امروز یه کار خیلی بد کردم...
+ کار بدم رو نوشتم، بعد پاک کردم. نه بخاطر اینکه بعدا یادم نیفته چیکار کردم، بل به این دلیل که بعدا یادم نیفته چی باعث شد این کار رو بکنم!
+ الان مثلا اینجوری نوشتم، بعدا یادم نمیاد؟؟؟
یکی از دوستای صمیمیم، باباش آرتروز داره، تقریبا دیگه نمیتونه کار کنه. سه تا برادر محصل هم داره، یکیشون لیسانس بینالملل فیزیوتراپی، یکیشون ارشد بینالملل خونشناسی و یکیشون هم دبیرستان میخونه. خودش هم بینالملل خونده. اوضاع مالیشون بد نبود تا اخیرا که باباش اینطوری شد. از وقتی فارغالتحصیل شده، رفته سر کار و حقوقش رو میده برای خرج خونه و شهریهی برادراش. امروز تو تلگرام احوالش رو پرسیدم، گفت داره افسردگی میگیره. ازش توقع دارن هم به شیفتهای سنگین درمانگاه برسه، هم کارای خونه رو انجام بده. (تک دختره) و باز هم بیپولی اذیتش میکنه. انتظار یه کم درک و حمایت داشت حداقل. گریهاش گرفته بود، میخواست تو اتوبوس گریه کنه.
با خودم که مقایسهاش میکنم خجالت میکشم. خانواده از من توقع پول و حقوق ندارن، کارم از دوستم خیلی سبکتره و اطرافیانم درک خیلی بیشتر و توقع همکاری کمتری ازم دارن. کاش میشد براش کاری کرد.
هفتسین چیدیم تو کلینیک :)
تخممرغها رو من رنگ کردم :)
امکانات محدود بود، خرده نگیرین!
+ تو اولین تجربهی هفتسین چیدن، انتقادات و پیشنهادات شما را پذیرا هستیم :) چون میخوام تو هفتسین خونه استفاده کنم!
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۱۸
- نظرات [ ۱ ]