مونولوگ

‌‌

چابهار، مثلا سفرنامه

 

با کمی دنگ‌وفنگ و کمی کشمکش با همکار و خوردن مقدار زیادی حرص، یک هفته مرخصی که با تاریخ تور جور بشه جور کردم. بعد صبح حرکت، درحالی‌که نشستیم صبحانه می‌خوریم که بعدش حرکت کنیم، پیام اومد که لطفا کسی نیاد سر قرار، مشکلی پیش اومده. در نتیجه‌ی نوسانات ناگهانی قیمت‌ها، اتوبوس و رستوران دبه کرده بودن و دست لیدر رو تو پوست گردو گذاشته بودن. چندین ساعت تو بلاتکلیفی بودیم و چون از موندن تو بلاتکلیفی خوشم نمیاد، مهندسو پاشوندم رفتیم ترمینال که اگه اتوبوس به سمت چابهار بود خودمون حرکت کنیم و بیخیال تور بشیم. اتوبوس مستقیم چابهار بلیطاش تموم شده بود و اتوبوس زاهدان بود که نگرفتیم. همون موقع هم لیدر پیام داد که به شرط قبول جمع، با اتوبوس ضعیف‌تر و پونزده درصد افزایش قیمت و یک روز تاخیر می‌تونیم حرکت کنیم. اکثرا موافقت کردن و نتیجتا فرداش با حدود نصف ظرفیت با یه اتوبوس نیمه وی‌آی‌پی حرکت کردیم. سفر شروع شد، بسم الله :)

 

چابهار ۱

 

 

برای بار چندمه که از کنار این منطقه رد میشیم. بار اول بُهت بود، بعد بغض شد و این بار خشم و اشک. اینجا مگه میشه زندگی کرد؟ بله که میشه. تو نمی‌تونی. تو ندیدی. تو نشستی تو خونه‌ت. تو گذاشتی که اینا اینجا زندگی کنن. کارتو داری، زندگیتو داری، تفریحتو داری. زیر باد کولرگازی هم خودتو باد می‌زنی و از گرما شکایت می‌کنی. مغزم می‌خواد منفجر بشه. قلبم درد گرفته. از این همه انفعال و ندانم که ندانم بیزارم. نه، ندانم که ندانم نه، غفلت نه، تغافل، تجاهل! از این همه برگشت به زندگی عادی، به سعی در فراموشی و خوابوندن وجدان، به ندیدن، ندیدن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن... از خودم متنفر شدم. من چقدر حقیرم؟ چقدر همه‌ی دنیام خودمم؟ چقدر تو حباب شیشه‌ای خودم درستکارم! تو محیط ایزوله‌ی خودم آدم خوبی‌ام. سفر زهرم شد. اینجا نشستم شرشر اشک می‌ریزم و نمی‌دونم یک اتوبوس چی فکر می‌کنه راجع به دختری که هدفون گذاشته و بین رقص و پایکوبیشون گریه می‌کنه. فقط به مهندس که کنارم نشسته و نپرسید، گفتم چرا. با هم نشستیم حرف زدیم و تف انداختیم به دنیا و این زندگی کثافت. بعدشم باز پیاده شدیم کنار دریاچه‌ای که به اسم صورتیه، ولی چون سدو روش باز کردن یه رنگ خیییلی ملویی داره و من واسه جیم‌جیم دستنبد محلی خریدم و شتر سوار شدم و مهندس ازم فیلم گرفت و خوش گذشت و به همین سرعت برگشتیم به زندگی عادی. به همین وحشتناکی، به همین زیبایی :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزانه

 

چند روز پیش در تکاپوی فراهم کردن شرایط سفر کربلا بودم که نشد. کاروان که گفت چون ایرانی‌ها ویزا لازم ندارن، تو خودت باید ویزاتو بگیری بعد با ما بیای. گفت ویزاش صد دلاره و انفرادی هم نمیدن، چهار پنج نفره باید بگیرین، با هم از مرز رد شین و با هم برگردین. و گفت اگه بتونی پاسپورت یه ایرانی که شبیهت باشه رو پیدا کنی، من می‌تونم ببرمت. گفتم سر مرز، اثر انگشت؟ چشم؟ گفت خیر، هیچی! من تک بودم، پس ویزا که هیچی. زنگ زدم به یکی از دوستای دورگه‌ی ایرانی عراقیم. گفت پاسم اعتبار نداره و اگه داشت هم شرمنده، بابام اجازه نمیده، ممکنه مشکلی پیش بیاد. دیدم عجب حرف احمقانه‌ای زدم واقعا، معلومه که با پاس کسی نباید رفت. ولی گفت به بابام میگم ببینم واسه ویزات می‌تونه کاری بکنه یا نه. باباش عراقیه. امیدوار منتظر شدم، ولی خبری ازش نشد. امروز صبح بعد از بیمارستان اول رفتم کنسولگری افغانستان که پاس عمو رو تمدید کنم، بعد هم رفتم کنسولگری عراق. گفت باید دعوتنامه داشته باشین. گفتم ندارم. گفت به این شرکتایی که شماره‌شون رو دیواره زنگ بزن. زنگ زدم، شرایطشو گفت: ۵ تومن به اضافه‌ی ۵۰ دلار به اضافه‌ی الزام به سفر هوایی. حساب کردم دیدم حداقل ۲۰ تومن درمیاد. نشد. یا بهتر بگم نطلبیده شدم :)

برای بیمارستان سال بعد می‌خوام پیشنهاد بدم که هفته‌ای بریم. یک هفته من، یک هفته همکارم و یک روز در هفته هم جیم‌جیم که سوپرمونه. جیم‌جیم که میگه سختتون میشه یک هفته صبح زود برین بیمارستان و فکر نکنم قبول کنه اون یکی همکارمون. ولی خب من میگم سنگ مفت، گنجشک مفت. اگه بشه یک هفته تکلیفتو می‌دونی. انقدم هی دستگاهو ببربیار نمی‌کنیم، برنامه هم تا آخر سال معلومه و از همه مهم‌تر برای سفر رفتن انقدر هماهنگی لازم نداریم دیگه، تو هفته‌ای که بیمارستان نیستیم میریم مرخصی. هنوز به رئیس کلینیک و همکارمون مطرح نکردم، فردا صبح ایشالا برم بگم. برنامه رو هم نوشته‌م که اگه بهانه کردن سخته و پیچیده است سریع بگم بفرمایید، حاضر و آماده است. کلی هفته‌ها رو بالاپایین کردم که تعداد تعطیلات و غیر تعطیلات در کل، تعداد هفته‌های با ۳ روز تعطیلی، تعداد هفته‌های با ۲ روز تعطیلی و تعداد هفته‌های با یک روز تعطیلی مساوی باشه. بعدم می‌خوام اگر قبول کنن، بجای روزای تعطیلی که میرم بیمارستان، بگم پنج‌شنبه‌هامو آف کنن. اگر بشه که خیلی خوب میشه، ولی معمولا آدم با کلی ایده‌ی کاملا به نظر شدنی میره پیش رئیسش، بعد رئیسش سه سوته تفهیمش می‌کنه که اصلا هم شدنی نیستن و بهتره بجاش فلان و فلان و فلان بشه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

فعلا فقط در دست بررسی

 

دریاچه چیتگر

کاخ‌های تهران

پارک آب و آتش، پل طبیعت

دربند

درکه

برج آزادی

باغ کتاب

دانشگاه تهران

تئاتر شهر

خانه جلال و سیمین

بام تهران

 

دوستان تهرانی میشه بگین بجز اینجاهایی که نوشته‌م، جاهای دیدنی تهران که ارزش دیدن داشته باشه از نظر شما کجاست؟ فقط موزه نگین لطفا. خونه‌ی سیمین و جلال هم درسته موزه‌طوره، ولی فقط همین مورد تبصره می‌خوره. تجریش و برج میلاد و امامزاده‌ها و اینام رفته‌م قبلا. دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم ترفندی چیزی بلدین که بشه رفت توش؟ :)

و اینکه اگه کسی بخواد تهران‌گردی کنه، تو چه حدود و محله‌ای دنبال جا بگرده، براش بهتره؟ هم از لحاظ دوری و نزدیکی به مکان‌های گردشگری، هم از لحاظ قیمت مناسب محل.

و سوال بعدی اینکه حدودا چند روز نیازه که آدم نیمه‌ام‌پی‌تری بتونه تهرانو بگرده؟

 

با تچکر :)

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

سفرنامه

 

یه جایی خوندم که کسی که از سفر برمی‌گرده، دیگه اون کسی نیست که به سفر رفته. الان دارم می‌بینم راست گفته. الان اون تسنیم قبلی  دیگه اینجا نیست؛ بلکه یه تسنیم سیاه‌سوخته داره براتون می‌نویسه :))

این سفر هم با همه‌ی سختی و آسونیش تموم شد. دارم به شدت در برابر میل به بستن این صفحه مقاومت می‌کنم و می‌خوام به هر جون کندنی هست دو خط در موردش بنویسم. نوشته‌هام، فکرام برای سال‌های بعدم مهمن.

اول اینکه من چند پست قبل یه چیزی گفتم راجع به اینکه برگه‌ی تردد بین شهری به مامان آقای ندادن و اینا. اون قسمتو اصلاح کنم که دادن اون برگه رو. آقای با ما شوخی کرده بود که یه‌کم استرسی‌مون کنه. شوخی‌های آقای هم همیشه خیلی جدیه و آدم باور می‌کنه. برای گرگان گرفته بودن ولی روش نوشته بود از مسیر سمنان! ما می‌خواستیم از بجنورد بریم، ولی دیگه گفته بودن باید از سمنان برین. صبح راه افتادیم، تا دامغان رفتیم و نهار خوردیم، بعد نقشه رو چک کردیم دیدیم عه، از سمنان که نمیشه، غیر از بجنورد راهش از شاهروده. می‌خواستیم دور بزنیم بریم شاهرود که من یه نگاه نگاه به نقشه کردم گفتم بیاین از همین دامغان مستقیم بریم ساری و فعلا نریم گرگان. گرگان اصلا تو برنامه‌ی سفرمون نبود، ولی باید اون برگه تو شهر مقصد، تو اداره‌ی مزبور مهر زده بشه که بفهمن ما حتما رفتیم و یه وقت تو خونه ننشستیم، الکی برگه‌هاشون هدر بره :)) گفتیم فعلا بریم دورامونو بزنیم بعد تو مسیر برگشت گرگان هم میریم. جاده‌ی دامغان به ساری ولی عجب ورود خوب و باشکوهی بود. از تو ابرها و کوه‌ها حرکت می‌کردیم و خیلی رویایی بود. ساری دو شب موندیم. جالبه وقتی مدرک شناسایی ازم خواستن و پاسپورتم رو بهشون دادم خانمه گفت این چیه؟؟؟ o_O با همین قیافه :)) گفتم ما ایرانی نیستیم. گفت خب یه کارت ملی هوشمند بهم بدین. میگم بنده خدا ما ایرانی نیستیم، تا حالا افغانستانی ندیدین؟ میگه نه. اگه اینجا زندگی می‌کنین یعنی شناسنامه و کارت ملی دارین دیگه. میگم نع، نداریم. فقط همینو داریم. تازه جون شما و جون این پاسپورت که المثنی گرفتنش ممکن نیست مگر به دادن جان :) تازه من پاسپورت دادم دستش که خب دفترچه‌ایه و شبیه شناسنامه، اگه اون ورق کاغذ نصف A5 مامان آقای رو می‌دادم چی می‌گفت؟ می‌گفت مدرکت همین تیکه کاغذه که فوت کنم پاره میشه؟ :)) بعد از ساری رفتیم جنگل نور. یه شبم اونجا بودیم و البته شب بسیار پرتنش و غمگینی بود. تا دو روز آثار گریه‌ی جنگل نور تو پف چشمام بود :) بعد رفتیم لاویج و به‌به از مسیر زیباش. یک شبم لاویج بودیم و رفتیم رامسر. تو راه یه سر رفتیم تا دریاچه‌ی آویدر و قایق پدالی سوار شدیم و از پا افتادیم :) بعد دیدیم عه قایق موتوری هم داشته و ما گول خوردیم :) بعد بازم تو راه رفتیم رستوران حسن رشتی و سبزی‌پلوماهی خوردیم. البته بقیه ماهی خوردن، من کباب ترش. می‌دونستم ماهی دوست ندارم. از ماهی‌هاشون امتحان هم کردم و مطمئن شدم. رفتیم رامسر و یه شب هم اونجا موندیم. تله‌کابینش معمولی بود، هیجان زیادی نداشت. برای یک بار خوبه ولی. تو ساحلش هم ته‌تغاری دو تا مار گرفت که با اصرار آقای دوباره ولشون کرد. حدودا ۷۰ سانتی بودن و لاغر. بعد از رامسر رفتیم جواهرده، ولی شب نموندیم و راه افتادیم سمت رشت. تو راه از لاهیجان چای و کلوچه و از آستانه برنج خریدیم. جالبه که به محض ورود به گیلان تعداد پلیس‌راه‌ها و پلیس‌ها چند برابر شد! قبل از اون تقریبا پلیسی ندیدیم ما، ولی تو رشت سر هر خیابونی یه پلیس واستاده بود. اون شب ترافیک بسیار وحشتناکی هم داشت رشت که کلا همه رو پشیمون کرد و گفتن صبح زود برمی‌گردیم. من فقط تونستم باغ محتشم و میدون شهرداری رو ببینم. کلا خانواده از رشت خوششون نیومد. تیر خلاصم نونی که لحظه‌ی آخر از رشت خریدیم زد. خیلی نون بدی بود، ولی خب خانواده اینطور برداشت کردن که نونای رشت به درد نمی‌خوره :)) در مورد بقیه‌ی شهرها و کلا مردم شمال ولی نظر خوبی داشتن. می‌گفتن آدمای صاف و صادقی‌ان، خونگرم و مهربونن. البته تبصره هم می‌زدن که "البته نمی‌دونستن ما افغانستانی هستیم". تو این مورد نمی‌تونم بهشون چیزی بگم چون از رو چیزهایی که می‌بینن قضاوت می‌کنن. مثلا وقتی از رشت رفتیم گرگان، تو اون اداره که رفته بودیم برگه‌ها رو مهر بزنیم می‌دونستن کجایی هستیم و رفتار خیلی بدی باهامون شد. آقای که واضحا برافروخته شده بودن و رنگشون عوض شده بود. مامان تا ساعت‌ها سردرد بودن. ته‌تغاری که می‌گفت بذار کارمون انجام بشه من می‌دونم باهاش چیکار کنم که آرومش کردیم. منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم، فامیلش رو پرسیدم و به شماره‌ی پیامکی که ظاهرا برای رئیس سازمان بود پیامک فرستادم که این کارمندتون خیلی بی‌ادبه. این شد که از گرگان هم خوششون نیومد و یه شب فقط بودیم اونجا و بدون اینکه بگردیمش برگشتیم.

در کل سفر خوبی بود. سفر جاده‌ای با ماشین شخصی خیلی هم مقرون‌به‌صرفه است. نمی‌دونم بازم قسمت میشه از این سفرا بریم یا نه. ولی بالاخره قفل این مرحله هم برامون باز شد، یا به عبارتی شکستیمش :)

یه مسیری از جاده‌ی لاویج رو فیلم گرفته بودم و یه آهنگ قشنگی هم پس‌زمینه پخش می‌شد. دوست داشتم بذارم اینجا، ولی محرم اومده و نمیشه. شاید بعدها گذاشتم :) فعلا این عکسو داشته باشین. اینم لاویجه. به وقت یک روز بعد از گریه‌های بلندبلند تو عمق جنگل‌های نور با همون چشمای پف‌کرده:

 

 

  • نظرات [ ۸ ]

بخاری هم روشن کردیم حتی!

 

ارغنون

این چه رازیست که باران شمال

همزمان با سفر اول ما می‌آید؟

 

نه انصافا انصاف نیست. من که نمی‌دونم، ولی این خانمه صابخونه میگه دو سه ماهه بارون نیومده. امروز هواشناسی رو چک کردم دقیقا تا روزی که قراره ما اینجا باشیم بارونه، بعد بارونا تموم میشه :| خانمه میگه پاقدمتون خوبه، ولی من میگم از بسسس ما خوش‌شانسیم :) آخه دریا نمیشه رفت :( جنگلام همه‌ش گل‌وشله :( تازه جاهای دیدنی اینجاهارم بلد نیستیم. پیشنهادای اینترنتم اعتمادی بهش نیست، میریم می‌بینیم اونی که گفته نیست. خلاصه اونجوری که دوسسست دارم پیش نمیره. ولی جنگلایی که ازشون رد شدیم خیییلی رویایی و قشنگ بودن. از وسط ابرا رد شدیم ^_^ انگار بار اوله میام شمال، چون دفعات قبلی فقط کنار دریا بودم، جنگلاشو ندیدم تا حالا. واقعا زیبا و قشنگه، خدا قشنگ‌ترش کنه :)

 

بچه‌ها، تو مسیر بین ساری تا رامسر و بعد رشت، جاهای دیدنی که می‌شناسین کجاست؟ و اینکه مسیر معمول دیگه‌ای بجز جاده‌ی ساحلی هم وجود داره؟ بیشتر دوست دارم از تو جنگل رد بشیم :) نمی‌دونم این جاده‌ی ساحلی هم جنگل منگل داره یا نه :) اگه بلدین اسم و لوکیشن یه چند تا! جنگل رو بگین. خلاصه راهنمایی‌های شما در هر موردی رو پذیراییم. بخصوص اینکه کدوم شهرها بریم، کجا خلوت‌تره، کجا بکرتره، کجا آبشاراش بیشتره، کجا قشنگ‌تره، کجا میشه تو این هوا شنا کرد :) و...

 

  • نظرات [ ۸ ]

دختر بندری

 

الان نگه داشته برای سرویس بهداشتی. تو آینه‌ی سرویس خودمو دیدم: یک عدد خون‌آشام با چشم‌های سرررخ. (که یک هفته نخوابیده و برنامه ریخته تو راه بخوابه، ولی بقیه برنامه ریختن تمام راهو تا بندر بزنن و بکوبن و برقصن 😊)

 

  • نظرات [ ۴ ]

سوغات

 

نصف‌دیشب رسیدیم خونه و جا داره بازم شعار هیچ‌جا خونه‌ی آدم نمیشه رو تکرار کنم. دوست داشتم همون دیشب سوغاتی‌های کوچولوی بچه‌ها رو بدم، ولی خواب بودن. صبحم من زودتر از اونا بیدار شدم. هفت، هفت و نیم بود که بلند شدم و هی منتظر موندم تا بچه‌ها پاشن و صبحانه بخورن که بعدش بتونم سنگین و متین سوغاتی‌هاشونو بدم. ولی خب یه تسنیم دیگه درونم داشت بالا پایین می‌پرید و می‌خواست بره با سروصدا بچه‌ها رو بلند کنه و با جیغ‌وداد بگه ببینین براتون چی آوردیم :))) آخرشم که بهشون دادم، فاطمه سادات از سوغاتیش خوشش نیومد :( از این لوازمای خونه و آشپزخونه بود. گفت آها، از این قدیمیا. باز کرد نگاه کرد گذاشت یه گوشه رفت. مال امیرعلی هم آتاری بود. تا حالا نه دیده نه شنیده بود، نمی‌دونست هم چه بازی‌هایی داره. اونم گذاشت یه گوشه رفت سراغ سوغاتی مشترکش با خواهرش، دوز. چون بازی دوز دو نفره است، یکی واسه هردوشون آوردم. از اون خوشش اومد. یه‌کم با هم بازی کردیم. نوبتی با امیرعلی و فاطمه سادات. خیلی خوابم میومد،ولی به فاطمه سادات گفتم بیا بازی کنیم که شاید به اسباب‌بازیش علاقه‌مند بشه. همین‌طور هم شد. من و فاطمه سادات نشستیم پشت میز و به امیرعلی، صاحب کافه و با حفظ سمت، گارسون، سفارش می‌دادیم. چای با گل محمدی، چای با دارچین، شکلات ژله‌ای، شکلات لواشکی، بیسکوییت های‌بای، قند، آبنبات ترش، نوشابه، آب سرد و اینجور چیزا. اونم تو وسایل اسباب‌بازی فاطمه سادات برامون چای و بیسکوییت و آبنبات میاورد. من و فاطمه سادات هم در غیابش هی از نقاط قوت و ضعف کافه‌ش می‌گفتیم :)) بعدا امیرعلی رفت سراغ آتاریش و وقتی کشفش کرد دیگه ولش نکرد :) به این مرحله که رسید رفتم بیهوش شدم و ظهر که بیدار شدم خواهرم غذا پخته بود و حاضر و آماده میل نمودم :) الانم دیگه کم‌کم باید حاضر بشم برم سرکار. ریحانه هم شاید شب بیاد، نمی‌دونم اون از سوغاتیش خوشش خواهد اومد یا نه :|

 

ظاهرا سفر واقعا تموم شده، چون نطق وبلاگیم باز شده. تو سفر اصلا حوصله‌ی گوشی رو ندارم. شاید یک دهم حالت معمولی هم گوشی دستم نمی‌گیرم و خب از این حالت راضی هم هستم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

قم

 

صبحی نشستم سر سفره و همزمان رفتم رو مخ آقای که بیاین مامانو بردارین ببرین یه مسافرتی جایی، دلشون گرفته و اینا. خلاصه صبحانه نخورده آقایو راضی کردم 😁 و چون باید می‌رفتم سر کار، گفتم پس شما بشین آژانس من و با هم بریم اطلاعات بگیریم راجع به شرایط سفر و بعدم خرید بلیط و بعدم گرفتن برگ تردد بین شهری. توی راه هم یه‌کم دیگه مذاکره کردیم و قرار شد منم باهاشون برم 😃 بلیطو که گرفتیم هدهد زنگ زد واسه من و محمدحسین هم بگیر که ما هم میایم :)) خلاصه اینطوری شد که از ساعت پنج و نیم که از سر کار برگشتم تا الان داشتم چمدون می‌بستم و بالاخره تموم شد. آقای میگن بسه دیگه، جی برمی‌داری؟ سه روز می‌خوای بری سفر، اندازه سه سال لوازم برمی‌داری؟ :| :)))

و ما بدین نحو، به دستور شیطان رجیم که آخر پست قبل یک توصیه‌ای کرده بود گوش فرا دادیم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

بیست و شش


والدین محترم بنده + برادرِ اصغرم راه افتاده‌اند سمت کرب‌وبلا. خدایشان نگاه دارد و به صحت و سلامت به منشان بازگرداند.

+ دو نفر زحمت کشیدن، اون پستی که گفته بودم رو خوندن. فلذا کامنت‌ها باز می‌بشود :)

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan