مونولوگ

‌‌

حرم


مثلا دیشب زود خوابیدم که صبح زود بیدار شم که برم حرم بیتوته کنم تا پاسی از ظهر! این همه ساله من اینجام، یه بار دل‌سیر تو حرم ننشستم. البته چرا، چند ماه پیش، یه شب رفتم تا صبح بیدار نشستم. سحر دیگه به ضرب و زور چک و لگد خودمو بیدار نگه داشته بودم. واجب بود چون، باید بیدار می‌موندم. ولی خب چون من جونم به جون خواب بسته است، اون بیدارمانی هم چندان نچسبید. دوست دارم برم حرم، بجز دعا و زیارت همینجوری بشینم، کتاب بخونم، یه‌کم دراز بکشم، خوراکی بخورم، تلفنی با دوستم صحبت کنم، خلاصه یک روز معمولی رو کامل تو حرم بگذرونم.
امروز هشت و نیم بیدار شدم!!! تا نه صبحانه خوردیم، تا نه و نیم خونه رو جمع‌وجور کردم، نه و پنجاه هم اومدم بیرون.
جاتون خالی، نماز جماعت رو نزدیک ضریح خوندم. البته وقتی به رکعت سوم رسیدم دیدم از شش جهت دورم رو خالی کردن و تا جایی که در دیدرس من بود، من تک و تنها بین جمعیت ایستاده بودم! بقیه هم یکی زود یکی دیر بلند شدن، ولی واضح بود که همه‌شون مسافرن و من ارتباطم با امام جماعت بالکل قطع شده. به فرموده‌ی حاج خانومی که پشت اون میز نشسته بود، رکعات سوم و چهارم هر دو نمازم فرادا شدن!
اومدم بیرون و رفتم سمت کبوترانه که بره‌ی ناقلا رو پیدا کنم. قرار بود با مهدش بیان حرم، منم ذوق‌زده گفتم پس منم میرم پیشش. اومدم بیرون، آنتن که وصل شد دیدم خواهرم پیام داده یه‌وقت سمت بره‌ی ناقلا نری ها! به زور و اجبار سوارش کردم، تو رو ببینه شاید یه الم‌شنگه‌ی دیگه راه بندازه. این بزرگوار فعلا مهد هم داره به زور میره، چه برسد به اردو! رفتم ولی از پشت شیشه دیدمش و چنان اصوات هیجان‌انگیزی از خودم دروکردم که ملت با خنده برگشتن سمت من. من این موجودو می‌بینم نمیشه نیشم باز نشه، نمیشه آقا! نمیشه! با خواهرم قرار گذاشته بودم که منو نبینه، ولی تا تونستم دست و پا زدم که منو ببینه! ندید :( داخل هم راهم نمی‌دادن. می‌خواستم عکس بگیرم بعدا نشونش بدم بگم من دیدمت، ولی دور بود دیده نمی‌شد. تازه خدام هم چنان حفاظتی می‌کردن گویا اونجا نیروگاه هسته‌ایه! از این چیزا هست که تو فروشگاه‌ها به لباس‌ها می‌زنن که اگه به در نزدیک بشن بوق می‌زنه؟ از اونا به همه‌شون وصل کرده بودن و روش شماره زده بودن و یه کارت هم دست والدین بود که فقط با دادن اون می‌تونستن بچه رو تحویل بگیرن! خلاصه یه‌کم خفن بود، ولی لازمه این چیزا. گروهان بره‌ی ناقلا اینا، یه گوشه نشسته بودن و منتظر بودن، چند دقیقه‌ی بعد هم رفتن داخل یه سالن دیگه و خلاص. ولی می‌تونم بهش بگم دیدمت، نشون به اون نشون که مثل سربازا هی بشین پاشو می‌دادن بهتون :)
تو اون مدت که اونجا بودم، چون ظرفیتشون تکمیل شده بود، دیگه پذیرش نمی‌کردن. دیدم یکی از خدامِ یونی‌فرم‌سبزِ چوب‌پر به دست، داره التماس می‌کنه بچه‌شو بپذیرن که بره سر پاسش! ولی نمی‌پذیرفتن که نمی‌پذیرفتن. می‌گفتن بی‌عدالتی میشه و فلان و بهمان. تعجب کردم. مسئولی که مثل شیر جلوی در واستاده بود و غرش می‌کرد و می‌گفت تقصیر شماست که بچه‌تو با خودت آوردی سر پاس، حدودا کمتر از سی سالش بود و نفر مقابلش یک عالمه بزرگتر بود انگار. ابهت مسئول کوچولو منو گرفت اصن =) تا وقتی من بودم که پذیرشش نکردن، ولی دلم سوخت، کاش پذیرش کرده باشن. بنده خدا شیفت داشت خو!
خب بسه دیگه، برم به بره‌ی ناقلای خودم زنگ بزنم از تجربیات جدیدش بپرسم ^_^

  • نظرات [ ۰ ]

هفت دقیقه از موعد قرار گذشته است!


نشستم تو مرکز بهداشت، محل قرار ملاقات کاری و منتظر کسی‌ام که تا حالا ندیدمش.
به منشی گفتم با خانم نون کار دارم و گفت امروز میاد اینجا؟ گفتم بله میاد. حالا بیاد از جلوم رد بشه من نفهمم :))

+ دیشب خواهرم اون سه تا رو آورد گذاشت خونه‌ی ما که بابام بکشه. صبح موقع نماز، انقد قوقولی‌قوقو کرد که فک کنم همه‌ی همسایه‌ها بیدار شدن :)
+ امروز تولد بره‌ی ناقلاست، اولین روز پیش‌دبستانیش هم هست. نه خبری از تولده (که نباید هم باشه)، نه حتی پدر و مادر بی‌ذوقش تا الان براش کیف خریدن! خوبه بچه‌ی اوله، اگه دومی سومی بود، فک کنم هفته‌ی بعد می‌رفتن ثبت‌نامش کنن!

  • نظرات [ ۶ ]

تو آن را از بنان بینی!


دایی: ما وروجک رو با خودمون می‌بریم پاکستان.
بره ناقلا: نه، نمیشه.
دایی: ما این همه راه اومدیم دنبال یه بچه.
بره ناقلا: خب به خدا بگین بهتون یه پسربچه بده.
دایی: خدا میده؟
بره ناقلا: آره، ما وروجک رو از خدا گرفتیم!
دایی: خدا بچه رو از رو هوا میندازه؟
بره ناقلا: نه، از رو هوا نمیندازه! دستشو اینجوری میاره پایین پایین پایین (در این لحظه دستش رسیده به فرش و انگار با احتیاط یه چیزی رو روی زمین میذاره) و بعد اونا رو میذاره تو بیمارستان.

در مراحل بعدی اشاره می‌کنه که تو بیمارستان دکترها هستن و باید شکم مامان‌ها رو جراحی کنن و بچه رو از توش دربیارن!!!

+ بچه هم دست خدا رو می‌بینه هم دست واسطه رو :)))


  • نظرات [ ۸ ]

آیا باید در مورد ریز به ریز تربیت بچه خیلی حساس بود؟


در مزایا و معایب زود و دیر فرستادن بچه به مدرسه صحبت می‌کنن.

دیر فرستادن؟ اولین باره می‌شنوم! دور و بر ما هرچی که هست، اصرار برای زود فرستادنه. بره‌ی ناقلا به صورت کاملا طبیعی، دقایق آخر سی و یک شهریور دنیا اومده!! چقد ما خوشحال و راضی بودیم :) و خواهرش وروجک مهر دنیا اومده و ما چه حسرتی خوردیم! الان می‌بینم انگار بیشتریا می‌خوان دیرتر بفرستن تا زودتر :|

قبلا هم گفتم، من خودم چون نیمه‌دومی‌ام، سه ماه زودتر رفتم مدرسه و بعد مجبور شدم پایه‌ی چهارم رو دوبار بخونم. دوباره اول راهنمایی رو جهشی تابستون خوندم، دوم راهنمایی رو مجبور شدم دوبار بخونم :|| و چه گریه‌ها که نکردم!

الان می‌بینم از چه خطرات بالقوه‌ای جستم و چه مزایای بالفعلی نصیبم شده! چطور؟ اینطور که میگن بچه‌های نیمه‌اولی یا بخصوص بچه‌هایی که یک سال زودتر میرن مدرسه به دلیل جثه‌ی کوچیک‌تر و سن عقلی و آموزشی پایین‌تر ممکنه تو مدرسه نسبت به هم‌کلاسی‌هاشون ضعیف‌تر عمل کنن و این کل آینده‌ی بچه رو تحت تأثیر قرار میده. این از خطر بالقوه‌اش! و بچه‌های نیمه دوم که گاها پیش میاد حدود یک سال از هم‌کلاسی‌هاشون بزرگتر باشن، شانس بیشتری برای پیشتاز شدن در درس و بحث و فعالیت‌های کلاسی و ورزشی و... دارن. این هم مزایای بالفعلش!


باید یه سی چهل تا بچه بفرستم مدرسه، اونوقت شاید در مورد فقط همین یک موضوع به نتیجه برسم که کار درست کدومه 😁



+ بره‌ی ناقلا آخر تابستون پنج ساله میشه و قراره امسال بره پیش‌دبستانی. از نظر من که خاله‌شم و آقای که پدربزرگشن و غریبه‌هایی که غریبه‌ان، سن عقلیش بیشتر از سنشه، خیلی کنجکاو و متفکر و استدلالیه. ولی اصلا هیچ تلاشی برای یادگیری اعداد، شعر، حروف و... نمی‌کنه :| کلا یه "من بچه شیعه هستم" رو نصفه نیمه بلده، یه "آب" "بابا" بلده، شاید تا ده دوازده بلد باشه بشمره! درسته که میگن تا قبل مدرسه با بچه این چیزا رو کار نکنین، ولی خوب این خودش هم هیچ علاقه‌ای به این چیزا نداره! حتاااااا یه نقاشی ساده هم نمیکشه! من یه‌کم نگرانشم. مخصوصا که پسرداییم که یک و نیم سال ازش کوچیکتره ده برابر بره‌ی ناقلا چیزمیزای مدرسه‌ای بلده. به نظرتون تو این روزگاری که والدین اینقد با بچه‌هاشون کار می‌کنن و بچه قبل پیش‌دبستانی همه چیز رو بلده، بره‌ی ناقلا اینجوری بره پیش‌دبستانی به اعتماد به نفسش ضربه نمیزنه؟ اگه نگرانی وجود داره که این تابستون جدی باهاش کار کنم؟


  • نظرات [ ۱۳ ]

Whale

گوشی من داره میخونه و مثل همیشه بره‌ی ناقلا میاد میگه "آهنگ نهنگه رو بذار" نمی‌دونستم چرا همیشه آهنگ درخواستیش فقط همینه. امروز که براش گذاشتم، گفت "چرا دوستش نداشتن؟" من 0_0 نگاش کردم، یادم نبود قصه‌ی آهنگو براش گفتم. تازه فهمیدم واسه چی میخواد اینو گوش بده. پشت بقیه‌ی آهنگا قصه نیست. گفتم "من کِی گفتم دوستش نداشتن؟" گفت "پس چرا به صداش گوش نمیدادن؟" گفتم "چون صداشو نمیشنیدن اصلا."
فک کنم بره‌ی ناقلا میخواد به جای تمام نهنگایی که بهش گوش ندادن به صداش گوش بده.



آهنگ تکراری

خوووش اومدین


تلگرام واقعا هیچ اهمیتی برام نداشت، ولی اگه صدای این بره کوچولو رو بخواد برام بیاره منم میشم طرفدارش :)








این داستان: مخم سوووووت ممتد می‌کشد و دیگر هیچ!

خواهرم مهدور الدم شده با این بچه‌هاشششششش!

چیکار کنم از دست اینا؟ وححححشتناکن!

نگاه می‌کنم بره ناقلا گوش‌پاک‌کن رو درآورده داره دونه دونه می‌کنه تو گوشش. اینو از دستش می‌گیرم همون موقع چشمم میفته به وروجک که جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشته نصفشو کشیده بیرون. میرم اونو بگیرم که می‌شنوم یکی محکم داره در حموم رو می‌زنه. میرم می‌بینم بره ناقلا در حموم رو روی مامانش قفل کرده! در حموم رو باز می‌کنم می‌بینم مامان میگن چرا تلویزیون قطع شد؟ نگاه می‌کنم وروجک فیش آنتن تلویزیون رو کنده! تا اونو وصل کنم بره‌ی ناقلا با سبدِ سیب‌زمینی پیازها اومده وسط هالی که تازه جارو شده و کلی پوست پیاز ریخته رو هال! با زوووور و تشر و تهدید سبد رو می‌برم تو آشپزخونه که ناگهان صدای جاروبرقی بلند میشه. بره‌ی ناقلا می‌خواد پوست پیازها رو جارو کنه! باید بذارم جارو کنه، چون این یکی رو که اصلا کوتاه نمیاد. تا اون داره جارو می‌کنه وروجک در حال ور رفتن با شارژر موبایل هدهده! بعدش که هدهد میره تو اتاق می‌بینه سوکت شارژر ذوووب شده و ازش دود بلند میشه! دو دقیقه از اینا نگذشته که بره‌ی ناقلا میره تو آشپزخونه شروع می‌کنه به شستن استکان‌ها! خواهرش هم میره کمکش و ظرف‌ها رو از تو کابینت‌ها می‌کشه بیرون و می‌ریزه رو آشپزخونه. از آشپزخونه که فارغ شدن بره ناقلا میره عینک فوتوکروم هدهد رو میزنه به چشمش و میگه "باز کیییی عینک منو کثیف کرده؟" صدای خواهرمم میاد که میگه "آی خدااا" چی شده؟ وروجک چایی مامانشو رو قالی چپه کرده. بعد میدوئه میره تو اتاق. بعد از چند دقیقه که سکوت، مشکوک میشه میرم تو اتاق. چشمتون روز بد نبینه، مرطوب‌کننده‌ی منو برداشته کل صورتشو پر کرده! 😭😭😭
و این داستان ادامه دارد...


+ :))

دایی ناصر

میگه "خاله آرتمیس، شما خودت این دایی ناصرِ برام خریدی؟"

بره ناقلا واسه بعضی چیزا اسم میذاره. دوست تخیلی و دو تا دختر تخیلی به اسم مریم و ریحانه هم داره! داشتم فک می‌کردم اسم کدوم وسیله‌شو گذاشته "دایی ناصر"! که دیدم داره به یه موجود سبز رنگ اشاره می‌کنه که 65 میلیون سال پیش منقرض شده!😂😂😂 یه عروسک بادیه که چند ماه پیش از تهران براش خریده بودم، میزنی به کله‌اش میره پایین، دوباره خودش میاد بالا! بازی باهاش انقد کیف داره :)

+ من عاششششق بره‌ی ناقلام :)

درست‌کار :)

یکی به بره‌ی ناقلا: میخوای در آینده چیکاره بشی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: میخوام درست‌کار بشم :):)

یکی به بره‌ی ناقلا: درست‌کار؟😂😂😂 یعنی چی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: یعنی همه‌ی چیزا رو درست کنم! (وسایل خراب رو تعمیر کنم!)

علاقه‌ی خیلی زیادی به کارای فنی داره. اون روز جعبه ابزار بزرگ داییشو دیده، گفته "خوششش‌بحال دایی! چه چیزهایی داره! مبارکش باشه!" حالا دم به دقیقه میره سرش و بهم می‌ریزدش! در این حد که ما به فکر افتادیم برای تولدش بهش جعبه ابزار و آچار پیچ‌گوشتی کادو بدیم😂

  • نظرات [ ۶ ]

تولد

اول محرم تولد بره‌ی ناقلاست! واسه همین، این جمعه واسش کیک پختم :)





+ هیجان‌انگیزترین بخش دیشب، اونجایی بود که ما فک می‌کردیم بادکنک‌هایی که خواهرم خریده با تماس دست می‌ترکن! اما در کمال تعجب دیدیم که با پرش یه مرد بیست ساله! نترکیدن :) مسابقه بود سر ترکوندنشون، ولی نترکیدن😎
  • نظرات [ ۱۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan