مونولوگ

‌‌

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر


ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنة لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم



حافظ


  • نظرات [ ۶ ]

و بالاخره پای فوتبال به وبلاگ من هم باز شد :)


دیروز بردیم، از ایران!

جام جهانی نبود، فوتسال بود. اصلا نمی‌دونم مسابقات در چه سطحی بود، فقط می‌دونم صد و بیست تومن جایزه‌ی سه تا تیم اوله. مهاجرین افغان رفتن فینال، مهندس میگه به احتمال نود درصد میبرن!


دیشب که مراکش گل خورد، حقیقتش نفهمیدم کی به کی گل زد! ولی فقط من تو خانواده داد زدم گگگگللللل! فهمیدم خیلی جوگیرم که با اولین تماشای فوتبال و اولین تماشای گل، اونم همچین گلی، هیجانم زده بالا!!! فوتبال تو خونه‌ی ما تقریبا تحریمه، داداش‌هام خاطراتی از جام‌های جهانی پیش تعریف می‌کنن که چطور به سختی موفق به دیدن بازی‌ها میشدن که دل آدم براشون کباب میشه!! واسه همین کسی تو خونه‌ی ما عادت به داد زدن واسه گل نداره. همینقد که اجازه‌ی دیدن دو سه تا بازی براشون صادر شده از سرشونم زیاده 😅😅😅


برای مراکش خیلی متاسف شدم، برای اون بازیکن هم دلم سوخت :( گرچه برای برنده شدن ایران خوشحال شدم!


بیاین روراست باشیم، برد دیشب خوشحالی داره ولی افتخار نه! صعود به جام جهانی به اندازه‌ی کافی افتخارآمیز هست، حتی اگه بعدش هیچ بردی نباشه. "با وجود اسپانیا با اون ستاره‌هاش، پرتغال با رونالدو، مراکش با مربیش که از یوونتوسه، ما با افتخار صدرنشینیم و می‌درخشیم!" همچین جمله‌ای از درک من خارجه واقعا.


موقع بازی پرتغال اسپانیا خونه‌ی دایی بودیم، دقیقه‌ی چهل از خونه‌شون اومدیم بیرون. خونه‌هامون به هم چسبیده است. مهندس می‌گفت "اگه تا برسیم خونه‌ی خودمون رونالدو گل بزنه چی؟؟؟" به دایی گفتم "اگه گل زد شما بلننند داد بزنین تا تو مسیر ما متوجه بشیم." پامونو گذاشتیم تو کوچه که داااد و بیداااد بلند شد! واقعا فک نمی کردم تو مسیر سی ثانیه‌ای ما گلی زده بشه.


فوتبال برام خیلی بی‌معنیه، بجز وقتی که یکی از طرفین مسابقه رو بشناسم! اونوقت یه‌کم معنی پیدا می‌کنه.


  • نظرات [ ۹ ]

الهی!

عظم البلاء، و برح الخفاء، وانکشف الغطاء، وانقطع الرجاء


و ضاقت الارض و منعت السماء


و أنت المستعان و الیک المشتکی


و علیک المعول فی الشدة و الرخاء، اللهم صل علی محمد و آل محمد، اکفیانی فانکما کافیان، وانصرانی فانکما ناصران، یا مولانا یا صاحب الزمان، الغوث

  • نظرات [ ۰ ]

عیدتون مبارک :)


دومین شیرینی؛ دانمارکی!
از قبل برنامه داشتم که امروز بپزمش، ولی صبح که بلند شدم هی گفتم "بپزم؟ نپزم؟ بپزم؟ نپزم؟" یا می‌گفتم "مطمئنم اینم خراب میشه، امروز حوصله‌ی غرغر شنیدن ندارم!" بعد می‌گفتم "اصلا من خوااابم میاد، یه پنجشنبه خونه‌ای ها! بگیر بخواب بینیم باآآآ!" بعد همون‌جور درازکش، مدام بین پاپیون و آپارات و یوتیوپ در گردش بودم و دستورهای مختلف رو می‌خوندم و تماشا می‌کردم. آخرش هم که به مامان گفتم بین خریدهاشون فلان و فلان و فلان رو هم بخرن، گفتن "لازم نکرده شیرینی بپزی، خودم نون می‌پزم امروز" ^_^ رفتن خرید و اومدن و گفتن که "امروز حال ندارم و خودت یه چیزی بپز!" سفارشات منم نخریده بودن :| دیگه رگ غیرتم زد بالا و چادر سر کردم و رفتم محله رو زیر پا گذاشتم و چیزهایی که لازم بود و لازم نبود رو با کارت خودم خریدم و آوردم و از قضا بیشتر لازم‌نداشتنی‌ها رو خریدم! جالبه که یکی از لوازم‌قنادی‌ها نمی‌دونست مارگارین چیه! اون یکی هم گفت نمی‌فروشم :| مجبور شدم کره خریدم. وقتی برگشتم به نظرتون مامانِ حال‌ندارِ من داشتن چیکار می‌کردن؟ راهرو و حیاط رو می‌شستن و طی می‌کشیدن :)
خلاصه وقت بسیار تنگ بود و سریع دست به کار شدم. خمیر نسبتا پرکاری داره، مثل خمیر هزارلاست. پنج شش بار باید بره تو یخچال استراحت کنه، دوباره دربیاریم باز کنیم. البته این مدت استراحت خمیر، فک می‌کنم کم و بیش به نفع آشپزه. مثلا من تو استراحت اول کرم وسطش رو درست کردم، استراحت دوم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرف‌ها رو شستم، استراحت سوم نماز خوندم، استراحت چهارم دوش گرفتم، استراحت پنجم مخلوط زرده و زعفرون رو درست کردم، استراحت ششم هم سینی و کاغذ روغنی و رولت و مخلفات نهایی رو آماده کردم. ناگفته نماند در اکثر مراحل مامان خانوم در سمت ناظر کیفی حضور داشتن و نظرات ارزشمندشون رو از من دریغ نمی‌کردن! مثلا اگه نبودن، من نمی‌تونستم اونقد خوب خمیر رو ورز بدم و جمع کنم. معلوم بود خودشون هم خوششون اومده و علاقمند شدن :) نهایتا شش دقیقه دیرتر از معمول، خودمو از خونه پرت کردم بیرون و اومدم سر کار. نتیجه هم شد این.


خیلی خیلی خیلی هول‌هولکی عکس گرفتم، چیدمان هم که مستحضر هستید، ریختم رو هم :)) هنوز عسل نزدم روش، کنجد هم نداشتم بریزم! ظاهرا خیلی بد نشده، ولی تا افطار باید صبر کنیم ببینیم مزه‌اش چطور شده.

اگه فردا عید بود، تشریف بیارین منزل ما، از شیرینی خونگی‌های ما میل کنین :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

داداداداممممم! بنده دینامیت پختم :)


زدم تو کار شیرینی. دیشب استارتش رو زدم، با شیرینی آلمانی/مشهدی/مربایی.
عارضم به خدمتتون که پنج دقیقه بعد اذان رسیدم خونه و جنگی افطار کردم و نماز خوندم و پریدم تو آشپزخونه. تا ساعت دوازده مشغول بودم (که البته شامل زمان استراحت خمیر هم میشه) و آخرش یه تعداد بیسکوییت قهوه‌ای به دست آوردم که کل آشپزخونه رو منفجر کرده و خودشون قراره برن تو کیسه‌ی نون‌خشکه :) من قدم به قدم طبق دستوری رفتم که بقیه اونقد به‌به و چه‌چه کرده بودن، اما شیرینی‌ها بیسکوییتی شدن. می‌دونین اگه دست من بود یه روز از صبح تا شب (شاید هم شب تا صبح) اونقدر یه رسپی رو بالا و پایین می‌کردم و اونقدر می‌پختم و دور می‌ریختم تا آخرش یه چیز قابل‌قبولی دربیاد، ولی افسووووس و صدافسووووس که مامان مثل شیر بالاسر آشپزخونه ایستادن و تهدید اساسی کردن که حق ندارم آت و آشغال درست کنم :( فک می‌کنین من ناراحت یا نگران شدم از این تهدید؟ ترسیدم که نتونم رو علاقه‌ام کار کنم؟ خییییر! یه چیزی خیلی جالبه، اینکه شیش هفت سال پیش که پخت کیک رو استارت زدم هم همین وضع بود. هی چپ و راست همه گفتن نکن می‌سوزه، نکن خراب میشه، نکن خمیر می‌مونه، نکن حیف مواد که دور بریزیم، نکن حیف آب و برق و گاز و زمان و انرژی و... البته از حق نگذریم وقتی خوب میشد تعریف می‌کردن، وگرنه با شکایت و نارضایتی دائم که هیچ کاری دوام نداره. الان که از اون مراحل سوخته و خام و خمیر و خراب دراومده میگن بپز، بپز! مامان میگن دیگه شیرینی نپزی ها، اینجوری خراب میشه، فقط کیک بپز! :))) من هم می‌خندم و چیزی نمیگم، چون هم من هم مامان می‌دونیم که اگه امروز شیرینی نپزم، پس‌فردا می‌پزم بالاخره :)
حالا منو بگو، پریروز فکر شیرینی پختن زده به سرم، گفتم تا جمعه اونقد می‌پزم که واسه عید فطر لازم نباشه شیرینی بخریم!!! یعنی با خودم چی فکر کرده بودم؟ که در عرض سه روز شیرینی‌پز حرفه‌ای میشم؟ 😂😂😂

+ ولی مارمالاد هلو که برای وسطش پخته بودم خوب شده بود 😊
+ فقط آقای از بیسکوییتام! امتحان کردن و گفتن "یه‌کم خشک (ترد) شده، وگرنه بقیه‌اش خوبه!" یعنی این خراب شده، بازم امتحان کنی بهتر میشه :) برای کیک هم آقای بودن که روحیه می‌دادن و می‌گفتن به مرور بهتر میشی :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

انگار یه پتک خورده به سرم


یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

همینطور داره تعداد پست‌های نوشته‌نشده بالا میره.

جای تأسفه که پست‌هایی که نوشته نمیشن ارزش بیشتری برای انتشار دارن، یا شاید بشه گفت ارزش انتشار رو دارن.



+ اگه کسی رو دارین که باهاش حرف بزنین و باهاتون حرف بزنه خیلی شکر کنین.

+ هیچ اتفاق خاصی که ازش به پتک تعبیر کنم نیفتاده. ولی گیجم، انگار یه پتک خورده به سرم.


  • نظرات [ ۴ ]

این پست قرار بود "غرغر" و "موقت" باشه!


بر شیطان لعنت!
یک عالمه القائات شیطانی نوشته بودم، چیزهایی که به زعم خودم (یا تحت تأثیر وزوزهای شیطان) درست بود و با واقعیت منطبق.
ولی یادم اومد که خیلی وقت‌ها هزار تا دلیل داشتم تا به کسی بدگمان بشم و شدم. فکر می‌کردم ممکن نیست چیزی غیر از این باشه، چون تماااام شواهد و قرائن رو گمان من صحه میذاشته؛ اما چیزی نگذشته که با یه دلیل خیلی خیلی ساده تمام اون مدارک به ظاهر محکم دود شده رفته هوا و من موندم و یه ظن که حالا می‌دونستم تهمت بوده!

خدایا، شیطون بدجوری پیله کرده که بین من و این بنده خدا عداوت و بغض واقع کنه، دیدی که پست سراسر بدگویی و غیبتم رو پاک کردم، به خودم نهیب زدم که "با چشمی که زاویه‌ی دیدش حتی صد و هشتاد هم نیست، چطور تمام حقیقت رو دیدی؟ نترسیدی خیال‌بافی‌های خودت یا افسانه‌های شیطانِ بیخ گوشِت باشه؟" پس یعنی من تلاش کردم دیگه؟ =))) خودت کمک کن که این فکرها دیگه نیاد سراغم!
ممنون، متشکر :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

خدا منو واسه خانواده حففففظظظظ کنه :)


هدهد: "تا دیروز چقد راحت بودیم! چقد سکوت و آرامش بود!" [خنده‌ی شیطنت‌آمیز]

مامان: "من هی می‌گفتم، عه! تسنیم کجاست؟ عه! برین تسنیمو صدا بزنین بیاد!"

آقای: "تسنیم تنهایی به اندازه‌ی پونزده نفره!"

مهندس: "پونزده نفر که در رشته‌های مختلف دکترا دارن. اقتصاد، روابط بین‌الملل، پزشکی، ادبیات، مذهب و..."

هدهد: "ببین چقد ازت تعریف می‌کنیم، الان باید به سقف رسیده باشی :)))))"



+ الان من چی بگم؟ :| همه‌ی خوراکی‌هامم غارت کردن، دو تا ساق دست فقط واسه خودم خریده بودم که اونم شد مال عسل و هدهد!

+ البته اینکه من اغلب بمب انرژی هستم و حتی سحر که همه خواب‌آلودن با وجود من منفجر میشه، فقط مختص وقتاییه که با افراد درجه یک خانواده هستم! و الا عینهو هاگ‌هایی که تو کوهستان افتاده باشن، هیچ نشانه‌ی حیاتی از خودم بروز نمیدم :) اینقد تناقض هنوز برای خودم حل نشده!


  • نظرات [ ۱۴ ]

سفر نرو!


برای رفتن به سفر، قبل از اینکه بگردین و یه مناسبت متناسب، یه تعطیلات خوب، یه هتل خوب و حتی یه مقصد خوب پیدا کنین، بگردییییین و یه هم‌سفر متناسب پیدا کنین. هم‌سفر متناسب سفر به بدترین نقطه‌ی دنیا، در بدترین زمان ممکن رو اگه براتون شیرین نکنه، تلخ‌تر نمی‌کنه. هم‌سفری که با شما متناسب نباشه بهترین برنامه‌ریزی، بهترین مکان و بهترین اقامت رو براتون سخت می‌کنه. سخت که میگم شاید بدونین چی میگم، اگه نمی‌دونین باید بگم منظورم سخخخخخته!


+ عنوان: سفر برو، با هر کسی نرو. یعنی از هول حلیم (ترس از دست دادن موقعیت سفر) خودتو تو دیگ ننداز!


  • نظرات [ ۳ ]

هم الان دلم برای مبدأ تنگ شده، هم بعدا دلم برای اینجا تنگ میشه

من این مسجد را دوست دارم، مسجد اعظم :))

دو تا خرما (شاید هم یکی!!) و دو کف دست نان، افطاری برای منِ بی‌روزه :))



دوسش دارم :)


  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan