مونولوگ

‌‌

پیشاپیش ممنون


من دوست دارم خودمو از دریچه‌ی چشم بقیه ببینم و بدونم منو چطور می‌بینن، همونطور که همه‌ی بقیه‌ی آدما دوست دارن.
گاهی پیش میاد از کسی که برام مهمه اینو بپرسم، ولی معمولا آدما اون چیزی رو که واقعا فکر می‌کنن ابراز نمی‌کنن. یعنی حس من اینه. امروز یه نفر بدون اینکه من بخوام منو نقد کرد و یه نکته‌ای گفت که ازش ممنونم بابتش.
الان اگه ازتون بخوام به صورت خصوصی و ناشناس، حتما ناشناس، بگین منو چطور ارزیابی می‌کنین ممکنه قبول کنین؟ درسته که تو فضای مجازی، ما خود کامل و گاهی خود اصلیمون نیستیم و نظر شما خیلی احتمال داره که اشتباه باشه؛ ولی اصل هدف منم همینه. که بدونم اینجا ناخودآگاه چه شخصیتی از خودم ساختم.


. بر اساس پست قبل که سیزده نفر بهش رای دادن و یکیشون خودم بودم، تو این پست باید حداقل ده تا کامنت دریافت کنم.
.. اگه مصرید که هیچ نظری در مورد من ندارید، لطفا دیس‌لایک رو بزنید (در جواب سوال "ممکنه قبول کنید؟").
... اگه جواب کامنتتون رو ندادم، لطفا ناراحت نشید؛ احتمالا دارم روش فکر می‌کنم.
.... اگه بجز درخواست من، حرف دیگه‌ای هم داشتید می‌تونید بزنید. پیشنهاد، بدوبیراه، نصیحت و...
..... حس می‌کنم بعد از بستن کامنت‌ها، شاید پررویی باشه که اینو ازتون بخوام. ولی خب شاید پررو هم باشم :) [این رو تو نظراتتون هم می‌تونین ذکر کنین، ولی به تقلب ترتیب اثر داده نخواهد شد]

لطفا نظر خود را اعلام کنید



پِقّی  ⬆

پُقّی  ⬇


آنقدر فیلم نبینید تا فیلم بدساختی مثل این هم برایتان تاثیرگذار باشد


فیلم خارجی
یه زن و شوهر با دو تا دختر. دختر کوچیک مشکل داشت و نیاز بود باهاش تمرینات متعدد انجام بشه. علاوه بر تمرین نیاز به دارودرمانی هم بود که این خانواده نپذیرفته بودنش. هر دو والد شاغل و همکار بودن و سرشون هم خیلی شلوغ بود. تمرینات دخترشون هم که به برنامه اضافه شد، وضعیت زندگیشون کاملا نابسامان و آشوب شد. علاوه‌براین مادربزرگ فیلم با افکار قدیمی در برابر توصیه‌های پزشک‌ها موضع می‌گرفت و سارا، دوست خانوادگیشون هم با تکرار حرفای عوامانه و خزعبلات خاله‌زنکی (متاسفم که فقط این لغت منظور رو می‌رسونه) رو تصمیم‌گیریشون در مورد انتخاب دارودرمانی تاثیر میذاشت و همه‌ی شرایط کلا به سمت بدتر شدن پیش می‌رفت. جالب بود، چون تابه‌حال تو فیلم‌هاشون همچین مضامینی ندیده بودم؛ محکم بودن بنیان خانواده، همراهی و کمک مادربزرگ، روشنفکر نبودن و برعکس بیسواد و عامی بودن مادربزرگ (تا جایی که یادمه تو فیلم‌هاشون حتی مادربزرگ و پدربزرگ‌ها هم طبق اصول روانشناسی با بچه رفتار می‌کنن)، دعوا کردن پدر و مادر در حضور کودک، وجود زن خانه‌داری که زن شاغل دیگه‌ای رو شماتت می‌کنه و اونو مسبب مشکل جسمی_روانی بچه‌ش می‌دونه و موارد دیگه‌ای که کاملا تو جامعه‌ی اطرافم می‌بینم و فکر می‌کردم مال همین مدل جوامعه. این‌ها همه به کنار، مقصد پست این‌ها نبود واقعا. یه قسمتی از فیلم از حالت درازکشیده بلند شدم و نشستم، ناخودآگاه. چون دیگه در حالت ریلکس در حال تماشای فیلم نبودم. من حس کردم الان اون زنی هستم که شوهرش بعد از دعوا و به نتیجه نرسیدن در مورد روش درمان و خسته شدن از اینکه مدام باید کار کنه و وقتی برمی‌گرده خونه با دخترش تمرین کنه، میره ساکش رو می‌بنده و می‌خواد از زیر این فشار فرار کنه. من، من، من، منننننننن، من نمی‌تونم برم. این بچه‌ی جفتمونه، تو داری چشم‌اندازی رو می‌بینی که دیگه لازم نیست شب دیروقت بخوابی و صبح زود بیدار بشی و تمام امروز و تمام روزهای بعد هیچ استراحتی نکنی و فقط کار کنی و تمرین کنی و کار کنی و تمرین کنی و... اما من نمی‌تونم بذارم برم، من نمی‌تونم و دارم به تو التماس می‌کنم که تنهام نذاری. کمدی بینهایت تلخیه که مجبور باشی به کسی التماس کنی وظیفه‌شو انجام بده. تا وقتی نگفتی امشب میرم دفتر می‌خوابم و اگه کاری داشتی زنگ بزن، من زیر این فشار له شدم، خرد و خمیر شدم.
باور نمی‌کنید، ولی من عمیقا حس اون زن رو فهمیدم. چراش رو نمی‌دونم، ولی به اندازه‌ی اون زن از آینده ترسیدم. از تصور اینکه ما دو نفری زمان و انرژی کم آوردیم و حالا من تنها چطور باید از پسش بربیام، درحالی‌که من نمی‌تونم مثل اون بذارم و برم. من وحشت‌زده شدم و مستاصل و کرخت و فاصله‌ای تا جنون نداشتم.

۳


روز دوم:
نهار امروز، همین الان با برنامه‌ریزی قبلی :دی


قضیه از این قراره که به عنوان آخرین روز شهرستان رفتن، امروز هم رفتم. ولی اونقدر پاقدم رفتنم از اون درمانگاه خوب بود! که مریض از زمین و آسمون می‌جوشید. و من مستقیم از اونجا اومدم کلینیک و می‌خوام الان (ساعت 18) آش خانم ص رو به عنوان نهار میل نمایم. نوش جانم ان‌شاءالله :)

+ نهایتا همون شد که دیشب گفتم، هدهد قرمه‌سبزی رو خودش پخت و خودش خورد!

۲


اولین شب:
امشب که اومدم خونه بوی کوکوسبزی پیچیده بود و بساط قرمه‌سبزی هم تو آشپزخونه رو اپن بود. یه‌سری شواهد و قرائن دیگه هم بود که حکایت از ورود قریب‌الوقوع آق‌دوماد کوچیکه می‌کرد. پرسیدم می‌خواد بیاد؟ گفت بعله! با اوقات تلخی گفتم کی می‌رسه؟ گفت فردا صبح. گفتم کی می‌رسه؟ گفت فردا ظهر. گفتم حق نداره بیاد، این چند روز باید بره خونه‌ی خواهرش. باور کنید واقعا ظرفیت مهمون ندارم دیگه. اونم مهمونی که بخوام حجاب کنم و بیست و چهار ساعته هم تو خونه باشه. اونم این چند روز آینده که خونه خلوته و بهترین فرصت برای تمدد اعصاب بود!
گفت بیا سبزی پاک کن. گفتم خودت بپز، خودت هم بخور. اونم عصبانی شد و گفت که تا وقتی مامان و آقای برگردن حق ندارم به غذاهایی که می‌پزه دست بزنم 😅 حالا فک کرده تهدید ترسناکی کرده! خودم کج‌وکوله‌ام :)
حالام نشستم سر سفره دارم کوکوسبزی می‌خورم، چون خودش برام گذاشته :) البته صدام نکرد و وقتی از اتاق اومدم بیرون کوکو سرد شده بود :( مثل ساندویچ ظهر :(

هر آنچه دیده بیند دل کند یاد


مثلا استوری یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاه رو می‌بینم که توش دریا داره آواز می‌خونه، دلم هوای دریای پاییز دو سال پیش رو می‌کنه. دریای اردیبهشت در برابر دریای پاییز شیء بی‌ارزشی بیش نیست...

دوچرخه‌ی پسر دوازده سیزده ساله‌ی همسایه‌ی طبقه‌ی پایین کلینیک رو می‌بینم، دلم دوچرخه‌سواری تو فضای باز با شرایط استثنایی! می‌خواد.

مدادرنگی می‌بینم، دلم رنگ‌آمیزی دفتر رنگ‌آمیزیمو می‌خواد. بذار شب برم خونه ان‌شاءالله این یکیو پیاده می‌کنم.



کاش می‌تونستم برم سفر یک نفره؛ ولی نه پول دارم، نه وقت، نه اجازه و نه حتی ایده‌ای برای اینکه چطور از پس همه‌چیز بربیام.

۱


اولین روز:
نهار ساندویچ همبرگر داریم :|
[هدهد از صبح افتاده به جون خونه و هرچی از پرده و روکش تشک و بالش وچادر و... دم دستش رسیده شسته. هم‌اکنون هم لباسشویی روشنه و خودش تو حموم نمی‌دونم داره چی رو با پا میشوره! (صداش میاد)]
چون دیر رسیدم، ساندویچم سرد و خمیر شده. خو حداقل فلافل می‌آوردین، این چیه؟؟؟

‌‌


کلاس هفتم رو خونده بود، هفت هفته پیش عقد کرده بود، باردار بود، خوشحال و خندان هم بود.
تا به‌حال اینقدر تو این مورد متاثر نشده بودم. نمی‌دونستم با این حد از ناراحتی چطور جواب لبخند گل و گشادش رو بدم. واقعا مادر و پدر چه وظایفی دارن و چی باید یاد بچه‌هاشون بدن؟ حالا می‌خواین بچه‌هاتون زود ازدواج کنن این یه مساله است، ولی اینکه چقدر دختر و پسرتون رو آماده‌ی ازدواج کردین یه مسئله‌ی خیلی مهم‌تره.


* متاسفانه مدتیه دوست ندارم کامنت دریافت کنم، لطفا از قسمت تماس با من استفاده نکنید.

زندگی یک چمدان است که می‌آوریش/بار و بندیل سبک می‌کنی و می‌بریش

امروز صبح، من و مامان چمدونای مامانمونو بستیم. بی‌بی، دایی، مامان و آقای ان‌شاءالله امشب راهی قم میشن و چند روز بعد مامان و آقای بدون بی‌بی و دایی برمی‌گردن. کاش چند روز آینده سر کار هم نمی‌رفتم تا خوب استراحت کنم. امروز گردن‌درد بدی گرفتم، وقتی درس بخونم (و نه کتاب) و یه کار فکری مثل چمدون بستن! انجام بدم گردنم درد می‌گیره. لیست من برای سفر، بلندبالاتر از مامانه و باید خوب حواسمو جمع کنم تا چیزی جا نمونه. حالا کاش برای نمونه یه‌بار تو سفر نخ و سوزن لازمم شده باشه ها! (هم‌اکنون به خاطرم خطور کرد که سنجاق و سوزن‌ته‌گرد نذاشتم)


تا ظهر فقط داشتیم دور خودمون و لوازم می‌چرخیدیم و هر چند دقیقه یک بار چمدون‌ها رو توزین می‌کردیم و فکر می‌کردیم چیو کم کنیم تا وزنشون بشه سی کیلو و تازه چیکار کنیم که گزها و سوهان‌هایی که قراره طی چند روز آینده خریداری بشه رو هم بشه برد! همینطور حیران و ویلان و سیلان بودیم که آن فرشته‌ی نجات، بابای بره‌ی ناقلا (آق‌دوماد بزرگه) زنگ زد و گفت که کاروان‌های پاکستانی که از کربلا برگشتن فردا به سمت پاکستان حرکت می‌کنن. از همه بیشتر بی‌بی هیجان‌زده و خوشحال شدن. ساعتی بعد یکی از چمدون‌ها + دستشویی‌فرنگی (بی‌بی میگن اونجا دستشویی‌فرنگی‌هاش یا استیله یا یه فلز دیگه و برای همین یه‌دونه پلاستیکیش رو می‌بره، اما دایی میگه فردای روزی که برسن به بی‌بی ثابت می‌کنه همه مدل دستشویی‌فرنگی اونجا پیدا خواهد شد) رو بردن تحویل کاروان دادن و برگشتن. کاروان‌های زیارتی این بارها و گاها سوغاتی‌ها رو کرایه‌ای می‌برن و اونجا تحویل میدن. برای همین چمدون سی و چند کیلویی و دستشویی سه کیلویی دویست هزار تومن کرایه می‌گیره.
ولی قسمت بد روز اونجا بود که آقای اومدن و من از تو اتاق صدای در حد سکته‌ی مامان رو شنیدم که می‌گفتن چرا لباسات پاره پاره است؟ رفتم بیرون و دیدم که خدا به ما خیلی رحم کرده. شلوارشون جابه‌جا پاره و پیرهن گل‌بهیشون که به سفید می‌زنه، سیاه شده بود. با موتور داداشم تو صدمتری می‌رفتن که تعادل رو از دست میدن و چپ می‌کنن. الان تمام ماشین‌هایی که تو اون لحظه اونجا حضور نداشتن تا ریسک حادثه رو افزایش بدن برای من بهترین ماشین‌های دنیان و اون نرده‌ی حاشیه‌ی اتوبان که به آقای برخورد نکرده بهترین نرده‌ی دنیاست. مامان گریه کردن (و البته کلی هم آقای رو دعوا کردن) و من هم چیزی نمونده بود که بغضم بشکنه، ولی مثل همیشه خنده و قهقهه‌های آقای جلوی اشکمو گرفت. با این همه نه تنها درمانگاه و بیمارستان نرفتن، که دوباره راه افتادن و رفتن که بارها رو تحویل کاروان بدن و شب هم که می‌خوان برن سفر. پدر و مادر من (و به گمانم تمام پدرها و مادرها) همینن، زحمت‌های خارج از توانشون می‌کشن و به خاطر همین اینقد زود پیر و شکسته و دردمند میشن. خدا حفظشون کنه و بیامرزدشون و به ما هم توفیق بده زحماتشونو جبران کنیم.

لیوان من


همیشه دوست داشتم که شغلی داشته باشم که بتونم تو محیط کارم ماگ مخصوص داشته باشم! ولی چون تو هیچ کدوم از جاهایی که تا حالا کار کردم به صورت روتین چایی نخوردم، ماگ هم نخریدم. داشتن ماگ مخصوص از آرزوهای دیرینه‌ی من بوده :) البته بجز اینکه چای نمی‌خورم دلیل دیگه‌ای هم واسه نخریدنش داشتم و اون اینکه هیچ و هیچ و هیچ طرحی تا به حال چشممو نگرفته بود. ولی دیروز بالاخره از میامی یه دونه که خیلی بینهایت فوق‌العاده زیباست خریدم *_*


یه شوک کوتاه هم دیروز بهم وارد شد. از خواب یک و نیم ساعته‌ی بعد از نماز! که بدجور چسبید برگشتم به محل اتراقمون که دیدم نه چادر هست و نه زیرانداز و نه وسایل و نه آدم! زنگ زدم به هدهد و آدرس جدید رو گرفتم و رفتم اونجا که دیدم سفره داره پهن میشه (خیلی کیف میده یه دور کامل بخوابی و بعد بری به سفره‌ی حاضرآماده برسی). در بدو ورود با شوق و ذوق منحصربه‌فردی پرسیدم راستی لیوانم کو؟ اما در کمال ناباوری گفتن که چرا لیوانتو همینجور روزنامه‌پیچ ول کردی تو چادر و رفتی؟ به صورت ضمنی گفتن که فاتحه‌ی ماگت خونده شد. خورد تو ذوقم، چون فقط یه مغازه از اینا داشت و فقط یه دونه صورتی داشت. این ناراحتیِ خفیف و زیرپوستی، تا چند لقمه‌ی اول غذا باهام بود، اما بعد از دقایقی گفتم بیخیال دنیا! درسته بعد از عمری یکی از چیزهایی که دوست داشتی رو پیدا کردی، ولی سبزآبیش هم خوب بودا! :) بعد گفتم اینا که مستقیم نگفتن شکسته، شاید لب‌پر شده یا ترک جزئی برداشته باشه که قطعا به عنوان یه درس عبرت نگهش خواهم داشت و از ترکش هم حتی مواظبت خواهم کرد. که نمدونم خدا صدامو شنید یا چی که بلافاصله داداشم بدون مقدمه وسط حرف‌های بقیه گفت راستی لیوانت سالمه، تو ماشین گذاشتم. خوشحال شدم، ولی جنس خوشحالی رسیدن به خواسته، بعد از دست کشیدن ازش فرق می‌کنه. یه‌جور خوشحالی با طمانینه، یه‌جور خوشحالی فارغ از دلبستگی و یه‌جور خوشحالیه که سنگین‌رنگین شده و دیگه اون ذوق بچگانه توش نیست. به نظرم هر کدوم تو مرحله‌ی خودشون لازمند.

Designed By Erfan Powered by Bayan