مونولوگ

‌‌

بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو...


تو این چند روز چند دفعه رفتم تا مرز گریه و برگشتم. نمی‌دونم، من این شکلی نبودم. من بعد از دو سال رفتن، هنوز در حال بهانه‌گیری و اشکال‌تراشی برای این سفر بودم. هنوز می‌گفتم اربعین با غیر اربعین فرقی نداره و تازه غیر اربعین بهتر هم هست، چون واقعاتر! زیارت می‌کنی. هنوز با دلم و منطقم این سفر رو نپذیرفته بودم. پس چرا تا دسته‌ی عزاداری می‌بینم بغض می‌کنم که من چرا اینجام؟ چرا تلویزیون پخش می‌کنه انگار دارم فیلم سه‌بعدی می‌بینم؟ چرا آقای آه می‌کشه دلم می‌لرزه؟ چرا امروز بارها به خاله گفتم خوش‌به‌حالتون؟ چرا کاشششش منم می‌رفتم‌هام از ته دله؟ چرا کاملا احساس جاموندگی و دعوت‌نشدگی دارم؟ چرا دیگه نه مثلامنطقم درست کار می‌کنه و نه دلم؟ چرا الان دارم شرشر اشک می‌ریزم؟ چرا میگم اگه این بار می‌رفتم دیگه به سختی‌هاش به چشم سختی نگاه نمی‌کردم؟ چرا اینقدر ملموس همه‌چی یادمه؟ چرا اینقدر ملموس و واضح و شفاف و روشن؟
من اون نمازهای ایستاده‌ی بدون رکوع و سجودِ تو صف، زیر قبه رو می‌خوام. اون وقتی رو می‌خوام که تو دلم به اونایی که درب منتهی به ضریح ابالافضل رو بستن بدوبیراه می‌گفتم. اون حسی رو می‌خوام که تو صحن حضرت زهرای حرم علوی دستمو دراز می‌کردم و فکر می‌کردم به گنبد رسیده. حتی همون حسی که موقع زلزله تو اون صحن داشتم رو. اون وقتی رو می‌خوام که تو مسجد کوفه گلودرد شده بودم با اون همه نماز. اون کاظمین‌مشهدپنداری‌ای که به خاطر وفور ایرانی تو کاظمین بود. اون کلوچه‌های ورودی سامرا و کامیون‌سواری بعدش و محو شط شدن. اون یک شبانه‌روزی که از همه جدا شدم و تنهای تنهای تنها رفتم و رفتم و سرم خورد به سنگ و با کلی بغض و البته کمی باتجربه‌تر و قوی‌تر برگشتم. دلم می‌خواد یه‌بار دیگه از فروشگاه داخل حرم انگشتر و دستبند نقره و عقیق بخرم. نه، نه فقط اینا، دلم تجربه‌های تازه می‌خواد. یه زیارت متفاوت با زیارت‌های قبل.

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan