مونولوگ

‌‌

بیست و هفت


بدون شرح




[___] بسته‌بندی لوازم سفر خود را به ما بسپارید [___]
***

سوغاتی


پشت تلفن؛ بره‌ی ناقلا: خاله جون، یه روسری و
جلوی تلفن!؛ افکار خاله جون: خب، یه روسری
بره‌ی ناقلا: یه مانتو و
افکار خاله جون: واااو! یه مانتو هم!!!
بره‌ی ناقلا: یه شلوار و
افکار خاله جون: خدای من، من و این همه خوشبختی محاله
بره‌ی ناقلا: یه گیره‌ی روسری
افکار خاله جون: حتی گیره هم *_*
بره‌ی ناقلا: برات در نظر گرفتم!
افکار خاله جون: ؟ (سر افکار خاله جون یه دو سه دور گیج میره و سعی می‌کنه تعادلشو به دست بیاره و بفهمه چی به چی شد؟)
بره‌ی ناقلا: فقط باید یکی بهم پول بده که برم بخرمشون!!!
افکار خاله جون: :||| :((( :'''( ='''((( آخه چرا با من این کارو می‌کنی؟؟؟

  • نظرات [ ۲ ]

امامزاده صالح


به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خودش آدمو صدا بزنه، مرکزی که آدمو دوست داشته باشه و آدم‌هام دوستش داشته باشن. شهر باید مثل مشهد باشه، مثل قم...


  • نظرات [ ۸ ]

خوشمزه هم نیست تازه


آدم کوفت بخوره، شکلات فرمانیه رو نخوره 😣
قضیه از این قراره که در مدت انتظار جلوی سفارت نروژ، ludo بازی می‌کردیم چهار نفره، من و دایی و داداش‌ها. قرار شد هرکی باخت برای بقیه آبمیوه‌ای، نوشابه‌ای، چیزی بخره. من اولش از همه جلو بودم، ولی یک ساعت و خورده‌ای بازی‌مون طول کشید و آخرش من باختم :( و خب طبیعیه که گفتم شرط حرام است و فلان! :))) البته بعدش گفتم بیاین بریم بی‌ارتباط با بازی براتون آبمیوه بخرم. رفتیم و اونا آبمیوه برداشتن و من شکلات. و در نهایت دایی حساب کرد! بعد من فاکتور خواستم که کاش نمی‌خواستم :)))) شکلات من تنهایی از آبمیوه‌ی اون سه تا بیشتر شده بود :)
نشستیم تو ایستگاه می‌خوایم بریم تجریش. بعد این سه تا برسروسینه‌زنان نوحه می‌خونن و کمی هم مسخره‌بازی درمیارن. مهندس: "الان تسنیم با خودش میگه چه غلطی کردم اومدم، دیگه با پسرا نمیام بیرون!" :)

  • نظرات [ ۲ ]

مسافرانه


چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور بشم. البته نتیجه‌گیری درستی نیست و حتما تهران نه به اون خوبیه که فکر می‌کردم، نه به این بدی که فکر می‌کنم. و البته هنوز هم دوست دارم پیچیدگی‌هاشو یاد بگیرم :)
فردا یه سر دیگه هم میریم تهران، یه دو سه تا کار کوچولو داریم، بعد بازم برمی‌گردیم قم ان‌شاءالله. قم شهر آرامشه انگار. مردمش خوبن انگار. ماشین‌ها و راننده‌هاش خوبن انگار. فروشنده‌هاش خوبن انگار. پارسال که با همکارم اومده بودم، یه بار یه توهینی به مردم قم کرد که دقیق یادم نیست چی بود، یه چی تو مایه‌های ساده/احمق/پخمه بود فک کنم (با عرض معذرت از قمی‌های احتمالی که اینجا رو می‌خونن). بعد منو میگی، انقدر ناراحت شده بودم که انگار مستقیما به خود من فحش داده، داغ کردم و بحث گرفت بالا! حالا اون ایرانی، من نه! خوبه برنگشت بگه به تو چه اصلا!
چرا من نمی‌خوابم، اه!
اون جای خالی پست قبل مثلا جای عکس بود که می‌خواستم بذارم، اصلا حسش نیست.
شترق! بره‌ی ناقلا از تخت افتاد پایین :|

  • نظرات [ ۴ ]

رحیل


قراره ان‌شاءالله تا چند ساعت دیگه حرکت کنیم به سمت تهران. آقای و مامان و اینا مدارکشونو تحویل دادن و نامه‌ی تردد گرفتن. واسه همین صبح که آقای کار بانکی داشتن منو با خودشون بردن که انجامش بدم. من نشسته‌بودم پشت فرمون، به شدت دست‌فرمونم افت کرده و افتضاح شده، به شدت ها! ولی خب همچنان حال میده :) رفتیم بانک و کارمون انجام نشد و مجبور شدیم برگردیم. ساعت ده دوباره رفتیم، ولی این بار با موتور. آقای با لباس‌های کار که خاکی بودن و منم با چادر عاریه از دختردایی یازده ساله! چون چادرهامو انداخته بودم تو ماشین لباسشویی. نشستم ترک موتور. خیلی وقته که موتورسواری نکردم. ولی بذارین اعتراف کنم موتورسواری خیلی بیشتر از رانندگی حال میده :) یعنی من وقتی ترک موتور نشسته بودم فکر می‌کردم که ملت دارن منو به هم نشون میدن و میگن نگا! خوش‌به‌حالش! داره چه کیفی می‌کنه! در حالی که این حسو پشت فرمون نداشتم 😁
خب بازم مثل اون دفعه از خستگی وسط نوشتن خوابم برد. بعد از یه نیم ساعت، ساعتای یک، مامان اومدن بیدارم کردن که درست سر جام بخوابم. چهار هم بیدار شدیم و الان تو راهیم :)







این سفر یه‌جورایی اجباری حساب میشه. البته خود سفر نه، زمانش. مسافر راه دور داریم که می‌خواستن یه‌کم ایران رو هم بگردن. فعلا فقط تهران و قم، تا ببینیم میشه شهر دیگه‌ای هم رفت یا نه. حالا اگه جای دیدنی خوبی تو تهران می‌شناسین ممنون میشم معرفی کنین. فقط باغ کتاب و اینجور چیزا نباشه که خانواده نمیرن :)
+++ بهترین هیئتی هم که می‌شناسین (با آدرس) تو این دو شهر معرفی کنید لطفا. تشکر

  • نظرات [ ۹ ]

بخارای من، ایل من


بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) 

در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست


مرکز از پرستارها سفته خواسته. یکی از قبلی‌ها گفت نمیده، مدیر انقدر حرف زد که قانع شد. من حرفی نزدم، اومدم بیرون و بعد پیام دادم که سفته نمیدم. با پرستارهای سابقشون مشکل دارن، با من بیشتر کنار میان. گفتن نده ولی به بقیه بگو دادی. گفتم ان‌شاءالله که نمی‌پرسن. تمایلشون به اینه که شیفتای منو بیشتر کنن. از این طرف هم مامان و آقای خیلی با این کار کنار نمیان. من برای اون برنامه‌های بعدیم پول لازم دارم، ولی بعید می‌دونم بتونم پس‌انداز کنم.
فروردین شلوغیه. کنسولگری بوق، چند روزه نه سیستم نوبت‌دهیش کار می‌کنه، نه بدون نوبت کار راه می‌ندازه. اون نامه‌ای که هفته‌ی پیش از دُمش گرفتم و اتاق به اتاق باهاش رفتم تا ارسال بشه، و "تاریخ خورد" و ارسال شد، شوهرخاله‌م از کابل پیگیر شد و گفت نرسیده. خدایا یعنی چی؟ مگه فیزیک نامه ارسال شده؟ یعنی تو ترافیک ایمیل گیر کرده؟ یعنی جاده‌های مواصلاتی ایمیلی بسته بوده؟ یعنی تو سیلاب هرات گیر کرده؟ یعنی تعطیلات بوده یا مامور تحویل ایمیل مرخصی داشته؟ واقعا نمی‌فهمم. یه روز این اداره رو با نارنجکی بر کمر، از روی نقشه محو می‌کنم. #شهید_تسنیم
امشب قرآن‌خوانی داریم. غذا یه چیزیه تو مایه‌های قابلی با مرغ. هرچی هست دوستش دارم، از خود قابلی بیشتر.

رفتن، اهواز، بدون من. ساعت یک زنگ زد، گفت چهار و نیم حرکته، میای؟ آقای بهم اجازه ندادن. ناراحت نیستم، دارم به این فکر می‌کنم که من قرار نیست هیچ‌وقت اجازه‌ی انجام کارهام دست خودم باشه؟ تا آخر آخر؟ یه‌کم عجیبه این سیستم برام. طراحش واقعا خداست؟

غم دل با که بگویم


خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.

مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش می‌شد یه‌جوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال می‌پرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ می‌زدن برنمی‌داشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.

+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبه‌ی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از ناراحتی چیزی بنویسم. عمقش معلوم نیست و وسعتش هم. اجحاف میشه در حقش! ولی چه کنم که وبلاگ شریک خوبی برای غم‌های آدمه.

از همه عالم به درم


به این وویگولنزج "قوت لایموت"!


قرار بود سیزدهم شب برسم خونه. دیروز گفتن که شبانه راه میفتیم تا صبح سیزده خونه باشیم، ولی احتمال اینکه جاده بسته باشه و تو راه بمونیم هم هست. منم به خاطر همین به خانواده اطلاع ندادم که راه افتادیم. خالا امروز اهالی محترم منزل رفتن یه چیزی رو به در کنن! منم که تو اون سفر اصلا تو فاز این به در کردنا نبودم، این واقعه‌ی مهم تاریخی رو فراموش کردم! و امروز پشت در موندم :| با یه کوله‌ی سنگین :| زنگ همسایه رو زدم رفتم داخل، ولی در خونه قفل بود. اومدم طبقه‌ی بالا. اینجام چون محل زندگی نیست، آشپزخونه‌ش خالی خالیه. حتی آب هم نداره. از صبح خوابیدم تا سه! و الان ساعت پنج و نیم می‌خوام صبحانه و نهار رو با هم بخورم.


Designed By Erfan Powered by Bayan