مونولوگ

‌‌

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند!


حرکت آقای و دایی وقتی بی‌بی سی ثانیه میرن توالت خیلی جالب و دیدنیه :))
کولر رو با تمام قدرت روشن می‌کنن و سی ثانیه حالشو می‌برن =))

#در_گرمای_چهل_پنجاه_درجه‌ی_شصت_هفتاد_گراد_خواهیم_مرد
#ایتالیا_هم_دردیم
#جمهوری_بی‌بی_مختار
#جرأت_داری_روشن_کن
#استقامت_استقامت_تا_آخر_مهر
#نحن_الصامدون
#خداحافظ_کولر_تا_سال_نود_و_هشت
#خدایا_تابستان_نود_و_هشت_را_از_فرط_گرما_منفجر_کن
#نات_بی‌بی‌سی_بات_بی‌بی_سی

  • نظرات [ ۱۲ ]

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه‌ی عادت از یاد من یکی برود 😊


این همکار شخصی که تعریف می‌کنه خیلی برام آشناس! یعنی کجا دیدمش؟ 🤔


شخصی تعریف می‌کرد:
یه همکار داشتم سر برج که حقوق می‌گرفت تا 15 روز ماه سیگار برگ می‌کشید و بهترین غذای بیرون رو می‌خورد و نیمه‌ی بعدی ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد. موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
با تعجب گفت کدوم وضع؟
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد و گفت:
تا حالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم نه!
تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم نه!
تا حالا به یک کنسرت عالی رفته‌ای؟ گفتم نه!
تا حالا غذای فرانسوی خورده‌ای؟ گفتم نه!
تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ گفتم نه!
اصلا عاشق بوده‌ای؟ گفتم نه!
تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته‌ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده‌ای؟ با درماندگی گفتم اره... نه... نمی‌دونم...!!
همین‌طور نگاهم می‌کرد، نگاهی تحقیرآمیز...!!
اما من حالا که نگاهش می‌کردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه‌ای کیک خامه‌ای در دست داشت، تعارفم کرد و یک جمله به من گفت که مسیر زندگیم رو عوض کرد...
پرسید می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست‌کم نیمی از ماه رو زندگی کنی..!!

چارلز لمبرت


  • نظرات [ ۴ ]

نامردی نیست واقعا! عین عدالته.


نمی‌دونم غصه خوردم، حسادت کردم، ناامید شدم، انگیزه گرفتم، حسرت خوردم یا چیز دیگه.
فقط می‌دونم گریه کردم، گریه می‌کنم.
خیلی سنگینه برام، خییییلی!

+ ما مدعیان صف اول بودیم/...

+ چرا، می‌دونم. حسادت کردم، خییییلی خیییییلی زیاد حسادت کردم. شاید داشتم از حسادت می‌ترکیدم. قلبم تحت فشار قرار گرفت اصلا. می‌تونم بگم اصلا حسادت مادی در وجودم نیست، ولی از اینکه بعضی‌ها بعضی چیزهایی که من میخوام رو داشته باشن، به حال مرگ میفتم.

  • نظرات [ ۱۰ ]

لنگه کفش و بیابان و این حرفا


من خود به چشم خویشتن دیدم که چه‌جوری یه آدمی که در حالت معمولی بعضی قسمت‌های نون رو نمی‌خوره، در سه‌شنبه‌روزی که قراره هفت صبح بره بیرون و معلوم نیست بتونه تا نه شب برگرده خونه یا نه، همون قسمت‌ها رو برای ته‌بندی غنیمت می‌دونه، گرچه به اندازه‌ی سه تا لقمه‌ی مناسب کودک پنج ساله باشه! هعی دنیا :(

خداوندا، با توجه به نوسانات هفته‌ی اخیر بازار ارز و مسکوکات، سه‌شنبه‌ی ما را به خیییییر بگذران! آممممین :)

  • نظرات [ ۱۲ ]

فک نمی‌کردم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود!


وقتی آقای تهدید می‌کنن و تو موظف میشی به پس‌انداز:
کتاب می‌خری با پشیمانی
شلوار می‌خری با نارضایتی
شیرینی می‌خری با عذاب وجدان

برای اولین باره دارم از خریدن کتاب پشیمون میشم، دلیلش هم دقیقا همینه که اگه این کتاب متوسط رو به پایین رو نمی‌خریدم می‌تونستم آخر ماه به آقای بگم اینقدر بیشتر پس‌انداز کردم! وگرنه اگه این محدودیت نبود، حتی خرید کتاب ضعیف‌تر از این با دو برابر قیمت این هم به اندازه‌ی افتادن یک تار مو برام اهمیت نداشت :)

شلوار رو به اسم نخی خریدم، ولی وقتی با پارچه‌ی نخی که بی‌بی آوردن مقایسه می‌کنم، انگار این پارچه‌اش شوخی‌ای بیش نیست :) مشکل اینجاست که من موقع خرید اصلا جنس‌شناس نیستم!

شیرینی رو دیگه طاقت نیاوردم دیگه :) هوس بد چیزیه :|

  • نظرات [ ۱ ]

تو آن را از بنان بینی!


دایی: ما وروجک رو با خودمون می‌بریم پاکستان.
بره ناقلا: نه، نمیشه.
دایی: ما این همه راه اومدیم دنبال یه بچه.
بره ناقلا: خب به خدا بگین بهتون یه پسربچه بده.
دایی: خدا میده؟
بره ناقلا: آره، ما وروجک رو از خدا گرفتیم!
دایی: خدا بچه رو از رو هوا میندازه؟
بره ناقلا: نه، از رو هوا نمیندازه! دستشو اینجوری میاره پایین پایین پایین (در این لحظه دستش رسیده به فرش و انگار با احتیاط یه چیزی رو روی زمین میذاره) و بعد اونا رو میذاره تو بیمارستان.

در مراحل بعدی اشاره می‌کنه که تو بیمارستان دکترها هستن و باید شکم مامان‌ها رو جراحی کنن و بچه رو از توش دربیارن!!!

+ بچه هم دست خدا رو می‌بینه هم دست واسطه رو :)))


  • نظرات [ ۸ ]

سریال


هدهد داشت دنبال کنترل تلویزیون می‌گشت، پیدا نکرد. می‌گفت شبکه‌ی یک یا دو یا سه یه فیلمی داره. پرسیدیم چه فیلمی، گفت پدر. مهندس گفت کجاییه؟ گفت ایرانی. گفت اَیییی! گفتم سینماییه یا سریالی؟ گفت سریاله، یه پسر مذهبی، عاشق یه دختر (لغتش یادم رفته، معادل قرتی مثلا!) شده. گفتم آآآآآ، فک کنم ازش شنیدم، اسم پسره حامد نیست؟ گفت چرا. مهندس گفت امیدوارم پیدا نشه. گفتم منم همینطور. بلافاصله کنترل پیدا شد، هدهد گفت کاش زودتر امیدوار می‌شدین =))


  • نظرات [ ۹ ]

برای خودم در آینده‌ای که بسیار نزدیک است


احتمالا برای نوادگانم تعریف می‌کنم که مادربزرگتون یه روز اونقدر جوون و سرحوصله بود که از خواب نازش زد و بیدار نشست تا اوج طولانی‌ترین خسوف قرن بیست و یکم رو ببینه!

یعنی اون زمان حوصله‌ی خاطره تعریف کردن رو دارم؟ نوه‌هام چی؟ حوصله دارن گوش بدن به خاطرات یه پیرزن ناتوان که همه جای صورتش چروک افتاده و دستش می‌لرزه و چون دندون مصنوعیشو درآورده کلمات رو خوب تلفظ نمی‌کنه و نمیشه حتی تصور کرد که اونم یه زمانی خوشگل بوده و واسه خودش کسی بوده و مغرور بوده و فلان بوده و بهمان بوده؟ و آیا نوه خواهم داشت؟



بامداد شنبه، ششم مرداد یک هزار و سیصد و نود و هفت هجری خورشیدی، چهاردهم ذی‌القعده یک هزار و چهارصد و سی و نه هجری قمری، ساعت 00:51:44










برای ماه خورشید منبع نوره و زمین منبع ظلمت. خورشید بارها و بارها بزرگتر از زمینه. اما ماه اونقدر خودش رو به زمین نزدیک می‌کنه و اونقدر به زمین اجازه میده که بهش نزدیک بشه که یه جایی زمین می‌تونه جلوی اون حجم وسیع از نور رو بگیره. اونقدر تلاش می‌کنه و دور ماه می‌چرخه تا بالاخره تو یه زاویه‌ای، سر یه قضیه‌‌ای، سر یه بزنگاهی تمام ظلمتش رو می‌ریزه درون وجود ماه. اگه ماه می‌رفت دورتر، آیا زمین می‌تونست جلوی رسیدن نور خورشید بهش رو بگیره؟ نچ، نمی‌تونست :)

+ معلومه که چیزی تو تصویر مشخص نیست نوه‌ی گلم. اولا چون شبه و ماه هم کامل گرفته، ثانیا چون مادربزرگت اینو با همون گوشی معمولی که با اولین حقوق‌هاش خریده بود، گرفته! حالا نور صفحه‌تو تا آخر ببر بالا، شاید یه چیزی دیدی. اون عینک منم بیار فدات شم، منم می‌خوام ببینم :)

  • نظرات [ ۱۸ ]

اورژانس علیه السلام


ساعت دوی بامداد است، هدهد را بیاورده‌ایم اورژانس. مشکوک است به آپاندیسیت. البته دکتر نسخه‌ی معدوی برایش نوشته بود، گفتم "آقای دکتر، آپاندیسیت نمی‌تواند باشد؟" پوزخند زده گفت "آپاندیس در این مکان مستقر است! (اشاره به مکان استقرار آپاندیس) مگر در این مکان درد داری خانوم؟" خانوم جواب داد "بله، آنجا و همه‌جا!" از قضا آپاندیسیت با درد مبهم در شکم آغاز می‌شود و نه با درد RLQ (محل استقرار آپاندیس). بی‌اشتها هم که بود و شام نخورده بود، تهوع هم بگویی نگویی! داشت، البته پسواس و اوبتوراتورش منفی بود در خانه، ریباند تندرنس را هم نتوانسته بودم معاینه کنم، چون شکمش را سفت می‌کرد. خلاصه به هر حیله‌ای بود دکتر را برخیزاندیم تا یک دستی به معاینه هم ببرد. لطف کرده و فقط ریباند را معاینه کرد و گفت که شکمش را سفت می‌کند و نمی‌شود معاینه کرد! سپس آزمایش نوشت. با کوشش هرچه تمام‌تر، پس از گذر از هفت خوان، آزمایشگاه را که در گوشه‌ای مخوف پنهان گشته بود پیدا نمودیم. آزمایشگاهِ اورژانس نمونه‌گیر خانم نداشت، گفت بروید بالا تزریقات خواهران تا برایتان نمونه بگیرند، یعنی آن همه خوان را برگشته و بازپس آئیم! گفتم بدهید خودم بگیرم. رفتم و میز کار بنده خدا را به اندازه‌ی یک ذره خونین و مالین کردم! به جان وبلاگم تقصیر هدهد بود، از بس خونش زیاد است، به جای یک سی‌سی، سه سی‌سی وارد سرنگ شد! (حالا چه ربطی به این داشت که بریزد را خودم می‌فهمم و مهم نیست اگر شما نفهمیدید!)

تا جواب آزمایش حاضر شود نیم ساعتی طول می‌کشد. آقای بر صندلی‌های انتظار آرمیده‌اند، هدهد انگار نه انگار که داشت می‌مرد، رفته برای نصفه‌ی پیدا شده‌اش ناز کند، من هم یک چیزی پیدا کردم که بیایم نشانتان دهم =))


این را ماه‌ها پیش، یک روز جمعه‌ای که رفته بودیم تفریح نوشته‌ام و ضبطش را هم امشب به انجام رسانیده‌ام. ببینم متوجه می‌شوید جناب گوگل چه می‌گوید؟



+ مامان امشب بر بالین بی‌بی هستند. تا وقتی در خانه بودیم میلیون بار زنگ زدند که هدهد چه شد؟؟ آخر گفتم می‌خواهیم بخسبیم دیگر، خودش می‌گوید بهتر است، لطفا دیگر زنگ نزنید. فعلا خدا رحم کرده و زنگ نزده‌اند.


  • نظرات [ ۸ ]

باز هم از همون تصمیم‌ها


خانم ص یه کتابچه‌ی جدول داره به نام کتیبه. تازه دیدمش و با دیدنش به یاد یه کتیبه‌ی دیگه افتادم. یاد یه خانواده‌ای که همسایه‌مون بودن و آقا که از خونه می‌رفت بیرون، در رو قفل می‌کرد تا وقتی برگرده!! خانمش یه اسم عجیب و جالبی داشت که نوک زبونمه ولی یادم نمیاد. موهای جلوش چتری کوتاه بود که تا روی ابروش میومد. روسریشو که گره میزد شاخ‌هاش (پرهاش) همون‌طور در طرفین باقی می‌موندن و نمی‌آوردشون تو خط وسط صافشون کنه. از شوهرش زیاد کتک می‌خورد. یکی یا دو تا بچه هم داشتن. هیچ کدوم هیچی سواد نداشتن.

بعد از اینکه رفتن از تو خونه‌شون یه کتابچه‌ی جدول پیدا کردم، گمونم کتیبه بود. با خرت و پرت‌های به‌دردنخور دیگه‌ای که ازشون باقی مونده بود گذاشته بودیم که بیان ببرن. نمی‌دونم دیگه چی جا گذاشته بودن و اصلا آیا جا گذاشته بودن؟، ولی اون کتابچه‌ی خیلی خیلی خیلی وسوسه‌انگیز خیلی خوب به خاطرم مونده. همینجور روزها و روزها منتظر بودم که بیان ببرنش که دیگه وسوسه نشم، دیگه نرم تو خونه‌شون و یواشکی از وجدانم، جدول‌هاشو حل کنم. تا اینکه بالاخره همه‌ی جدول‌ها تموم شدن :) من بچه بودم، ولی در مقابل نفسم و خواسته‌هاش ده‌ها بار خویشتن‌دارتر از الان بودم. ولی ما هیچ‌وقت مجله نمی‌خریدیم، پول توجیبی هم نداشتم که بخوام جمع کنم و مجله و جدول بخرم. کسی هم تو خونه روزنامه نمی‌خوند و فقط گاااهی که به روزنامه باطله احتیاج داشتیم، من می‌تونستم جدول و سودوکو حل کنم. من به شکل عجیبی عاشق جدول و سودوکو بودم، تمام سودوکوهای تلتکست رو حل می‌کردم. حتی از روزنامه‌های مچاله‌ی داخل کیف‌های نو و روزنامه‌های دور سبزی اگه جدول داشتن و همینطور سودوکوهای پشت قوطی کبریت نمی‌گذشتم :))) اوایلی هم که اومده بودم این کلینیک، بیشترین کاری که می‌کردم حل کردن جدول با خانم ص بود. اینا رو گفتم که بدونین امروز چقدر مقاومت کردم که تو حل جدول خانم ص رو همراهی نکردم. الان روابط کاملا حسنه است و اصلا مثل قبل تارومار نیست، ولی راستش رو بخواین بی‌صبرانه منتظرم بازرس بیاد و من از فرداش دیگه نرم کلینیک. شما اولین نفراتی هستین که از تصمیمم خبر دارین، بی‌زحمت به گوش خانواده و دکتر و اینا نرسه :)


  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan