گفته بودم اگه اون خانم بیاد من دیگه نمیام. گفتن بهش گفتیم دیگه نیاد. امروز اول وقت دوباره اومده بود. پذیرش قبلش اومد داخل اتاق منو آماده کنه، گفت "بهش گفتیم نیاد، ولی باز اومده، چیکار کنیم؟" در سکوت نگاهش کردم!
چون خواهر یکی از مالکین درمانگاهه نمیتونن برخورد جدی داشته باشن. مریضه، داروی اعصاب مصرف میکنه. البته من تا هفتهی پیش هیچ کدوم اینا رو نمیدونستم، فقط حدس زده بودم یه اختلال شخصیتی چیزی داره. تو این یک و نیم سال کجدار و مریز رفتار کردم باهاش، برخورد جدی نداشتیم. ولی هفتهی قبل جلوی مریضها یه بحث مفصل داشتیم. برگشت بهم گفت "برو بیرون، درم پشت سرت ببند"!!! زنگ زدم مدیر درمانگاه و گفتم "یا من تو این اتاق میمونم یا اون." گفت "نه، شما" بعد هم که اون در کمال حرفگوشکنی نرفت! من لباس پوشیدم برگشتم خونه.
بعدا مدیر درمانگاه بهم گفت که گفته دیگه از این به بعد نیاد، چقدرم که حرفشو گوش داد! امروز وقتی اومد دیدم نمیتونم ول کنم برم، اصلا رها کردن وظیفه، نصفه ول کردن کار، زیر پا گذاشتن تعهد، تو قاموس من نیست. هفتهی پیش هم که زودتر از دکتر رفتم، همهی کارهام رو تموم کرده بودم. با خودم گفتم کاش یکیو قبل شروع شیفت جایگزین خودم کرده بودم.
نمیدونم بعد از اولین ورودش به اتاق و چند دور قدمرو رفتن چی شد که رفت. ولی با رفتنش روز آرومی رو رقم زد. وقتی هست به جای برقراری نظم، چنان غلغله و بلبشویی میشه که اگه آدم سردردبشویی بودم، حتما یه سردرد شدید میگرفتم. وقتی نیست وظیفهش کلا محول میشه به من بدون کوچکترین مزیتی، ولی قطعا ترجیح میدم بیشتر کار کنم تا اینکه جنگ اعصاب داشته باشیم.
میدونم مریضه، ولی انصاف نیست که واسه خونه نموندن و افسردگی نگرفتن اون، من و مریضها آزار ببینیم. امیدوارم زودتر بهتر بشه.
+ قبلا بارها اومدم در مورد رفتارهای فوق عجیب غریبش اینجا بگم، ولی به نصفه که رسیدم همه رو پاک کردم. با اینکه نمیدونستم مشکلش چیه ولی یه احساس ترحم بهش داشتم که باعث میشد گله و شکایتی نکنم.
اگه میدونستم شاید تو این مدت جور دیگهای باهاش رفتار میکردم.