مونولوگ

‌‌

یک روز مرخصی دکتر برابر است با انجام کلی کار عقب‌افتاده!


پس از سیزده ساعت ناشتایی، بستنی رو به بستنی متصل کردم! البته این وصال در معده؟ و شاید روده؟ی اینجانب به وقوع پیوست، با این فرض که بستنی می‌تواند سیزده ساعت در بدن تسنیم دوام داشته باشد :)


نمونه‌گیر من یه ماما بود :) منتظر طرح. خیلی خوب نمونه گرفت، اصلا درد نداشت. آزمایشاتتم 114 تومن شد.


بعد از آزمایشگاه رفتم حرم. چند روزه که از یه موضوعی خیلی ناراحتم، نمی‌دونم باید چیکار کنم و وظیفه‌م چیه. شاید می‌دونم ولی توانش رو ندارم، یعنی در اصل این توانایی رو در خودم ایجاد نکردم. شاید حتی حتی حتی توانش رو هم داشته باشم، ولی چون برام سخته دارم از زیرش درمیرم.

از امام رضا کمک خواستم، گفتم برام دعا کنن، ولی یادم رفت درددل کنم :(


من موقع زیارت از یه ترفندی استفاده می‌کنم تا در نزدیکترین محل به ضریح زیارتم رو بخونم. میرم در آخرین لایه‌ی افرادی که می‌خوان دستشون رو به ضریح برسونن می‌ایستم و اونجا زیارت می‌خونم. اینجوری خادم‌ها هی گیر نمیدن که خانم سر راه واینستا! خانم حرکت کن! دردسر گشتن برای جای مناسب رو هم ندارم دیگه :) امروز هم همین کار رو کرده بودم، بعد از چند دقیقه دیدم رسیدم نزدیک ضریح!!! دست و انگشترمو متبرک کردم و برگشتم :)


به هدهد زنگ زدم که بیاد بریم کیف بخرم که چون مامان دست‌تنها بود منتفی شد.


رفتم کتابخونه و بستنی مذکور رو خریدم و خوردم. موقع برگشت هم یه سری به فروشگاه کتابش زدم. یک پنجم پولی که برای کیف کنار گذاشته بودم رو خرج کردم و قضیه‌ی کیف تا واریز حقوق کلا منتفی شد!


سه تا کتاب کودک برای بره‌ی ناقلا و یه کتاب برای خودم. تو مسیر برگشت با خودم گفتم کاش برای وروجک و جوجه هم یه کتاب حمامی چیزی می‌خریدم :(


مدتیه رفتم تو کمای مطالعاتی! هیچ و هیچ و هیچ چیزی نمی‌خونم. یعنی یه مدت قبل خودم رو مجبور کردم که از رمان خوندن دست بکشم و کتاب‌های دیگه بخونم، یه‌کم خوندم و بعد کلا متوقف شدم. الان اصلا حس رمان خوندن ندارم، یعنی اشتیاقی که داشتم دیگه نیست. اما بقیه‌ی کتاب‌ها رو هم نمی‌تونم بخونم. چنان روحم سرکشه و بی‌تربیت (تربیت‌نشده)، که یه اپسیلون فشار ببینه درمیره! نمی‌دونم چطور دوباره علاقمندش کنم به مطالعه. مثل وقتایی که کتاب‌های درسی رو نمی‌خوندم و می‌رفتم سراغ اینجور کتاب‌ها! کاش باز هم همونجوری بشم.


  • نظرات [ ۱۱ ]

من، گوشت، پیرزن و دیگر هیچ!


یه پیرزن تو BRT ازم پرسید "اونجا نوشته بودن گوشت قرمز کیلویی سی تومن، راسته؟" گفتم نمی‌دونم و مثل همیشه این پایان بحث برای من بود. بعد یه چیزی در درونم گفت "ببین تا چند جمله می‌تونی صحبت رو ادامه بدی؟" و دیدم حتی برای آدمی مثل من هم، شروع و ادامه‌ی صحبت اونقدرها سخت نیست، یه هل می‌خواد و بعد خودش میره دیگه! مردم هنوز هم همون مردم خونگرم قدیمان، فقط کافیه روی گشاده و لحن دوستانه ببینن :)


  • نظرات [ ۱۲ ]

بر روان مخترع شلیل رحمت باد!


شما هم اگه از کسی عصبانی شدین، دو کیلو شلیل بخرین ببرین خونه. میگن شلیل بر هر درد بی‌درمان دواست :)


  • نظرات [ ۰ ]

جام جهانی چشم‌هایش


نزدیک بود که به خودم افتخار کنم دیگه :||| از بس عجایباً غرایبا دیدم این چند روز. بعد دیدم شخصا که به چنین سجایای اخلاقی متصف نشدم، از اول از اون ژن خوبا داشتم!! ژن خوب هم که احسنت و باریکلا نداره! مثلا ژن تنفر از دروغ و ریا، ژن دوست نداشتن غیبت و از همه مهم‌تر و مهم‌تر و مهم‌تر ژن خوش‌بینی! شاید به قول بقیه حماقت :|


نه جدی، بی‌شوخی، چرا ملت این‌جوری‌ان؟ من چند روز، از صبح تا شب با یه بنده‌خدایی حرف می‌زدم و کار می‌کردم. کمترین احساسی مبنی بر اینکه داره به من امر و نهی می‌کنه نداشتم. چه اینکه اگر می‌کرد هم مشکلی نبود، چون سنش از مامانمم بیشتره فک کنم. بعد یکی از افرادی که احساس کرده به من نزدیکه، اومده میگه که "چرا میذاری این بهت دستور بده؟ چرا میذاری رئیس‌بازی دربیاره برات؟" و پشت‌بندش اطرافیانش هم همین حرف رو زدن. احساس کردم که چون خانوادگی با این خانم مشکل دارن رو قضاوتشون اثر گذاشته. از این مدل و مدل‌های دیگه، مشکل زیاد داشتم این چند روز.

خدا رو شکر کردم که من رو در این باب‌ها خنگ آفریده. اینطوری خیلی راحت‌تر زندگی می‌کنم. شنیدین که احمق‌ها زندگی راحت‌تری دارن؟ بعله، راسته. برا من که اینقد خوش میگذره، کاملا جدی میگم ها. دلم برای بقیه می‌سوزه که مجبورن چقد حواسشون رو جمع کنن مبادا خواهرشوهر یا زن‌داداششون پاشو از گلیمش درازتر کنه! واقعا ترجیح میدم تو این موارد احمق باشم تا اینکه ریزترین متلک‌ها رو بگیرم، کوچکترین حرکت انگشت شست پای طرف رو ببینم و منظورش رو برداشت کنم، ربط بین غذایی که میزبان پخته و میزان ارادتش به خودم رو کشف کنم، لوازم و اشیای جدیدی که بر اساس چشم و هم‌چشمی با من خریده رو دونه به دونه آنالیز و قیاس کنم و بعد بخوام بر اساس این چیزها ساعت‌ها خودخوری کنم یا مغز اطرافیانمو مثل پنبه تیت* کنم!

الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله...


گاهی با آقای میفتم تو یه تیم، اونوقت آقای که میگن "وای از دست زن‌ها و این اخلاق‌هاشون" می‌تونم بگم "فعلا که من اینورم، پس نمی‌تونین بگین از دست زن‌ها! :)))"



*تیت کردن: به‌هم‌ریختن، پخش و پلا کردن. پنبه تیت کردن: حلاجی کردن، پنبه زدن

+ عنوان: خخخخخخ


  • نظرات [ ۳ ]

در کار خیر حاجت به هیچ کاغذی نیست!


دو تا دختر خوشگل که کنار یه حاج‌خانوم نشسته بودن ازم قلم کاغذ خواستن. گشتم و فقط یه خودنویس و یه خودکار پیدا کردم. تا دو سه روز قبل، استیک‌نوت همراهم بود، دیدم الکی و بلااستفاده است و همیشه فقط تو گوشی یادداشت می‌کنم، گذاشتم خونه :| نمی‌دونم پس چرا خودکار رو نذاشتم؟؟؟ به‌جاش یه دستمال کاغذی دادم که روش شماره بنویسن و بدن به حاج‌خانوم :)

فک می‌کردم بانی خیر شدم! :))) ولی موقع خداحافظی شنیدم یه چیزایی در مورد خدا و ان‌شاءالله و شفا می‌گفتن =)))


  • نظرات [ ۴ ]

من مامانمو می‌خواااام...


باور بکنید یا نه، دارم می‌میرم :|

سه روزه تو سونای خشک زندگی می‌کنیم!

مردها خونه‌ی مائن، زن‌ها خونه‌ی دایی.

برای منی که وقتی بقیه سردشونه من خوبمه، اینجا جهنمه!

یعنی اون کولر کوفتشون بشه :| مردها رو میگم :||


  • نظرات [ ۱۱ ]

...


ضجه، ضجه، ضجه...

صداهای زیر زنانه و صداهای بم مردانه...



یکی امشب عروسی داره، چند صباح دیگه عزا. یکی هم مثل ما امشب عزا داره، چند ماه دیگه عروسی...

کی تا حالا اومده که نرفته؟ کدوم فامیلی فقط عزا داشته و شادی نداشته؟ زندگی بدون اینا نمیشه، مهم یه چیز دیگه است. چطور عروسی و چطور عزایی...



فقط یکی بیاد منو جمع کنه که از صاحب‌عزا داغ‌ترم...

+ هم‌سن من بوده...

+ بعد از چهار ماه، شش روز دیگه برمی‌گشته خونه...

+ از عملیات برمی‌گشتن و ماشین رفته رو تله‌ی انفجاری...

+ یعنی فردا که میرن بهشت رضا، نعشش..‌.





فوتبال چندچند شد؟


  • نظرات [ ۱۳ ]

‌‌


باید برم خونه، ولی نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم تصور کنم اونجا چه خبره الان. چی در انتظارمه، چی قراره ببینم، چیکار باید بکنم، تسلیت بگم یا نگم.

به من باشه فقط زل می‌زنم به زمین!


  • نظرات [ ۱ ]

‌‌


با برگه‌ی ارجاع از مرکز بهداشت اومده، هفده هفته، قلب رو پیدا نکرده بودن. منم خیلی گشتم پیدا نشد. دکتر هم گشت، نبود. فرستادیم سونوگرافی، یعنی هست؟ اون تو بچه هست؟ بچه که هست، زنده است؟ مرده؟ مرگ چیه؟ مرگ چجوریه؟ کیا میمیرن؟ چرا من هرچی به مرگ فکر می‌کنم بی‌حس‌تر میشم؟ دقیقا بی‌حس، انگار لیدوکائین زدن به تمام بدنم، کرخت کرخت. یه‌جوری میشم انگار از دنیا جدا میشم، نمی‌دونم اسمش چیه، خلسه؟ یه‌جوری که از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی می‌فهمم. یه‌جوری که انگار می‌خوام از هرچی تو دنیاست فرار کنم، از هررررچی، حتی از قالب تنم، می‌خوام تمام این چیزهایی که منتهی به مرگ میشه، این چیزهایی که به مرگ عینیت میده رو از خودم دور کنم. اگه جسمم نباشه که مرگ نیست، اگه دنیا نباشه دیگه بازمانده‌ای نیست که برای آدم ضجه بزنه.

قلبم درد میکنه. از صبحه میخوام گریه کنم، ولی نمی‌تونم. الان تو خونه‌ی کناری خونه‌مون یکی داره ضجه میزنه، دو تا دارن هق‌هق میکنن، یکی هم داره گریه میکنه، ندیده میگم. چند کوچه اونورتر هم یکی داره خودشو میکشه.


سوریه بوده، همونجایی که از چند ماه قبل دیگه داعشی نیست، که دیگه اسمشونم نمی‌شنویم.

نمی‌تونم بگم کشته شده، نمی‌تونمم بگم شهید شده. نمی‌تونم هیچی بگم. فعلا از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی می‌فهمم.


  • نظرات [ ۲ ]

طومار خونم اومده پایین :)


رسیدم خونه و اومدم تو و سریع کیف و کفش و چادر رو کندم و انداختم دور! (گذاشتم تو جاکفشی و رو جالباسی) بعد همون‌طور فرفره‌طور بدون توقف و لحظه‌ای نشستن رفتم سراغ لباس عوض کردن و دست شستن و نهار و فلان، چون باید دوباره خیلی زود می‌اومدم بیرون. در طی مسیر چشمم به یه تراول صدی خورد، همچنان که داشتم بدوبدو به کارام می‌رسیدم گفتم "ماآآن این تراول مال کیه رو میز؟" مادر پوکرفیسانه! پرسیدن "چطور؟" گفتم "من می‌خوامش!" و مادر که جمله‌ی "پول لازم دارم" خیلی براش آشناست، فک کنم تو دلش می‌خواست بگه "خدایا اینو شفا بده". نمی‌دونم واقعا چه سریه، همیشه دقیقا سه چهار روز و مورد بوده یک روز قبل از دریافت حقوق، به صورت ضروری نیازمند پول میشم و اجبارا از خواهری [یک خواهر]، برادری [یک برادر]، پدری [یک پدر]، مادری [یک مادر] مقروض! وااااقعا تا الان به راز مخفی پشت این ماجرا پی نبردم، لطفا کارآگاهان محترم رسیدگی کنن.
حالا پول واسه چی می‌خوام؟ دادم دکتر برام آزمایشات چکاپ کامل نوشته، دفترچه هم ندارم. دعا کنین زیر دویست بشه، اگه دعا کنین زیر صد بشه که دیگه خیلی ممنون میشم :))))
مامان اصرار دارن که لازم نیست چکاپ بدم. میگن "مگه چیکاری که می‌خوای آزمایش بدی؟" خودم فکر می‌کنم کم‌خونی و احتمالا هیپوتیروئیدی و به احتمال زیاد بهم‌ریختگی هورمونی دارم، ولی اگه هیچی هم نباشه بازم نمیشه گفت لازم نیست، اسمش روشه چه‌کاپ! خخخخ بیربط هم حرفای خودتونه :/ هدهد هم میگه "تو سندردم دانشجوی پزشکی داری!" این یه مرضه که میگن دانشجوهای پزشکی و پیراپزشکی در حین تحصیل با هر بیماری جدیدی آشنا میشن فی‌الفور تو بدن خودشون دنبال علائمش می‌گردن و پیداشون هم می‌کنن!!! مثلا گاهی میشه که یه دانشجو همزمان هم سرطان می‌گیره، هم کیست، هم انفارکتوس قلبی، هم دررفتگی مفصل هیپ، هم دیافراگمش سوراخ شده، هم افسردگی حاد گرفته و هم... من اینجوری نبودم و نیستم ولی هدهد میخواد بهم تلقین کنه که هستم. یادش بخیر، دکتر مجرد که داشت در مورد چین سیمیان یا میمونی تو منگولیسم و سندروم فریاد گربه توضیح میداد من ناخودآگاه به کف دستم نگاه کردم، ایشون هم برگشت گفت که "چرا نگاه کردی؟ نکنه فک کردی شاید منگول باشی؟ به این میگن سندروم دانشجوی پزشکی، وگرنه شک نمی‌کردی که تو هم چین سیمیان داری یا نه!" حالا هی من میگم ناخودآگاه بود و فقط می‌خواستم اعداد ۸۱۱۸ رو کف دستام ببینم و اصلا به منگولیسم فکر نکرده بودم، اما ایشون همچنان با اصرار می‌خواست منو منگول کنه :||

یه چیز جالب دیگه هم از این دکتر "مجرد" یادم اومدم بگم براتون. ایشون جوون و قدبلند و خوش‌تیپ بود، اما متاهل! و هرجا می‌نشست و پا میشد به این موضوع اشاره‌ی مستقیم و غیرمستقیم می‌کرد 😂😂😂. مثلا می‌گفت "خواهر خانم منم ماماست!" یا بچه‌ی پنج ساله‌شو با خودش می‌آورد سر کلاس!! خلاصه اساتید جوون و خوش‌تیپ به خودی خود مشکل داشتن، چه برسه فامیلشونم مجرد باشه! :))))


الان سرکارم نشستم و دارم فکر می‌کنم و نقشه می‌ریزم که موقع برگشتن به خانه چگونه بدون زدن من‌کارت سوار BRT شوم، جوری که صاحابش مرا نبیند! چرا؟
هفته‌ی پیش ایرانسل زنگ زد و گفت "می‌خوام واست سیم‌کارت NFC بیارم، کجایی؟" گفتم "خونه‌ام." روز عید فطر برداشت آورد! منم گذاشتم تو کشوم گفتم حالا سر فرصت عوضش می‌کنم. دیروز بهم پیام داد و گفت "سیم‌کارتتو مجانی NFC کردم، چرا نمیذاری تو گوشیت؟" و بعد از یک ساعت خطم قطع شد! شب که اومدم خونه مجبور شدم وقت گیر بیارم! و سیم رو عوض کنم. بعد هم کیپاد نصب کردم و ایشون هم دو تومن بهم جایزه داد ^_^ امروز صبح از اون دو تومن دو تا کارت BRT زدم با گوشیم، شد ۱۰۰۰. رفتم خونه داشتم نهار می‌خوردم که دختر همسایه اومد دم در و گفت "من‌کارت خالی دارین امانت بدین بهم؟" (O_o o_O جل الخالق! سیب‌زمینی و پیاز قرضی دیده بودیم، من‌کارت قرضی ندیده بودیم!!) مامان گفتن "دخترم داره ولی الان میخواد بره بیرون لازم داره" اونم رفت. مامان برگشتن تو خونه و بهم گفتن. منم گفتم که امروز با گوشیم کارت زدم و برای عصرم هم دارم، من‌کارتمو ببرین بهش بدین. بعدا خودم اومدم سوار اتوبوس بشم نگاه می‌کنم دفعه‌ی آخری به جای پونصد، هزار تومن کسر کرده! و الان من برای برگشتم کارت ندارم :| پول نقد هم ندارم :| اصلا چرا باید داشته باشم؟ اشتباها دو تا کارت زدم و بنابراین یه بار باید مجانی سوار شم :) شرعا و عرفا و قانونا صحیح است! اما من حوصله‌ی توضیح به بابامن‌کارتی رو ندارم! فلذا یه راهی پیدا می‌کنم و قایمکی سوار میشم ^_^

اصلا معلوم نیست سه‌شنبه‌ی شارژرانه‌ای داشتم؟ قشنگ شارژم الان! سه‌شنبه‌ها صبح میریم یه شهر نزدیک مشهد، تو مسیر رفت و برگشت خانم دکتر و راننده ایییینقدر به اوضاع سیاسی، فرهنگی، مذهبی و کلا همممه چی غر میزنن که حقیقتا حالم بهم می‌خوره، ولی خوب تحمل می‌کنم. امروز اصلا تو مسیر رفت و برگشت هیچ حرفی نزدن و من خیلی حالم خوبه :) نمی‌دونم واقعا، چطور با این همه انرژی منفی زندگی می‌کنن اینا؟ خودشون حالشون بد نمیشه؟


  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan