینکه این دفعه هم سواد ناقصم باعث شد بعضی جاها گیر کنم، ولی ذهنم خیلی بازتر از دفعات قبل بود. پرانتز باز؛ تو بحث با جنس مخالف همیشه همین‌جورم. از تمام حواسم نمی‌تونم استفاده کنم، چون همزمان دارم به نحوه‌ی رفتارم، تن صدام، لحن صحبتم و چیزایی از این قبیل فکر می‌کنم. از طرفی چون آی‌کانتکت ندارم تمرکزم از این هم کمتر میشه و دیگه از زبان بدنشون هم نکته‌ای دستگیرم نمیشه. بخاطر همین، معمولا بحث‌هام با آقایون رو واگذار می‌کنم و کش نمیدم. میذارم فک کنن توانایی اثبات عقیده‌م رو ندارم. در واقع هم ندارم، چون اون لحظه تمام CPUم صرف پردازش و بازیابی اطلاعات ضروری نمیشه، مقداریش رو برنامه‌های الکی تو پس زمینه اشغال می‌کنن. بعدا که تو تنهایی بشینم فک کنم جواب‌های بهتری به ذهنم میرسه. پرانتز بسته!
اینجا هیچ وقت من شروع‌کننده‌ی بحث نبودم. اما خیلی از مواقع ناخواسته مخاطب بحث قرار گرفتم. بیشتر وقت‌ها از بحث اجتناب می‌کنم و هرچی هم که در مورد مسائل حساسیت‌برانگیز حرف  بزنن سکوت می‌کنم. ولی بعضی مواقع اجتناب ممکن نیست! نمی‌دونم، شاید اقتضای سنم باشه که جلوی بعضی ادعاها نمی‌تونم سکوت کنم. البته این که طرف مقابل دو برابر تو سن و تجربه داشته باشه هم یه دلیل دیگه می‌تونه باشه. امروز از اون روزهایی بود که چشمامو بستم، از هرچی تو چنته داشتم استفاده کردم و برای اولین بار این دکتر پر حرف یه جایی سکوت کرد! سر یه نقطه گیر کرد. ایشون کسی هستن که اگه جایی هم گیر کنن خیلی ماهرانه و مجربانه! فرمون بحث رو آروم به سمت دیگه‌ای می‌چرخونن، جوری که هیچ کدوم از حضار متوجه این ترفند نمیشن! اما امروز یه جایی بعد حرف من ناگهان سکوت کرد. این اولین بار بود صراحتا جوابی نداشت بده. ناگفته نماند خیلی جاهام ایشون مچ منو زد زمین که با وجود اطلاعات و تجربه‌ی ایشون بر من حرجی نیست ;))) بعدا گفت "من از این روحیه‌ی نقادانه‌ات خوشم میاد، از اینکه هیچ حرفی رو همینجوری قبول نمی‌کنی و همیشه مخالفی!" که من نمی‌دونم از کجا به این نظر رسیده. چون من نود و نه درصد مواقع اصلا اظهار نظر نمی‌کنم که بخواد نقادانه باشه یا نباشه؛ اصلا نقدی ندارم که بگم. تا به حال هم اگر تو بحثی شرکت کردم از سر تعصب جاهلانه بوده و بس.
حالا که چونه‌م گرم شده بگم من تعصب به کشور و خاک رو کاملا رد می‌کنم، گرچه خودم اندکی دارم و در تلاشم کمرنگش کنم. اما تعصب نسبت به عقیده رو نمیشه به این صراحت رد کرد. در واقع باید براش شرط گذاشت. چه شرطی؟ اینکه تمام عقاید و آرای عالم رو ریخته باشی تو غربال، اون چکیده‌شو که به دست آوردی، اون وقت رو اون عقیده‌ی عالمانه‌ات مصر باش، متعصب باش، پافشاری کن، براش جون بده. این بحثِ تعصب خاصیت الاستیسیته‌ش خیلی بالاست. الان دو صفحه نوشتم در موردش و هنوز هم راضی نشده بودم! بعد دستمو گرفتم رو اون ضربدره همه‌ش پاک شد :)

  • نظرات [ ۷ ]

روشن‌تر از خاموشی

دارم فک می‌کنم به راه‌حلی که وقتی پست جدید میذارم، هیچ ستاره‌ای روشن نشه :|

مثلا از این به بعد تمام پست‌های جدید در ادامه‌ی همین پست نوشته بشه! یا فقط همین یه پست رو داشته باشم، هی متن قبلی رو حذف کنم، متن بعدی رو وارد! یا برم بیان شکایت کنم که این ستاره‌ی لعنتی رو بردارن! یا حداقل برای دنبال کردن اجازه‌ی صاحاب وبلاگ رو شرط بذارن!

یا اینکه خودمو بزنم به بیخیالی و هر چرتی دوست دارم اینجا پیاده کنم، و فکر نکنم ستاره‌ای رو الکی روشن کردم.


[میشه هم همه رو بلاک کرد، اوهوم؟]

اندر حکایات BRT

دارم میرم خونه، خونه‌ی بی‌سرنشین! باز امشب تنهام، بقیه رفتن عروسی همون دختره‌ی فیس‌فیسی پرافاده‌ی چش‌سفیدِ زبون‌درازِ خوشگل :))) خدا رو شکر می‌برنش تهران :)
راننده یکم بی‌احتیاط رانندگی می‌کنه. اگه اتوبوس شلوغ باشه و من ایستاده، معمولا بدون اینکه از جایی بگیرم می‌تونم تعادلمو حفظ کنم، ولی امشب گاهی مجبور میشم از گوشه‌ی صندلی‌ها بگیرم. بخاطر این مدل رانندگی، صدای یکی از خانم‌ها دراومده. فک کنم بخاطر ترمز بد رو سرعت‌گیر به در و دیوار خورده بود که بعدش با صدای بلند گفت "خاک تو سرت! به تو هم میگن راننده؟ تو رو باید بذارن تو ماشین لباسشویی!..." و همینجور ادامه داد. یه دفعه از حرکت بازایستادیم! راننده پیاده شد، نمی‌دونم می‌خواست چیکار کنه. جلو رو نمی‌تونستم ببینم، صدا هم مفهوم نبود، بنظرم آقایون راننده رو از خر شیطون پیاده کردن، دوباره نشوندن تو ماشین لباسشویی! چون همچنان همونجور رانندگی می‌کنه تا ما خوب با هم مخلوط شده و کاملا شسته بشیم :)
از این طرف حرف اون خانم خیلی زشت بود و باید انتقادش رو مؤدبانه مطرح می‌کرد. از اون طرف جنبه‌ی انتقادپذیری کل جامعه و به تبع اون رانندگان محترم اتوبوس هم خیلی پایینه. چه اینکه خیلی‌هاشون حتی به انتقاد مؤدبانه هم وقعی ننهاده و گاها متعرض مسافران معترض هم میشن! مثلا توقع دارن پیرزن هفتاد ساله قبل از توقف اتوبوس از رو صندلیش بلند شه و پشت در وایسته که به محض توقف بپره بیرون! غیر از این باشه دیدم بعضیاشون یه جار و جنجال حسابی راه میندازن و حتی قبل از پیاده شدن مسافر حرکت می‌کنن. این توقع از جوون بیست ساله هم غیر قابل قبوله، چه برسه از پیرزن هفتاد ساله. بنده به عنوان یکی از ارکان بقای ناوگان اتوبوسرانی، انتقادات بسیار دیگری نیز به آن وارد می‌دانم که به علت ضیق وقت از بیان آن صرف نظر کرده و به جای آن توجه شما را به پاراگراف زیر جلب می‌کنم.
چون به منزل مقصود رسیدیم پاراگراف زیری وجود نداره، شما را به خداوند منان سپرده و میرم ببینم تو یخچال چی پیدا میشه.

لف و نشر مرتب


یه چیزی اونورتر از هلاک 😫 جسمی!

یه چیزی اونورتر از گند 😣 مودی!


چهل و چهار تا مریض!

سوتی وحشتناک!


هفته‌ی پیش دکتر مسافرت بود و همه‌ی مریضای اون هفته و این هفته رو هم تلنبار شدن :(

یه جا درخواست کار دادم، اما فراموش کردم رشته‌ی تحصیلی و شماره تماسم رو بگم!!!!! پیام داد، از خجالت آب شدم! فک نکنم حتی منو بررسی کنن :(


آخه دکتر میره کیفشو می‌کنه، بعد مثل امروز من هلاک میشم. حقوق هم که هیچ!

آخه مگه تو این شلوغی برای آدم حواس می‌مونه که بتونه درست رزومه بفرسته؟


  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan