مونولوگ

‌‌

شش

اجتماع نقیضین که میگن همین قضیه‌ی گریه کردن منه! به قول معروف من اشکم دم مشکمه، خیلی حساسم و ساده‌ترین قضایا می‌تونه باعث گریه‌ام بشه. در عین حال خیلی کم پیش میاد که گریه کنم. گریه نقطه ضعف بزرگیه، مشکل پیش میاره تو زندگی. حتما باید به شریک آینده‌م بگم این نقص آزاردهنده رو دارم. ۲۱ آبان ظهر

لرزید. طبقه‌ی دوم صحن فاطمه‌ی زهرای نجف بودیم. انقد ذوق‌زده بودم که باور نمی‌کنین! خانمه گفت "زلزله است!" با نیش تا بناگوش باز گفتم "چه باحاله!" مردم خیلی هول نکردن. بیرون هم نرفتیم. چند صدم ثانیه به مرگ با زلزله فک کردم، فقط درد اومد تو ذهنم. آیات خوندیم و می‌خوایم بخوابیم. ۲۱ آبان ده شب

هدهد بی‌مقدمه برداشت گفت "هوس کردم اگه بعدها پسری داشتم اسمشو حیدر بذارم" میگه ابهت داره. من گفتم "علی!" بعد گفتم "البته اسم پسر من هنوز هم محمدحسینه :)" به خانم‌های نزدیک فامیل بجز مامان! هم گفتم "حق ندارین اگه زودتر از من پسردار شدین اسمشو محمدحسین بذارین هااااا!" خخخخخ اتفاقا زن‌دایی هم گفتن اسم محمدحسین رو دوست دارن. بابای جوجه هم قصد جدی داشت اگه جوجه‌اش پسر شد بذاره محمدحسین!!! که الحمدلله دختر شد😆 تا وقتی علنی نگفته بودم فک نمی کردم همه در خفا این اسم رو ذخیره کرده باشن! دور و برمون هم محمدحسین نیست. ۲۲ آبان نه صبح نجف

روی سکوی سرویس نشسته بودیم. یه پییییرزن پاکستانی اومد یه سوال یه کلمه‌ای پرسید که نفهمیدم. اردو که بلد نیستم. گفتیم "هاع؟" دوباره گفت، من بازم نفهمیدم. هدهد گفت "اومممم" داشت تو ذهنش دنبال کلمه می‌گشت! خانمه از ما گذشته بود که هدهد بهش گفت "cold" خندیدم گفتم "حالا اون پیرزن مگه انگلیسی می‌فهمه؟" گفت "لابد می‌فهمه که میگه bathroom!" دیدم اونی که انگلیسی نمی‌فهمه منم! ۲۲ آبان نه صبح

کل دستشویی‌ها رو گشتیم دنبال "صفیه محمدی"! یه پیرمردی اومد دم سرویس بهداشتی دنبالش. هرچی بلند تو سرویس صداش زدیم پیدا نشد. آخرش تک‌تک تمام دستشویی‌ها و حمام‌ها رو رفتیم، من همکف، هدهد دو طبقه پایین‌تر، تا بالاخره پیدا شد! از پایین‌ترین طبقه! یه پیرزن چست و چابک بود، در حالی‌که آقاشون گفته بود یه پیرزن ضعییییفه! آخرشم که خبر پیدا شدنش رو شنیده، گفته "ای خدا! جگرم داغ شد!" ۲۲ آبان نه و نیم صبح

پیرزن پررو! وظیفه‌مونه از حق خودمون بگذریم و بهشون بدیم، تشکر هم که معلومه لازم نیست، تا اینجاش اصصصلا مهم نبود، خودم خواسته بودم. ولی نمی‌دونم چرا به بعضیا لطف کنی فک میکنن یه مزیتی دارن لابد، که بعدش طلبکار میشن! حالا من سنگ پای قزوین رو ندیدم، ولی ایشون احتمالا از تیر و طایفه‌ی همون سنگ پای قزوین بود! کلا خوابم پرید! ۲۲ آبان قبل خواب

هیچ‌جا وداع گریه‌ام نگرفت، ولی نجف چیز دیگریست! ۲۳ آبان نه و نیم صبح

اگه یه تازه مسلمان رو ببرن مسجد کوفه که اعمالش رو انجام بده، از مسجد بیرون نیومده از اسلام برمی‌گرده! دهانمان کف نمود، ولی حال داد :) ۲۳ آبان عصر

یک چالش مهم تو سرویس‌های بهداشتی عراق پیدا کردن جالباسیه! باید از خلاقیت نداشته‌تون استفاده کنین و از هرچیز ممکن جالباسی بسازین! در غیر اینصورت بایست چادر، مقنعه، کیف، جوراب، ساق دست و احیانا سایر وسایل همراه رو یه جوری به خودتون آویزون کنین و همزمان وضو هم بگیرین :) ۲۳ آبان هفت شب

آخرین نفر هم ما رو متبرک کرد! یا حتی به قول هدهد زیارت کرد! تفتیش‌های عراق رو میگم. اکثر قریب به اتفاق نمی‌گردن آدم رو، فقط لازمه بیان یه دست به سر و رومون بکشن! حتی دیده شده فقط برای همین تبرک از محل استراحتشون بلند میشن! اینطوری دیگه هرچی بمب به خودمون بسته باشیم یا تو کوله‌هامون باشه خودبخود خنثی میشه ;) تفتیش فقط تفتیش‌های کاظمین! تا تو کفش آدمو می‌گردن! ۲۴ آبان نماز صبح

خبر آمد مسافری در راه است! قراره دو روز بعد از رسیدن ما مسافر راه دور برامون برسه! یک ماه هم می‌مونن خونه‌مون. یه مسافر راه دور دیگه هم دو ماه پیش اومد که یک ماه دیگه هم می‌مونه. البته خودش خونه اجاره داره اینجا. اینطوری از سه کشور دور هم جمعیم، جای دو کشور دیگه خالیه! خدا می‌دونه بار دیگه امکان اجتماع این جمع وجود داره یا نه! الهی رضاً برضاک. ما که غریب بزرگ شدیم، ان‌شاءالله نسلمون غریب نباشن. ۲۴ آبان، اذان مغرب، خاک عراق، چند کیلومتری مرز شلمچه

هیچ کاری ندارم انجام بدم، هیچ وسیله‌ی سرگرم‌کننده‌ای هم ندارم جز گوشی که اونم هیچی توش نداره جز دفترچه یادداشت! تازه گوشیمم تا الان خاموش بود، الان بازم باید خاموش کنم. چون من بلیط رزرو کردم و pdf بلیط‌ها هم واسه من میل شده و باید فردا شارژ داشته باشم که تو راه‌آهن پرینت بگیرم! نمی‌دونم از کی این وظایف به من محول شد،ولی الان من گوشی روشن می‌خوام😢 همون مختصات پاراگراف بالا!


من عاشق اینم که تو یه شهر حاشیه‌ی یه رود بزرگ زندگی کنم، یه گوشه‌ی دنجش رو پیدا کنم، هر وقت نیاز به سکوت داشتم برم تو محل مخفی خودم قدم بزنم و تخلیه کنم انرژی‌های منفی رو :) ۲۴ آبان، ۱۹:۱۹ بصره، لحظاتی پس از گذر از شط العرب

خاک ایران ۲۴ آبان، ۲۰:۲۰ / معلوم نیست کی یادم کرده ساعت اینجوری میاد همه‌اش!

با اینکه افسرِمُهرِورودی‌زن! خیلی بی ادب بود و نزدیک بود یه چیزی بهش بگم، ولی با ورود به ایران حس غربتم تخفیف پیدا کرد! هم‌زبانی چیز مهمی است. ۲۴ آبان

از اینترنت فور جی و فور و نیم جی لذذذت ببرید :) ۲۵ آبان هفت صبح

دومین سفر طولانی عمرمه که از مامان بابام دورم! پنج سال قبل یه سفر بیست روزه‌ی یک نفره داشتم، این دفعه با خواهر برادرام. در عوض این اولین بار در عمر مامان و آقای هست که اینقدر طولانی دونفره تنها میشن! طفلکیا. قبل اومدن مححکممم مامان رو بغل کردم، دلم تنگ شده واسه اون بغل! من مامانمو میخوام😭😢😢




+این همه پست نوشتین نگفتین من چجوری بخونم؟

  • نظرات [ ۲ ]

پنج

ایران و عراق و پاکستان در زمینه‌ی خوندن نوحه‌های ریتمیک و شاد هیچ از هم کم ندارن. هیچ! ۱۸ آبان ظهر

الان حاج‌آقا دعا کرد که سال دیگه اربعین دوباره تو همین مکان مقدس باشیم در حال صحت و سلامت کامل، منم با تأخیر گفتم آمین. داشتم فک می‌کردم بگم نگم، انگار چیز خوبی نباشه، یا انگار من بگم آمین، خدا هم میگه چشم! به نتیجه نرسیدم که بگم بالاخره یا نه، گفتم بذا آمینو بگم بعدا فکرشو می‌کنم :) تو پرانتز بگم که من به این که الان اینجا باشم فکر هم نکرده بودم، بعد که فکر کردم مطمئن بودم که نمی‌خوام بیام، بعد که مردد شدم مطمئن شدم نمیشه بیام، ولی با همه‌ی پسسستی و بلننندی‌هایی که سر راه بود الان اینجام. هرکسی یه جوری به این سفر نگاه می‌کنه، من پارسال پیاده‌روی نکردم ولی خیلی اذیت شدم بخاطر شلوغی، نشد درست و حسابی زیارت کنم، فک می‌کردم چنین سفری بی‌فایده است. امسال که می‌گفتم با پیاده‌روی و خستگیش عمرا سفر "زیارتی" بشه، فقط چون اهل تجربه کردنم اومدم. ولی ولی ولی... شمام اهل تجربه باشین :) پرانتز بسته :) ۱۸ آبان هفت شب

دارم در مورد تاول می‌خونم، خ غ پاهاش تاول زده. ولی تمرکز اصلا ندارم. خ غ رفته بوده چایی بگیره، یه حرفی زده بودن پچ‌پچ‌کنان! اگه من شنیده بودم می‌ترکیدم! خدایا! اینجا هم؟ کجا برم از دست اینا؟ دقیقا کدوم نقطه‌ی جهان؟ کاش میشد بگم یه جایی بهم بده اینا نباشن فقط. ۱۸ آبان نه شب

پراید سفید تو کربلا با پلاک کربلا :) ۱۹ آبان هشت صبح / اصلاحیه: پراید به وفور در عراق یافت می‌شود، منتها نمی‌دونم خجالت نمیکشه کنار اون ماشینای مدل بالا راه میره؟ نچ‌نچ‌نچ

بقیه‌ی مسافرهای ون هم همه مشهدی‌ان. یکیشون خیلی مسخره‌بازی درمیاره. مدام با لحن راننده‌ای که بخواد مسافر بزنه صدا میزنه "شهدا، چهارراه برق، پنجراه، گلشهر..." اینا اسم محله‌های مشهده. این حرفاش که هیچی، یه حرفای بد و زشتی به راننده و عرب‌ها و عراق میزنه، چون میدونه نمیفهمه. موندم چطور روش میشه نمک بخوره نمکدون بشکنه؟ مثلا میگه "شهرداری مشهد فلان قدر آدم فرستاده که بیان زیر این عربا رو تمیز کنن، ولی اینا چون به مگس عادت دارن ناراحت شدن از این کار!" یا از پنجره داد میزنه "سوار شین، کاظمین میره، البته فقط آدم سوار میکنه، عرب سوار نمیکنه!" و کلی چرت دیگه که نمیشه گفت. ۱۹ آبان صبح

رو حاشیه‌ی بلوار روبروی حرم امامین کاظمین نشستیم. یه برادر! مسن با عصا نشسته چند قدم اونورتر از من و هدهد. سن پدربزرگمو داره، خودش میگه جزء بچه‌های شناسایی توی سوریه است. کلی توصیه‌های سلامتی و بهداشتی می‌کنه. خاطره تعریف می‌کنه، بعدش هم میگه "فردا رفتین سامرا شب نمونین ها. سه تا بمب کار گذاشتن که دوتاشو تا الان خنثی کردن." ۱۹ آبان هشت شب

سامرا، دو تا خانوم عرب، ظاهرا لبنانی، رفتن جلوی یه موکبی که قرمه‌سبزی میداد و هی نگاه می‌کردن. یه آقای خادم عرب اومد گفت برن سر صف. بعد یکیشون یه چیزی گفت که من با چشمای از حدقه دراومده برگشتم سمت هدهد و گفتم "خاک بِسّسّرم!" چی؟ به غذا اشاره کرد و گفت "ایرانی؟" خادم هم گفت "ایرانی" بعد گفت "طیّب؟"!!! خادم هم شونه بالا انداخت و به عربی یه چیزی گفت که نفهمیدمش و احتمالا معنیش "نمی‌دونم" بود!!! گفتم این قضیه رو نگم که باعث تفرقه در امت اسلام نشه! بعد دیدم اونقدر تعداد عرب‌هایی که از اون غذا خوردن زیاده که نمیشه رفتار اون خانم رو تعمیم داد به همه. ۲۰ آبان ظهر

واستاد بنزین بزنه. حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب. بهش گفتن "یه مسجدی نگه دار نماز بخونیم." یه فرش کوچیک رو گوشه‌ی پمپ بنزین نشون داد، گفت "همینجا بخونین." پر بود مرد، نمیشد خانوما واستن به نماز. گفتن "تو راه مسجد نیست؟" گفت "ماکو الی کربلا" گفتم "خانوما کجا بخونن؟" گفتن "نساء چی؟" چیزی نگفت. گفتن "نه! اینجا نمیشه، پس خانوما کجا بخونن! بریم یه جایی رو بین راه پیدا می‌کنیم." من برام سؤال شد که این کارشون کنار کشیدن از حقشون به نفع زن‌ها بود؟ شما بودین چیکار می‌کردین؟ هی فک می‌کنم، هی حس می‌کنم تعدادمون (حتی فقط خانوم‌ها) واسه اعمال یه تغییر کوچولو تو محیط کافی بود. فکر می‌کنم به اینکه چرا آقایون نخواستن نماز بخونن با اینکه راننده‌ گفت دیگه جایی نیست واسه نماز، اینکه من حرف نزدم، اینکه فک کردم بین این همه مرد که نمیشه نماز خوند، اما فک نکرده بودم بین اون همه مرد نمیشه پیاده‌روی کرد یا غذا خورد یا رفت زیارت. لنگیم هنوز، نه اشتباه شد، هنوز تاتی‌تاتی هم نکردیم، هنوز اصلا راه نیفتادیم که بعد بخوایم ضربه بخوریم، بعد تازه لنگ هم بشیم. ۲۰ آبان هفت شب

عکس تلگرام رو عوض کردم، خواهرم پیام داده "چرا با چادر رنگی؟ چرا انقد رنگت پریده؟" گفتم "از دوری مامان و آقای! وگرنه من سرحال سرحالم!" ۲۰ آبان شب

شما می‌دونین دلیل اینکه برخلاف ایران، کمتر دست مردم عراق گوشی می‌بینم چیه؟ اینه که من حتی با اینترنت 3G هم نمی‌تونم وارد پنل وبلاگم بشم! ۲۰ آبان شب

  • نظرات [ ۲ ]

وُلِدْنا عَلی حُبِّ حَیْدَر...

از صبح می‌خواستیم بریم بیرون، ولی رفتیم خانوادگی یکم تمیزکاری کردیم تو این بنایی. بالاخره عصر ساعت چهار راه افتادیم رفتیم سمت جاده تبادکان. به سه‌راهی که رسیدیم آقای رفتن سمت قله شَرشَر! همونجایی که اسمش که میاد همه میگن "همونجا که آرتمیس پرواز کرد؟" چارپنج سال قبل بود که تو همین قله شرشر تو یه فضای بیابونی جلوی امامزاده، منی که هیچی بلد نبودم، تنها نشستم پشت فرمون؛ فوقع ما وقع! یادمه بجای ترمز پامو رو پدال گاز فشاااار دادم و هرچی هم بیشتر ترمز می‌گرفتم نامرد سرعتش بیشتر میشد! تنها چیزهایی که خوب یادمه اینه که تو مسیر از روی یه کانال  با عمق حدودا نیم‌متری رد شدم و رو به آسمون پرواز کردم، سرم محکممم خورد به سقف ماشین، وقتی دیگه از ترمز گرفتن ناامید شده بودم، سوییچ رو چرخوندم و ماشین رو خاموش کردم، دنبال پسربچه‌ای گشتم که قبل از حرکت، با فاصله اما دقیقا تو مسیر حرکت ماشین، بازی می‌کرد. و چیزهایی که بقیه یادشونه اینه که اون پسربچه واقعا جلوی ماشین بود، من واقعا پرواز کردم، خودشون یا ابالفضل گویان رو زمین نشستن و بعد از توقف به سمت من دویدن و فک کنم داداشم اومد ماشین رو از یه پوزیشن ناجور آورد بیرون! :) حالا امکان نداره هر چند وقت یک بار به ماجرای پرواز من اشاره نکنن! خاطرنشان کنم من هنوز هم رانندگی بلد نیستم :)
خلاصه که روز آخر رو هم اینطوری با تجدید خاطره گذروندیم.

+ اسم‌ها رو تا جایی که یادم بوده نوشتم که ان‌شاءالله به نیابتتون نماز بخونم. شما هم اینجا منو از دعای خیرتون فراموش نکنین لطفا!
+ بالاخره وصیت‌نامه نوشتم *_* اونقدری که فکر می‌کردم سخت نبود، ولی مثل خل‌ها همراه با نوشتن برای مرگ خودم و دلتنگی عزیزانم اشک ریختم😂 دعا کنین شفا بگیرم برگردم :)
+ سر دوراهی موندم پالتو ببرم یا نبرم! نمی‌خوام مثل پارسال بارم سنگین باشه، ولی ظاهرا قراره چند روزی هوا سرد بشه.
+ از دست من با این حواس‌پرتی‌هام! می‌خواستم "کنار قدم‌های جابر" رو بذارم، ولی امشب که گوشیم رو تو لپ‌تاب خالی کردم یادم رفته اونو بذارم تو گوشی بمونه! شما از طرف من دانلود کنین، گوشش بدین :)
+ حلال کنین، جدی میگم. ممکنه کسی رو با حرفام یا بحثام رنجونده باشم. یه حس مبهمی میگه برنمی‌گردم. البته احساسات شفافم رو هم جدی نگیرین، چه برسه مبهم، ولی لطفا از سر تقصیرات من بگذرین :) ممنون :) برامم دعا و طلب خیر کنین :) بازم ممنون :)
  • نظرات [ ۳ ]

سه

به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...

تیک

تیک

تیک

دو

شبا حدودا هشت میرسم خونه. تا شام بخوریم میشه نه، نه و نیم. قراره برای آمادگی، هرچند شب یک بار پیاده بریم تا پارک و برگردیم، با همون کفش‌هایی که قراره بپوشیم تا بهشون عادت کنیم.
کفش ورزشیمو از جاکفشی درمیارم. سال اول یا دوم دانشگاه برای تربیت‌بدنی خریده بودم!!! یه بندانگشت خاک روش و توش نشسته! تمیزش می‌کنم. راه میفتیم :) من، هدهد، داداش کوچیکه (ح)
همین ب‌بسم‌الله میگن یه خوراکی بخریم! طبق معمول باید من بخرم! چون هدهد که با خودش پول برنمیداره، داداش کوچیکه هم داداش کوچیکه است دیگه! تو کیفم پنج تومن پول هست فقط. چهار تا چی‌پف میخرم و میریم. من تو مسیر یکیشو میخورم. راجع به حجاب حرف میزنیم، راجع به پول، کار، درس. بیشتر من حرف میزنم.
قرار بود ح دوچرخه بیاره، بریم پارک بانوان سوار شیم. باز گفتن "نه! الان بانوانش بسته است!" رفتیم دیدم واقعا بسته است. چرا؟
روبروی پارک دو تا آبمیوه‌فروشی هست که محیط خوبی داره. ما اکثر اوقات که از اونجا رد میشیم میریم شیرموز می‌خوریم. من گاهی معجون هم می‌خورم. دیشب هدهد گفت "بریم، میخوام معجون رو امتحان کنم!" گشتیم ته جیبامون به اندازه‌ی دو تا شیرموز‌بستنی و یه معجون پیدا کردیم!😂 هدهد معجون کوچیک گرفت، نصفه خورد. من و ح شیرموزبستنی بزرگ خوردیم😋
برگشتنی دیگه مچ پام درد گرفته بود! وسط راه نشستم تو خیابون و گفتم "من پشیمون شدم، نمیام، سخته!😣" الکی مثلا ها! وگرنه من یه هرکول منفی پنجاهَم :)
  • نظرات [ ۱۲ ]

یک

6:58 راه افتادیم. خیلی گشنه‌م بود.


کنار مترو پیاده‌م کردن و رفتن. فک کنم استارت دویدن تو متروی مشهد رو من زدم :)


اسممو گذاشتم تو نوبت، چهارده! اومدم بیرون تو پارک نشستم. موز رو درآوردم، له شده بود! یه بچه گربه اومد نشست چند قدم اونورتر زل زد به من! یک سوم موز که له نشده بود رو خوردم، بقیه‌اش رو با پلاستیک گذاشتم جلوی گربه! بو کشید و رفت :) هدهد دیده بود که گربه بوسراق (نوعی شیرینی خانگی) می‌خوره! گفتم شاید موز هم بخوره😂 پلاستیک رو برداشتم انداختم تو سطل.


8:13 چیلیک! اولین عکس در مسیر پیش رو :) و بعد چیلیک‌های دیگر.




بیکار و علاف و منتظر، افتادم به خیابون گز کردن. از جلوی یه شیرینی‌فروشی رد شدم! هوش و حواسم رفت! همیشه جلوی قنادی‌ها ناخودآگاه پاهام شل میشه! و خیلی وقت‌ها مثل یه بچه خیره میشم به ویترین و کیک‌ها و شیرینی‌ها و شکلات‌های خوشگل رو نگاه می‌کنم.


رد میشم تا یه بقالی پیدا کنم. ولی اصلا دوست ندارم کیک و بیسکوییت بخورم. چشمم به مغازه‌هاست. طباخی! کله‌پاچه!!! فکری که مثل برق از ذهنم می‌گذره هم خنده‌داره، هم عجیب و هم دل‌به‌هم‌پیچ! تندی رد میشم :)


از دور یه لوام‌التحریر می‌بینم! از جلوش رد میشم و دوباره برمی‌گردم :) کاش به اندازه‌ی همه‌ی چیزای اون تو پول داشتم :) کلللی دفترا رو نگا‌نگاه می‌کنم. یکی چشممو گرفته. هم خوشگله هم با کیفیت هم 200 برگ. یازده و پونصد. فکر می‌کنم "من که اهل خاطره نوشتن تو دفتر نیستم! تو مسیر پیش رو هم احتمال اینکه وقت کنم بنویسم فوق‌العاده کمه! چرا بخرم؟" یه خودکار و یه روان‌نویس برمی‌دارم و میام بیرون. دلم اون تو جا می‌مونه.


میرم تو بقالی، هرچی نگاه می‌کنم دلم هیچ‌کدومو نمی‌خواد. برای تموم شدن انتظار فروشنده یه باباجون برمی‌دارم و میرم تو پارک. از اون سمت سوراخش که کِرِم زده بیرون شروع می‌کنم، چون سمت مخالفش محل تجمع کِرِم‌هاست :)


10:37 کارم تموم میشه. هم کار خودمو انجام دادم هم مهندس هم هدهد. مامان و آقای هم تو یه دفتر دیگه‌ای کار داداش کوچیکه رو انجام دادن.



اون قدم گنده‌هه رو که هی دل‌دل می‌کردم برداشتم. الان معلقم بین زمین و آسمون، مثل چند ساعت پیش. تفاوتش اینه که اون موقع با هر بادی از این سمت آسمون شوت می شدم سمت دیگه، الان یه طناب به پام بستن محدوده‌ی حرکتم کم شده! ته طناب رو نمی‌بینم، معلوم نیست به کجا وصله...

  • نظرات [ ۱۰ ]

از اینجا تا شهر مورد علاقه‌ی من 4hr & 40 min

خوب مسلما بهشان مربوط نیست. و تازه بنده خداها که چیزی نگفته‌اند و مطمئن نیستم که تو ذهنشان چی میگذرد. و تازه تو ذهنشان هم این باشد که "چه دختر نچسب خوابالویی! انگار خرس قطبی است!" و فک کنن "پررو پررو رفته تخت بالایی و پایین هم نمی‌آید انگار آن بالا قلمروش هست و ما هم زیردستاش" و فکر کنند که "چرا هی جای وسایلش را عوض می‌کند و از کتاب به گوشی، از گوشی به جدول، از جدول به کتاب وول می‌خورد؟" و "چرا آن هندزفری لامصب را از گوشش بیرون نمی‌کشد تا بشنود که میگوییم ساک پتو را بده یا چراغ را روشن کن؟" و "دختره انگار از دماغ فیل افتاده با آن پتویی که تو گرما رو خودش کشیده!!!" و "خیلی هم شلخته و هپلی هپوست! اصلا ملافه رو تخت و بالشش نکشید، همینجوووور روش خوابید!" و گیرم همه‌ی این‌ها یا نصفش یا هیچیش راست باشد. در هر حال هیچ توفیری نمی‌کند. دیوانه‌ام واقعا. کی اصلا به تو محل میگذارد؟ دقیقا! هیچکس :) از کجا؟ از آنجا که اول ملافه‌ام را برنداشتم و بعد که خواستم بردارم دیدم نیست. از آنجا که فهمیدند روی حجابم حساسم و سعی نکردند فرت و فرت که در را باز می‌کنند، فرت و فرت هم ببندند و بعد از تلاش مذبوحانه‌ای که بعد از هر باز شدن در برای بستنش کردم، ناچار شدم پتو پیچ شده آن بالا بِچِپَم و گرما را تحمل کنم.

همه خوبند مگر خلافش ثابت شود :) این‌ها خوبند و خلافش ثابت نشده :)


+ به وقت ساعت بیست و یک دیشب :)

  • نظرات [ ۴ ]

خستگیا در رفت دیگه!

من برگشتم. هم از کربلا، هم به وبلاگ...

سفر نسبتا سختی اومد بنظرم، ولی وقتی امشب مامان سفر چندین سال پیششون رو برام یادآوری کردن، فهمیدم خیلی سفر راحتی داشتیم ما!

بشخصه برای هیچکس سوغاتی نیاوردم، حتی یک سوزن! ولی برای خودم یک دستبند نقره با دوتا نگین عقیق و یه نگین شرف‌الشمس (عقیق زرد) و همچنین یک دست لباس میووو خریدم:) یعنی طرح گربه است! البته بنظر من به جغد میخوره، ولی خوب روش نوشته MEOW!

بعد از برگشت فهمیدیم اون همسایه‌مون که چند پست قبل ازش نوشته بودم و تو خونه زایمان کرده بود، بچه‌شو فروخته!!! یعنی میگه مادرم با همدستی پرسنل بیمارستان در ازای دو و نیم میلیون تومن فروخته‌تش و گفته تو نمیتونی بزرگش کنی و تو این خونه‌ای که حتی گاز نداری چطوری تو زمستون نگه‌اش میداری؟ در حال حاضر بچه‌ی دومش رو هم مادرش نگه‌داری میکنه. به اینکه برای بچه خوب شده یا بد، یا اینکه یه خونواده خریده‌تش یا باند قاچاق اعضای بدن، یا اینکه حالا که فروخته چرا دو و نیم میلیون، هم فکر نکنم، دارم به این فکر میکنم که من تو اون بیمارستان کارآموزی کردم و پرسنلش رو میشناسم، مسئول زایشگاه رو میشناسم، یعنی اونا واقعا همچین آدمایی بودن؟؟؟ هرچی سنم بیشتر میشه، میفهمم من بیشتر از اونی که فکر میکردم ساده‌ام. من هیچوقت تصور نمیکنم آدمی که مقابل منه ممکنه، شاید، احیانا یه وقتی روی دیگه‌ای هم داشته باشه، ممکنه آدم متظاهری باشه، ممکنه اونی که نشون میده نباشه. یه ضربه‌ی خیلی بد هم از یه فرد نزدیک بابت همین قضیه خوردم، ولی انگار گل منو اینطوری سرشتن و من همچنان همه رو آدم‌های صادقی میبینم.

یه جریان عجیب و فوق پیچیده که کنترلش اصلا دست ما نبود قبل از سفرمون اتفاق افتاد و باعث شد سفر خیلی نچسبه و در واقع خیلی بار معنوی نداشته باشه برای من و خواهرم و البته یه شخص دیگه. و اون اینکه بطور ناخواسته با خانواده‌ای همسفر شدیم که پسرشون درست قبل از حرکت به خواهرم از طریق پیامک ابراز علاقه کرده بود. یک احساس کاملا یکطرفه و با نتیجه‌ی صددرصد مشخص. امکان چنین ازدواجی ابدا وجود نداره. دلیلش هم عدم تناسب فکری، فرهنگی، خانوادگی، اقتصادی ووو... هست. فقط من و خواهرم از ماجرا خبر داشتیم و به دلایلی نمیشد به مامان و بابا بگیم، وگرنه پدرم همچین سفری رو برنمیتابیدن! دلیلمون هم این بود که خانواده‌ی اون بنده خدا گناه دارن، اگه بابام میفهمیدن ممکن بود برخوردی پیش بیاد. تنها کنترلی که ما روی این قضیه داشتیم این بود که کاری کنیم اوشون حد خودشون رو نگه دارن. هرچقدر که بنده خدا پیام داد و زنگ زد جواب ندادیم و در کل سفر هم، حتی کمی با هم هم‌کلام نشدیم. حتی در حد سلام و علیک. و این در حالی بود که تمام سفر و همه جا با هم بودیم. ما تا هم اکنون نفهمیدیم حکمت اینکه همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما هم‌سفر بشیم چی بوده! و این رو هم نفهمیدیم که شماره تلفن خواهرم رو از کجا به دست آورده! خدا کنه از سرش بیفته و ماجرا خلاصصص بشه.


  • نظرات [ ۰ ]

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...

- خانم...
+ بله؟
- بفرمایین پاسپورتتون. ثبت نام شما قطعی شد.
+ ... آیکون جیغ، داد، هورا!
  • نظرات [ ۰ ]

خزرآباد، دریا، اسکله، هفتِ هشتِ نود و پنج

دریا


حس فوق العاده‌ای از این عکس میگیرم:)

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan