- تاریخ : يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸
- ساعت : ۱۷ : ۴۵
- نظرات [ ۱۱ ]
- تاریخ : دوشنبه ۷ آبان ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۲۵
- نظرات [ ۰ ]
هدهد: "تا دیروز چقد راحت بودیم! چقد سکوت و آرامش بود!" [خندهی شیطنتآمیز]
مامان: "من هی میگفتم، عه! تسنیم کجاست؟ عه! برین تسنیمو صدا بزنین بیاد!"
آقای: "تسنیم تنهایی به اندازهی پونزده نفره!"
مهندس: "پونزده نفر که در رشتههای مختلف دکترا دارن. اقتصاد، روابط بینالملل، پزشکی، ادبیات، مذهب و..."
هدهد: "ببین چقد ازت تعریف میکنیم، الان باید به سقف رسیده باشی :)))))"
+ الان من چی بگم؟ :| همهی خوراکیهامم غارت کردن، دو تا ساق دست فقط واسه خودم خریده بودم که اونم شد مال عسل و هدهد!
+ البته اینکه من اغلب بمب انرژی هستم و حتی سحر که همه خوابآلودن با وجود من منفجر میشه، فقط مختص وقتاییه که با افراد درجه یک خانواده هستم! و الا عینهو هاگهایی که تو کوهستان افتاده باشن، هیچ نشانهی حیاتی از خودم بروز نمیدم :) اینقد تناقض هنوز برای خودم حل نشده!
- تاریخ : جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۱۳
- نظرات [ ۱۴ ]
برای رفتن به سفر، قبل از اینکه بگردین و یه مناسبت متناسب، یه تعطیلات خوب، یه هتل خوب و حتی یه مقصد خوب پیدا کنین، بگردییییین و یه همسفر متناسب پیدا کنین. همسفر متناسب سفر به بدترین نقطهی دنیا، در بدترین زمان ممکن رو اگه براتون شیرین نکنه، تلختر نمیکنه. همسفری که با شما متناسب نباشه بهترین برنامهریزی، بهترین مکان و بهترین اقامت رو براتون سخت میکنه. سخت که میگم شاید بدونین چی میگم، اگه نمیدونین باید بگم منظورم سخخخخخته!
+ عنوان: سفر برو، با هر کسی نرو. یعنی از هول حلیم (ترس از دست دادن موقعیت سفر) خودتو تو دیگ ننداز!
- تاریخ : جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۳۰
- نظرات [ ۳ ]
من این مسجد را دوست دارم، مسجد اعظم :))
دو تا خرما (شاید هم یکی!!) و دو کف دست نان، افطاری برای منِ بیروزه :))
دوسش دارم :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۲۸
- نظرات [ ۷ ]
رفته بودم پیش امام رضا (علیه السلام) که برام یه قرار رو هماهنگ کنن. که منو با پست سفارشی بفرستن که اونجا حسابی تحویلم بگیرن. رفته بودم که اگه قابل بودم سلامشون رو بگیرم ببرم برای خواهرشون.
تو فاصلهی سه متری ضریح ایستاده بودم و جامعه میخوندم که اومدن شال عزا کشیدن به سر ضریح...
+ سالها قبل یه استادی میگفت دارین از مشهد میرین قم، یه نذری، ذکری، دعایی، یه کاری انجام بدین و به نیابت از برادر برای خواهر ببرین.
امام الرئوفم! چیزی ندارم تحفه ببرم برای خواهر مکرمهتون. اگه این شب قدری که تو مسیر هستم چیزی تو خودش داشت، پیشکش نگاه مهربونشون. انشاءالله که نگاهم کنن و پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) شفیعم باشن.
+ چقد بیرون رفتن از مشهد برام سخت شده!
+ التماس دعا
- تاریخ : يكشنبه ۱۳ خرداد ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۱۵
- نظرات [ ۱۲ ]
مامان و عمه چند دقیقه قبل باید راه افتاده باشن. صبح بلند شدم تند تند لباسهایی که مامان گذاشته بودن رو کمی اتوکاری کردم و چمدونشون رو بستم. صبحانه آماده کردم و چون دیر شده بود به دو اومدم بیرون. این شد که از فرط سرشلوغی یادم رفت با مامان یا عمه خداحافظی کنم :||| الان عمه با خودش چی فکر میکنه؟ میخوام زنگ بزنم ولی درمانگاه شلوغه و جلوی این همه آدم نمیتونم راحت صحبت کنم.
تو درمانگاه همه تو هول و ولای بستن شیفتای فروردینن، خدا رو شکر شیفتای من روزهای مشخصیه و تعطیلات رسمی هم تعطیلم :) پرستارمون که جدیدا بیشتر با هم رفیق شدیم، گفت که برای تعطیلات نوروز چند تا از شیفتاشو برم. این دفعه دیگه رودرواسی (املاشو بلدم، تذکر نمیخواد😅) رو گذاشتم کنار و گفتم شیفت پرستاری دوست ندارم، ولی میتونم از دوستام کسیو بهش معرفی کنم. اونم چه شیفتایی بود! سه روز فول، یه روز هم عصر و شب. دوتاشون هم اول فروردین و سیزده بدره!! پارسال که سال تحویل شیفت بودم و از سفرهی هفتسینش هم عکس گرفتم و اینجا گذاشتم :) یادش بخیر.
دارم به لیست کارهایی که سال آینده باید انجام بدم فکر میکنم. تا حالا برنامهی سالانه ننوشتم، احساس نیاز نمیکردم و نمیتونستم بنویسم. امسال فکر میکنم نمیشه ننویسم، اگه بنویسمشون شاید از رژه رفتن جلوی چشمم دست بردارن.
+ خدایا چنان کن سرانجام کار/تو خشنود باشی و ما رستگار
- تاریخ : دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۴۰
- نظرات [ ۶ ]
تنفس بین مریضا! نفسسسسسس بکشیم :)
حدیث با مامانش! منو شناخته بودن، من اونا رو نه. گفتم چه هی لبخننند میزنن :) "ما از همون اول که دیدیم گفتیم این دختر حاجیه!"
خانم محمدزاده نیومده امروز هم. کار اونم میشه با من، البته راحتتر هم هست اینجوری. نمیخوام به کسی انگ بزنم، ولی فک میکنم یه مشکل شخصیتی داره.
یه خاطره یادم اومد امروز صبح: فک کنم اول دبیرستان بودم، داشتیم میرفتیم قم جمکران با بیت المهدی. دو تا اتوبوس بودیم. سر صبحی هنوز راه نیفتاده دیدیم اومدن بین همه سیب پخش کردن. اونم چه سیبایی؟ نصفه! همهی سیبا رو از وسط نصف کرده بودن! من کنار دوستم نشسته بودم. تعجب کردیم، ولی گفتیم شاید تعداد سیبا کمتر از تعداد افراد بوده واسه همین نصفشون کردن که به همه برسه. این دوست من با اعضای کادر دوست بود، واسه همین یکیشون اومد برامون تعریف کرد قضیه چی بوده! آقای افتخاری، مسئول بیت المهدی به کادر گفته بودن چون دو تا اتوبوسه، سیبا رو نصف کنن و بین همه پخش کنن. این کادر بسیار باهوش هم بجای اینکه تعداد سیبا رو نصف کنه، کل سیبا رو از وسط نصف کرده بود😅😅😅
- تاریخ : چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۱۲
- نظرات [ ۱ ]
+ همونجا زیر عمود 1237 یه کتابچه پیدا کردم، مال کویت بود ولی به فارسی نوشته شده بود. چند تا از سؤالاشو دوست داشتم:
در خیمهگاه ایستاده داریم فکر میکنیم که اگر ما در کربلا بودیم در کدام خیمه بودیم؟
الف- اگر من ظالم هستم، به حقوق دیگران تعدی میکنم، حدود الهی را نادیده میگیرم، آن وقت در خیمه لشکر یزید هستم.
ب- اگر من تشنهی اقتدار هستم و برای اقتدار خود هر کاری میتوانم انجام دهم آن وقت در خیمهی عمر سعد هستم.
ج- اگر من دین را وسیله قرار داده دنبال دنیای خودم هستم، آن وقت من در خیمهی کسانی هستم که بعد از وعده نصرت به امام در مقابل امام صفآرائی کردند.
د- اگر من از وظیفهی خودم غافل بیپروا هستم و از مرگ میترسم، آن وقت در خیمهی کسانی هستم که بعد از شهادت امام حسین علیهالسلام گریه و زاری میکردند ولی برای نصرت امام به کربلا نیامدند.
ه- اگر من عاشق دنیا نیستم و بدون ترس میتوانم حرف حق بزنم و در مقابل طاغوت زمان قیام کنم و از نصرت امام، هدفم قرب خداوند متعال است، آن وقت من در خیمهی سیدالشهداء هستم.
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ آبان ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۱۵
- نظرات [ ۵ ]
گوشام از دو طرف، پهلوهام، پاهام، کتف راست و چپم و حتی دهنم صاف شده! از بس در حالت درازکش بودم دیروز صبح تا حالا. میگن آدمی ناشکره همینه دیگه. اومدنا قطار گیر نیومد، همین راه بیست و هف هش ساعته رو با اتوبوس اومدیم. حالا قطار رو هم ناشکری میکنیم.
از گروه پنج نفرهمون چهار نفر مریضن! خدا کنه من بین این همه میکروب مریض نشم😆 چیه همه فک میکنن عراق مرکز مریضی و میکروبه؟ از هر دو نفر یه نفر مریض برمیگرده این فکرا رو میکنن دیگه. بابا خوب مواظب سلامتیتون باشین برادرا خواهرا!
اهوازیها رو نمیشناختم. الان با صفت مهماننوازی میشناسمشون :) بلیطمون برای صبح پنجشنبه بود، اما بخاطر احتیاطی که داریم (که دیر نرسیم) چهارشنبه نصفهشب رسیدیم راهآهن اهواز، تو خیالمون یه چیزی شبیه راهآهن مشهد یا تهران رو تصور کرده بودیم! ولی با یه در بسته مواجه شدیم! یعنی تنها چیزی که فکرشو نمیکردیم بسته بودن راهآهن بود. فکرشو بکنین شهر غریب دوازده یک شب، پشت در راهآهن بمونین! البته ما اصلا فرصت نداشتیم که به راهحل فک کنیم، چون بلافاصله یه حاجآقا (معمم) و یه حاجآقای دیگه (غیر معمم) اومدن و گفتن که چون راهآهن شبا بسته است ما شما رو به یه محل اسکان میبریم. گفتن بیست و پنج تا حسینیه و چهل تا خونه رو برای این کار تجهیز کردن، یعنی تا اینجاشو فک کرده بودن که ملت پشت در راهآهن میمونن! ما رو به حسینیه سجادیه بردن. ولی جالبیش بیشتر تو صبح بود که ما راه افتادیم بریم راهآهن و دیدیم یکی از کولههامون نیست! رفتار خوب و مؤدبانه و دلسوزانهشون برای پیدا شدن کوله برامون آرامشبخش بود :) آخرش هم فک نمیکردیم پیدا بشه ولی از تو ترمینال اتوبوسرانی پیدا شد!!!
امروز چهل و هشتمه، پس فردا هم شهادت امام رضا (ع) است. مشهد غلغله است. راهآهن هم نزدیک به مرکز غلغله! آقای میان دنبالمون، خدا کنه بتونن بیان تا راهآهن.
- تاریخ : جمعه ۲۶ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۰
- نظرات [ ۲ ]