دیشب دلمه پخته بودم. تو یه بشقاب چند تا هم واسه زندایی فرستادم. زندایی هم امروز دم افطار توش واسمون حلوا آورد. من میخواستم ببینم بشقاب مال ماست یا مال خود زندایی، چون توش حلوا بود برش گردوندم پشتشو ببینم :) خونسردی خودتونو حفظ کنین! حلوا ظرفو سفت چسبیده بود :) ولی یاد یه خاطرهای افتادم!
کارآموزی داخلی جراحی بودیم. دوستم باید از یه مریض خون میگرفت، منم صدا کرد برم کنار دستش واستم اگه کمک خواست باشم. خونو گرفت و شیشه رو داد دست من. تا چسب بزنه و وسایلاشو جمع کنه خون دست من بود. یکم کج کردم دیدم تکون نمیخوره و لخته شده. بهش گفتم ببین خون لخته شده نمیریزه! و شیشه رو کج کردم، کج کردم، کج کردم و در نهایت خیییلی کج کردم :) فوقع ما وقع :) خونِ نامرد از اول رو نکرد که لخته نشده، کاملا بی حرکت بود؛ یکدفعگی شُرّه کرد!!! حالا ما مونده بودیم چطوری به مریض بگیم دوباره باید ازش خون بگیریم! :| بخاطر عکسالعمل سریعم! یه ذره ته شیشه مونده بود، رفتیم نشون دادیم گفتن بسه! :)
+ به شخصه عذاب وجدان گرفتم، بخاطر خونهایی که اضافه از مریض گرفتم، اشتباهاتی که رو مریض کردم، داروهایی که به خاطر ناشی بودنم یکمش حیف میشد بعد به مریض میرسید، اون سرمی که سوراخ شده بود و چکه میکرد و توش دارو داشت ولی عوضش نکردم، آموزشهایی که باید به مریض میدادم و ندادم و و و...
+ خوشحالم برای اینکه همیشه با کمال احترام با مریض رفتار کردم، اکثر قریب به اتفاق موارد دقیقترین فرد تو کارم بودم، وجدان کاری داشتم، به جای شونه خالی کردن از مسئولیتم نمرهمو حلال میکردم😂 و حتی اگه استاد یا مسئول بخش نبودن جزئیات رو هم رعایت میکردم، آموزشهایی که یادم نیست کسی کاملتر از من به مریض داده باشه و و و...
- تاریخ : دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۰۴
- نظرات [ ۴ ]