مونولوگ

‌‌

تفألی به فاضل


پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند؟
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


  • نظرات [ ۴ ]

و باز هم ایشون عشق منه :)


اینا رو خواهرم تعریف کرد:
وروجک مریض شده و بردنش دکتر. خواهرم با بره‌ی ناقلا و وروجک وارد اتاق دکتر شدن. بره‌ی ناقلا بعد از ورود رفته درست مقابل دکتر دست‌هاشو تا آرنج گذاشته روی میزش و تا موقع خروج بهش خیره شده. گویی دکتر ندیده تا به حال! دکتر برای وروجک آمپول تجویز کرده. وقتی رسیدن خونه، بره‌ی ناقلا برای خودش میزی شبیه میز دکتر چیده و داروهای وروجک رو عوض کرده! تو دفترچه‌های قدیمی نسخه می‌نوشته و با شیشه‌ی شربت هم نسخه‌هاشو مهر می‌کرده. هرکیو ویزیت می‌کرده یه بیوگرافی کامل هم ازش می‌گرفته. از باباش پرسیده اسمت چیه؟ اسم مامانت؟ اسم بابات؟ اسم زنت؟ :)))) وروجک رو هم که ویزیت کرده، یه نسخه نوشته و داده به مامانش و گفته مامان داروهای قبلیشو که دکتر نوشته بریز دور، داروهای منو بهش بده!
خواهرم دیشب خودش به وروجک آمپول زده. میگه بره‌ی ناقلا با عصبانیت می‌گفته دیگه وروجکو آمپول نزن! باباشم مجبور کرده یه نامه‌ی آمپول و شربت ممنوع بنویسه بده به مامانش! خواهرمم امشب اومده اینجا تا من هم در خشونت علیه کودکان سهیم بشم و آمپول دومشو من بزنم!
تو اطرافیانتون شاید دیده باشین که بچه‌ها رو از آمپول می‌ترسونن. تو فامیل ما بچه‌ها رو از من می‌ترسونن :| "نگاه، خاله/عمه تسنیم آمپول داره ها! اون دفعه بهت آمپول زد، یادت که هست؟" و بچه چونان موشی رام قرص و دواهاشو میخوره تا گذرش به من نیفته! البته بره‌ی ناقلا استثناست، چون به راحتی میخوابه تا بهش آمپول بزنم :)

بره‌ی ناقلا عاشق پیشه‌ی پزشکیه! تنها شغلی که تا حالا ازش حرف زده پزشکیه. گاهی متخصص قلب میشه، گاهی دندونپزشک، گاهی تخصص‌های دیگه! ما براش مشاغل رو ارزش‌گذاری نکردیم، احساس می‌کنم روپوش سفید من و همون آمپولی که میزنم خیلی رو جهت‌گیریش تاثیر داشته.

  • نظرات [ ۳ ]

تسنیم، ماکارونی، شکلات


یک ماکارونی پختم انگشتاتونو توش گم می‌کنین! تا حالا ماکارونی دو نفره نپخته بودم، فقط برای خودم و هدهد. مامان و بی‌بی هم آبگوشت میخورن. پخت غذا در حجم کم لذتش بیشتره، چون ضمن حفظ جذابیت‌های آشپزی، سختیش کمتره. امروز مردان خانواده رفتن گردش، چیزی که در خانواده‌ی ما بی‌سابقه است. علتش هم اینه که بی‌بی هنوز نمی‌تونن مدت زیادی بشینن و ما موندیم کنار بی‌بی. فک می‌کنم برای آقای تجربه‌ی عجیب و جالبی باشه که مامان کنارشون نیست :) داداش‌هام و دایی‌هام چون دوست و رفیق دارن و زیاد میرن بیرون چندان متفاوت نیست براشون.
صبح می‌خواستم یه‌کم ادای این آدم‌های اینستاگرامی رو دربیارم، بعد از اینکه از کل کارهام فارغ شدم و خیالم بابت همه چیز آسوده شد، رفتم یه چایی توی ماگ برای خودم ریختم، شکلاتی که دایی از یوروپ برام آورده رو برداشتم، کتاب رو گرفتم دستم و نشستم پشت میز که مثلا کتاب بخونم و چای مزمزه کنم و شکلات بخورم! حالا همیشه به حالت درازکش، بدون هیچ خوراکی‌ای کتاب می‌خونم ها! در ابتدای این ادا درآوردن بودم که ناگهان زنگ در رو زدن. زن‌دایی و پسردایی بودن. منم از ترس اینکه مبادا پسردایی کل شکلات نازنینم رو صاحب بشه، بدوبدو بردم قایمش کردم 😂 اگه میدید مجبور بودم بدم بهش. خیلی لوسه، ایشششش! بعد هم رفتم تو اتاق نشستم به کتاب خوندن، و چون چایی‌خور نیستم و اون چایی رو فقط برای کلاس کار و در معیت شکلات می‌خواستم بخورم، حالا که شکلات از پروسه حذف شده بود منم چایی رو نخوردم. وقتی هم که دیگه تهدید پسردایی برطرف شد، دیدم نزدیک ظهر شده و باید ماکارونی خوشمزه‌مو درست کنم و اگه شکلات بخورم معده‌ی کوچولوم جا برای ماکارونی نخواهد داشت و زحمات آشپزیم به هدر خواهد رفت. از طرفی چون در شرایط بیخیالی مطلق نیستم شکلات هم بهم مزه نخواهد داد. یعنی رفتاری که امروز من با این شکلات کردم، جوری بود که انگار خدا همین یه شکلات رو از آسمون فروفرستاده و آخرین شکلات روی زمین خواهد بود، پس باید سعی کنم الکی حیفش نکنم و بهترین استفاده رو در بهترین موقعیت ازش ببرم! 😂
داشتم فک می‌کردم یعنی زندگی در قصر شکلاتی منو دلزده خواهد کرد؟ از نظر مامان، من که تو خامه‌م شکلات رنده می‌کنم و کیک‌هامو شکلاتی درست می‌کنم و اگه اجازه بدن تو برنج هم شکلات می‌ریزم، زندگی ناسالمی دارم! نمی‌دونم خانواده‌ی من با رنگ قهوه‌ای چه پدرکشتگی‌ای دارن، منم بینشون گیر کردم. هعی دنیا!

  • نظرات [ ۹ ]

ایشون شبیه یکی از اوشون‌هاییه که قبلا اومده!


فقط می‌تونم نفس عمیق بکشم و امیدوار باشم زودتر بخوابن.
متاسفم که نمی‌تونم مکنونات قلبیم رو پنهان کنم. نمی‌تونم جلوی بی‌اعتناییم رو بگیرم. حرفاش با خلوص بالای نود درصد شامل جملات "اییییی خدا! عجب عقلی دارین شما!" "کی بشه که شما به من برسین!" "به خدا، هیچی نمی‌فهمین! به اندازه‌ی سر سوزن عقل ندارین!" میشه. اینا حرفای معمولیش هستن و در حالی زده میشن که با کسی بحث جدی نداره. گرچه لحنش گاهی به شوخی میزنه، اما کاملا مشخصه شوخی نمیکنه و این اعتقاد واقعیشه که تنها کسی که همه چیز رو می‌فهمه خودشه! این عصبیم میکنه. بقیه، من جمله مامان و هدهد و دایی طاهر سعی کردن با انواع استدلال‌ها ثابت کنن که اشتباه میکنه، ولی امکان نداشت قبول کنه. اما من که در کل خاندان به بحث‌های تند و آتشین معروفم تا حالا باهاش وارد بحث نشدم یا با بی‌تفاوتی و خونسردی ظاهری در حالی که از درون در حال فوران کردن بودم همون ب بسم‌الله بحث رو به طریقی بستم. بحث با همچین آدمی عذابه واقعا. دیدن اینکه با بقیه بحث میکنه هم حتی عذابم میده.
هر بار که اقوام نزدیکمون میان مسافرت پیشمون، ما بعد از مدتی متوجه میشیم که واقعا تنهایی برامون مفید بوده. خانواده‌ی ما گله‌ای که همیشه از روزگار داشته این بوده که تک و تنها تو کشور غریب افتادیم، نه خواهری، نه برادری، نه پدر و پدربزرگی، نه مادر و مادربزرگی، نه خاله، عمه، عمو، دایی و نه بچه‌هاشون! همیشه جمع‌های فامیلی رو که می‌دیدیم حسرت می‌خوردیم که ما چرا همچین جمعی نداریم؟ ولی همین که یکی از اقوام درجه یکمون میاد، بعد از اون شوق و ذوق اولیه و خوش گذشتن‌های موقتی، به ماه نرسیده دلمون برای خلوت خودمون، زندگی مستقل خودمون، شادی‌ها و ناراحتی‌های خاص خودمون تنگ میشه. نه فقط بچه‌ها، حتی مامان و آقای! و بعد خدا رو شکر می‌کنیم که اجازه‌ی زندگی خودمختارانه بهمون داده. هیچ‌کس نبوده بگه اینطوری غذا بخورین، اینطوری بپوشین، اینطوری حرف بزنین، اینطوری خرج کنین. این نعمت بی‌نهایت بزرگیه. من بر خلاف دو تا خواهر بزرگم که میخوان تا آخر عمرشون به مامان و آقای بچسبن، همیشه تو ذهنم هست که بعد از ازدواج بریم یه شهر یا کشوری که نه خانواده‌ی من باشه، نه خانواده‌ی اوشون. من واقعا تحمل دخالت ندارم، حتی اپسیلونی!

+ بعضی‌ها میگن بعضی‌هایی که مدام به کاراتون و سر و وضع زندگیتون و مدل تفریحاتتون و... ایراد می‌گیرن و مسخره میکنن، از روی حسادتشونه. چشم ندارن ببینن، به خاطر همین با تمسخر و ایراد گرفتن حسادتشون رو مخفی میکنن. این احساس که ممکنه این فکر درست باشه، خیلی آزاردهنده است. اگه نتونم تحمل کنم فک می‌کنین چی میشه؟ یه بار برمی‌گردم بهش میگم "باااااشه! شما خوب، روش زندگی شما خوب، لباسشویی شما خوب، یخچال شما خوب، کولر شما خوب، بچه‌های شما خوب، افکار و احساسات شما خوب، دخترشوهر دادن و پسرداماد کردن شما خوب، روش‌های طبخ غذای شما خوب، سلیقه‌ی کفش و لباس خریدن شما خوب، همه چیز شما خوب، ولی متاسفانه هرجور نگاه کنین و از هرکس بپرسین به گرد پای زندگی ما هم نمیرسین! چه کمی چه کیفی! حالا با خیال راحت هرچی دلتون میخواد بکوبین تو سر زندگی ما، چیزی عوض نمیشه :)" و بعد دیگه مجبور به خویشتن‌داری و تظاهر نیستم :|

  • نظرات [ ۶ ]

ازدواج لیلا


دوستِ تک‌دخترِ بیست و پنج ساله‌ی افغانِ لیسانسه‌ی ماماییِ شاغلِ چهره‌ی معمولی رو به پایینِ بنده با یه پسرِ تک‌پسرِ بیست و دو ساله‌ی ایرانیِ لیسانس حسابداریِ نیمه نصفه شاغلِ خوشگل ازدواج کرده. همون دوتا که قبلا گفته بودم پسره شرط بسته که مخ هر دختری قابل زدن هست! همونا مزدوجیدن!
ان‌شاءالله که احساسم اشتباهه. ان‌شاءالله که خوشبخت بشن.


چهارشنبه‌ی بعد جشن عقدشه. من که برنامه‌ی موج‌های آبی ریختم واسه خودم. اول قرار بود (تو ذهنم) که با همین دوستم و اون یکی دوستم برم، که ایشون لطف کرد عروس شد. بعد گفتم با همکارام برم که گفتن عیدههههههه! ما میریم عیددیدنی :| از کی تا حالا عید قربان میرین عیددیدنی؟ حالا فعلا قصد دارم فامیلانه اکیپ تشکیل بدم، ببینم چی میشه. آخرش هم می‌دونم می‌مونم تو خونه به تلافی روزهایی که نیستم واسه مامان کار می‌کنم :| مثل امروز :||| البته انصافا برق انداختن همه جا خیلی کیف داره :)

  • نظرات [ ۲۲ ]

روزه


از فرط گرسنگی شکمم داره به هم می‌پیچه. از وسوسه‌ی امروز رد شدم و از خونه زدم بیرون. این یعنی روزه‌مو نگه میدارم، چون خیلی کم پیش میاد بیرون چیزی بخورم. ولی فردا، شنبه، یکشنبه، دوشنبه و سه‌شنبه رو فک نکنم بتونم بگیرم. چون غذا کم می‌خورم و سحر هم بلند نمیشم، بنابراین وسوسه‌ی شکستن تقویت میشه. اگه سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد مشهد بودم روزهای قبلش رو نمی‌گرفتم. یه‌کم پیچیده‌س، ولی فقط یه‌کم؛ بنابراین میگم تا یاد بگیرین. تو ماه رمضون چهار روز سفر رفته بودم و یک روز آخر هم آقای سیستانی رمضان اعلام کردن و ما رفتیم حد ترخص رو گذروندیم و برگشتیم. میشه؟ پنج روز قضا. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد هم، کما سه شنبه‌های دیگه، مشهد نیستم ولی دوست دارم روزه بگیرم. تنها راهی که بتونم هم سفر باشم و هم روزه بگیرم اینه که قبل از فجر صادق سه‌شنبه نذر کنم که سه‌شنبه رو چه در سفر چه در حضر روزه می‌گیرم و این برای روزه‌ی مستحبی صادقه فقط. از طرفی آدم تا وقتی روزه‌ی قضایی داره نمی‌تونه مستحبی بگیره. فلذا من اگه بخوام سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد روزه باشم، مجبورم این پنج روز رو تا اون موقع بگیرم. یعنی امروز، فردا، شنبه، یکشنبه و دوشنبه! جمعه هم احتمالا بیرون شهریم و زمانمون متعلق به خانواده. این نقشه‌ای که کشیدم از نظر تئوری مو لادرزش نمیره، ولی عملا فک نکنم محقق بشه. آخه من خیلی گشنمه!!! در این حد که روی چهارمین پله‌برقی راه نرفتم و گذاشتم در زمان معین منو بذاره اون بالا!


اعتقادی به خالص بودن روزه‌م ندارم، از گفتن اینام قصد ریا ندارم. بنابراین روزه‌م بیشتر از اونی که هست ناخالص نخواهد شد، نگران نباشین :)


+ ساعت 17:50، ای کاش دکتر میرفت بیرون که من سرمو بذارم رو میز. نشسته جلوی میز خانم صاد، جدول حل میکنن. الانه که از فرط بیحالی غش کنم وسط کلینیک.

  • نظرات [ ۱۰ ]

غزنی


با نگاه کردن عکس‌های حمله‌ی پریروز به غزنی، احساس خائن بودن بهم دست میده.

  • نظرات [ ۱۱ ]

معتنابه


امروز یکی از مریض‌ها گفت "کاش همه‌ی پرسنل مثل شما لباس می‌پوشیدن، آدم خجالت میکشه بهشون نگاه کنه!"
متوجه شدم که من اصلا لباس هیچ کدوم از همکارام رو ندیدم! واقعا ندیدم. متوجه شدم توجهم کاملا به خودم معطوفه و هیچ اعتنایی به جامعه و اطرافم ندارم.
من بی‌اعتنا شدم!! چه زنگ خطری!

  • نظرات [ ۸ ]

امید


از نقشه‌های خیلی روشن و از دست‌های روشده‌ی شیطان، یکی این است که زودتر از موعد، شکست جبهه‌ی الهی و رحمانی را اعلام بکند.

  • نظرات [ ۰ ]

خانم میم


گفته بودم اگه اون خانم بیاد من دیگه نمیام. گفتن بهش گفتیم دیگه نیاد. امروز اول وقت دوباره اومده بود. پذیرش قبلش اومد داخل اتاق منو آماده کنه، گفت "بهش گفتیم نیاد، ولی باز اومده، چیکار کنیم؟" در سکوت نگاهش کردم!
چون خواهر یکی از مالکین درمانگاهه نمی‌تونن برخورد جدی داشته باشن. مریضه، داروی اعصاب مصرف می‌کنه. البته من تا هفته‌ی پیش هیچ کدوم اینا رو نمی‌دونستم، فقط حدس زده بودم یه اختلال شخصیتی چیزی داره. تو این یک و نیم سال کج‌دار و مریز رفتار کردم باهاش، برخورد جدی نداشتیم. ولی هفته‌ی قبل جلوی مریض‌ها یه بحث مفصل داشتیم. برگشت بهم گفت "برو بیرون، درم پشت سرت ببند"!!! زنگ زدم مدیر درمانگاه و گفتم "یا من تو این اتاق می‌مونم یا اون." گفت "نه، شما" بعد هم که اون در کمال حرف‌گوش‌کنی نرفت! من لباس پوشیدم برگشتم خونه.
بعدا مدیر درمانگاه بهم گفت که گفته دیگه از این به بعد نیاد، چقدرم که حرفشو گوش داد! امروز وقتی اومد دیدم نمی‌تونم ول کنم برم، اصلا رها کردن وظیفه، نصفه ول کردن کار، زیر پا گذاشتن تعهد، تو قاموس من نیست. هفته‌ی پیش هم که زودتر از دکتر رفتم، همه‌ی کارهام رو تموم کرده بودم. با خودم گفتم کاش یکیو قبل شروع شیفت جایگزین خودم کرده بودم.
نمی‌دونم بعد از اولین ورودش به اتاق و چند دور قدم‌رو رفتن چی شد که رفت. ولی با رفتنش روز آرومی رو رقم زد. وقتی هست به جای برقراری نظم، چنان غلغله و بلبشویی میشه که اگه آدم سردردبشویی بودم، حتما یه سردرد شدید می‌گرفتم. وقتی نیست وظیفه‌ش کلا محول میشه به من بدون کوچکترین مزیتی، ولی قطعا ترجیح میدم بیشتر کار کنم تا اینکه جنگ اعصاب داشته باشیم.

می‌دونم مریضه، ولی انصاف نیست که واسه خونه نموندن و افسردگی نگرفتن اون، من و مریض‌ها آزار ببینیم. امیدوارم زودتر بهتر بشه.
 


+ قبلا بارها اومدم در مورد رفتارهای فوق عجیب غریبش اینجا بگم، ولی به نصفه که رسیدم همه رو پاک کردم. با اینکه نمی‌دونستم مشکلش چیه ولی یه احساس ترحم بهش داشتم که باعث میشد گله و شکایتی نکنم.
اگه می‌دونستم شاید تو این مدت جور دیگه‌ای باهاش رفتار می‌کردم.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan