مونولوگ

‌‌

گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او


امشب اول ذی‌الحجه است :)







  • نظرات [ ۳ ]

‌‌


یه روسری زرد لیمویی پوشیدم. از چهار سال پیش، وقتی اون آدم بوق اونجوری خیره شده بود، دیگه نپوشیده بودمش. به نظرم ترکیب زرد و مشکی خیلی زیباست. دلم براش تنگ شده بود، حالا شاید باز تا چهار سال دیگه زرد نپوشم :)

یه دختردایی ده ساله دارم که حس می‌کنم یه‌کم شبیه منه. ظاهری نه، اخلاقی. اینکه یکی خیلی شبیه آدم باشه می‌تونه خیلی جالب باشه، می‌تونی خودتو از بیرون ببینی و چیزهای جالبی کشف کنی :)

دایی کوچیکه‌م اومده. مثل دفعه‌ی قبل غافلگیرانه. به بی‌بی میگه "آیه دم" دم که همون نفسه (دم و بازدم)، آیه هم یعنی مادر. نمی‌دونم از کجا اومده این لغت، آدم یاد اون آیه‌ای میفته که میگه "و جعلنا ابن مریم و اُمَّهُ آیَةً" :)

دایی میگه ایران از نظر لباس خیلی ضعیفه، ولی از نظر خوراکی صده! حداقل واسه من یکی الحمدلله :)

"خواهرم، عزیزم، اونجا دستشویی نیست که، یه نفر توش خوابه" هنوز دستم به قفل در نرسیده بود که اینو گفت. گفتم "عه، خوابه؟ پس چرا درو روش قفل کردین؟ :))" اومدم کنار نرگس که باز همون صدا گفت "این ردیف کلا دستشویی فرنگیه، ردیف‌های بعد معمولیه" گفتم "نه، دستشویی نمیرم، مرسی :)" گفت "آها، خواهش می‌کنم :)" و شاید با خودش گفته دختره فضوله یا بیکار، الکی اینجا می‌چرخه! نمی‌دونه من علاقه دارم درهای بسته رو باز کنم ببینم چرا بستنشون :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

واقعا چرا من جواب این چرا رو پیدا نمی‌کنم؟


گرچه اتفاقی به غایت بد برام افتاده امروز و هرچی کامنت و جواب کامنت تا یک ساعت پیش دادم، خودم نبودم و همه هذیانات ذهن آشفته‌م بوده و شماها باید به بزرگواری خودتون ببخشین، ولی از صبح که این پست رو خوندم، انگار بدترین خبر دنیا رو بهم دادن. ناراحت‌کننده‌تریییییین حرف‌هایی که تا حالا شنیدم. مسئله اینه که درد و ناراحتی آدم از انتقاد، وقتی خیلی زیاد میشه که علاوه بر تند و بی‌پروا بودن، درست و منطقی هم باشه. هر وقت وبلاگ می‌نوشتم یه "واسه چی" تو پستوی ذهنم وول می‌خورد، این واسه چی الان به صریح‌ترین شکل ممکن خورده تو صورتم.

  • نظرات [ ۱۹ ]

احوال‌پرسی


شب بخیر

خانم شاخه‌ی سیب

خانم سیب

خانم پیله

خانم پیچک

:)


من دارم کمپوت آناناسی که از بی‌بی کش رفتم رو میل می‌کنم (موزها رو یکی دیگه کش رفته بود متأسفانه :|)، شما در چه حالین؟ :)


+ کامنت‌ها رو هم می‌بندم تا تلافی کامنت بستنتون بشه :)))

+ به شرطی که به اینجا سر بزنین!


تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست، هعی...


روزهامون خیلی خوب و شاد می‌گذره، الحمدلله.
دایی خاطراتی تعریف می‌کنن که غش‌غش می‌خندیم. شاید بعضی‌هاشو اینجام تعریف کنم.
وروجک به خداحافظی میگه دست! چون همیشه موقع خداحافظی دستشو تکون میده. داداشش هم اوایل به خداحافظی می‌گفت دست‌دست! هر کدوم جداجدا و شخصا به این نامگذاری رسیدن. ولی به نظرم دست‌دستِ بره‌ی ناقلا قشنگ‌تره :) اصلا هم ربطی به این نداره که بره‌ی ناقلا رو بیشتر دوست دارم :)))
اخمای بره‌ی ناقلا تو هم بود، چون موبایلشو برداشته بودم. موبایلش یعنی یه تیکه چوب! می‌خواست ازم بگیره که گفتم "عه زنگ میزنه. کی پشت خطه؟ وزیر کشوره؟" نگاه کرد، "آقای شهرداره؟"، "نع"، "رئیس جمهوره؟"، "نه"، "دونالد ترامپه؟" "هههه، نه!!! دخترمه!" "O_o دخترت کیه؟"، "ریحانه!" و باقی مکالمه سانسور می‌شود :))))
وقتی خودمو مجبور می‌کنم با بچه‌ها سروکله بزنم، تنها وقتیه که احساس می‌کنم یه نیمچه خلاقیت و تفکری در من جرقه میزنه!



+ فک می‌کردم یه نعمت خوب و چاق و چله دارم. ولی الان می‌بینم اونی که فک می‌کردم نیست، من اونو می‌خواستم. نقطه.

  • نظرات [ ۷ ]

حل مشکل اشتغال جوانان


مهندس داشت با آقای میرفت سرکار. رو به دایی گفت نمیشه آدم تو خواب کار کنه؟
دایی گفت ها والا، کاش بود همچین کاری.
گفتم هست دایی.
دایی گفت کاری که بخوابی، روزی صد هزار دلار هم بهت بدن؟
گفتم روزی صد هزار دلار که نه، ولی پول میدن بهتون.
دایی گفت چقد میدن؟
گفتم اون دیگه بستگی به کَرَم مردم داره.
دایی گفت خوووو!
گفتم البته برای این کار باید یه‌کم کوچولوووتر باشین :)
دایی گفت آهااااا، فهمیدم کدوم کارو میگی! فهمیدم 😒

  • نظرات [ ۴ ]

دایی


داییم، همیشون که الان با مادربزرگم از پاکستان اومدن، حدود دو سال قبل یه مشکل عجیب براشون پیش اومد، شب خوابیدن و صبح بیدار شدن و دیدن که هیچ حرکتی نمی‌تونن بکنن. نه دست، نه پا، نه سر و گردن، نه انگشت‌ها و نه هیچی. در حالی که شب قبل سالم بودن صبح ناتوان کامل از خواب بیدار شدن. رفته بودن بیمارستان و اونجا بهشون گفته بودن که بعد از سرماخوردگی چند وقت قبلشون عفونت وارد خونشون شده. من نمی‌دونم واقعا ممکنه سپسیس باعث همچین چیزی بشه یا نه، ولی علتش هرچی که بود این اتفاق افتاده بود. از اون موقع تحت درمان بودن تا اینکه بعد از مدتی تونستن اختیار کمی تو کنترل عضلاتشون به دست بیارن و مثل بچه‌ی سه ماهه گردن بگیرن! بعد از مدتی هم کنترل دست و پا و بعد نشستن و بعد ایستادن. تا چند روز قبل از اینکه بیان سمت ایران هم با عصا راه می‌رفتن. الان موقع راه رفتن به طرز عجیبی راه میرن و میلنگن. دستشون هم رعشه‌ی دائمی داره. یه بچه‌ی یک ساله رو هم نمی‌تونن حتی بغل کنن. خلاصه همچنان نیمه‌ناتوان! هستن.

از وقتی اومدن اینجا گاهی تا پارک نزدیک خونه‌مون (فاصله سه کیلومتر) پیاده میرن و برمی‌گردن. دیروز عصر که بقیه رفتن شیرینی‌خوری من هم با دایی رفتم پیاده‌روی. تجربه‌ی جالبی بود. بعضی‌ها خیلی عجیب به آدم نگاه می‌کنن. بعضی‌ها خیییلی عجیب به آدم زل میزنن! بعضی‌هام خیلی عجیب به من نگاه می‌کردن!!! چون منو که روزی چند بار از جلوشون رد میشم میشناسن. اینکه یه نقص توجه بقیه رو جلب کرده بود حس بدی نبود برای من، ولی عجیب بود. چرا دیدن یه آدم که میلنگه باید نگاه منو جلب کنه؟ چرا بهش زل می‌زنم؟ چرا دوست دارم نگاهش کنم؟ چرا برام سؤاله که این دختره چرا کنار این آدم راه میره؟ با هم چه نسبتی دارن؟ چرا زلللللل می‌زنم؟؟؟؟؟


  • نظرات [ ۷ ]

فرز


فرموده بودند فرزی.
امروز فِرزانگی را خودم هم دیدم :)

  • نظرات [ ۳ ]

جوراب


هدهد داشت آماده میشد که بره شیرینی‌خوری. سه تا جوراب و یه ساق دم دستش بود. نمی‌دونم بحث چی شد که به دایی گفتم "نگاه کنین، این هدهد همه‌ش جورابای منو می‌پوشه. اونی که الان از پاش درآورد مال منه، اونی که داره می‌پوشه هم مال منه، اون یکی زاپاسی که جلو روشه هم مال منه، اون ساق دست هم مال منه، همممه‌شون مال منن!" دایی گفتن "اونجا رسمه هر مسافری که از سفر برمی‌گرده هرکی بیاد دیدنش یه دستمال و یه جوراب بهش میده، من بیشتر از بیست جفت جوراب داشتم، یه دونه‌شم برام نمونده، مهدی (پسرشون) همه رو می‌پوشه و سوراخ می‌کنه!"


گفتم تعریف کنم شمام بدونین اون گوشه‌ی دنیا همچین رسم‌های جالب و باحالی هست =))



+ شاید از پیاده‌روی امروز عصر هم باید بنویسم.


  • نظرات [ ۱ ]

مهمان ناخوانده


از کت و کول افتادم. امروز قرار بود پیتزا درست کنم. در حال کار بودم که شش نفر مهمون اومدن ملاقات بی‌بی. دو نفرشون رفتن و چهار نفر برای نهار موندن. تعدادشون زیاد نبود، ولی چون محاسباتم بهم ریخته بود و باید مواد اولیه رو از نو آماده می‌کردم و از اون مهم‌تر، مجبور بودم با جوراب و چادر و فلان و بهمان آشپزی کنم، همزمان چایی و میوه آماده کنم و ظرف‌هاشم بشورم سخت بود یه‌کم. ساعت سه شیرینی‌خوری دعوت بودیم و هدهد هم می‌خواست به دعوتشون لبیک بگه، به خاطر همین من دست‌تنها بودم :((( از کت و کول (دقیقا از کت و از کول) افتادم!
خمیر خودم درست کرده بودم، ولی برای مهمون کافی نبود. واسه همین خمیر آماده هم آوردیم. سر سفره هم اتفاقا همون آماده‌ها افتاد واسه مهمون‌ها! بعدا فهمیدم اونا خیلی بی‌مزه بودن! خوشمزه‌ها رو خودمون خوردیم، بی‌مزه‌ها رو دادیم مهمون‌ها خوردن 😅😅

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan