مونولوگ

‌‌

روزمره

 

دیروز نشد بریم جایی. هم بارون میومد، هم تا صبح به این نتیجه رسیدن که هنوز چند جایی مونده که نرفتن و باید برن. حالا من از سیخ تا کبریت، همه چیزو حاضر کرده بودما! دیگه صبح همه رفتن اینور اونور و من موندم خونه. ظهر خواهرام اومدن و نهار درست کردم و عصر رفتن. بعد شبم داداشم و عمه‌م اومدن که دونفری با مامان آشپزی کردیم. دیشب ریحانه، دختر داداشم انقدرررر محکم بغلم کرد و ولم نمی‌کرد که کیف کردم :) ما خیلی "رفت" نداریم به خونه‌ی خواهربرادرام، چون مامان آقای همچین محکم به خونه‌شون چسبیده‌ن که اصلا دوست ندارن برن جایی، مگر مجبور باشن. شاید سالی چهار پنج بار هم نریم حتی خونه‌ی خواهربرادرام! از اون طرف خواهرام خیلی "آمد" دارن به خونه‌ی ما، شاید هفته‌ای یک بار یا بیشتر حتی گاهی. ولی داداشم نه، اونم مثل ما خیلی کم میاد. اینه که ما خیلی شاهد بزرگ شدن ریحانه نبودیم و اونم خیلی با ما انس نداره. اما می‌بینم منو دوست داره :) من حالا خیلی هم به بچه‌ها محل نمیدم، اما خب واقعیت، یه سری چیزا دارم که بچه‌ها دوست دارن :)) مثلا معمولا وسایل نقاشی و کاردستی دارم براشون. کتاب کودک دارم تو خونه. گاهی بی‌دلیل واسه‌شون هدیه می‌گیرم. این جمعه هم که تولدش بود، من شنبه‌ش بردمش بیرون به انتخاب خودش کادوشو خرید. اون روز هم هی چند بار برگشت با مکث نگاهم کرد گفت عمه خیلی ممنون :) یا عمه خیلی خوشحالم. با اینکه تولدش رو تو سمت خانواده‌ی مادرش گرفته بودن و ما هم نبودیم و وقتی از ریحانه شنیدم دلم شکست، اما اینکه برادرزاده‌م باهام خوب بود خوشحال شدم واقعا. شیش سالش شد دیگه. حالا شاید کم‌کم داره می‌فهمه مثلا عمه هم داره و دنیا تو خاله خلاصه نمیشه :))

بعد دیگه اینکه دیشب مهندس و ته‌تغاری هم یهو راهی شمال شدن، با دوستاشون و با ماشین ته‌تغاری. از صبح با هم رفته بودن عیددیدنی خونه‌ی دوستاشون. همین‌طور خونه به خونه رفتن، ظهر هم رسیدن خونه‌ی ما و باز ادامه دادن و نهایتا شب برگشتن و یهو گفتن ما داریم میریم! اینا نه تنها هیچ‌وقت سفر یهویی و تنهایی نمی‌رفتن، بلکه کلا هیچ‌وقت سفر هم نمی‌رفتن و این خیلی تازه است دیگه. من می‌دونستم گرفتن گواهینامه رو حتی سبک زندگی ما هم تاثیر خواهد گذاشت. اینطوری که خانواده‌ی چسبان ما، کم‌کم داره به تحرک میاد و چیزای جدید رو هم امتحان می‌کنه. یه‌کم البته من و مامان نگرانیم، هم بابت رانندگی تو جاده‌های نوروز، هم بابت دریا و شنا و کله‌ی خراب ته‌تغاری. ایشالا که به سلامت برن و برگردن.

انقدر تو این روزا غذا درست کردم و درست کردم که تا چند روز واقعا غذای جدیدی لازم نیست درست کنم. مخصوصا حالا که تعدادمونم کم شده و ماه رمضون هم هست و وعده‌های غذایی هم کم شده. فک کنم اون روزای خالی که می‌گفتم رسیده‌ن، ولی حالا من حوصله‌م سر میره :))) از یه طرف دوست دارم دراز بکشم و استراحت کنم، از یه طرف اصلا طاقتشو ندارم. گیری کردیم خلاصه.

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan